دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان راند آخر از عارفه کشیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قهرمانِ مسابقات مبارزه هایِ زیرزمینی که به “مبارزِ ناشناس ِ آمریکایی” شهرت دارد. همان شاهرخ ارجمند، نوهی حاج رسول ارجمند است که بعد از سالها دوری و طرد شدن از خانواده به وطن برمیگردد تا مایع افتخار خانواده باشد. ولی خواهر زاده اش… دختری که سالها پیش توسطِ خواهر شاهرخ به فرزندی گرفته شده بود به شدت درموردِ زندگیِ او کنجکاوی میکند و…
خلاصه رمان راند آخر
برعکس نیم ساعت پیش همه در حال حرف زدن بودن، انگار هم داشتن از دایی شاهرخ سوال میپرسیدن و اون جواب میداد. تا حالا ندیده بودم خانواده اینقدر عمیق غرقِ حرف زدن شده باشند، مامان با دیدنم بلند و خوشحال گفت: -ماشاالله دخترم! چرا زحمت کشیدی؟ لبخند نصفِ نیمهای زدم که آقاجون گفت: -سودابه خوب بود؟! با یادآوری عزیز و حرفهاش لبخندم پر کشید و فقط سری تکون دادم، اول به خان بابا تعارف کردم که حاج عمو سریع بدون سوالی از خان بابا فنجون چاییای براش برداشت و جلوش گذاشت..
حاج عمو انگار طبق قانون نانوشتهای همیشه در خدمتِ خان بابا بود درحالی که آقاجون پسرِ دوم خان بابا و پدر بزرگِ من، در حدِ حاج عمو جلوی خان بابا دلا راست نمیشد. به بقیه هم تعارف کردم و نوبت به دایی شاهرخ رسید، وقتی خم شدم قلبم ایستاد.. من دارم چی کار میکنم؟ جلوی مسببِ کابوسهام خم شدهام؟! تمامِ تلاشم این بود که نگاهم به چشمهاش نیافته، نَبینمش و دیگه نزدیکش نشم. مکث کرد… احساس کردم از عمد مکث کرده، سینی توی دستم لرزید که رو به جمع گفت: -خیلی وقته چای نخوردم!
صداش خشن و دورگه بود… نفسم رو با استرس حبس کردم! مامان با ذوق گفت :-پس بفرما داداش! حتما ماهور چای دم کرده، بخور خستگیات در بره! بقیه هم بهش تعارف کردن… دعا دعا میکردم که سینی از دستم نیفته! با حرفی که زد متعجب و بیاختیار نگاهش کردم: -پس، این چای خوردن داره! دیدمش با لبخندی که شباهت عجیبی به پوزخند داشت، فنجونی برداشت و لب زد: -ممنون! نفسم رو لرزون از بین لبهام بیرون دادم و بیاختیار کمرم رو راست کردم که ادامه داد: -شیرین… دخترت بلد نیست حرف بزنه؟!…
دانلود رمان فریاد زیر آب از Shania_swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو از من “صداقت، خواستی و من “حماقت، کردم، چشم به “حمایت، تو داشتم و تو مرا “شماتت، کردی… و این شد که هر دو به “فلاکت، افتادیم! اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من… درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من! داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد…
خلاصه رمان فریاد زیر آب
ایستگاه اتوبوس با شرکت تنها دو کوچه فاصله دارد، پوزخند می زنم، انگار شانس به من رو کرده این بار برای اولین بار، پس از سال ها! قدم هایم شل و آهسته است… هنوز نیم ساعت مانده… صدای خش خش برگ های پاییزی این روز ها، عجیب مرا به یاد تکه های له شده ی غرورم می اندازد! غرور من، غرور پدرم… صدای نادر در گوشم سمفونی اجرا می کند: -بارش من تورو نمی خوام! تو بچه ای، سر به هوایی. بابا من دکتر این مملکتم نمی خوام سر افکنده باشم بگم زنم دیپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقیقه نمی تونه سر کلاس بشینه. چرا؟! چون عشق زندگیش اینه که قر بده، از درخت و دیوار راست بره بالا،
من پریچهر رو دوست دارم… اون در سطح منه! ترق چیزی نیست، تکه ای از غرورم است! له شد… تو ادامه بده! -حرف آخر، بگو منو نمی خوای! -نادر خدا! بابا ورشکست شده… حتی به سقف رو سرمون نداریم… من اگر با تو ازدواج نکنم آقا بزرگ عاقمون می کنه، بابا مریضه خرج درمان باران رو از کجا بیاریم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه… اصلا من زنت می شم اما تو برو با پریچهر باش! من که حرفی ندارم… -هه… بارش می گم بچه ای نگو نه! زیاد رمان خوندی نه؟! این کارا شاید در حد تو باشه اما پریچهر کلاسش بالاتر از این حرفاست… اری کلاسش بالاست، کلاسش در حد جام
هایی که سر می دهد، بالاست! – من نمی گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه… من بخاطر تو با آینده ی باران بازی نمی کنم! می خندد… بلند و تحقیر آمیز… می تونم همین امروز بگم تورو با کسی دیدم و آوارتون کنم! می دونی آقابزرگ دختر دوست نیست، در نهایت من تنها کسی ام که اسم فامیلش رو نگه می دارم… پدر من پسر موفقشه، هم ور شکست نشده هم بچه اش پسره، نه مثل عمو که تو رو داره و اون باران که بعید می دونم تا چند سال دیگه زنده باشه. تنها دلخوشی این روز ها سیلی است که به صورتش نواختم… -تو یه حیوونی… چه جوری راجع به مرگ یه بچه ی پاک و معصوم حرف میزنی؟
دانلود رمان در مسیر باد از بهار سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مردی جذاب، مقتدر و مغرور صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا دختر زیباو کم سن وسالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک می کند و در شبی مست و مدهوش زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول می کند که زویا مجبور می شود…
خلاصه رمان در مسیر باد
زویا شاید شنیده صدای پدر، فقط می تونست آرومم کنه، توی اتاقم روی تخت نشستم و باهاش تلفنی حرف زدم، حامد از صدام فهمید که ناراحتم ولی خب من انکارش کردم و با بحث پدربزرگ خواستم از یادش ببرم… بعد از تلفن، کاست سوم رو در آوردم و روی ضبط گذاشتم… به حامد گفتم، دارم خاطراتشو گوش می کنم، لحظه ای سکوت کرد، بعدم گفت: -خوشحالم که خودت داری با گوش های خودت، صدامو می شنوی اینجوری دوست دارم قشنگ تر قضاوت کنی. گفتم، چی رو قضاوت کنم؟
گفت: عشق من به مادرت!! اینکه این حقم بود یا نه!! به حامد چیزی نگفتم ولی توی دلم داشتم حرفشو تایید می کردم چون الان حس و حال پدرم رو داشتم تجربه می کردم!!! حامد بعدها فهمیدم، ماه تابان فقط به اجبار برادراش، می خواست با فرخ ازدواج کنه، ابنو از نوی نامه ای که واسش نوشتم و جوابم رو داد فهمیدم، یه روز یه نامه براش نوشتم و به همون نشون قدیمیمون که نامه های نوشتمو بین آجرای کنار در خونشون میزاشتم، کاغذ رو جا کردم و خودم رفتم گوشه ای ایستادم، تا شب همونجا بودم اما کسی از خونه نیومد بیرون.
برگشتم پادگان و هفته بعد که رفتم دیدم یه کاغذ جدید همونجاس!!! شتابزده کاغذو باز کردم، خط خودش بود!!! سلام حامد عزیزم!!! یا شاید بگم عزیزتر از جانم بهتر باشه!! دوست دارم هر حرف و حدیث عاشقونه ای هست برات بیارم و بنویسم تا بفهمی چقدر دوستت دارم… هیچوقت، روم نمیشد بهت بگم چقدر دوست دارم ولی الان که می دونم قراره زن یه مرد دیگه ای بشم، قبل از هر کاری، خیلی دلم می خواست تمام حرف دلمو برات بنویسم بگم که منم مثل خودت، عشقم حقیقی بود، از همون روز اول که دیدمت…
دانلود رمان مثل قهوه تلخ تلخ از lord of fea با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرد از فشار زندگی پشت ماشین نشسته بود و بی هدف رانندگی می کرد و ناسزا بار آن زندگی بی در و پیکر می کرد. حال اسفناکی داشت، چشمانش گویی جایی را نمی دید که دختر دست فروش کنار خیابان را زیر کرد. گویی تازه به خود آمده بود که دختر را تا بیمارستان رساند و داستان از حوالی صورت همان طفل معصوم شروع شد…
خلاصه رمان مثل قهوه تلخ تلخ
دنده رو که عوض میکنم همه چیز یادم میفته… نمیدونم که دوباره کی شروع کرد… من یا تو… اصلا یادم نمیاد… شاید هم اصلا دلم نمیخواد یادم بیاد… دیگه هیچ چیز رو نمیخوام رو به یاد بیارم… دوباره دنده رو جا میندازم و برمیگردم عقب… عقب… خیلی عقب تر… به جایی که قرار نبود به اینجا برسه… قرار نبود… ته تهش بشه سه تا نقطه و یه علامت سوال… گاهی فکر میکنم… معادله ی زندگیم از اولشم غلط بوده… نمیخوام سفسطه بکنم… نمیخوام مغلطه بکنم… مرد و چه به این حرفا ولی…
واقعا اگر زوم کنم رو یه بخشایی ازاین زندگی خاکستری… درست میرسم به همین جا… پشت همین ماشین… توی همین خیابون… ولی این دفعه باید برگردم عقب… گاهی برای جلو رفتن باید دنده عقب گرفت… شاید بشه برگردیم و یه چیزایی رو درست کنیم… شاید.. ولی من میخوام مردونه دور بزنم و برم تو اعماق همون جایی که تازه تصمیم گرفتم یه زندگی رو بسازم… یه شکل دیگه… یه مدل دیگه… می خواستم یه خانواده بشیم…مثل همه… مثل همه ی آدمای روی کره ی زمین…!
دوباره با افسوس دستم روی دهنم میکشم… دیگه زبون به دردم نمیخوره، این بار باید از این جا بگم… از عمق دلم… از یه مرد که کوه بود ولی شکستیش… شایدم من خودم شکسته شدم… خیلی تقصیر تو نبود… شایدم من به اندازه ی کافی برای این زندگی بزرگ نبودم… شایدم… آرزوهام خیلی از من بزرگ تر بودن… ای بابا… بازم که زندگیم شده پر ازشایدم… شایدم… شایدم…. هنوز هم بعد از این همه سال نمیفهمم کی مقصره… بازم حاضرم مجرمه تموم اتهاماتت باشم…ولی…
دانلود رمان گره های روشن از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حوله را دور سرم پیچیدم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخانه شدم و از کشویِ یخچال، چند گیلاس برداشتم و به دهان انداختم. میوهی نوبرانه… طعم ملسش را دوست داشتم. هنوز هستههایش را از دهانم بیرون نیاورده بودم که موبایلم به صدا درآمد. هستهها را درونِ سطل زباله تف کردم و به طرف صدا رفتم. با دیدن شمارهی خشایار، رد تماس دادم. حوصلهی شنیدنِ مزخرفاتش را نداشتم…
خلاصه رمان گره های روشن
چقدر سخت بود که هم به حرف خشایار، هم مهیار گوش کنم. لب باز کردم چون این لبها به هم دوخته نمیشدند. سرش هنوز روی دستش بود و رگهای برجستهی پشت دستش وادارم میکرد سکوت نکنم. حالا که تا اینجای حرفها را گفته بودیم، پس نباید چیزی ناگفته باقی میماند. تعلل کردم تا همهی اتفاقاتِ تلخِ آن شب را به خاطر بیاورم. – اون شبی که لاله اومد تو اتاق من، مستِ مست بودم، ولی خوب یادمه. با لادن رفته بودیم یه پارتی تو شمال شهر… تمام مدت من لادن رو ندیدم، انگار بین شلوغی گم شده بود.
یکی اومد کنارم، اصلا نمیدونم چی شد که دست اون دختر رو رد نکردم. اونقدر خوردم که چشام چهارتا میدید، بعد یهو سروکلهی لادن پیدا شد و برگشتیم خونه، در حالی که من اصلا روی پا بند نبودم. کمکم کرد رو تخت دراز کشیدم، وقتی رفت تازه لاله اومد. قسم میخورم یه نقشه بود. هنوزم نمیدونم اون دختر کی بود به من مشروب تعارف کرد؟ قصدشون چیزِ دیگه بود مهیار… نبضِ شقیقهها و تغییرِ رنگدانههای پوستیاش را میدیدم و من از حالِ خودم بیخبر بودم.
بینی بالا کشیدم و دستم روی گردنم نشست و مهیار ابدا تکان نخورد. -من نامردی نکردم، حتی وقتی لاله گفت همیشه منو میخواسته، نه التماسش نه نالههاش برام مهم نبود، نه چون خودم عاشق لادن بودم چون اون نامزدِ تو بود. قسم میخورم یه لحظه هم به چشمی غیرِ خواهری نگاش نکردم. این وسط گناه من چیه؟ تو بگو… آهِ جانسوزش وجودم را مثل شمع آب کرد. خودم را وادار کردم که بلند شوم، کنارش روی تخت نشستم. از زرد شدنِ سر انگشتانش متوجه فشاری که به سرش میآورد شدم و دستش را گرفتم، این بار پَسَم نزد…
دانلود رمان عشق او زیباست از فروزان امانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا وای خدا… برای بار ششم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. از اون ادمایی بودم که باید حداقل ۵ تا ۶ بار آلارم تنظیم کنم تا از خواب بیدار شم. زنگ گوشی را خاموش کردم، خواستم دوباره بخوابم که نگام افتاد به ساعت و جیغم هوا رفت. _ هیییی ساعت ۸ شد دیر رفتم…
خلاصه رمان عشق او زیباست
نگاهی سرد و غمگین به پدر و برادرش انداخت. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، به سمت آوش برگشت و گفت _امیدوارم حالا توجیه شده باشید که چرا همش پیش دریام و چرا اون انقدر برام عزیزه! حالا هم اگه اجازه میدید من برم؟ آوش غمگین و شرمنده سرش را پایین انداخت.
امیرحسین پوزخندی زد و بدون خداحافظی از خونه بیرون زد. هردو از حرف های امیرحسین خیلی شکه شده بودند. آرش غمگین وناراحت به سمت اتاقش میره. آوش هم بهت زده و ناباور از حرف هایی که شنیده، روی مبل میشینه و سرش را بین دستاش می گیره.
باورش نمیشد امیرحسین این همه اتفاقات ناگوار را پشت سر گذرونده باشه. پوزخندی به خودش میزنه. نباید هم باورش بشه به قول امیرحسین اون تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش کنارش نبوده که بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده. هر چی به یاد داشت امیر همش گوشه گیر و تنها بود، اکثر مواقع هم تو اتاقش بود. توی مهمونی ها هر وقت هم بهش میگفتی بیا بیرون و توی جمع باش، بهونه می آورد و نمیومد، حالا می فهمید که چرا زیاد توی جمعشون حضور نداشت، امیر خودش را کلا ازشون جدا می دونست.
چون فکر می کرد کسی اونو به خاطر بچه ی نگین بودن دوست نداره. درسته که امیرحسین بچه ی نگینه ولی باز هم پسرشه، جزوی از وجودشه. به همون اندازه که آرش را دوست داره اون را هم دوست داره. اینم مطمئن بود که بقیه هم امیر حسین را دوست دارند. تمام این سال ها فکر می کرد که نگین برای آرش کم میزاره ولی برای امیرحسین نه، بلاخره اون پسر خودش بود و آرش پسر دلارام، عشق زندگیش. ولی حالا بعد از بیست و سه سال فهمید که اون امیرحسین را اصلا حساب نمی کرده و توجهی بهش نداشته….
دانلود رمان شروق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختریه ک قد خیلیییی کوتاهی داره. عاشق یه پسری میشه که حامله میشه. بعد برای کمک میره پیشه دایی اردوان که اسمش ادیب کاتب و…
خلاصه رمان شروق
فریده بالشت بغلیشو برداشت… یعنی شهرام و ادیب اینجا می خوابن؟ به تشک ها که ردیفی کنار هم انداخته شده بود نگاه کردم. یعنی چی؟! صنم هم روی تشکش دراز کشید و خوابید. برای اینا مهم نیست کی کجا بخوابه؟! شهرام گوشیشو به شارژ زد و گفت: -بچه ها good night و رفت بین صنم و فریده خوابید. اینطوری که پتو روی سرش کشید و صاف انکارد شده خوابید. ادیب – یه چای بزنیم؟ فریده چای می خوای؟ فریده نه نوش شب بخیر. فریده پشت به شهرام کرد و خوابید، یکه خورده با صدای آروم گفتم: همه اینجا اینطوری بغل هم می خوابید؟ ادیب به جمع نگاه کرد و گفت: آره دیگه،
پایین که کسی خوابش نمی بره، صدای عرفانو که می شنوی، بیرونم که الان سرده همه الان با پتوییم، دیگه جایی نیست. دوباره به جمع نگاه کردم – پس من اونجا می خوابم. به جلوی دستشویی اشاره کردم که با بقیه فاصله داشت. ادیب یه آن سکوت کرد و بعد گفت نه چرا تو اونجا بخوابی؟ تشک آخرو کشید به همون سمتی که اشاره کرده بودم و گفت: این جای من، تو پیش فریده بخواب حله؟ -ببخشید آقا ادیب، خیلی اذیتت کردم. ادیب لبشو به دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و گفت: نه نه، بریم توی تراس بچه ها با صدای حرف بیدار نشن، یه پتو هم بردار سردت نشه. چرا اردوان به این دایی نرفته؟!
ادیب حداقل که خوب بلد بود حرمت مهمون نگه داره به تراس رفتیم و ادیب چای آورد و روی میز گذاشت. پشت میز نشستم و ادیب ایستاده بود. انگار منتظر بود ببینه نشستن روی اون نیمکت که از صندلی سخت بود چون پشتی داشت نه جای پا، برام امکان پذیره یا نه، وقتی نشستم رفت روی صندلی روبروم نشست و استکان چای رو مقابلم گذاشت و گفت: – سرتاپا گوشم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دوست نداشتم اینطوری با شما آشنا بشم، اردوان همیشه می گفت داییم شبیه غول چراغ جادوئه و همه چی توی کوله بار زندگیش هست. ادیب پوزخندی زد و گفت: نه خانم شایعه است، اون نقل منفعت خودش بوده…
دانلود رمان فرصتی دیگر از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری است که از دارایی دنیا یک مادر دارد! زلزله ای رخ می دهد. او داخل آسانسور است. صدای یک آشنا او را فرا می خواند…
خلاصه رمان فرصتی دیگر
انگار چیزی تکان خورد، شاید هم نخورد! ولی بهانه ای شد تا چشمانش را بگشاید و حجم عظیم تاریکی را یک جا به کام خسته ی خود بکشد تاریکی شدیدی از جنس همان تاریکی، تاریکی که در پس زمینه های ذهنش جا خوش کرده بود و تا ابدیت همراهی اش می نمود، همان پس زمینه هایی که هیچ وقت پس زمینه نشده بودند و همیشه بولد خورده و بر رنگ در لا به لای حس و فکرش جا خوش کرده بودند در گوشه ی کج شده ی آسانسور، سر بر دیوار نهاده و با زانوانی که تا شکم خم شده بودند جا مانده بود، چه صحنه آشنایی! دخترکی چهار ساله و شاید هم پنج ساله، در کنج دورترین دیوار ممکن،
دورترین نقطه به در، دورترین نقطه به پنجره، کز کرده سرش بر روی زانویش بوده و قادر نیست روشنایی را دوباره به اتاق کوچکشان برگرداند و خورشید ظالمانه خود را از وجود او مخفی کرده است دستان کوچک دختر، قد یک متری او قادر به رسیدن به کلید نیست دستش کوتاه از روشن کردن تنها لامپ موجود در فراستی دیگر وسط اتاق است و چون بسیاری از مواقع دیگر، فراموش شده است می ترسد، می ترسد حتی از همان بالش تکیه داده شده بر کنار دیوار دم دستش می ترسد در روستایی سفید است با گل هایی ریز قرمز، اما حالا سیاه است هم خودش، هم گلش و هم بالش لم داده بر دیوار نیز ترسناک است.
سایه ی سیاهی هست که در فکر کوچک دخترک می تواند او را بخورد.. درسته چشمانش را می بندد و سرش را که روی زانوان کوچکش قرار دارد سفت تر بر روی زانویش می فشارد نخواهد گشود، آن دو دریچه کوچک زیبا را که همه به داشتن آن غبطه می خورند نخواهد گشود تا نور دوباره برگردد، تا تنها امید زندگی اش برگردد یک دوست دارد، تنها یک دوست اعروسک مو فرفری قهوه ای رنگی که برایش بهترین و با وفاترین همراه دنیاست آن را نیز به آغوش کوچکش می فشارد، حتمی او نیز می ترسد، چه خوب که تنها نیست در تاریکی هزار صدا می شنود صداهایی که احاطه اش کرده اند…
دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…