دانلود رمان فریاد زیر آب از Shania_swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو از من “صداقت، خواستی و من “حماقت، کردم، چشم به “حمایت، تو داشتم و تو مرا “شماتت، کردی… و این شد که هر دو به “فلاکت، افتادیم! اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من… درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من! داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد…
خلاصه رمان فریاد زیر آب
ایستگاه اتوبوس با شرکت تنها دو کوچه فاصله دارد، پوزخند می زنم، انگار شانس به من رو کرده این بار برای اولین بار، پس از سال ها! قدم هایم شل و آهسته است… هنوز نیم ساعت مانده… صدای خش خش برگ های پاییزی این روز ها، عجیب مرا به یاد تکه های له شده ی غرورم می اندازد! غرور من، غرور پدرم… صدای نادر در گوشم سمفونی اجرا می کند: -بارش من تورو نمی خوام! تو بچه ای، سر به هوایی. بابا من دکتر این مملکتم نمی خوام سر افکنده باشم بگم زنم دیپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقیقه نمی تونه سر کلاس بشینه. چرا؟! چون عشق زندگیش اینه که قر بده، از درخت و دیوار راست بره بالا،
من پریچهر رو دوست دارم… اون در سطح منه! ترق چیزی نیست، تکه ای از غرورم است! له شد… تو ادامه بده! -حرف آخر، بگو منو نمی خوای! -نادر خدا! بابا ورشکست شده… حتی به سقف رو سرمون نداریم… من اگر با تو ازدواج نکنم آقا بزرگ عاقمون می کنه، بابا مریضه خرج درمان باران رو از کجا بیاریم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه… اصلا من زنت می شم اما تو برو با پریچهر باش! من که حرفی ندارم… -هه… بارش می گم بچه ای نگو نه! زیاد رمان خوندی نه؟! این کارا شاید در حد تو باشه اما پریچهر کلاسش بالاتر از این حرفاست… اری کلاسش بالاست، کلاسش در حد جام
هایی که سر می دهد، بالاست! – من نمی گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه… من بخاطر تو با آینده ی باران بازی نمی کنم! می خندد… بلند و تحقیر آمیز… می تونم همین امروز بگم تورو با کسی دیدم و آوارتون کنم! می دونی آقابزرگ دختر دوست نیست، در نهایت من تنها کسی ام که اسم فامیلش رو نگه می دارم… پدر من پسر موفقشه، هم ور شکست نشده هم بچه اش پسره، نه مثل عمو که تو رو داره و اون باران که بعید می دونم تا چند سال دیگه زنده باشه. تنها دلخوشی این روز ها سیلی است که به صورتش نواختم… -تو یه حیوونی… چه جوری راجع به مرگ یه بچه ی پاک و معصوم حرف میزنی؟
دانلود رمان سرکش از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وصل ۹ سال پیش عاشق شد… حاصل عشق نیکی شد و مردی که بدون فهمیدن از داشتن نیکی وصال را ترک کرد. ۹ سال گذشته. نیکی ۸ ساله است و وصال مردونه جور زندگیشو کشیده. پاشا، بعد از ۹ سال به ایران برگشته تا به عمه ی پیرش کمک کنه و کارخونه اش را بچرخاند. یک تصادف و ملاقاتی که برای وصالی که هنوز خاکسترهای این عشق رو به دنبال خودش می کشه. چیزی نیست که بیخیالش کنه…
خلاصه رمان سرکش
از ساختمان خارج شد و یکراست به سمت ماشین رفت… راننده پشت ماشین نشست و باغبان در را باز کرد. باید سری به کارخانه ی عمه اش می زد و همینطور شیرخوارگاهی که هر ماه نیمی از درآمد کارخانه به حسابش واریز می شد. پشت چراغ قرمز که توقف کردند پراید سفیدی کنارشان ایستاد. پاشا بی حوصله خیره ی راننده اش شد. یک زن جوان با نیمرخی زیبا اما… کجا قبلا او را دیده بود؟ فقط تا سبز شدن چراغ فرصت داشت یادش بیاید.. با انگشتانش در کف دستش ضرب گرفت… یادش آمد در همان هتل…
چشمان سورمه ایش… وصال… وصال… نکند خودش بود؟ – آقای پناهی؟ -بله قربان. -برو دنبال این پراید سفیدی که کنار دستته به جوری بزن بهش که شکل به تصادف ساده باشه، مقصر باشی یا نباشی مهم نیست فقط بکوب بهش… -اما قربان چرا؟ -کاری که میگم رو بکن ده برابر اون پراید بهش خسارت میدم، فقط هرجوری می تونی اونو مقصر بدون و ازش مدارک ماشینشو بخواه، اسم و فامیلشو ببین، می خوام بدونم نوشته وصال کریمی. -راننده با تردید نگاهش کرد. چراغ سبز شد. -برو دنبالش. راننده اطاعت کرده دنبالش رفت.
پراید در خیابانی پیچید… -تا خلوته بکوب به صندوق عقب. رئیسش مطمئنا دیوانه بود. سرعت ماشین را زیاد کرده و دقیقا وقتی که پراید بخاطر بی حواسی عابری روی ترمز زده ماشین آنها محکم به صندوق عقب برخورد کرد زن راننده به شدت به سمت شیشه ی جلو پرت شد.-حالا پیاده شو و یقه زنه رو بخاطر ترمز بیجاش بگیر. راننده پوفی کشید و پیاده شد. به سمت زن رفت نگران نگاهش کرد، در را برایش باز کرد و گفت: خوبین خانم؟ سرش کمی ضرب دیده و زخم کوچکی گل شده بود به گوشه ی بالای ابرویش…
دانلود رمان در مسیر باد از بهار سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مردی جذاب، مقتدر و مغرور صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا دختر زیباو کم سن وسالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک می کند و در شبی مست و مدهوش زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول می کند که زویا مجبور می شود…
خلاصه رمان در مسیر باد
زویا شاید شنیده صدای پدر، فقط می تونست آرومم کنه، توی اتاقم روی تخت نشستم و باهاش تلفنی حرف زدم، حامد از صدام فهمید که ناراحتم ولی خب من انکارش کردم و با بحث پدربزرگ خواستم از یادش ببرم… بعد از تلفن، کاست سوم رو در آوردم و روی ضبط گذاشتم… به حامد گفتم، دارم خاطراتشو گوش می کنم، لحظه ای سکوت کرد، بعدم گفت: -خوشحالم که خودت داری با گوش های خودت، صدامو می شنوی اینجوری دوست دارم قشنگ تر قضاوت کنی. گفتم، چی رو قضاوت کنم؟
گفت: عشق من به مادرت!! اینکه این حقم بود یا نه!! به حامد چیزی نگفتم ولی توی دلم داشتم حرفشو تایید می کردم چون الان حس و حال پدرم رو داشتم تجربه می کردم!!! حامد بعدها فهمیدم، ماه تابان فقط به اجبار برادراش، می خواست با فرخ ازدواج کنه، ابنو از نوی نامه ای که واسش نوشتم و جوابم رو داد فهمیدم، یه روز یه نامه براش نوشتم و به همون نشون قدیمیمون که نامه های نوشتمو بین آجرای کنار در خونشون میزاشتم، کاغذ رو جا کردم و خودم رفتم گوشه ای ایستادم، تا شب همونجا بودم اما کسی از خونه نیومد بیرون.
برگشتم پادگان و هفته بعد که رفتم دیدم یه کاغذ جدید همونجاس!!! شتابزده کاغذو باز کردم، خط خودش بود!!! سلام حامد عزیزم!!! یا شاید بگم عزیزتر از جانم بهتر باشه!! دوست دارم هر حرف و حدیث عاشقونه ای هست برات بیارم و بنویسم تا بفهمی چقدر دوستت دارم… هیچوقت، روم نمیشد بهت بگم چقدر دوست دارم ولی الان که می دونم قراره زن یه مرد دیگه ای بشم، قبل از هر کاری، خیلی دلم می خواست تمام حرف دلمو برات بنویسم بگم که منم مثل خودت، عشقم حقیقی بود، از همون روز اول که دیدمت…
دانلود رمان یادداشت های نفرت انگیز از پنلوپه وارد و وی کلاند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز با یک یادداشت آبی مرموز که به لباس عروسی دوخته شدهبود، شروع شد. یه چیز آبی. من رفته بودم لباس عروس خودمو به فروشگاه لوازم دستدوم به علت خیانت نامزدم بفروشم. اونجا من یه چیز قدیمی پیدا کردم. این زیباترین پیامی بود که تا به حال خونده بودم: متشکرم که همه رویاهایم به واقعیت پیوستهاند…
خلاصه رمان یادداشت های نفرت انگیز
با حروف آبیرنگ روی کاغذ نوشته شده بود:“Reed Eastwood، مشخصا رمانتیک ترین مردیه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف میشد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیادهخواهه. باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه… مشخصا رمانتیک ترین مرد یه که تا حالا زندگی کرده. کاش رویای عشق واقعیم اینجا متوقف می شد… چون یه چیزایی در مورد آقای چش قشنگ کشف کردم. اون متکبر، بدبین و زیاده خواهه.
باتشکر از سرنوشت مزخرفم، اون رییس جدیده منه. اما این برای جلوگیری از کشف داستان پشت آخرین نامه عاشقانه دلیل کافی نیست. نامه عاشقانه ای که تا به حال به خیر و خوشی سپری شده. اما این داستان در مقایسه با آونچه بین ما اتفاق میوفته چیزی نی ست.جو بین ما بهتر، شیرین تر و جالب تر از هر چیزی که تصورش رو می کردم. شارلوت ، شارلوت درحال فروختن لباس عروسیش در مغازه دست دوم…“ من تا یک سال پیش اینقدر تا این حد بی میل و رغبت نبودم. اشتباه نکنید- من پرافاده نیستم.
مادرم و من وقتمون رو ساعت ها توی مغازه ی دست دوم فروشی به جست و جو کردن قفسه های کتاب می گذروندیم. من این شکلی بزرگ شدم و به وقتی برمی گرده که دست دوم فروشی ، نیک خواه“ خونده می شد و مغازه ها عمدتا توی محله های یقه آبی یا کارگری قرار داشتن. این روزها محصول قدیمی (دست دوم) نامیده میشه و توی قسمت شرقی بالا برای کسب درآمد به فروش میرسه. من پیش از بازسازی بروکلین تیپ معمولی و آرومی داشتم. دست دوم فروش ی مشکلم نبود. مشکلم با لباس های عروسی استفاده شده و داستان هایی بود که…
دانلود رمان بدنام از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه. بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل یکی دیگه رفت. همهی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم. بعدش جکسون امری ظاهر شد. قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطهی کوتاهمدت در تابستون. یه تقویت کنندهی اعتماد بنفس برای قلب داغونم. همه چیز خوب بود تا وقتی که یه شب قلبم یه ضربان رو جا انداخت.انتظارش رو نداشتم که من رو بخندونه. که باعث بشه فکر کنم. باعث بشه ناراحتیم یجوری ناپدید بشه.من دعا کردم اون مال من بشه…
خلاصه رمان بدنام
بی سر و صدا یواشکی وارد اتاق شدم و پشت کاناپه روی زمین نشستم، می شنیدم پدر و مادرم دارن دعوا می کنن. تاکر نزدیک من شد و همونجور که هنوز از طوفان می لرزید روی پام نشست. یا شاید هم از داد زدن اونا می ترسید. دست هامو دورش گرفتم چون با اینکه اون یه سگ احمق بود، متعلق به من بود. اگر تاکر ترسیده بود، من مراقبش می بودم. از اینکه می شنیدم بابا به ماما التماس می کنه که نره قلبم وایساد. بره؟ کجا میخواد بره؟ بابا گفت: هانا، تو نمیتونی اینجا رو ترک کنی، تو نمی تونی همینجوری خانواده ت رو ترک کنی. صداش خیلی خسته به نظر می رسید.
ماما آه کشید و اون هم بنظر می رسید داره گریه می کنه. فقط نفس بکش ماما. _ما نمی تونیم به این کار ادامه بدیم، مایک. ما نمی تونیم اینکار رو هی تکرار کنیم. من فقط… بابا زمزمه کرد: بگو. فقط اونو بگو. رو فشار داد. من هیچ وقت ندیدم بابا گریه کنه ولی اون شب اون اشک رو از چشماش پاک می کرد. چطور ماما دیگه دوستش نداره؟ اون بهترین دوستم بود. هردوشون بودن. _من خیلی متاسفم، مایک. من فقط دیگه نمی تونم اینکار رو بکنم… دیگه نمی تونم به دروغ گفتن به خودم و خانوادهم ادامه بدم. _این روزها قطعا خیلی کم از کلمه ی خانواده استفاده می کنی.
بس کن. _جکسون دنیای منه، و تو می دونی که من بهت اهمیت می دم. _آره ولی نه به اندازه کافی که بمونی. ماما در جواب چیزی برای گفتن نداشت. در همون حال بابا به سرعت شروع کرد: تو واقعا می خوای جکسون رو بخاطر یه مرد دیگه ول کنی؟ اون سرشو تکون داد: تو یجوری داری میگی انگار که من دارم پسرمو رها می کنم. _خوب پس تو داری چیکار می کنی؟ هانا، تو کیف های لعنتی جمع شده ات رو دم در داری. تو داری میری! اون با عصبانیت داد زده بود، کاری که هیچوقت انجام نداده بود. بابا تقریبا همیشه آروم و منطقی بود و هیچوقت عصبانی نمی شد…
دانلود رمان مانکن نابودگر از مریم بهاور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرگرد اینترپل سام نیکنام ملقب به آلفاباس، مردی استثنایی و مشهور کسی هست که به دنبال گذشته رازآلودش کمر به قتل پونزده شخص میبندند، سام به دنبال تلخترین حقیقت زندگیش شمشیر دولبهای به دست گرفته و به رسم ویرانی، نابودگر متظاهر شده و با مخفی شدن تو نقاب فداکاری، انتقامِ قضاوتهای بیرحمانه اطرافیانش را میگیرد، او در گذشته غرق میشود، تا اینکه از…
خلاصه رمان مانکن نابودگر
آرمان در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک می کرد اومد تو اتاق مطالعم.یه تیشرت آستین دار بنفش و شلوارک طوسی پوشیده بود. یادمه زمستون پارسال از همین تیشرت یکی مشکی منم گرفتم. _بابا یخمک شدم این دکمه شوفاژت کو؟؟ کتاب و بستم و از سر جام بلند شدم. رفتم تو حال و شوفاژ و روشن کردم. در رو زدن. آرمان برگشت و نگاهی بهم انداخت: _بچه هان. رفتم سمت آیفون. ریموت درو زدم. همین که در حالو باز کردم فرید پرید تو بغلم. لبخندی زدم. ازم جدا شد. فرید_وای وای اون قیافشو ببین! سعید با تردید اومد جلو و گفت: _آرمان خان این پسره خوشتیپ کیه اینجا؟ آرمان که تا اون
موقع به جمعمون پیوسته بود: _خدمتتون معرفی کنم آقای بداخلاق. _بسه شمام هر چی هیچی نمیگم پررو تر میشین. سعید_به والله نگرانتم رفیق چند وقته بجز رفتن سرکار و موندن تو این برج راپونزل جای دیگه ای نرفتی آخه؟ محمد که تا اون موقع به دلقک بازیای آرمان و فرید می خندید گفت: _مگه همه مثل توئن سعید؟ اومد بغلم: محمد_چندوقته من قیافتو ندیدم کمیسر؟ از بغلش دراومدم و گفتم: _اوضاع خوب پیش میره؟ در حالی که میرفتیم تو حال فرید دویید سمت شوفاژ و جوراب و پالتوشو در آورد. با محمد نشستیم رو کاناپه. اون در حالی که شالگردن خاکستریشو از دور
گردنش باز می کرد با شور گفت: _بازم گل کاشتیاا..تبریک آقای مشهور. با این حرفِ محمد سعید اومد جفت من نشست و گفت: _پسر ملت چپ و راست اسم تو رو میگن دیگه الان باید جلو بقیه با رفیقمون پز بدیم. آرمان به شوخی گفت:این قیافه و شهرتش رو دیدن که عاشقشن. وگرنه میدونستن اخلاق نداره که پشیمون میشدن! نیم خیز شدم: _تو باز حرف زدی؟ خندید و از جاش پرید: _نه نه امروز اون هیکلت به اندازه کافی پرسم کرد بشین من چیزی نمیگم! فرید که تا اون موقع جلو شوفاژ خودشو گرم می کرد اومد کنارم نشست و موبایلشو گذاشت رو میز: فرید_سامی خط عوض کردی!؟ _آره…
دانلود رمان دختر خون بس (سه جلدی) از فاطمه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زندگی دختری به نام فاطمه که به علت درگیری بین دو خانواده مجبور میشه خون بس شه و زن کیارش میشه. کیارش پسری مغرور و خودخواه، بداخلاق، شیطون، زورگو…فاطمه دختری معصوم و مظلوم، صاف بی ریا و پاکدل و… فاطمه زندگی پر از فراز و نشیب داره و با این سن کمش مجبور به زندگی با کیارش میشه…
خلاصه رمان دختر خون بس
کیارش _ خندم میگیره که انقد خوب نقش دختر مظلوما رو بازی میکنه اما صبر کن یه خوابایی براش دیدم که شب روز بشینه گریه کنه دختر پاپتی. دم در تالار نگهداشتم یه گله آدم دورمون جمع شدن چون خانوادش تعصبی بودن و اجازه نمی دادن عروسی مختلط باشه مجبور شدیم مردونه زنونه کنیم به ناچار دستش رو گرفتم رفتیم تو قسمت زنانه بهترین تالار شهرشونو بابام کرایه کرد بهترین عروسی رو گرفت ولی این دختره لیاقت هیچ کدوما نداره اگه اجبار بابا نبود حتی حاضر نبودم تو روش نگاه کنم.
ولی اینم خوبه که میتونم عقده هامو سرش خالی کنم وقتی یادم میوفته امیر رو دستام جون داد. خون جلو چشمامو میگیره یه جوری همشونو زجر میدم که به فکرشون نرسه از همین امشبم میخوام شروع کنم. اونا رسم دارن عروس سه روز تو خونه پدرش بمونه و روز سوم مراسم پاتختی بگیرن و راهیش کنن خونه شوهر ولی چه حالی میده که از تالار عروس رو با خودم ببرم خونه خودم! آخ که چه حالی میده وقتی فکر میکنم همشون تو حسرت دیدنش کور میشن ولی حتی نمیبیننش! خون بس کوچولو چقد زجر میکشه.
تو حسرت دیدن خانوادش زجرای که میدمش یه طرف این یکی یه طرف… دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به جایگاه عروس داماد وقتی نشستیم مجبور شدم تورشو عین عاشقا بالا کنم. ازحق نگذریم قیافش قشنگ شده بود. سرش پایین بود به من نگا نمی کرد مثلا خجالت می کشید صورتمو اون طرف کردم تا نبینمش همه دورمون جمع بودن و تبریک میگفتن وآرزوی خوشبختی می کردن، اونم چه خوشبختی هه! از تو آینه روبه رو نگاش کردم اونم داشت تو آینه نگاه می کرد ولی فکرش جای دیگه بود…
دانلود رمان شیطان یا فرشته از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاحالا شد به عواقب رفتار و گفتار و کردارتون در مقابل اطرافیانتون فکر کنید؟ شده کارما پس بدید و قربانیِ کسی بشید که تا دیروز خردش می کردید به سُخره می گرفتید و ذلیلش می کردید؟ آیا به این ضرب المثل عقیده ای دارید که با هردستی بدید با همون دست پس می گیرید ؟ شور و عشقو با انتقامِ عُقده ها رو تجربه کردید؟ آیا شده حتی از یک ثانیه ی بعد زندگیتونم خبر نداشته باشید؟ شده گاهی در چاهی بیفتید که قبلا ً برای کسی کنده بودید و حالا درست بالای اون چاه همون آدمه و در قعر چاه خود شما؟ میخوام داستانی رو براتون تعریف کنم که هرخط رمان اوج هیجان و شور و احساس کنید و هر لحظه به خودتون بگید آیا منم مثل او هستم؟
خلاصه رمان شیطان یا فرشته
روی صندلی، پشت اون ویترین لعنتی نشسته بودم. تنم می لرزید، تا حالا بی حجاب، حتی جلوی پسر خاله و پسر عمو و… هم نبودم حتی جلوی (طاها) که می دونستم چند وقت دیگه باهم ازدواج می کنیم. حالا روی این صندلی لعنتی نشستم، با یک شلوار جین جذب آبی یخی و تیشرت جذب سفید، تیشرتم رو از روی قسمت شکم کشیدم به سمت جلو، که از حالت چسبونکی و جذب رها بشه. موهام رو جمع کردم و زیر لب گفتم: خدایا نجاتم بده.
خدایا خدایا از این خاری و خفت نجاتم بده. حتی نمی دونستم یه دقیقه بعد چه بلایی سرم میاد. من برای زیارت یک ماه و نیم مونده به عروسیم اومدم کربلا. نمی دونم… شاید قسمت بود… شاید حکمتی بود… اما تو راه برگشت، به اتوبوسی که سوارش بودم حمله شد و یه سری مرد که سر و صورتاشونو پوشونده بودند و عربی حرف می زدند فقط زن های اتوبوس رو با خودشون بردند. فقط زن ها… چه ترسی!… داشتیم قالب تهی می کردیم…
دانلود رمان سلطان از میم. صحرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس که به همراه پدرش در عمارت بزرگ پاشا خدمت کار بود،بامرگ پدرش همه چیز تو زندگیش تغییر می کنه،پاشا ازش می خواد که زن دوم پسرش مهران بشه،و اون چاره ای نداره جز قبول این شرط ولی همسراول مهران نفس رو متقاعد می کنه که ازعمارت فرارکنه… نفس شبانه به کمک زن مهران از امارت فرا می کنه و به روستای رقیب می ره اما از شانس بد یا شایدم خوبش،به دست افراد سلطان می اوفته…
خلاصه رمان سلطان
دراین میان راز هایی مگویی وجود داره که نفس از اون ها بی خبره… سلطان که قدرت و شهامتش چشم خیلی هارو ترسونده ونفس که همیشه به این مرد به چشم دشمن نگاه کرده وحالا بهش پناه میاره از دست گرگ های آشنایی که می خوان تن و بدنش رو بدرن،فقط به جرم اینکه بی کس و بی پناه… وافراد پاشا که سرسختانه به دنبال این بچه راعیتن که برش گردونن به عمارت… این وسط اسرار ناگفته ای وجود داره که نفس ازاون ها بی خبره…
ناگاه درگیر بازی وحشتناکی میشه که رهایی ازش به این آسونی ها نیست… سلطان جلوی بخار ی کوچیک گوشه ی اتاقم چمباتمه زدم… دستای یخ زده ام رو جلو بردم و تقریبا به بدنه ی بخار ی چسبوندم! کمی گرم شدم،باحس خوب گرما که به دست های یخ زدم منتقل شد،لبخندرضایت مندی زدم وچشم هام رو بستم. انقدر خسته بودم،که نفهمیدم کی خواب سخاوتمندانه به روم آغوشش رو بازکرد. ومن باز هم نشسته خوابم برد…
دانلود رمان یادداشت های یک گمشده از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا فرستاده می شود که همگی به بن بست ختم می شود و در انتها به نظر می آید که …
خلاصه رمان یادداشت های یک گمشده
با صدای یک زنگ بلند و ممتد از خواب پریدم. برای لحظه ایی صدای زنگ در خانه و زنگ موبایل و زنگ تلفن، و حتی محل اقامت ام را قاطی کردم. گیج و اشفته چرخی در تخت نااشنا زدم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. دوباره تلفن کنار تخت زنگ خورد. گوشی را برداشتم. _بله؟ سرفه ایی کردم تا صدایم را صاف کنم. در همان حال در نور کم مهتاب، ساعت مچی ام که کنار تخت گذاشته بودم را چک کردم. هیچ وقت با موبایل به تخت نمی رفتم. جای موبایل در خارج از اتاق خواب من بود. _اِلا…
چشمانم گشاد شد. در ساعت شش بامداد توقع تماس از جانب هر کسی را داشتم، جز از جانب انا. الان انا باید با ربدوشامبر ابریشمی بلند و شرابی رنگش مشغول راه انداختن رها برای رفتن به مهد باشد. سیگار اول صبح در دستش و با حوصله در اشپزخانه قدم بزند و صبحانه مهیا کند. این اِلا گفتن اشفته، اصلا برازنده انا نبود. _چی شده؟ _امیر گم شده… _هان؟! زیر گریه زد. اگر انا، ان هم در ان ساعت از صبح به گریه می افتاد، پس حتما موضوع وخیم تر از این حرف هاست. _با دوستاش تماس گرفتی؟
رضا و شاهین… و اون یکی اسمش چی بود؟ اون هیکلیه. همون که زیبایی اندام کار می کرد… حتی در ان زمان هم تظاهر کردم که اسم ثانی را فراموش کردم. با گریه گفت: _ثانی… _اره همون ثانی… بیشتر به گریه افتاد. بینی اش را مثل همیشه لوکس و فانتزی گرفت و گفت: _پاشو بیا، من دارم دیوانه میشم. این جا همه چی ریخته بهم لحاف را کنار زدم و از جا برخاستم. _چند روزه امیر نیومده خونه؟ _دو روز… سرش جیغ کشیدم _الان به من خبر میدی؟ بیشتر به گریه افتاد. _همه اش این نیست…