دانلود pdf رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با لینک مستقیم
دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک
بهار به دلایلی از پلیس فراریه اما سرنوشتش با یکی از اونا رقم میخوره… اپیزود اول: بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی می شود. خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند. خطایی که جبرانی ندارد. خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار می کشد. اپیزود دوم: بهار از دوستانش جدا می شود و سعی می کند گذشته را فراموش کند. تا حدودی هم موفق می شود. زندگی خودش را دارد. روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر، عادی. اپیزود سوم: ماه همیشه پشت ابر نمیماند! با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار همه چیز بهم میریزد… نمیدانم؟!شاید هم برعکس، همه چیز مرتب می شود…
خلاصه رمان تا تلاقی خطوط موازی
به خانه رسیدم و سوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم، تا شب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: چرا اخراج شدی بابا؟ ( لقمه در دهانم ماند ) از کجا فهمیدید. مادرت زنگ زده آرایشگاه خب؟ نگفتی ؟ مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟ -پدر: جواب منوبده؟ ( جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد) -با به خانومه دعوام شد. به من بی احترامی کرد موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت بی ادبی کرد. خب بابا جان من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ پدر… دیگه چیزی نشنوم.
تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی و همینم شد دختری شدی که مثل نسیم آرزوش رو داشتم. خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی و مثل خواهر ومادرت شدی اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شر و شور شدی دروغگو شدی چشمات دو دو میزنه اون از جریان خانواده ی سیّد، اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. اول اون دست بلند کرد. (دوباره بغض) به جهنم اگه میزدی می کشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
معذ، معذرت میخوام. (بازهم نسیم مشفقانه گفت) : -پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره. -بخوره کاریش ندارم. (اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم بلند شدم به اتاقم پناه بردم.) یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب می گذشت. در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم اینطور فایده نداشت چند سال کار کردم و حالا خیلی راحت اخراج شدم، تلفن زنگ خورد، در حالی که نیم خیز شدم برای جواب، مادرم تلفن را برداشت. بله. -… ( اخم کرد ) به مرحمت شما. -… حرفی نداریم، خیلی ببخشیدا. (…لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد) -.. نه (سکوت مادرم طولانی شد و شنونده بود!
دانلود رمان معشوقه جاسوس (جلد دوم) از مطهره حیدری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کینه… خشم… انتقام… هر سهتاشون میتونند یه انسانو تا مرز نابودی بکشونند اما اگه با عشق ترکیب بشند چی میشه؟ مطمئنا چیز خوبی از آب درنمیاد ولی شاید این عشق باشه که بتونه این سه تا رو تبدیل به دوستی… مهربونی و از خود گذشتگی بکنه و یه انسان و به سمت پرواز و اوج گرفتن بکشونه! هیچوقت سرنوشت و دست کم نگیر…
خلاصه رمان معشوقه جاسوس
“آرام” دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه. لعنتیا چه دل قلوهای هم به هم میدنا! جون! چقدر جذاب و رمانتیکند! فکر کنم بهتر باشه پیام بازرگانی بندازم وگرنه کارشون به جاهای باریکم میکشه. آروم خندیدم و بعد خودمو جدی نشون دادم. وارد آشپزخونه شدم که مامان از جا پرید و سریع به سمتم چرخید. – یه هایی، یه هویی! سعی کردم نخندم. در یخچال رو باز کردم. -شما به کارتون برسید انگار که من نیستم، من چشم و گوشم بسته ست نمیفهمم . کره ی بادوم زمینی و برداشتم. با حرص گفت: یعنی از دست تو آرامش نداریم! باید عروست کنم. – نگو این حرف و مامانم،
من نباشم کی شبای جمعتونو خراب کنه؟ بابا معترضانه اما خندون گفت: عه! آرام! مامان دندون هاشو روی هم فشار داد. – اصلا برم که نگاهم به توی بی حیا نیوفته. بعد غر زنان از آشپزخونه بیرون رفت. خندیدم و روی صندلی نشستم. – اینقدر مامانت و حرص نده. -خب حرص نخوره بابای من، باید بدونه واسه من عادیه. چشم غره ای بهم رفت که با پررویی خندیدم. – والا ! از جاش بلند شد و کتش و برداشت. خواست از آشپزخونه بیرون بره که سریع بلند شدم. – وایسا وایسا. به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد. -میخوام برم خونه ی عمو امروز قراره جواب کنکورمون بیاد، صبر کن صبحونه بخورم منم برسون.
به ساعتش نگاه کرد. – نمیشه قربونت برم، الانشم دیرم شده، به مامانت بگو. با لبای آویزون گفتم: باشه. خندید و بغلم کرد. موهامو بوسید که لبخندی روی لبم نشست ازش جدا شدم و گونه شو بوسیدم. – خداحافظ بابای جذابم. خندید و بینیم و کشید. -خداحافظ فضول خونه. خندم گرفت. از آشپزخونه که بیرون رفت روی صندلی نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم. لبخندی زدم. واقعا خوشبختم، مگه نه؟ همیشه قدر خانوادت و بدون آرام، درجه یکند، بیستند، نه اصلا بیست و یکند. خدایا هیچوقت این خوشبختیو ازم نگیر. مامان: از طرف من به اون زن عموی خلت سلام برسون. خندون گفتم: چشم…
دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسارت زیباست… اگر در بند جثه عشق باشی… اسارت زیباست… اگر در بند دل یار باشی… اسارات زیباست… اگه دل و جثه رو به اسارت دچار کنی… داستان دو خواهر دوقلو… که اسیر دوبرادر عجیب و قدرتمند میشن…
خلاصه رمان اسیران جثه و دل
دیوونه شده بودم عوضیا با خواهرم چیکار کرده بودن… سوالمو پرسیدم که گفت… باید از اینجا میرفت… ولی اون بخاطر تو که الان مال منی… نمیتونست بره و تنهات بذاره… خودشو تقدیم برادرم کرد…. نگاه پر از مسخره به سرتا پام انداخت و گفت حالا شما دوتا، اسیر ما دوتا برادر شدید… محاله بذاریم از این خونه برید… تنها راهش اینه که دوتا دختر دیگه به این خونه بیاد و ما شما رو ول کنیم… خشک شده بودم از حرفاش… از کار خواهرم، چیکار کرده بود… اون باید می رفت… منم نجات می داد…. حالا تا کی اینجا اسیریم…
شایان پوزخندی زد و منو تو حموم تنها گذاشت… دنیا خیلی برامون بی رحم شده بود… نتونستم پوزخندشو تحمل کنم… من ازش حالم بهم میخورد باید خودمو می کشتم… آره خودکشی، دیگه نمیتونم تحمل کنم آبجی، پوزخندشو به خاطر تسلیم شدنمون نمیدونستم تحمل کنم… من خودکشی می کردم… قلب کوچولوی تو با شنیدن این خبر می ایستاد و از این خونه خلاص می شدیم. پیش مامان بابا می رفتیم…. تیغه رو برداشتم… خدایا خودت شاهد باشو گناهمو ببخش… تیغو رو دستم کشیدم و نفس
راحتی کشیدم و به خونی که از دستم می رفت نگاه می کردم… چشمام از سوزش خون گرم شد و به زمین افتادم.. شایان با اون شرایطی که نیلا داشت باهاش بد حرف زدم… دلم طاقت نیاورد به طرف حموم رفتم… ولی درشو باز نکردم… عجیب بود دیگه صدای گریه نمیومد… حتما هنوزم خشکش زده… بیخیال شدم و دوباره برگشتم… ولی دانشوره ی عجیبی پیدا کرده بود… طاقت نیاوردم و صداش کردم… اما جوابی نشنیدم… عصبی شدم و در حموم رو شدت باز کردم… نگاهم که به زمین افتاد…
دانلود رمان بی تو هرگز از فاطمه اسماعیلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری که عاشق پسر خونده عمشه درحالی که عمش اون رو برای پسر خودش کاوه در نظر گرفته طی یکسری اتفاقات مجبور به ازدواج با ارسلان میشه که این یک ازدواج صوریه و حالا بعد از چهارسال ارسلان برگشته و همه فکر می کنن که قراره به قولش عمل کنه اما الان زده زیر قولش و زنش رو نمی خواد طلاق بده…
خلاصه رمان بی تو هرگز
خودش و تو ایینه بر انداز می کنه… این لباس کوتاهه قرمز با کفشه هایه پاشنه بلند قرمز و پاپیون قرمز رویه سرش زیادی بهش نمیاد؟.. موهاش و که یک بار دم اسبی بسته بود و تصمیم گرفت که باز بذار و باز گل سرش و بیرون اورد… باز دوباره به جایه لک قرمز که از لاکش رویه جوراب شلواری رنگ پاش ریخته بود نگاه کرد… حالا که انقدر عجله داشت این هم شده بود فاز منفی… جوراب شلواریش و عوض کرد و رژش و هم کمی پر رنگ تر کشید… اصلا امشب زیادی از خط قرمز ها دوس داشت بگذره…
زیادی به خودش رسیده بود… باز هم در ایینه خودشو دید زد و پانچ بلند مشکیشو رویه این کوتاه لباسه قرمز پوشید و کمی به ایینه صورتش و نزدیک کرد و به عادت همیشگی اش انگشت اشارشو رویه ابرو هاش کشید… گوشیش زنگ خورد و صدای حمید از پشت تلفن به گوشش رسید: _آوا جان ۱۰ دقیقه دیگه میرسم. رسیدم زنگ میزنم رو گوشیت بیا بیرون. همین الانشم دیر کردیم. _باشه بابایی من حاضرم. منتظرتم. به این فکر می کرد که اگه سردرد امروزو بهانه نکرد بود و با مامان به خونه عمه مینا رفته بود الان مجبور نبود انقدر برای وارد شدن در این جمع استرس داشته باشه…
اما خودش هم نمی دونست این دلشوره برایه چیه؟جشن نامزدیه کیمیا بود دیگه چرا انقدر مضطرب؟ “می گویند انسان ها از اتفاقات اینده با خبر می شوند و این همیشه در ضمیر ناخوداگاهشان پرسه میزند با خبر شده بود نه؟؟” فضایه مطبوع ماشین حالش را بهتر می کرد… گوشی اش زنگ خورد. اسم کیمیا رویه گوشیش به چمش خورد. لبخندی چاشنی لبش کرد به سرعت گفت _کیمیا تقصیر من نسیت من خیلی وقت اماده بودم به داییت بگو که دیر اومد دنبالم…
دانلود رمان فریاد زیر آب از Shania_swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو از من “صداقت، خواستی و من “حماقت، کردم، چشم به “حمایت، تو داشتم و تو مرا “شماتت، کردی… و این شد که هر دو به “فلاکت، افتادیم! اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من… درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من! داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد…
خلاصه رمان فریاد زیر آب
ایستگاه اتوبوس با شرکت تنها دو کوچه فاصله دارد، پوزخند می زنم، انگار شانس به من رو کرده این بار برای اولین بار، پس از سال ها! قدم هایم شل و آهسته است… هنوز نیم ساعت مانده… صدای خش خش برگ های پاییزی این روز ها، عجیب مرا به یاد تکه های له شده ی غرورم می اندازد! غرور من، غرور پدرم… صدای نادر در گوشم سمفونی اجرا می کند: -بارش من تورو نمی خوام! تو بچه ای، سر به هوایی. بابا من دکتر این مملکتم نمی خوام سر افکنده باشم بگم زنم دیپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقیقه نمی تونه سر کلاس بشینه. چرا؟! چون عشق زندگیش اینه که قر بده، از درخت و دیوار راست بره بالا،
من پریچهر رو دوست دارم… اون در سطح منه! ترق چیزی نیست، تکه ای از غرورم است! له شد… تو ادامه بده! -حرف آخر، بگو منو نمی خوای! -نادر خدا! بابا ورشکست شده… حتی به سقف رو سرمون نداریم… من اگر با تو ازدواج نکنم آقا بزرگ عاقمون می کنه، بابا مریضه خرج درمان باران رو از کجا بیاریم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه… اصلا من زنت می شم اما تو برو با پریچهر باش! من که حرفی ندارم… -هه… بارش می گم بچه ای نگو نه! زیاد رمان خوندی نه؟! این کارا شاید در حد تو باشه اما پریچهر کلاسش بالاتر از این حرفاست… اری کلاسش بالاست، کلاسش در حد جام
هایی که سر می دهد، بالاست! – من نمی گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه… من بخاطر تو با آینده ی باران بازی نمی کنم! می خندد… بلند و تحقیر آمیز… می تونم همین امروز بگم تورو با کسی دیدم و آوارتون کنم! می دونی آقابزرگ دختر دوست نیست، در نهایت من تنها کسی ام که اسم فامیلش رو نگه می دارم… پدر من پسر موفقشه، هم ور شکست نشده هم بچه اش پسره، نه مثل عمو که تو رو داره و اون باران که بعید می دونم تا چند سال دیگه زنده باشه. تنها دلخوشی این روز ها سیلی است که به صورتش نواختم… -تو یه حیوونی… چه جوری راجع به مرگ یه بچه ی پاک و معصوم حرف میزنی؟
دانلود رمان سرکش از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وصل ۹ سال پیش عاشق شد… حاصل عشق نیکی شد و مردی که بدون فهمیدن از داشتن نیکی وصال را ترک کرد. ۹ سال گذشته. نیکی ۸ ساله است و وصال مردونه جور زندگیشو کشیده. پاشا، بعد از ۹ سال به ایران برگشته تا به عمه ی پیرش کمک کنه و کارخونه اش را بچرخاند. یک تصادف و ملاقاتی که برای وصالی که هنوز خاکسترهای این عشق رو به دنبال خودش می کشه. چیزی نیست که بیخیالش کنه…
خلاصه رمان سرکش
از ساختمان خارج شد و یکراست به سمت ماشین رفت… راننده پشت ماشین نشست و باغبان در را باز کرد. باید سری به کارخانه ی عمه اش می زد و همینطور شیرخوارگاهی که هر ماه نیمی از درآمد کارخانه به حسابش واریز می شد. پشت چراغ قرمز که توقف کردند پراید سفیدی کنارشان ایستاد. پاشا بی حوصله خیره ی راننده اش شد. یک زن جوان با نیمرخی زیبا اما… کجا قبلا او را دیده بود؟ فقط تا سبز شدن چراغ فرصت داشت یادش بیاید.. با انگشتانش در کف دستش ضرب گرفت… یادش آمد در همان هتل…
چشمان سورمه ایش… وصال… وصال… نکند خودش بود؟ – آقای پناهی؟ -بله قربان. -برو دنبال این پراید سفیدی که کنار دستته به جوری بزن بهش که شکل به تصادف ساده باشه، مقصر باشی یا نباشی مهم نیست فقط بکوب بهش… -اما قربان چرا؟ -کاری که میگم رو بکن ده برابر اون پراید بهش خسارت میدم، فقط هرجوری می تونی اونو مقصر بدون و ازش مدارک ماشینشو بخواه، اسم و فامیلشو ببین، می خوام بدونم نوشته وصال کریمی. -راننده با تردید نگاهش کرد. چراغ سبز شد. -برو دنبالش. راننده اطاعت کرده دنبالش رفت.
پراید در خیابانی پیچید… -تا خلوته بکوب به صندوق عقب. رئیسش مطمئنا دیوانه بود. سرعت ماشین را زیاد کرده و دقیقا وقتی که پراید بخاطر بی حواسی عابری روی ترمز زده ماشین آنها محکم به صندوق عقب برخورد کرد زن راننده به شدت به سمت شیشه ی جلو پرت شد.-حالا پیاده شو و یقه زنه رو بخاطر ترمز بیجاش بگیر. راننده پوفی کشید و پیاده شد. به سمت زن رفت نگران نگاهش کرد، در را برایش باز کرد و گفت: خوبین خانم؟ سرش کمی ضرب دیده و زخم کوچکی گل شده بود به گوشه ی بالای ابرویش…
دانلود رمان در مسیر باد از بهار سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مردی جذاب، مقتدر و مغرور صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا دختر زیباو کم سن وسالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک می کند و در شبی مست و مدهوش زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول می کند که زویا مجبور می شود…
خلاصه رمان در مسیر باد
زویا شاید شنیده صدای پدر، فقط می تونست آرومم کنه، توی اتاقم روی تخت نشستم و باهاش تلفنی حرف زدم، حامد از صدام فهمید که ناراحتم ولی خب من انکارش کردم و با بحث پدربزرگ خواستم از یادش ببرم… بعد از تلفن، کاست سوم رو در آوردم و روی ضبط گذاشتم… به حامد گفتم، دارم خاطراتشو گوش می کنم، لحظه ای سکوت کرد، بعدم گفت: -خوشحالم که خودت داری با گوش های خودت، صدامو می شنوی اینجوری دوست دارم قشنگ تر قضاوت کنی. گفتم، چی رو قضاوت کنم؟
گفت: عشق من به مادرت!! اینکه این حقم بود یا نه!! به حامد چیزی نگفتم ولی توی دلم داشتم حرفشو تایید می کردم چون الان حس و حال پدرم رو داشتم تجربه می کردم!!! حامد بعدها فهمیدم، ماه تابان فقط به اجبار برادراش، می خواست با فرخ ازدواج کنه، ابنو از نوی نامه ای که واسش نوشتم و جوابم رو داد فهمیدم، یه روز یه نامه براش نوشتم و به همون نشون قدیمیمون که نامه های نوشتمو بین آجرای کنار در خونشون میزاشتم، کاغذ رو جا کردم و خودم رفتم گوشه ای ایستادم، تا شب همونجا بودم اما کسی از خونه نیومد بیرون.
برگشتم پادگان و هفته بعد که رفتم دیدم یه کاغذ جدید همونجاس!!! شتابزده کاغذو باز کردم، خط خودش بود!!! سلام حامد عزیزم!!! یا شاید بگم عزیزتر از جانم بهتر باشه!! دوست دارم هر حرف و حدیث عاشقونه ای هست برات بیارم و بنویسم تا بفهمی چقدر دوستت دارم… هیچوقت، روم نمیشد بهت بگم چقدر دوست دارم ولی الان که می دونم قراره زن یه مرد دیگه ای بشم، قبل از هر کاری، خیلی دلم می خواست تمام حرف دلمو برات بنویسم بگم که منم مثل خودت، عشقم حقیقی بود، از همون روز اول که دیدمت…
دانلود رمان گناهکاران ابدی از کیانا بهمن زاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنیدا با گذشته ای عجیب و پر رمز و راز، برای عملی کردن نقشه های پدرش که رئیس یک باند قدرتمند و خلاف است، وارد شرکت زرگران میشود، آنجا با ویهان آشنا و طی اتفاقات و ماجراهای زیادی بهم علاقمند شده اما موانع زیادی برای رسیدن آن ها بهم وجود دارد مانند پدر آنیدا و …
خلاصه رمان گناهکاران ابدی
“آنیدا” چه نسبتی با این آقا دارید؟ خنده مسخره ای کردمو نمایشی دستمو بین حلقه بازوی ویهان تنگ تر کردمو گفتم: نسبت؟ بلا نسبت! پسره چشماش گرد شد که باعث شد ویهان ضربه آرومی بهم وارد کنه و باعث بشه خنده عصبیمو ادامه بدم. ویهان: همسرشون هستم با شیخ عبدالحمید رجبی کار داشتیم گفتن توی این هتل اقامت دارن. _بله درسته ایشون با خانوم صوفی قرار ملاقات داشتن. ویهان لبخند پر از حرصی زدو سری به نشونه تایید تکون داد. ویهان: بله منتها عرض کردم من همسرشون هستم لطفا
هماهنگ کنید. _چشم حضور داشته باشید هماهنگ میکنم. ویهان سری به نشونه تایید تکون دادو منو دنبال خودش به یه گوشه دیگه کشوند بعد باحرص غرغر کرد: ایشون با خانوم صوفی قرار داشتن عی گل بگیرن دم این هتل… یکهو بقیه حرفشو خورد و عصبی دستی توی موهاش کشید دستمو از بازوش بیرون کشیدمو یکم با دست خودمو باد زدم. _حتی برای چند دقیقه نقش همسر تو باز کردن خیلی سخته… بلا به دور. ویهان_اینطوری نگو دلم میشکنه چون من عاشق اینم که همسر تو باشم. _ببخشیدا ولی نقشه شما
بود. ویهان: چاره دیگه ای هم داشتیم؟ هیچ میدونی این یارو کیه و چه سابقه ای داره؟ اومده برام توی هتلشم قرار گذاشته شیطونه میگه برم… _استوب استوب. ویهان سرشو به سمتم چرخوند و بقیه حرفشو خورد منتظر بهم نگاه کرد. منم در برابرش یه تای ابروم بالا پرید: الان اینهمه جوش زدنت دقیقا به خاطر چیه؟ مگه من چه صنمی با تو دارم که اینطوری برای من رگ گردنی میشی؟ تو هنوز منو نشناختی نمیدونی چقدر میتونم حیله بازو مکار باشم. ویهان دست به سینه مقابلم ایستاد. ویهان: که اینطور ببینم میتونی …
دانلود رمان یادداشت های نفرت انگیز از پنلوپه وارد و وی کلاند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز با یک یادداشت آبی مرموز که به لباس عروسی دوخته شدهبود، شروع شد. یه چیز آبی. من رفته بودم لباس عروس خودمو به فروشگاه لوازم دستدوم به علت خیانت نامزدم بفروشم. اونجا من یه چیز قدیمی پیدا کردم. این زیباترین پیامی بود که تا به حال خونده بودم: متشکرم که همه رویاهایم به واقعیت پیوستهاند…
خلاصه رمان یادداشت های نفرت انگیز
با حروف آبیرنگ روی کاغذ نوشته شده بود:“Reed Eastwood، مشخصا رمانتیک ترین مردیه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف میشد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیادهخواهه. باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه… مشخصا رمانتیک ترین مرد یه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف می شد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیاده خواهه.
باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه. اما این برای جلوگیری از کشف داستان پشت آخرین نامه عاشقانه دلیل کافی نیست. نامه عاشقانه ای که تا به حال به خیر و خوشی سپری شده. اما این داستان در مقایسه با آونچه بین ما اتفاق میوفته چیزی نی ست.جو بین ما بهتر، شیرین تر و جالب تر از هر چیزی که تصورش رو می کردم. شارلوت ، شارلوت درحال فروختن لباس عروسیش در مغازه دست دوم…“ من تا یک سال پیش اینقدر تا این حد بی میل و رغبت نبودم. اشتباه نکنید- من پرافاده نیستم.
مادرم و من وقتمون رو ساعت ها توی مغازه ی دست دوم فروشی به جست و جو کردن قفسه های کتاب می گذروندیم. من این شکلی بزرگ شدم و به وقتی برمی گرده که دست دوم فروشی ، نیک خواه“ خونده می شد و مغازه ها عمدتا توی محله های یقه آبی یا کارگری قرار داشتن. این روزها محصول قدیمی (دست دوم) نامیده میشه و توی قسمت شرقی بالا برای کسب درآمد به فروش میرسه. من پیش از بازسازی بروکلین تیپ معمولی و آرومی داشتم. دست دوم فروش ی مشکلم نبود. مشکلم با لباس های عروسی استفاده شده و داستان هایی بود که…
دانلود رمان بدنام از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه. بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل یکی دیگه رفت. همهی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم. بعدش جکسون امری ظاهر شد. قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطهی کوتاهمدت در تابستون. یه تقویت کنندهی اعتماد بنفس برای قلب داغونم. همه چیز خوب بود تا وقتی که یه شب قلبم یه ضربان رو جا انداخت.انتظارش رو نداشتم که من رو بخندونه. که باعث بشه فکر کنم. باعث بشه ناراحتیم یجوری ناپدید بشه.من دعا کردم اون مال من بشه…
خلاصه رمان بدنام
بی سر و صدا یواشکی وارد اتاق شدم و پشت کاناپه روی زمین نشستم، می شنیدم پدر و مادرم دارن دعوا می کنن. تاکر نزدیک من شد و همونجور که هنوز از طوفان می لرزید روی پام نشست. یا شاید هم از داد زدن اونا می ترسید. دست هامو دورش گرفتم چون با اینکه اون یه سگ احمق بود، متعلق به من بود. اگر تاکر ترسیده بود، من مراقبش می بودم. از اینکه می شنیدم بابا به ماما التماس می کنه که نره قلبم وایساد. بره؟ کجا میخواد بره؟ بابا گفت: هانا، تو نمیتونی اینجا رو ترک کنی، تو نمی تونی همینجوری خانواده ت رو ترک کنی. صداش خیلی خسته به نظر می رسید.
ماما آه کشید و اون هم بنظر می رسید داره گریه می کنه. فقط نفس بکش ماما. _ما نمی تونیم به این کار ادامه بدیم، مایک. ما نمی تونیم اینکار رو هی تکرار کنیم. من فقط… بابا زمزمه کرد: بگو. فقط اونو بگو. رو فشار داد. من هیچ وقت ندیدم بابا گریه کنه ولی اون شب اون اشک رو از چشماش پاک می کرد. چطور ماما دیگه دوستش نداره؟ اون بهترین دوستم بود. هردوشون بودن. _من خیلی متاسفم، مایک. من فقط دیگه نمی تونم اینکار رو بکنم… دیگه نمی تونم به دروغ گفتن به خودم و خانوادهم ادامه بدم. _این روزها قطعا خیلی کم از کلمه ی خانواده استفاده می کنی.
بس کن. _جکسون دنیای منه، و تو می دونی که من بهت اهمیت می دم. _آره ولی نه به اندازه کافی که بمونی. ماما در جواب چیزی برای گفتن نداشت. در همون حال بابا به سرعت شروع کرد: تو واقعا می خوای جکسون رو بخاطر یه مرد دیگه ول کنی؟ اون سرشو تکون داد: تو یجوری داری میگی انگار که من دارم پسرمو رها می کنم. _خوب پس تو داری چیکار می کنی؟ هانا، تو کیف های لعنتی جمع شده ات رو دم در داری. تو داری میری! اون با عصبانیت داد زده بود، کاری که هیچوقت انجام نداده بود. بابا تقریبا همیشه آروم و منطقی بود و هیچوقت عصبانی نمی شد…