دانلود رمان هاوام از زهرا بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه من، خودِ گمشده اش را از لا به لای اتفاقاتی تلخه پیدا میکند! خودش را برمی دارد و می دود در میدان زندگی برای قوی شدن، تا از ضعفی دوازده ساله فاصله بگیرد و برخیزد! در این بین اتفاقاتی که رخ میدهد مسیر زندگی اش را تغییر میدهند! مسیری که در آن، جز خدا یاوری ندارد!
خلاصه رمان هاوام
نگاهم را در کافه نسبتا خلوت که تمام دکورش آبی و سفید بود چرخاندم. ساعت هفت و نیم بود و تا از بیمارستان به اینجا برسم، چهل دقیقه طول کشیده بود. حداقل خوبی اش این بود که می دانستم او هم مثل من همیشه زمان بندی اش مشکل دارد و احتمال ده دقیقه بیشتر نیست که رسیده. پشت میزی درست در نزدیکی کتابخانه نشسته بود، کتابخانه ی چوبی و سفید رنگی که داخل دیوار تعبیه شده بود و یک دیوار را کاملا در بر می گرفت. به سمتش رفتم، به کنار میز مربع شکل و سفید که رسیدم، با صدای پایم سرش را از داخل گوشی اش بیرون آورد.
با دیدنم لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد. خیره به چشمان آشنا و آبی رنگش گفتم: – پارسال دوست، امسال که آشنا هم نه! یکدیگر را که در حصار گرفتیم، همان طور که کف دستش را بین دوتا کتفم گذاشته بود جواب داد: به جان ایلدا از آخرای شهریور به این ور، وقت سر خاروندن هم نداشتم! از حصار هم جدا شدیم و حینی که روی صندلی می نشستیم، با لحنی که یعنی خیالت تخت دلخور نیستم، گفتم: می دونم چشم قشنگ! لبخندی زد و با اشاره به ساعت مچی اش، با خنده گفت: یعنی من و تو ترکوندیم توی سر وقت رسیدن! دستی به مقنعه مشکی
رنگم کشیدم و با لبخندی که حاصل دیدنش بعد از چند هفته بود جوابش را دادم: باور کن از بیمارستان میام. نگاه کن حتی نتونستم یه لباس درست و حسابی بپوشم! با انگشت اشاره اش به سرتاپایم، که حال نصفش پشت میز پنهان بود اشاره ای کرد و گفت: تو همیشه خوشتیپی، حتی اگه گونی بپوشی! نگاهم را از شال بلند و خاکستری رنگش، به مانتوی آبی تیره اش دادم که از کمر با مکش جمع شده بود و آستین هایش هم از آرنج به پایین مدل عروسکی بود و دور مچش کش می خورد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مانتوتون رو با چشماتون ست کردین خانوم؟