اون پسر، از اول، انقدر ثروتمند وموفق نبود.آریک کریستوس، پسری بود که هوای من رو داشت و مواظبم بود، منو می خواست، و شاید عاشقم هم بود. اون یه پسرِ جذاب و یه دنده ای بود. اما من اون رو براحتی و به خاطر ترسم، از دست دادم.
خلاصه رمان سرمایه دار
“بیشتر از دو هفته اس. تصمیم داشتم زودتر بهت بگم، اما وقتی دیدم که تو، این ایده که من برات غیرقابل دسترسم رو دوست داری و اینطوری وقتی کنار منی احساس امنیت بیشتری داری و باور میکنی که تو رو برای چیز دگ نمیخوام، منصرف شدم” . شوکه میشم و با اولین حرفش از کوره در میرم: “دو هفته! میدونی من تو این دو هفته چقدر اذیت شدم و چقدر” … می خنده و دستم رو لمس میکنه، با این لمسش حس مور مور شدن تمام بدنم رو میگیره “خیلی فکر می کنی، اما به اندازه فکرت عمل نمیکنی”.
“تو، هم خیلی زود دست به کار میشی و خیلی کم، به عاقبت کار فکر می کنی” .”از چی می ترسی؟” “از تو، از چیزایی که در موردش فکر میکردم و غلط از آب در اومد”. “لازم نیست ازم بترسی، اما دلم میخواد باز از این اشتباها بکنی و بذاری من داشته باشمت، اگه ما تصمیم گرفتیم با هم باشیم، پس اجازه بده که من تو رو برای خودم داشته باشم”. “کریستوس”. “هیچوقت زنی مثل تورو ندیدم که حسی شبیه به چیزی که تو، باعثش میشی بهم بده و بخوام برای داشتنش تالش کنم. تو منو گیج می کنی…
دانلود رمان یادداشت های نفرت انگیز از پنلوپه وارد و وی کلاند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز با یک یادداشت آبی مرموز که به لباس عروسی دوخته شدهبود، شروع شد. یه چیز آبی. من رفته بودم لباس عروس خودمو به فروشگاه لوازم دستدوم به علت خیانت نامزدم بفروشم. اونجا من یه چیز قدیمی پیدا کردم. این زیباترین پیامی بود که تا به حال خونده بودم: متشکرم که همه رویاهایم به واقعیت پیوستهاند…
خلاصه رمان یادداشت های نفرت انگیز
با حروف آبیرنگ روی کاغذ نوشته شده بود:“Reed Eastwood، مشخصا رمانتیک ترین مردیه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف میشد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیادهخواهه. باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه… مشخصا رمانتیک ترین مرد یه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف می شد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیاده خواهه.
باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه. اما این برای جلوگیری از کشف داستان پشت آخرین نامه عاشقانه دلیل کافی نیست. نامه عاشقانه ای که تا به حال به خیر و خوشی سپری شده. اما این داستان در مقایسه با آونچه بین ما اتفاق میوفته چیزی نی ست.جو بین ما بهتر، شیرین تر و جالب تر از هر چیزی که تصورش رو می کردم. شارلوت ، شارلوت درحال فروختن لباس عروسیش در مغازه دست دوم…“ من تا یک سال پیش اینقدر تا این حد بی میل و رغبت نبودم. اشتباه نکنید- من پرافاده نیستم.
مادرم و من وقتمون رو ساعت ها توی مغازه ی دست دوم فروشی به جست و جو کردن قفسه های کتاب می گذروندیم. من این شکلی بزرگ شدم و به وقتی برمی گرده که دست دوم فروشی ، نیک خواه“ خونده می شد و مغازه ها عمدتا توی محله های یقه آبی یا کارگری قرار داشتن. این روزها محصول قدیمی (دست دوم) نامیده میشه و توی قسمت شرقی بالا برای کسب درآمد به فروش میرسه. من پیش از بازسازی بروکلین تیپ معمولی و آرومی داشتم. دست دوم فروش ی مشکلم نبود. مشکلم با لباس های عروسی استفاده شده و داستان هایی بود که…
دانلود رمان بدنام از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه. بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل یکی دیگه رفت. همهی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم. بعدش جکسون امری ظاهر شد. قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطهی کوتاهمدت در تابستون. یه تقویت کنندهی اعتماد بنفس برای قلب داغونم. همه چیز خوب بود تا وقتی که یه شب قلبم یه ضربان رو جا انداخت.انتظارش رو نداشتم که من رو بخندونه. که باعث بشه فکر کنم. باعث بشه ناراحتیم یجوری ناپدید بشه.من دعا کردم اون مال من بشه…
خلاصه رمان بدنام
بی سر و صدا یواشکی وارد اتاق شدم و پشت کاناپه روی زمین نشستم، می شنیدم پدر و مادرم دارن دعوا می کنن. تاکر نزدیک من شد و همونجور که هنوز از طوفان می لرزید روی پام نشست. یا شاید هم از داد زدن اونا می ترسید. دست هامو دورش گرفتم چون با اینکه اون یه سگ احمق بود، متعلق به من بود. اگر تاکر ترسیده بود، من مراقبش می بودم. از اینکه می شنیدم بابا به ماما التماس می کنه که نره قلبم وایساد. بره؟ کجا میخواد بره؟ بابا گفت: هانا، تو نمیتونی اینجا رو ترک کنی، تو نمی تونی همینجوری خانواده ت رو ترک کنی. صداش خیلی خسته به نظر می رسید.
ماما آه کشید و اون هم بنظر می رسید داره گریه می کنه. فقط نفس بکش ماما. _ما نمی تونیم به این کار ادامه بدیم، مایک. ما نمی تونیم اینکار رو هی تکرار کنیم. من فقط… بابا زمزمه کرد: بگو. فقط اونو بگو. رو فشار داد. من هیچ وقت ندیدم بابا گریه کنه ولی اون شب اون اشک رو از چشماش پاک می کرد. چطور ماما دیگه دوستش نداره؟ اون بهترین دوستم بود. هردوشون بودن. _من خیلی متاسفم، مایک. من فقط دیگه نمی تونم اینکار رو بکنم… دیگه نمی تونم به دروغ گفتن به خودم و خانوادهم ادامه بدم. _این روزها قطعا خیلی کم از کلمه ی خانواده استفاده می کنی.
بس کن. _جکسون دنیای منه، و تو می دونی که من بهت اهمیت می دم. _آره ولی نه به اندازه کافی که بمونی. ماما در جواب چیزی برای گفتن نداشت. در همون حال بابا به سرعت شروع کرد: تو واقعا می خوای جکسون رو بخاطر یه مرد دیگه ول کنی؟ اون سرشو تکون داد: تو یجوری داری میگی انگار که من دارم پسرمو رها می کنم. _خوب پس تو داری چیکار می کنی؟ هانا، تو کیف های لعنتی جمع شده ات رو دم در داری. تو داری میری! اون با عصبانیت داد زده بود، کاری که هیچوقت انجام نداده بود. بابا تقریبا همیشه آروم و منطقی بود و هیچوقت عصبانی نمی شد…
دانلود رمان نامزدبازی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) از جولیا کوین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پنهلوپه دختر مو قرمز و سادهای است که هیچ وقت در جشنها دیده نمیشود. از طرفی سالهاست که عاشق کولین است! جذابترین پسر لندن! کسی که پنهلوپه برایش مثل خواهرش است. تا اینکه روزی…
خلاصه رمان نامزدبازی با آقای بریجرتو
کولین بریجرتون درحالی که جرعه ای نوشیدنی اش را مینوشید، فکر کرد برگشتن به انگلیس خوب بود. عجیب بود همانقدر که دوست داشت به خانه بگردد که دوست داشت از آن دور شود. چند ماه دیگر، حداکثر شش ماه دیگر، برای دوباره رفتن بی تاب می شود اما برای الان، انگلیس در ماه آپریل کاملا عالی بود. -خوبه. مگه نه؟ کولین سرش را بالا برد. برادرش آنتونی به جلوی میز ماهونی اش تکیه داد بود و با لیوان برندی اش به او اشاره می کرد. کولین سرش را تکان داد: تا وقتی که برنگشتم نفهمیده بودم که چقدر عالیه. اوزو هم جذابیت های خودش رو داره…
لیوانش را بالا برد: اما این خود بهشته… آنتونی لبخند خشکی زد: و این بار چقدر میخوای بمونی؟کولین به طرف پنجره رفت و وانمود کرد بیرون را نگاه می کند. برادر بزرگترش تلاشی برای پوشاندن بی صبری اش نسبت به سفر دوستی او نمی کرد. گاهی اوقات نامه دادن به خانه سخت بود و به نظرش خانواده اش اغلب اوقات باید یکی دو ماهی باید صبر کنند تا خبری از او بگیرند. و با اینکه می دانست نمی خواست جای آن ها باشد اینکه ندانی یکی از عزیزانت مرده است یا زنده و مدام منتظر باشی قاصدی در را بزند، اما این موضوع برای اینکه او را در
انگلیس نگه دارد، کافی نبود. هرچند وقت یکبار باید دور میشد. نمی توانست توضیحش بدهد. باید از تُن که فکر می کرد او فقط یک ولگرد جذاب است نه چیز دیگری، از انگلستانی که پسران جوانتر را تشویق می کرد تا در ارتش و یا حوزه روحانیت که هیچ کدام به روحیه او نمی خورد، فعالیت کنند، دور میشد. حتی از خانوادهاش که بیچون و چرا او را دوست داشتند اما اصلا نمی دانستند که واقعاً چه می خواهد و با اینکه در عمق وجودش کاری وجود داشت که باید بکند هم باید دور میشد. برادر بزرگترش آنتونی مقام وایکنت را داشت که به همراهش…
دانلود رمان بی گناه و شوالیه از سام کرسکنت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وایپر ملقب به آدم شریر و بد نهاد، یه کابوس، و مرگ برای استخدام شدن بوده. اون به خاطر کشتار های سریعش شناخته شده ست، بنابراین وقتی یه مبلغ هفت رقمی برای ضربه جدیدی بهش پیشنهاد میشه تعجب نمیکنه. اون باید سریع پیداش کنه و همه چیز رو از بین ببره. وقتی علامت گذاری اون برای کُشتن معلوم میشه که یه دختر بچه بیست ساله معصوم با چشم های آبی بزرگه، اون نباید به یکی از این چیزها اهمیت بده، ولی اون این کار رو میکنه. وایپر میخواد اون دختر رو واسه خودش نگه داره. پدر ناتنی پِپر مادرش رو کشته و از اون زمان به بعد پپر در حال فرار کردن بوده.
خلاصه رمان بی گناه و شوالیه
رئیس پرسید: تو فکر میکنی میتونی از پسش بر بیای؟ وایپر به اون طرف پارکینگ خیره شد. امروز خیلی از مشتری و کاسب ها مشغول گشت و گذار و بی هدف گشتن بودن و زندگی رقت انگیز خودشون رو ادامه می دادن و معتقد بودن که اون ها مهمترین چیز توی جهان هستن. هیچ یک از اونها تصور نمی کردن که یکی از کشنده ترین قاتلان جهان در میان اونها باشه. وایپر بخشی از یه گروه نخبه آدم کش های سفارشی بود. اون به خاطر پول می کشت. هر کسی بالاترین جایزه رو ارائه بده، اون این جایزه رو می گرفت.
اون هیچوقت سوالی نمی پرسید، و هیچوقت هم به افرادی که کشته بود اهمیت نمی داد. این واسه اون شغلی بود، کاری که توش مهارت داشت. _چرا نتونم از عهده اش بر بیام؟ یه عکس از اون دختر برام بفرست و بقیه کارها رو میکنم. _اون باید به دلایل طبیعی بمیره. وایپر خرناسی کشید و هوا را با خشم و تمسخر از دماغش بیرون داد. _مشکلی نیست. اون یه ماه فرصت داشت تا زنی رو پیدا کنه و به زندگیش پایان بده. خیلی آسونه. اون راه های زیادی برای کشتن یه زن داشت و این یکی هم تفاوتی نخواهد داشت.
_پول رو واسم واریز کن، در صورو نیاز بیشتر باهات تماس می گیرم. وایپر وقتی به سمت ماشینش حرکت کرد سوت میزد. مواد غذایی رو با یه صدای تالاپ توی صندوق عقب گذاشت، پشت فرامان نشست و منتظر موند. عکس اون دختر توی موبایلش فرستاده شد و اون به دختر مورد نظر خیره شد. اون نمی تونست پانزده سال سن بیشتر داشته باشه اما طبق اون چه که رئیس بهش گفته بود، اون تقریبا بیست و یک ساله بود و نزدیک به شش ماه بود که فرار می کرد، عجیبه…
دانلود رمان بازگردانده شده (جلد دوم) از جیمن ایو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونها همشون مرتکب یه اشتباه بزرگ شدن. اشتباهی که باید بخاطرش تاوان سنگینی پس بدن! در طی ده سال گذشته، با من مثل یه قربانی رفتار شد. یه قربانی برای گرگینههای گروهم… یه قربانی برای جفت واقعیم کسی که به بیرحمانه ترین شکل ممکن منو از خودش طرد کرد. و یه قربانی برای سایهی وحشی کسی که برای رسیدن به اهدافش، از من سواستفاده کرد. یا شاید… واقعا سایه با من همچین کاری کرده؟ سایه… مردی که پر از راز و معماست و هرگز حاضر نمیشه افکار و نقشههاش رو فاش کنه… اما من از یه چیز مطمئنم! تو مدتی که در کنار این مرد زندگی کردم، حسابی عوض شدم.
خلاصه رمان بازگردانده شده
من سایه رو برای به مدت نامعلوم میشناسم اما میدونم که اگه بخوام بر اساس زمانی که تو زمین سپری میشه تخمین بزنم حدودا یه ساله که از دنیای خودم دور بودم و تو این مدت هرگز ندیدم که سایه تا این حد سریع حرکت کنه… غیب شدنش تو اون لحظه اصلا عادی نبود دقیقا تو یه لحظه اینجا ایستاده بود و یه لحظه بعد، عملا محو شده بود و به جز هاله ای دود مانند، هیچ چیز دیگه ای ازش به جا نموند. اگه بخوام حدس بزنم… گمونم دودهای تیره ای که سایه کنترلشون می کرده این مرد رو با خودشون برده بودن… تا اینطوری بتونه هرچه سریعتر خودش رو به کتابخونه ی دانش برسونه
لوسین و ریس هم مثل سایه و تقریبا به همون سرعت غیبشون زده بود و من هنوز مثل برق گرفته ها، با فکی که پخش زمین شده بود به جای خالی اون سه نفر که همین یه لحظه پیش همشون اینجا ایستاده بودن نگاه می کردم. دختر فرشته منو تنها نذاشت و وقتی من لنگ لنگان به سمت کتابخونه و درگاه سرزمین سایه راه افتادم، دستش رو محکمتر دورم حلقه کرد تا پخش زمین نشم دستم رو به سمت جلو تکون دادم و گفتم. _برو برو و بهشون کمک کن من تا یه دقیقه دیگه خودم رو به کتابخونه می رسونم. -نه! جواب دختر فرشته کوتاه و قاطع بود طوری که جای هیچ بحثی باقی نمیموند.
اما با لحن سرزنشگری خطابش کردم -دختر فرشته. همونطور که سعی می کردم به قدم هام سرعت ببخشم، گفتم: -تو یه جنگجویی برو بجنگ یا هر کار دیگه ای که باید انجام بدى من فقط باعث میشم که سرعتت کند بشه. دختر فرشته خرخر آرومی سر داد و از شدت انقباض ماهیچه های شونه اش کاسته شد. گفت: ماکنار هم میمونیم! دخترا کنار هم میجنگیم! یادته؟ این حرف ها رو خودت بهم گفتی. من هرگز دوستم رو پشت سرم رها نمیکنم و بذار بهت بگم که لازم نیست نگران باشی طلسم روی درگاه سرزمین سایه فقط چند دقیقه هست که شکسته شده و تو این مدت کوتاه هیچ موجودی از اون درگاه عبور نکرده…
دانلود رمان بوسهی سایه (جلد سوم) از ریچل مید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز میداند که عشق ورزیدن به دیگر نگهبانان ممنوع است. لیزا بهترین دوستش، آخرین پرنسس دراگومیر، همیشه باید در ارجعیت قرار گیرد. اما زمانی که پای دیمیتری بلیکوف جذاب به میدان باز میشود، برخی از قوانین محکوم به شکسته شدن هستند.
خلاصه رمان بوسهی سایه
شروع شد، اوایل روزها تفاوت خاصی با گذشته نداشتند. صبحها تا ظهر موروی ها و دمپایرها در کلاس های جداگانه ای شرکت می کردند ولی بعد از نهار به هم می پیوستند. اکثر کلاس های کریستین همانهایی بودند که من ترم پیش گذرانده بودم، انگار دوباره برنامه ی کلاسی گذشته را دنبال می کردم با این تفاوت که دیگر در این کلاس ها دانش آموز نبودم. دیگر پشت میز نمینشستم با مجبور نبودم هیچ کاری بکنم. اما از آنجایی که باید تمام وقت را با بقیهی نگهبانان نوآموز ته کلاس بایستم، بیشتر احساس ناراحتی می کردم بیرون از مدرسه هم اوضاع از
همین قرار بود. موروی ها در درجه ی اول اهمیت قرار داشته و نگهبانان در سایه قرار میگرفتند تمایل زیادی برای اینکه با همتایان نو آموز مان صحبت کنیم وجود داشت مخصوصا زمانی که موروی ها در حال انجام کارهای خودشان بودند و بیشتر با یکدیگر صحبت می کردند ولی با این وجود هیچ کدام از ما تلاشی برای برقراری ارتباط نمی کرد. فشار و آدرنالین روز اول باعث شده بود همه ی ما رفتار خوبی داشته باشیم بعد از کلاس زیست شناسی، ادی و به نام « نگهبانی دو نفره» استفاده کردیم من به منظور دفاع سریع، نگهبان نزدیک بودم و همراه با لیزا و
کریستین قدم میزدم ادی نگهبان دور بود او دورتر قدم میزد و منطقه ی وسیع تری را برای تهدیدهای احتمالی بررسی می کرد. این تکنیک را برای ادامه ی روز هم تا زمان آخرین کلاس ادامه دادیم لیزا بوسه ی سریعی روی گونه ی کریستین گذاشت و به این ترتیب متوجه شدم که آن ها می خواهند از یکدیگر جدا شوند. در حالی که به کناری از سالن می رفتم تا از محل رفت و آمد دانش آموزان دور باشم با نگرانی پرسیدم شماها این ساعت برنامه تون یکی نیست؟ ادی فهمید که قصد جدا کوران شدن داریم و بست نگهبانی دورش را رها کرد تا برای صحبت کردن به ما بپیوندد…
دانلود رمان دلبستگی (جلد دوم مجموعه برادران استیل) از هلن هارت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد که نامزد سابق جید اون رو توی محراب ترک میکنه جید برای آرامش بیشترش به کلرادو مزرعه دوستش نقل مکان میکنه و با برادر بزرگتر مارجوری که خیلی کم حرف و مرموزه آشنا میشه تالون استیل از همون اول اشتیاقی زیاد و رابطه ای آتشین با جید داشت ولی نمی دونست که این اشتیاق تبدیل به دلبستگی شده تالون عاشق جید شده و نمیدونه که چطور بهش بگه، اون میخواد به خاطر جید تلاش کنه تا با گذشته ی خیلی وحشتناکش روبرو شه…
خلاصه رمان دلبستگی
صبح روز بعد به محض اینکه وارد دفتر شدم لری منو به دفتر خودش فرا خواند اون مثل همیشه پشت میزش نشسته بود. یک قسمت از موهاش بلوند ولی بقیه جاهاش تاس و کچل بود و مثل همیشه هم کت آبی رنگی پوشیده بود که از روی شونه هاش خیلی تنگ به نظر می رسید من از اون فاصله گرفتم. اون پرسید: امروز حالت خوبه جید؟ چشمات یه خورده ای قرمز هستند. گلوم رو صاف کردم از اونجایی که تا نیمه شب لعنتی رو گریه کردم الان چشمام مثل جهنم به نظر می رسید. “حالم خوبه امروز صبح به حمله آلرژی داشتم ولی آنتی هیستامین استفاده کردم. پس به زودی حالم بهتر میشه”
“آنتی هیستامین؟” “نگران نباش داروهه از نوع غیر خواب آلودگی هست.” خدای من یک مورد پرونده و وظیفه جدید برات دارم که ازت میخوام روی اون کار کنی. و یه تحقیق جامع هم در مورد عوارض سنگین احتیاج دارم. وظیفه جدید؟ به نظر خودم که خیلی خوبه. به نظرم هر چی که ذهنم رو از مشکلاتی که داره منو از پا میندازه دور کنه، واسم خوبه. “خوشحال میشم که کمک کنم. به چی نیاز داری؟” “من بهت نیاز دارم که هر اطلاعاتی رو که میتونی از خانواده استیل واسم پیدا و کشف کنی” سریع روی صندلیم تکون شدیدی خوردم و نزدیک بود بیفتم ولی با زور خودم رو گرفتم. هه باید ازش خیلی
ممنون باشم که مثلا ذهنم رو از مشکلاتم دور کرد. “خانواده استیل؟ منظورت مارجوری و برادراش هست؟ ” لری سرشو تکون داد و جرعه ای از قهوه اش رو نوشید “آره” “ممکنه بپرسم که این پرونده برای چیه؟” “ممکنه که بپرسی ولی من نمیتونم جوابی بهت بدم. این پرونده سری و محرمانه هست.” محرمانه، در واقع، من به خوبی می دونستم که اخلاق لری انعطاف پذیر و قابل تزلزل هست. اون بنا به دلایلی اطلاعاتی در مورد استیل ها می خواست و شرط میبندم که این هیچ ارتباطی با هیچ پرونده فعلی نداره. اون از زمانی که من برای اولین بار کار خودم رو توی دفتر وکالت شروع کردم بهم خاطر نشون کرد که…
دانلود رمان رقصنده بادها از آیریس جنسن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نام شخصیت اصلی این داستان فردی به نام آندرس است، این فرد قصد دارد که مجسمه بسیار ارزشمند و خانوادگی که دزدیده شده بود را پس بگیرد. او برای باز پس گیری این مجسمه به کمک یک دزد احتیاج دارد. کسی که توانایی های لازم برای باز پس گیری این مجسمه را داشته باشد، این شخص که آندرس برای دزدی مجسمه انتخاب کرده است، دخترک برده ای است به نام سانکیا که با فقر دست پنجه می زند، آن ها برای گرفتن مجسمه راهی می شوند اما در این راه افراد دیگری هم وجود دارند که به جستجوی مجسمه می گردند و حاضرند برای گرفتن این مجسمه دست به هر جنایتی بزنند. در حین این ماجرا آندرس و دخترک هم ناگهان احساسی به هم پیدا می کنند.
خلاصه رمان رقصنده بادها
انگار صدای مرا نمی شنود. مثل آدم های ناشنوا جسیکا از کنار آورد شد و رفت به طرف پائین راهرو و گفت: داو کر نیست. همه چیز را خوب در اطرافش میفهمد ولی دارد همه را انکار میکند فقط زمانی آسیب پذیر است و هر چیزی را به درونش راه میدهد که خواب باشد. تبریزا گفت: پس بهتر است موقعی که خواب است درمانش کنی. هیپنوتیزم یا یک کاری دیگر قطعاً وقتی بیدار است که کاری از دستت بر نمی ایده جسیکا گفت: «فرصت» بده.
فقط یکماه است که او را به من داده اند. تازه داریم با هم آشنا میشویم اما تریزا حق داشت به ظاهر هیچ پیشرفتی بدست نیآمده بود. بچه از هشت ماه پیش بعد از آن واقعه ای که در واسارو رخ داده بود در زندانی از سکوت حبس. شده بود. مطمئناً می بایست تا به حال تغییری در وضعیت او ایجاد میشد اما وقتی که خوب فکر کرد تردید را کنار گذاشت او فقط از این وضع خسته شده بود یک بچه ای که به مدت هشت ماه در اثر عارضه روانی خود را از دست داده است، چیزی نیست که قابل مقایسه با بچه های دیگر باشد که او معالجه کرده بود.
اما قبول این واقعیت سخت بود که مریض او بچه ای هفت ساله است که باید در این شن بدود و بازی کند و از زندگی اش بطور کامل استفاده کند: به عقیده من باید قدم اول را جهت بازگشت خودش بردارد من نمیخواهم او را مجبور کنم. تریزا گفت دکتر شمائید اما اگر یک پرستار دست پائین هم بتواند کمی راهنمایی کند فکر نمیکنم اشکالی داشته باشد. جسیکا لبخندی زد و گفت: دست پائین این دیگر از کجا آمده؟ تو از سال اول رزیدنتی داری مرا راهنمایی میکنی…
دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان بازیکن سابق تنیس، ایستون بردبری (اسم مونث) است که سعی میکرد بهترین معلمی که میتونه باشه، همینطور سعی میکرد به دانش آموزای خسته کننده اش برسه و گذشته رو فراموش کنه، چیزی که باعث شده بود به این مرحله از زندگی برسه مهم نبود، نمی تونست اجازه بده که مهم باشه، ولی حالا یک جلسه اولیا مربیان خصوصی می تونست گره گشای مشکلاتش باشه، ایستون بعد از آشنا شدن با تایلر مارک، خیلی راحت متوجه شد که چرا پسرش تو مدرسه مشکل داره، اون مرد می دونست چطوری کار و ثروتشو اداره کنه، ولی یه پسر نوجوون رو؟؟ نه!
خلاصه رمان تخلف
سعی کردم تعادملو روی پای دیگه ام حفظ کنم و لیوان شربتم رو به دست دیگه ام دادم. کفشمو گرفتم و پامو کمی واردش کردم. قبل از اینکه جلوتر برم کفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. آهی کشیدم و خم شدم تا برش دارم. هنوز کاملا خم نشده بودم که با حس دستی که مچمو گرفت و لیوانم رو از دستم بیرون کشید سر جام متوقف شدم و خودمو عقب کشیدم. صدای آروم و بمی اخطار داد: – مراقب باش. پلکی زدم. نگاهم بین دستی که مچمو گرفته بود و نصف شربتی که موقع خم شدنم روی زمین ریخته بود چرخید.
کمرمو راست کردم تا صاف بایستم که با دیدن مردی که لیوان رو روی میز گذاشت و جلوم روی فرش زانو زد متوقف شدم. – اجازه بده. چیزی که تو قفسه سینه ام پر پر میزد رو نادیده گرفتم و بهش نگاه کردم که مچ پامو گرفت و خیلی راحت وارد کفش پاشنه بلندم کرد. دستای مطمنئن از خودش منو سر جام میخکوب کرده بود. گرمای انگشتاش به پام منتقل شد. آزرده از تپش سریع قلبم چشمامو باریک کردم. مثل مهمونای دیگه ماسک نزده بود. با توجه به فلسفه پدرم، احتمالا اون با کسی بازی نمی کرد و نیازی
نداشت که همرنگ جماعت باشه. دلش می خواست همه بدونند چجور آدمیه: بی باک، شجاع، قانون شکن… ولی فلسفه درونی خودم می گفت که احتمالا فقط ماسکشو خونه جا گذاشته. نگاهشو بالا گرفت، گوشه لبش کمی بالا رفت و چشمای خمارش با علاقمندی زیر و روم کرد. همون لحظه فهمیدم که ازم بزگتره. اونم خیلی. با توجه به خط های کمرنگ گوشه چشماش میتونستم حدس بزنم که وسطای سی سالگیشه. و البته که سن بالایی نبود، ولی مطمئنا هم نسل من که بیست و سه سالگیمو می گذروندم هم نبود…