دانلود رمان رقصنده بادها از آیریس جنسن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نام شخصیت اصلی این داستان فردی به نام آندرس است، این فرد قصد دارد که مجسمه بسیار ارزشمند و خانوادگی که دزدیده شده بود را پس بگیرد. او برای باز پس گیری این مجسمه به کمک یک دزد احتیاج دارد. کسی که توانایی های لازم برای باز پس گیری این مجسمه را داشته باشد، این شخص که آندرس برای دزدی مجسمه انتخاب کرده است، دخترک برده ای است به نام سانکیا که با فقر دست پنجه می زند، آن ها برای گرفتن مجسمه راهی می شوند اما در این راه افراد دیگری هم وجود دارند که به جستجوی مجسمه می گردند و حاضرند برای گرفتن این مجسمه دست به هر جنایتی بزنند. در حین این ماجرا آندرس و دخترک هم ناگهان احساسی به هم پیدا می کنند.
خلاصه رمان رقصنده بادها
انگار صدای مرا نمی شنود. مثل آدم های ناشنوا جسیکا از کنار آورد شد و رفت به طرف پائین راهرو و گفت: داو کر نیست. همه چیز را خوب در اطرافش میفهمد ولی دارد همه را انکار میکند فقط زمانی آسیب پذیر است و هر چیزی را به درونش راه میدهد که خواب باشد. تبریزا گفت: پس بهتر است موقعی که خواب است درمانش کنی. هیپنوتیزم یا یک کاری دیگر قطعاً وقتی بیدار است که کاری از دستت بر نمی ایده جسیکا گفت: «فرصت» بده.
فقط یکماه است که او را به من داده اند. تازه داریم با هم آشنا میشویم اما تریزا حق داشت به ظاهر هیچ پیشرفتی بدست نیآمده بود. بچه از هشت ماه پیش بعد از آن واقعه ای که در واسارو رخ داده بود در زندانی از سکوت حبس. شده بود. مطمئناً می بایست تا به حال تغییری در وضعیت او ایجاد میشد اما وقتی که خوب فکر کرد تردید را کنار گذاشت او فقط از این وضع خسته شده بود یک بچه ای که به مدت هشت ماه در اثر عارضه روانی خود را از دست داده است، چیزی نیست که قابل مقایسه با بچه های دیگر باشد که او معالجه کرده بود.
اما قبول این واقعیت سخت بود که مریض او بچه ای هفت ساله است که باید در این شن بدود و بازی کند و از زندگی اش بطور کامل استفاده کند: به عقیده من باید قدم اول را جهت بازگشت خودش بردارد من نمیخواهم او را مجبور کنم. تریزا گفت دکتر شمائید اما اگر یک پرستار دست پائین هم بتواند کمی راهنمایی کند فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد. جسیکا لبخندی زد و گفت: دست پائین این دیگر از کجا آمده؟ تو از سال اول رزیدنتی داری مرا راهنمایی میکنی…
دانلود رمان دختر کوچه درختی از شیدا شیفته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طلعت خانوم دنبال یه عروس مناسب برای پسر بزرگشه تا بعد از سی و چند سال مجبور به ازدواجش کنه و کی بهتر از حنای شرو شیطون که هم خوشگله هم کم سنو سال تازه به خاطر شرایط خانواده اش مطمئنا مشکلی با چند همسری شوهرش نخواهد داشت.
خلاصه رمان دختر کوچه درختی
عصر من تازه از سر عکاسی رسیده بودم و در حال تعویض لباس بودم که با فریادهای بابا که داشت وسط حیاط مامان را صدا میزد یخ بستم. سریع پیراهن بلندم را تنم کردم در را باز کردم و توی حیاط دویدم بابا تازه ازراه رسیده بود حتی ساکی هم در دستش نبود. انگار با هول و ولا یک راست از تهران به شیراز رانده بود. بی بی زودتر از همه به مقابلش رسیده بود و سعی در مهارش داشت اما مامان و ریحانه دم در اتاق هایشان مثل من حیران ایستاده بودند. بابا با دیدن مامان به سمتش یورش برد و مامان جیغ زد و به دیوار چسبید. -حالا کارت به
جایی رسیده که بدون من دخترامو شوهر میدی!؟ منو قاخ حساب میکنی؟ بی بی از پشت هر دو دستش را گرفته بود و سعی داشت نگذارد تا دستش به مامان برسد اما هیکل ریز و قلمبه بی بی کجا و زور بازوی بابا کجا… انگار آقا جان خانه نبود من جلوتر از ریحانه به خود جنبیدم و به کمک بی بی شتافتم. بابا داد زد: با توام مگه من مردم که دخترمو بی خبر شوهر میدی. مامان ترسیده بود اما متقابلا داد زد: آره مردی…. تو برو برای توله های تهرونیت پدری کن.. برو به جوجه کشیت برس نمیخواد برای منو دخترام آقا بالا سر بازی دربیاری. بابا با
تمام زور دستش را کشید و محکم توی دهان مامان کوبید. من جیغ زدم و ریحانه پا برهنه به سمتمام دوید. بی بی خودش را فحش می داد: خدا لعنتم کنه… خدا لعنتم کنه کاش زبونم لال میشد. مامان دستش را جلوی صورتش گرفت و داد زد کثافت، آشغال… ببین کی برات دادخواست طلاق میفرستم ببین کی به روز سیاه می نشونمت… بابا جواب داد: غلط کردی کی باز در گوشت ور ور کرده تو کی اینهمه زرنگ شدی که برا من واق واق میکنی… مامان براق شد: اون موقع که تو توله دومتو می کاشتی… فکر کردی من خرم؟ فقط منتظر بودم دخترامو سر سامون بدم …
دانلود رمان آغاز انتها از صدیقه بهروان فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صبا فوق تخصص زنانی است که گذشته ای پر فراز و نشیب دارد. گذشته ای که آنقدر تلخ است که یاد آوری اش هم حالش را به شدت بد می کند. داستان از ویزیت بیماری شروع می شود که نقش مهمی در گذشته ی تلخ صبا دارد و این ملاقات غیر منتظره او را مجبور به مرور گذشته کرده و زندگی اش را یک بار دیگر زیر و رو می کند. همراه همیشگی او مردی است به اسم نوید که…
خلاصه رمان آغاز انتها
صدای هق هق آرام و پر سوز ستاره، تنها صدایی است که سکوت مخوف اتاق را می شکند. من از این صدا هم می ترسم. سال ها قبل، هر وقت این زن با مظلوم نمایی، خودش را برای همسر عزیزش لوس می کرد و با کلی آب و تاب اتفاقات نیفتاده ی خانه، در نبود همسرش را برای او بازگو کرده و با کلی مکر و حیله اشک می ریخت، چهار ستون بدنم از واکنش همسر مهربانش می لرزید، چرا که می دانستم اتفاق شیرینی انتظارم را نمی کشد و دستان سنگین این مرد قرار است نوازشم کنند. هوای اتاق، به شدت خفه کننده شده است. نمی دانم چند دقیقه دیگر می توانم اوضاع را تحمل کنم ولی مطمئنم
مدت زیادی وقت ندارم تا خودم را محکم نشان دهم. باید راهی برای فرار پیدا کنم وگرنه همین جا، وسط همین اتاق و جلوی چند جفت چشم سقوط خواهم کرد. در حال سبک، سنگین کردن اوضاع و پیدا کردن راه فرار هستم که در اتاق ناگهان باز شده و نغمه سراسیمه و در حالی که پروندهای دستش است، وارد می شود: ببخشید خانم دکتر … مزاحم شدم… ولی مریض اتاق صد و دو حالش خوب نیست… اگه می شه الان بیاید و ببینیدش. نفس عمیقی می کشم و در حالی که از خوشحالی دلم یک جفت بال برای پرواز طلب می کند، می گویم: شما برو منم الان میام . عجیب است که نغمه متوجه حال
خرابم نمی شود و با عجله می گوید: باشه… با اجازه اوج بی انصافی است که از حال بد بیمارم راضی باشم ولی با خودم که تعارف ندارم، این اتفاق بهترین اتفاقی است که میتوانست در این لحظه بیفتد. با صدایی که با تمام تلاشم باز هم رگه های شادی از گوشه و کنارش تراوش می کند رو به خانواده درستکار کرده و می گویم: ببخشید… ولی همونطور که متوجه شدید مریض اورژانسی دارم… بهتره شما هم فکرهاتون رو بکنید و هر چه سریع تر تصمیم بگیرید… فکر کنم خودتون بهتر از من در جریان قانون باشید… تا قبل از نوزده هفته باید مجوز سقط گرفته بشه …بعد از اون کار سخت میشه و پزشکی قانونی موافقت نمیکنه …
دانلود رمان بادیگارد اجباری از فائزه بهشتی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه…
خلاصه رمان بادیگارد اجباری
بهار چند دقیقه نگام کرد وقتی دید که من هیچ کاری نمی کنم، رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم، یه ماهیتابه برداشت و گذاشت رو گازو توش رو پر روغن کرد و گاز و روشن کرد، متعجب نگاش کردم که رفت و بعد از یه دقیقه نگاه کردن از تو یخچال دوتا تخم مرغ درآورد، روغن حسابی داغ شده بود، دست شو با فاصله ی زیاد از ماهیتابه گرفت و یکی از تخم مرغارو شکست که باعث شد کلی روغن از ماهیتابه بریزه بیرون، به ثانیه نکشید که جیغ کشید متعجب نگاش کردم، آخ روغن ریخته بود رو دستش و دستش سوخته بود، دست شو گرفتم و بردم یه
پنج دقیقه زیر آب سرد نگه داشتم تا تاول نزنه و بعد نشوندمش رو صندلی که سریع پاشد رفت دست شو زیر آب گرفت، دوباره آوردم نشوندمش رو صندلی و گفتم: – یه دقیقه سرجات وایسا! و رفتم جعبه کمک های اولیه رو آوردم و رو صندلی کناریش نشستم و دست شو گرفتم و نگاش کردم خیلی بد سوخته بود طوری که اگه به پوستش یکم فشار میاوردی پوستش کنده میشد، از تو جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو درآوردم و روش کمی مالیدم که دست شو عقب کشید و گفت: بهار – درد داره نکن! اخم کردم و دست شو با دست چپم محکم
گرفتم و با دست دیگه م بقیه پمادو رو دستش مالیدم و بعدم دست شو باندپیچی کردم سرمو آوردم بالا که بگم تموم شد ولی با دیدن صورت سرخش از شدت گریه ساکت شدم، داشت گریه می کرد یعنی اینقدر دردش اومده؟ به من چه دردش بیاد! یه بویی میومد بو سوختگی بود سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت گاز تخم مرغ جزغاله شده بود گازو خاموش کردم! این بچه گشنشه خودمم گشنمه، رفتم از فریزر یه بسته فیله سوخاری نیم آماده درآوردم واسه خودمو بهار چندتا فیله سرخ کردم و بعدم میزو چیدم و فیله سوخاری هارو گذاشتم رومیز و نوشابه مشکی رو هم…
دانلود رمان نبض زندگی از فهیمه نعیم آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیبا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میره و اونجا با کیوان پسر ایرانی مقیم لندن آشنا میشه. کیوان با اینکه که پسر سرد و بی تفاوتیه، شیفته نجابت و معصومیت دیبا میشه. مدتی طول میکشه تا با خصوصیتهای اخلاقی متفاوتی که با هم داشتن شدیدا به هم علاقمند میشن… اما بر اثر اتفاق ناخواسته ای از هم جدا میشن و دیبا به ایران برمیگرده. بعد از مدت ۹ سال دوباره در برابر هم قرار میگیرن در حالی که هر دو متاهل هستن… عشق طوفانی و مثال زدنیشون دوباره زنده میشه و…
خلاصه رمان نبض زندگی
کیوان برای آماده شدن فرصت زیادی نداشتم، هم خیلی خسته بودم، هم خیلی بی حوصله، حال ماریا اصلا خوب نبود و روز به روز وخیم تر میشد. توی طول روز خودم اونقدر سرگرم و خسته ی کار می کردم که کمتر فکر و خیال کنم، هر روز مسافت طولانی بین شرکت و بیمارستان رو طی می کردم تا به دیدن ماریا برم. به اصرار افسانه و اینکه امشب مهمانی داره که برای هممون ی سوپرایزه قبول کردم به مهمونی شبونش برم شاید هم واقعا کمی احتیاج به سرگرمی و تفریح داشتم.
البته اینا حرف ها و نظراتی بود که افسانه به خوردم داده بود. بنیتا دختر کوچولوی شیرین و دوست داشتنیم رو بغل گرفتم و عطر تنش رو بوییدم، آخ که این روزا چقدر داشتنش برام آرامش بخش بود، بعد از بوسیدن گونش به ایزابل سپردمش و با یاداوری اینکه امشب دیر بر می گردم از خونه بیرون زدم. توی این فصل سال هوای لندن رو به سردی می رفت، ولی من قصد کرده بودم بدون ماشین برم، کمی راه برم و از تراموا استفاده کنم، زیاد هم فرصت نداشتم.
ولی مهم نبود ی کم دیرتر اتفاقی نمیفتاد. یقه ی پالتوم رو دادم بالا و به نور چراغ برق های ردیف کنار خیابون نگاه کردم، هوای سرد بیرون هاله ای از مه رو دور چراغ ها به وجود آورده بود. خیابون پر بود از آدم هایی که در رفت و آمد بودن. ناخودآگاه دوباره فکرم کشیده شد طرف ماریا، حدودا چهار ساله که داره با این بیماری لعنتی دست و پنجه نرم میکنه ولی متاسفانه تلاش پزشک ها و جراحی و شیمی درمانی خیلی نتیجه بخش نبود. خیلی دوسش داشتم نمی تونستم به نبودش فکر کنم….
دانلود رمان عشق ملا از شادی قربانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگین با روحی رابطه دارد که او را باردار می کند اقدام نگین برای سقط جنینش باعث می شود که…
خلاصه رمان عشق ملا
چشم که باز کردم توی اتاقم بودم، همه بدنم کوفته بود… خواستم بشینم که ناله ام از درد بلند شد… به زور خودم رو به سمت سرویس کشیدم… نگاهی به آینه انداختم صورتم چیزیش نشده بود اما بدنم خیلی درد می کرد… لباسم رو بیرون آوردم که دیدم روی بدنم جای چنگه…. بدنم تیکه تیکه کبود و خونمرده بود… بغض کرده زیر دوش رفتم بلکه آب گرم درد بدنم رو آروم تر کنه… چرا ملا نمیاد؟ من تنهایی باید چیکار می کردم… به سختی خودم رو شستم و بیرون رفتم… با حوله روی تخت نشستم.. فکر می کردم تو همون انباری کزایی می میرم. کمدم رو
باز کردم و لباسام رو برداشتم که در باز شد و رسول وارد اتاق شد… هنگ کرده بهش خیره موندم… نگاه عصبیش از چشمام روی بدنم چرخید. حوله ام باز شده بود که سریع پوشوندم که پوزخند بلندی زد و تلخ گفت: واسه دیگران نمایش میدی از شوهرت می پوشونی؟ چقدر تو باحیایی خانم… باغصه نگاهش کردم که بدتر غرید: پدرتو در میارم نگین، فکر نکن می گذرم ازت از این به بعد زندگیت جهنمه… از اتاق بیرون رفت و در رو بست که اشکام راه خودشونو پیدا کردن… سرم رو بین دستام گرفتم و هق هق ام اوج گرفت… هیچوقت انقدر احساس
درموندگی و بیچارگی نداشتم… کاش بازم جرات خلاص کردن خودم رو داشتم… لباسام رو پوشیدم و صورتم رو شستم که صدای احوال پرسی شنیدم… گوش تیز کردم که صدای زن عمو رو شنیدم… آرایش ملایمی کردم و بغضم رو قورت دادم می دونستم واسه فوضولی اومده بودن، دلم نمی خواست سوژه بدم دستش… از اتاق بیرون زدم که همه به سمتم چرخیدن با دیدن ظاهرم مامان پلکاش رو با ارامش روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید.. جلو رفتم و باهاشون احوال پرسی کردم… نگاه زن عمو و مهران موشکافانه بود… بی توجه به سمت رسول رفتم و کنارش نشستم…
دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…
دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان دره رویاهای سرگردان از مائده فلاح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الناز با سپهر قرار خواستگاری گذاشته و خانواده ها آماده برای عروسی این دو هستن.. آتلیه ای که الناز و دو دوستش شراکتی راه انداختن بخاطر پدر یکی از دوستان الناز، از بین میره… الناز ناگزیر به خونه عمه اش میره تا هم از مادرشوهر عمه اش نگهداری کنه و هم جای خواب داشته باشه ولی با ورود بهزاد …
خلاصه رمان دره رویاهای سرگردان
هر چه به روزهای انتخابات نزدیک میشدیم، فضای هیجانی خانهی عمه شعله ورتر میشد صبح زود رفتن ها و دیر برگشتن ها از یک هفته مانده به روز انتخابات شروع شد آقا کیوان روزهای تعطیل وعدهی ناهارش را کلاً حذف کرده بود و دائم با تلفن صحبت میکرد. از تلفن که فارغ میشد اخبار و مناظرات را رصد میکرد. گاهی او و عمه چنان از حاج خانم غافل میشدند که فکر میکردم اگر من نبودم چه کسی باید حواسش را به این پیرزن میداد. کتایون و همسرش در این مدت فقط یک شب آمدند و دو ساعتی نشستند تنها با عمه و حاج خانم حرف زدند
آقا کیوان تا میتوانست آن ها را نادیده گرفت. بهزاد هم که باز روزه نیامدن به خانهی پدری اش را گرفته بود همان شبی که کتایون بود، سر رسید اما وقتی در حیاط فهمید دامادشان حضور دارد، از همانجا عقب گرد کرد و رفت حس میکردم عمه از این رفتار بهزاد لذت میبرد اگر چه او را سرزنش میکرد، اما نمیتوانست من را فریب دهد. اهمیت انتخابات برای آقاکیوان که آن را شکل بازی میدید خیلی بیشتر از منی بود که آن را با ارزشتر از این حرف ها میدانستم در درک مفهوم “بازی” به نظر میرسید من و او اتفاق نظر نداریم. عمه هم یک جور دیگر حیرت من را
برمیانگیخت در مهمانی شب نشینی دو شب قبل چنان اوضاع سیاسی را تحلیل میکرد که من یک ساعت تمام دور از جمع شان نشستم و به حرف هایش گوش دادم. کلمات و جملاتی که به کار میبرد اصلاً شبیه به آدمی نبود که مهندسی عمران خوانده باشد بیشتر شبیه به کسی بود که اقتصاد، سیاست و جامعه شناسی را توأمان آموخته باشد. تنها زن جمع مردانه بود اما اصلاً دستپاچه نمیشد و خیلی راحت پا روی پا انداخته بود و حرف هایش را میزد. آقا کیوان هم با گردنی برافراشته و لبخندی بر لب سخنرانی او را تماشا میکرد مامان همیشه میگفت …
دانلود رمان نیستی تا ببینی از mahtabiii_75 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گذشته در چشمانم مانده است ، عبور ثانیه های رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است . چشمانت را با شقاوت تمام بر روی حقایق بستی . صبور میمانم و بی تفاوت میگذرم . که نفهمی هنوز هم دوستت دارم . بی تو بودن را معنا میکنم با تنهایی و آسمان گرفته ، آسمان پر باران چشمهایم ، بی تو بودن را معنا میکنم با شمع ، با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه ، بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است؟
خلاصه رمان نیستی تا ببینی
وای کلافه شدم تو این بیمارستان! این پرستاراهم اعصاب ندارنا! همش داد میزنن! مدرسه هم پیچید! امتحان فیزیکم ندادم اه… ای کاش دیشب عمرگل الله رو می دیدم! چشمم به یه دختره افتاد. موهاشو بلوند کرده بود وشالقی اتو کشیده بود واز شالش ریخته بود بیرون! لنزای آبی گذاشته بود چشش. یه خط چشمی هم کشیده بود که فک کنم تا موهاش رفته بود… مژه مصنوعی هم گذاشته انگاراومده عروسی! واه واه.. لباشو چه حجمی هم داده. با عصبانیت ذل زد بهم. اوه اوه اوضاع وخیمه!
زود سرمو انداختم پایین. الان دختره میاد خفه ام میکنه! مامان رفته بود دستشویی منم رو صندلی نشسته بودم تا این دکتره بیاد بیرون بگه بابام چش شده! یه پسره هم روبه روی من نشسته بود از اول ذل زده بود بهم! اعصابمو ریخته بود به هم ! انگار ارث باباشو طلب داشت! بچه پررو. چه اخمی هم کرده بود. اما خدایی خوشگل بود. چشمای عسلی! پوست برنزه! موهای قهوه ای سوخته که خیلی قشنگ درست کرده بود! هیکلش هم درشت بود. ورزشکاریه ورزشکاری! عجب بازوهایی داشت اندازه ی سر من بود.
لباساش هم همه مارکدار بودن معلومه بچه مایه داره! پولدار بی غم ! اه… بدم میاد از این جور آدما! چه مغرورم هست. این پرستارا هم همشون هی از جلوی این پسره رد میشن! بلکه این پسره نگاهی بهشون بندازه واونا یه عشوه شتری بیان واسش! رومو ازش گرفتم.در اتاق بابا باز شد ودکتراومد بیرون. بلندگفت: همراه آقای میرشکاری کیه؟ زود از جام بلند شدم. همزمان با من پسره هم بلندشد هم صدا گفتیم: من! متعجب به اون پسره نگاه کردم اون کجا همراه بابای من بود؟….