دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از آغوش یه هیولا به آغوش یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت آشناست وقتی آلوده به دست های یک قاتل بشی، فقط می خوای تو دستای اون و توسط اون لمس بشی، قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به نفس نفس می ندازه…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
صدای شلیک گلوله و جسمی که مقابل زانوم، به زمین افتاد. تموم شد. به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع می کرد، نگاهی انداختم و گفتم: -قانون بازی رو نباید دور می زدی.. اخطار رو گرفته بودی، هوم؟ خرخر کرد… سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش باشم. کار باید بهترین شکل انجام می شد. این یه قانون بود. وقتی فرشته مرگ، جسمش رو به اغوشش کشید، ماموریتم تموم شد. دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم لبخندی زدم و از جنازه خونینش دور شدم.
اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص کرده بودیم ببرن. سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون کشیدم. به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد، نگاه دوختم و شماره اش رو گرفتم. -بله؟ نفسی کشیدم و به خاکی که روی جنازه ریخته می شد خیره شدم. -عروسی تموم شد به رییس بگو خیالت راحت، عروس به دامادش رسید. لحظه ای سکوت و بعد: خسته نباشی… بهش خبر میدم و قطع کردم. چشمام می سوخت نیاز به خواب داشتم…سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم … “آرامش” کاردکس رو امضا
کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: خب مهدیه خانوم اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی فردا صبح زود زود مرخص میشی… باشه عزیزم؟ مادرش لبخند محبت آمیزی زد و مهدیه با شک گفت: تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: اره عزیزم. من شب میام پیشت خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم. خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس، سمت رختکن حرکت کردم. تقه ای به در زدم و به آرومی در رو باز کردم …
دانلود رمان عشق در برابر خون از Nevis با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اردلان نیمه شب پرنسس قصر رو میدزده چون به اعتقاد پدرش هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونِ!
خلاصه رمان عشق در برابر خون
↬ 𝑨𝒓𝒅𝒂𝒍𝒂𝒏↫ از روی سقف شیروونی خونه پریدم توی بالکن اتاقش نیم نگاهی به اطراف انداختم ساعت ۲ بامداد بود و پادشاه و ملکه در خواب عمیق ی بودن و منم اومده بودم پرنسس کوچولوی قصرو بدزدم ببرم. نه! اشتباه نکنید این ی ک داستان عاشقانه نیست و منم شوالیه نیستم. من اینجام چون پدرم یادم داد هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونه! آروم پنجره قد ی اتاقو باز کردم و پرده های تور رو کنار زدم و داخل اتاق شدم، نگاهمو به تخت دو نفره نزدیک پنجره دوختم
جلو رفتم و نزدیک به تخت توقف کردم و نگاهمو به پرنسس جوان دوختم، پوزخندی زدم -پس تو بهایی هستی که پدرت باید به من پرداخت کنه! کمی توی صورت غرق خوابش خورد شدم و موهای توی صورتشو کنار زدم توی اون لباس گشاد صورتی رنگ زیادی مظلوم نمایی می کرد، و من عاشق شکار های مظلوم و بی دفاع بودم… لبه تخت نشستم و آروم صورتشو نوازش کردم که تکونی خورد اره پرنسس زود باش، قصد من بیدار کردنته! انگشت شصتمو روی لب هاش کشیدم که اخم ریزی کرد،
آروم چشم هاشو از هم فاصله داد که نگاهش دقیقا قفل نگاهم شد… گوشه لبم کمی بالا دادم و آروم گفتم: -سلام پرنسس! و بعد قبل از ا ینکه بفهمه چی شد دستمالو جلوی دهانش فشردم که … ↬ 𝑷𝒂𝒓𝒊𝒎𝒂𝒉↫ با حس تکون خوردن چیزی رو ی لب پایینم آروم چشم هامو باز کردم که بلافاصله نگاهم قفل دو جفت چشم سیاه رنگ شد که توی اون تاریکی حسابی برق می زد ! ترسیده نگاهش کردم که پوزخندی زد و آروم گفت: -سلام پرنسس و بعد قبل اینکه بفهمم چی شد چیزی جلوی دهانمو گرفت و بعدش هیچی نفهمیدم….
دانلود رمان ماهور از ونوس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ماهورم، دختری که برادرش با نامزد رفیقش روی هم می ریزن و بهش خیانت می کنن بعد هم دست توی دست هم ناپدید میشن. حالا فقط من موندم که ربوده شدم و به اسارت ساشای کینه ای و زخم خورده دراومدم. شکنجه شدم درد کشیدم و بعد صیغه ی شکنجه گر و گروگانگیرم شدم. همه چیز درست زمانی بهم ریخته تر از قبل شد که حامله شدم…
خلاصه رمان ماهور
با صدای زنگ در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. امروز ساشا با عجله از خونه خارج شده بود. همین عجله شم باعث شد که نه من رو داخل اتاق بفرسته نه در خونه رو قفل کنه. خودش کلید داشت پس قطعا اون نبود. نفس عمیقی کشیدم به سمت در رفتم. از توی چشمی نگاه کردم زنی گریان در حالی که دست بچه ای توی دستش بود پشت در ایستاده بود. توی باز کردن در مردد بودم. با زنگ بعدی تردید رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم. زن با دیدن من توی چهارچوب بین اشک هاش لبخندی زد.
سلام خانم. خوب هستین؟با شنیدن فارسی حرف زدنش چشم هام گرد شد. ـ شما ایرانی هستین؟ ـ بله. ما همسایه تون هستیم. من و همسرم… چندین بارم با… همسرتون برخورد داشتیم. ـ همسرم؟… ـ بله دیگه… آقای فرهمند… چشم هام گردتر از این نمیشد… زن بی توجه به چشم های من پسر بچه رو داخل خونه فرستاد. ـ خانم این بچه اینجا پیش شما باشه خوب؟ همسرم مریضه… قلبش درد گرفته باید برسونمش بیمارستان اینجا هم کسی نیست که حواسش به پارسا باشه. لطفا مراقب باشین من زود بر می گردم…
ـ اما… ـاصلا نگران نباشین بچه ی آرومیه… من زود میام… خدافظ. بعدم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه سریع از پله ها پایین رفت… با تعجب در رو بستم… نگاهم به پسر بچه افتاد که روی یکی از مبل ها نشسته بود و با چشم های درشتش من رو نگاه می کرد. یه پسر بچه ی بور با چشم آبی با موهای بلند فر که شیطونی از چشم هاش می بارید… کت اسپرت آبی پوشیده بود با شلوار جین تیره. پیراهن سفیدیم زیر کتش به تن داشت. تیپ و حالش باعث شد لبخند ناخودآگاهی روی صورتم بشینه…
دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زُمُرُدم
خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.
_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!
با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…
دانلود رمان آرام های عذاب از فرزانه شفیع پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در کوچه پس کوچه های شهر، شایدم مقابل ویترین مغازه ای اسباب بازی فروشی یا در پیاده رو… اری، تعجب نکن. من در کنارت هستم. هر روز بارها ازکنارم میگذری و شاید به تنه ای نیز مهمانم کنی… شب که می شود زیر پنجره ی خانه ات را نگاهی بینداز… از پشت دیوار محکم خنده هایت قلب شکسته ام را ببین… چشمان اشکبارم …
خلاصه رمان آرام های عذاب
صبح که با صدای زندهی طبیعت بیدار شدم احساس بهتری داشتم. انگار تمام بهانه گیری های قلب بی قرارم دیشب با نوازش موهایم پرکشید و مرا در جامه ای بافته شده با الیاف های زرین آرامش فرو برد. کمی ناراحت بودم برای زندگی که از هم پاشیده و زنی که باوقاحت چشم درید در چشمان همسرش و گفت که با عشقش او را ترک می کند و من نمی توانستم هضم کنم چطور یک زن با وجود داشتن همسری که اینطور صادقانه دوستش می دارد خیانت کرده و با کدامین پشتوانه گمان می کند که آن مرد تا آخر عمر به او وفادار می ماند؟!
پنجره را گشوده و نفسی عمیق کشیدم به گنجشک هایی که روی درخت های سیب جامانده از دوستانشان در پشت خانه اواز سرداده بودند لبخند زدم ولب پنجره نشستم گویی صبح امروز زیباتر از روزهای دیگر بود و احساس قشنگی در وجودم قل میزد: اون بالاچیکارمیکنی؟ متعجب به حیاط و بعد به امیر نگاه کردم و مگر الان نباید در مطب می بود؟ لبخند زیبایش را از این فاصله ام چشمان تشنه ام شکار کردند و کمی که از بهت زدگیم کمتر شد آماده شدم و به او پیوستم در الاچیق نشسته و پا روی پا انداخته و با لیوانی آب پرتقال در دست خیره ی
روبرو بود و گاهی هم در میان لذت از طبیعت جرعه ای از نوشیدنی در دستش را هم چاشنیش می کرد. مرا که ایستاده خیره به خود دید، لبخندی یک وری زد و دستش را باز کرد. تنگ آغوشش نشستم و دستش دورم حلقه شد. لیوان را که به لب هایش نزدیک کرد با حسرت چشم دوختم به مایع نارنجی خوش رنگ. قهقه اش کل باغ را فرا گرفت و گنجشک ها را فراری داد. خودم هم خنده ام گرفته بود و اما چه کنم که گیج یار بودم و اعمالم هوشیارانه نبود ان را به لبم چسباند و من هم دستم را روی دستش که حلقه شده بود دور لیوان قرار دادم …
دانلود رمان بی خانه تر از باد از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ امیرحسین، زندگی برای ماهرخ خیلی سخت میشه. اون هم زندگی در کنار خانواده طلوعی با عقاید سفت و سختشون… ماهرخ هیچ وقت نتونسته از خودش و حقش دفاع کنه و همیشه جا مونده اما بالاخره یه جایی این همه سکوت خفه اش می کنه و دل به دریا می زنه اما بی دفاع و تنها… تا اینکه اشتباهش پای یه کسی رو به زندگی اش باز می کنه و….
خلاصه رمان بی خانه تر از باد
یعنی حالا چه شکلیه؟ باور آنکه می خواستند او را با همان پیشانی شکافته شده و پهلوی پاره، خاک کنند کار ساده ای نبود. آخرین چهره ای که از او به خاطر داشتم، صورت غرق به خون و بینی کسته بود. دنده ماشین پهلوی راستش را پاره کرده بود و خون از روی مژه هایش گرد و غبار و از لای آهن قراضه های ماشین که چپ کرده و به روی سقف افتاده بود، به سختی دست چپم را که به طرفش دراز کردم. به – به خیالم سرش که به شیشه ی ترک خورده چسبیده تکان خورد. فقط کمی ! شاید هم اشتباهی
حس کردم که نوک انگشتانش تیک میزد. با ضعف نالیدم: امیرحسین ! کمکم کن ! دستم گیر کرده! اما جوابم در آن تاریکی و ظلمات، سکوت مرگبار شد و بعد صدای مردانی که در عرض شانه خاکی جاده، هراسان و شتابان به ما نزدیک می شدند. همه توانم را جمع کردم و دوباره صدایش زدم اما بازهم جواب نشنیدم. نور چراغ قوه افتاد روی صورتم. چشم هایم را جمع کردم و با دردی که از گردن تا پائین کمرم پیچ می خورد، سرم را از نور چرخاندم. یکی فریاد زد: اینجا یک زنده است. بیایید کمک! زود باشید! مرد که اتفاقا
قوی هیکل بود بود و تنومند، با کلنجار و زور فراوان بالاخره موفق شد به اندازه رد شدن شانه اش، در له شده و درهم پیچیده را باز کند و با صدایی که نمی فهمیدم از هیجان می لرزید یا ترس، پرسید: خوبی خانم؟! نترس! هیچ نترس! الان می یاریمت بیرون. آب دهانم را که مزه خون و شوری می داد قورت دادم و رو به او که سعی می کرد با چاقو کمربندن را پاره کند، به سختی گفتم: من خوبم، اول به اون برسید! مرد با این حرف من، به سرعت روی پاهایش بلند شد، نگاهی به امیرحسین انداخت و بعد از مکثی معنادار به طرفم چرخید….
دانلود رمان ستاره های نیمه شب از نگار فرزین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب دختر خود ساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.
خلاصه رمان ستاره های نیمه شب
مهتاب هنوز آن روزهای سیاه را به یاد داشت . تازه سیزده سالش شده بود و محسن تازه وارد دومین سال زندگیش شده بود که پدرش آمد و گفت که زن گرفته تا برایش پسر سالمی به دنیا بیاورد و این خانه را هم به عنوان کادوی ازدواج به نام زنش کرده و باید آنها از خانه بروند . خودش یک خانه دو اتاقه توی یک محله پرت برایشان کرایه کرد و هر چی از جهاز مادرش باقی مانده بود را سوار وانت کرد و توی یک روز سرد زمستانی هر سه تایشان را از زندگیش بیرون کرد . بعد از آن خیلی به ندرت پدرش را می دید . شاید سالی یکی دو بار . زن بابایش را هم فقط یک بار آن هم از لای در اتاق پذیرایی
خانه پدر بزرگش دیده بود . زن جوان و خوشگلی بود که دوتا دختر برای پدرش زایید و آرزوی پسر داشتن را به دل پدرش گذاشت . هر چند بعدها مهتاب فهمید اگر زن بابایش هم پسر دار می شد یا پسرهایش سقط می شدند و یا مثل محسن معلول به دنیا می آمدند . این را یکی از دکترهای بهزیستی که محسن را معاینه کرده بود، گفته بود. دکتر گفته بود که بیماری محسن بعلت ژن معیوبی بوده که روی کروموزم ایگرگ پدرش وجود داشته و همین ژن معیوب که فقط به جنین پسر منتقل می شده باعث معلول شدن محسن و سقط شدن آن بچه های دیگر که همگی پسر بودند، شده. هر چند هیچ کس در
فامیل پدرش قبول نمی کرد که ممکن است مشکل از طرف مرد باشد. از دید آن ها تنها کسی که در این مورد مقصر بود، فقط و فقط مادرش بود و لاغیر. همیشه فکر می کرد، اگر پدرش آن مشکل را نداشت. مادرش پنج تا پسر می زاید و می شد گل سر سبد فامیل و او هم به عنوان تنها خواهر آن پنج شاخ و شمشاد ارج و غرب خودش را پیدا می کرد و این قدر رنج و عذاب نمی کشید. منصوره خانم که حالا سرحال تر به نظر می رسید، قلبی از چایش خورد و گفت: – اگه تو رو برای کمال خواستگاری کنن خوب می شه. ما هم از این آلاخون والاخونی در میایم. بلاخره خونواده عروسشون رو که ول نمی کنن…
دانلود رمان سایه ی تاوان از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان زندگی پرستش است است و کیان. زندگی پر شباهت هر دو به خاطر اشتباهات دیگران دچار تغییراتی می شود. پرستش صبوری را پیشه می کند و فراموشی را انتخاب می کند. اما کیان سال ها صبر و تلاش می کند تا انتقام بگیرد، انتقام تاوان اشتباهات دیگران. حالا بعد از شش سال، زمانش رسیده. زمان انتقام گرفتن. زمان پس دادن تاوان اما آیا سرنوشت آن طوری که کیان میخواهد و یا آن طوری که پرستش فکر میکند پیش می رود؟! آیا همیشه میتوان انتقام گرفت یا می توان تاوان پس داد؟
خلاصه رمان سایه ی تاوان
*از زبان پرستش* دکمه های مانتو رو یکی یکی می بستم و نگاهم رو روی تیترهای کتاب هایی که روی هم تلنبار بودن، می چرخوندم. چند روزی رو توی عید مشغول خوندشون بودم، اما کم کم از حوصلم خارج شد و دیگه علاقه ای نداشتم که تست بزنم و این کتاب ها رو بخونم. _بابات منتظره، سریعتر مادر. چادرم رو روی سرم میذارم و بعد از دستکاری شال زیرش تا خوب وایسته، کیف رو برمیدارم و به داخل ماشین میرم.
تمام راه سکوت بود. من و بابا هیچ وقت حرفی نداشتیم که بزنیم.اگر پولی می خواستم یا چیزی نیاز داشتم، بهش می گفتم و اگه هم روم نمیشد، مامان رو جلو می نداختم.
همیشه یک خط بین من و بابا بود. بچه که بودم خیلی شوخی می کرد، حتی من و پیمان رو پارک میبرد. یه پدر مهربون بود. اما کم کم با بزرگ شدنمون، رفتارش با پیمان جدی تر و با من کمتر شد. کاش نمیشد… -ممنون. _مراقب باش. فکر کنم امروز هم به خاطر حرف های مامان حاضر شد برخلاف بقیه روزها که من رو فقط به خط تاکسی ها می رسوند، به دانشگاه برسونه. با وارد شدنم به ساختمونی که کلاس تشکیل میشد، آهی میکشم. دعا می کردم اصلا بچه ها قضیه ازدواجم رو فراموش کرده باشن. ولی نه… خنگ که نبودن. رنگ ابروهام. قهوه ای که خودم هم دوستش داشتم و نمی خواستم
دیگه مشکیشون کنم. تغییر چهرم خیلی واضح بود. وارد کلاس میشم و “سلام” آرومی میکنم و از ردیف اول که سه تا از پسرای کلاسمون نشسته بودن، به ردیف چهارم میرم. -چطوری عروس خانم. با کشیده شدن چادرم، پشت میکنم و با لبخندی زوری و احساس شرمساری به دو تا از همکلاسی هام نگاه میکنم. -ممنون، خوبین شماها؟! -آره. هر دو چشمکی میزنن و من پرسشگرانه نگاهی بهشون میندازم. -خوش میگذره متاهلی؟! زهرا هنوز نیومده بود. وقتی بیاد چه رفتاری باید داشته باشم؟! یاد جمله ی مامان میفتم: “زیاد باهاش حرف نزن، دیگه یه سری حرمت ها شکسته شده.” -متاهل نشدم…
دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان بازیکن سابق تنیس، ایستون بردبری (اسم مونث) است که سعی میکرد بهترین معلمی که میتونه باشه، همینطور سعی میکرد به دانش آموزای خسته کننده اش برسه و گذشته رو فراموش کنه، چیزی که باعث شده بود به این مرحله از زندگی برسه مهم نبود، نمی تونست اجازه بده که مهم باشه، ولی حالا یک جلسه اولیا مربیان خصوصی می تونست گره گشای مشکلاتش باشه، ایستون بعد از آشنا شدن با تایلر مارک، خیلی راحت متوجه شد که چرا پسرش تو مدرسه مشکل داره، اون مرد می دونست چطوری کار و ثروتشو اداره کنه، ولی یه پسر نوجوون رو؟؟ نه!
خلاصه رمان تخلف
سعی کردم تعادملو روی پای دیگه ام حفظ کنم و لیوان شربتم رو به دست دیگه ام دادم. کفشمو گرفتم و پامو کمی واردش کردم. قبل از اینکه جلوتر برم کفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. آهی کشیدم و خم شدم تا برش دارم. هنوز کاملا خم نشده بودم که با حس دستی که مچمو گرفت و لیوانم رو از دستم بیرون کشید سر جام متوقف شدم و خودمو عقب کشیدم. صدای آروم و بمی اخطار داد: – مراقب باش. پلکی زدم. نگاهم بین دستی که مچمو گرفته بود و نصف شربتی که موقع خم شدنم روی زمین ریخته بود چرخید.
کمرمو راست کردم تا صاف بایستم که با دیدن مردی که لیوان رو روی میز گذاشت و جلوم روی فرش زانو زد متوقف شدم. – اجازه بده. چیزی که تو قفسه سینه ام پر پر میزد رو نادیده گرفتم و بهش نگاه کردم که مچ پامو گرفت و خیلی راحت وارد کفش پاشنه بلندم کرد. دستای مطمنئن از خودش منو سر جام میخکوب کرده بود. گرمای انگشتاش به پام منتقل شد. آزرده از تپش سریع قلبم چشمامو باریک کردم. مثل مهمونای دیگه ماسک نزده بود. با توجه به فلسفه پدرم، احتمالا اون با کسی بازی نمی کرد و نیازی
نداشت که همرنگ جماعت باشه. دلش می خواست همه بدونند چجور آدمیه: بی باک، شجاع، قانون شکن… ولی فلسفه درونی خودم می گفت که احتمالا فقط ماسکشو خونه جا گذاشته. نگاهشو بالا گرفت، گوشه لبش کمی بالا رفت و چشمای خمارش با علاقمندی زیر و روم کرد. همون لحظه فهمیدم که ازم بزگتره. اونم خیلی. با توجه به خط های کمرنگ گوشه چشماش میتونستم حدس بزنم که وسطای سی سالگیشه. و البته که سن بالایی نبود، ولی مطمئنا هم نسل من که بیست و سه سالگیمو می گذروندم هم نبود…
دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…