دانلود رمان فرمانروای مغرور (دو جلدی) از مریم محمدی تبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد هوداد یه مرد مغرور و متفاوت ، مغرور بودن ایشون با همه آدم های مغرور فرق میکنه و متفاوت بودنش هم یه جور هیجانی… اون خواهان دختری پاک و کوچولو از سرزمین ما انسان هاست، و هیچ رمقه حاظر نیست دست بکشه ازش و براش حکم نفسش رو دار جوری که حد و وصفی نداره. هوداد در تلاش تا اون رو از خطراتی که از جانب مردمان سرزمینش دور نگه داره، تا به سن قانونی برسه و رسمی ببرش پیش خودش اما این وسط اتفاق هایی میوفته که باعث میشه سریع تر از موعد مقرر شده ببرش پیش خودش و…
خلاصه رمان فرمانروای مغرور
ماشین رو روشن کردم از پارکینگ در اومدم که گوشیم زنگ خورد، انگشتم رو روی صفحه گوشیم کشیدم تماس رو وصل کردم، استیفن: سلام هوداد دوتا مرد داخل خونه هستن و… داد زدم: چی؟ استیفن: خودتو برسون، دیمن بدو برو رو پشت بوم فرار نکنه تلفن رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم… هوداد:دو مرد کی میتوننن باشن ؟؟؟ کی جرعت کرده پا داخل ملک من بزاره؟؟ پامو رو گاز بیشتر فشار دادم، ماشین رو پشت عمارتم پارک کردم، کتم رو در اوردم انداختم داخل ماشین، در ماشین بستم و آروم از رو دیوار پریدم داخل حیاط، از بین درخت ها گذشتم و از در داخلی راهرو وارد شدم.
دیمن و استیفن پشت به من ایستاده بودن، آروم زمزمه کردم: منم. دیمن: داخل اتاق هانا هست، قدم هامو آهسته تر کردم. پشت در اتاق هانا ایستادم، صدای خنده بلند هانا و غوغا میومد، بین صداها صدای کلفت مردونه ای هم میومد که میگفت: جوووووون چه دختری… بدون معطلی با لگد زدم تو در، اینقدر ضربه پر قدرت بود که در از جاش در اومد و افتاد، هوداد: دیمن پنجره ها با تو. نگاهم رو داخل اتاق چرخوندم، هانا عادی نگاهم می کرد و غوغا، چشماش کم مونده بود بیوفته بیرون، انگشت اشارم رو گذاشتم رو بینیم به نشانه سکوت، حموم و رو چک کردم کسی نبود، برگشتم داخل اتاق پشت به
هانا و غوغا ایستادم و گفتم : چه شکلی بود؟ هانا: داداش معلوم شما چتونه ،در اتاقم رو خورد کردین الان هم برای من پشتت کردی سمتم !! دیمن: اون مرد کی بود تو اتاقت هان؟؟ باهاش خوش و بش هم می کردین؟؟ صدای خندتون خونه رو برداشته. هانا: کسی اینجا نیست توهم زدی ها. هوداد: (با داد) هانا نیشت ببند، خودم صداش رو شنیدم. دیمن: شنیدم که گفت جونننن چه دختری، یالا بگو کی بود؟؟؟ غوغا تو یه لحظه دلش رو گرفت و افتاد زمین و بلند بلند قهقهه میزد، اینقدر خندید که اشک از چشماش سرآزیر شد، با لگد زدم رو ساق پاش که جیغ کشید بین خنده و داخل خودش جمع شد…
دانلود رمان افسونگر از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد… افسونگرش کردند.
خلاصه رمان افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد: امیلی … مُردی؟ -سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم… همه جاش پر از سوسک و کثافته …
هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد: امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم … -می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون…
دانلود رمان هوس و گرما از مهلا علی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی پسر به اسم آرتاس که با احساسات دخترا بازی میکنه و اونا رو سرکار میذاره. یه روزی با دختری برخورد میکنه که….
خلاصه رمان هوس و گرما
بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام، منو رویا و مرال رفتیم بخوابیم. من تو اتاق مرال می خوابیدم. چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم. لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم. مرال که به ۳ ثانیه نکشید خروپفش شروع شد. ولی من دیر خوابم برد. همش به حرف آرتا فکر می کردم. یعنی راست می گفت؟ چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت. به هرحال این تجربش زیاد بود. چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود. داشت کم کم ذهنم منحرف میشد می رفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود. عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم. ساعت یک بعد از ظهر بود. مرالو تکون دادم. خوابالود گفت: هوم؟ _بیدار شو دیگه. چقد می خوابی؟ _خواهش میکنم اذیت نکن وستا. خوابم میاد. یکم نگاش کردم. بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بود معلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده. دلم براش سوخت. رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود. خدمتکارای اضافه هم رفته بودن. مامان مرالم اومده بود. باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم. رویا هم هنوز خواب بود. بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود. _ساعت خواب خانم.
_هنوزم خوابم میاد وستا. از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا. کوه که نکندی. من دیگه باید برم. _کجا؟ بودی حالا. _نه مامان گفته زودتر بیا. الانم که ساعت دو شده. خیلی دیره. _باشه برو. _یه وقت بیشتر طارف نکنیا. خجالت داره مثلا مهمونتم. در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت: گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی. _لیاقت نداری. _راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟ _آره حتما. تو که میدونی من دیوونه ی این کارم. کی برنامه ریزی کردین؟ کی کیا هستن؟ دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد…
دانلود رمان دریچه از هانیه وطن خواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره زندگی محیاست. دختری که در گذشته همراه با ماهور پسرداییش مرتکب خطایی جبران ناپذیر میشن که در این بین ماهور مجازات میشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها این دو میخوان جدای از نگاه سنگینی که همیشه گریبان گیرشون بوده زندگیشون رو بسازن…
خلاصه رمان دریچه
مراسم عروسی که فرداشب قرار بود در این تالار برگزار شود وسواس بیشتری را نیاز داشت. آنقدر که رامین بی خیال هم، به جوش و خروش افتاده بود. زبان تند و تیز و رک گوی عروس خانم ما را حسابی به هل و ولا انداخته بود که نکند چیزی کم و کسر باشد و این خانم بیاید با آن اخلاق به قول رامین چیز مرغیش آبرو و حیثیت چندین و چند سالمان را خدشه دار کند. این مراسم بار مضاعفِ اعصاب خردی این چند روز گذشته بود. چند روزی که دائم فشار خون شمسی جان را مورد نوسان قرار می داد و طغیان های محمدجادخان را مثل یک سریال آبکی ادامه دار می کرد.
در این چند روز روانم کمی به هم ریخته بود. مهراوه و ماهان که خود را راحت کنار کشیده بودند و سعی کرده بودند استثنایی برای عادت هر روز آمدن به خانه ما قائل شوند. مهربان هم که می آمد و کمی می ماند و بعد ناراحتی و غصه خوردن مامان برای شمسی جان را که می دید، زود می رفت. دلم گرفته بود. بعد از آن بیماری سخت حالا که می شد خوش گذراند این بند و بساط را داشتیم. تا بوده و بوده همین بوده است. این دو خانواده به هم وصل بوده اند. در شادی ها و غصه ها هم محکم تر. حالا این بحران داشت دیگر زیادی شورش در می آمد.
چشم های خسته ام را کمی ماساژ دادم و خواستم از تالاری که برق می زد از تمیزی، بیرون بروم که صدای جر و بحث دو نفر نگاهم را به سمت راهروی پشتی تالار انداخت. قدمی سمت راهرو برداشتم. صدای دو مرد از آن فاصله آشنا بود. نزدیک تر که شدم بیشتر به وخامت اوضاع پی بردم. این هم یکی دیگر از بحران ها. همیشه این مرد برای خانواده مایه دردرسر بوده است. از پیچ راهرو گذشتم و به آن دو که شاخ و شانه برای هم می کشیدند، نگاهی انداختم. صدای درسر انداخته برادر سما که دقیق یادم نیست اسمش صادق بود یا صالح کمی مضطربم می کرد…
دانلود رمان هاوام از زهرا بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه من، خودِ گمشده اش را از لا به لای اتفاقاتی تلخه پیدا میکند! خودش را برمی دارد و می دود در میدان زندگی برای قوی شدن، تا از ضعفی دوازده ساله فاصله بگیرد و برخیزد! در این بین اتفاقاتی که رخ میدهد مسیر زندگی اش را تغییر میدهند! مسیری که در آن، جز خدا یاوری ندارد!
خلاصه رمان هاوام
نگاهم را در کافه نسبتا خلوت که تمام دکورش آبی و سفید بود چرخاندم. ساعت هفت و نیم بود و تا از بیمارستان به اینجا برسم، چهل دقیقه طول کشیده بود. حداقل خوبی اش این بود که می دانستم او هم مثل من همیشه زمان بندی اش مشکل دارد و احتمال ده دقیقه بیشتر نیست که رسیده. پشت میزی درست در نزدیکی کتابخانه نشسته بود، کتابخانه ی چوبی و سفید رنگی که داخل دیوار تعبیه شده بود و یک دیوار را کاملا در بر می گرفت. به سمتش رفتم، به کنار میز مربع شکل و سفید که رسیدم، با صدای پایم سرش را از داخل گوشی اش بیرون آورد.
با دیدنم لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد. خیره به چشمان آشنا و آبی رنگش گفتم: – پارسال دوست، امسال که آشنا هم نه! یکدیگر را که در حصار گرفتیم، همان طور که کف دستش را بین دوتا کتفم گذاشته بود جواب داد: به جان ایلدا از آخرای شهریور به این ور، وقت سر خاروندن هم نداشتم! از حصار هم جدا شدیم و حینی که روی صندلی می نشستیم، با لحنی که یعنی خیالت تخت دلخور نیستم، گفتم: می دونم چشم قشنگ! لبخندی زد و با اشاره به ساعت مچی اش، با خنده گفت: یعنی من و تو ترکوندیم توی سر وقت رسیدن! دستی به مقنعه مشکی
رنگم کشیدم و با لبخندی که حاصل دیدنش بعد از چند هفته بود جوابش را دادم: باور کن از بیمارستان میام. نگاه کن حتی نتونستم یه لباس درست و حسابی بپوشم! با انگشت اشاره اش به سرتاپایم، که حال نصفش پشت میز پنهان بود اشاره ای کرد و گفت: تو همیشه خوشتیپی، حتی اگه گونی بپوشی! نگاهم را از شال بلند و خاکستری رنگش، به مانتوی آبی تیره اش دادم که از کمر با مکش جمع شده بود و آستین هایش هم از آرنج به پایین مدل عروسکی بود و دور مچش کش می خورد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مانتوتون رو با چشماتون ست کردین خانوم؟
دانلود رمان گیسو کمند (دو جلدی) از نگین حبیبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کمند دختری از باند عتیقه کالفرنیا ماموریت میگیره وارد باند عتیقه تهران بشه و توجه و علاقه رییس باند،دان،رو جذب کنه..اما این فرد بویی از احساس نبرده و برای کمند که اولین ماموریت و معمولا سوتی میده کار خیلی سختیه… در این بین هم مشکلاتی برای پیش میاد و ماجراهای جالبی براش اتفاق میوفته.
خلاصه رمان گیسو کمند
در صندوقو بالا زدن… نگاهی به مجسمه های عتیقه انداختم… طبق آموزش هایی که مادام داده بود باید اصم باشمه… کلاه کاپمو جابه جا کردم و لبخند بدجنسی زدمو گفتم: .OK- نگاهی به دستیار بغل دسمتم انداختم وعقب رفتم… دنیل چمدون هارو به کمک بقیه افراد از توی ماشین های خودمون گذاشت و به سمتم اومد: _پولا رو بدم؟ سرمو تکون دادمو به سمت ماشین رفتم… یکی از همون بادیگاردا درو برام باز کرد و من پامو روی بدنه شاستی بلند گذاشتم و روی صندلی نشستم… درو بستم…
تی شرتمو مرتب کردم که دنی کنارم نشست و علامت حرکت داد… به ساختمون اصلی رسیدیم و خیلی مخفیانه وارد پارکینگ شدیم… دوباره درو برام باز کردن… واقعا از هیکلشون با کت و شلوار مشکی و اون سرهای تراشیده و عینک آفتابیشون می ترسیدم! سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم و وارد ساختمون شدم… آخیش… چه هوای خنکی… به سمت اتاقم رفتم که دنی گفت: -اگه مادام سراغتو گرفت؟ _صدام کن. درو بازکردم و وارد شدم… کلاه و جلیقه مو برداشتم و روی تخت مشکی و قرمزم انداختم…
وارد بالکن شدم… دست به سینه به سواحل کالیفرنیا و زن و مردایی که با اون حالت باهم والیبال بازی می کردن یا کارای دیگه! نگاه کردم… دیگه برام عادی بود… پوفی کشیدمو وارد اتاق شدم… دراتاق تقه ای خورد… _بیا تو. دنی اومد… برگشتم و به تیپ تابستونیش خیره شدم… موهای بور و چشمهای آبی… یکی از همین اروپاییا که وارد باند مادام شده بود… البته قبل از من اینجا بود.. دنی -مادام… _الان میام. سر تکون داد و رفت… یه تاپ قرمز پوشیدم با شلوار جین مدل پاره پاره. موهامو دم اسبی بالا سرم بستم…
دانلود رمان عیان از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟بغضم را به سختی قورت می دهم. ب..ببخشید، مگه شوره؟هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره
خلاصه رمان عیان
کاش زمان به عقب برمی به همان روزهای سادگی گشت….به همان روزهایی که من قناری هاتف بودم …..
من چه کرده بودم با مردی که جانش برای قناری در می رفت…. انگشت اشاره اش در هوا تکان می خورد، خط و نشان میکشد برای قناری که خیلی وقت است بال و پرش سوخته و نفسش از هوای قفس بند آمده. ببین منو دفه آخره که بهت هشدار میدم پ خوب گوشات و وا کن ببین چی میگم. نگاه به خون نشسته اش را میان چشمانم جا به جا می کند.
هر موقع تصمیم گرفتی مثه بچه آدم اصل ماجرا رو واسم تعریف کنی به ارواح خاک آقام از سگ کمترم اگه به حرفات گوش ندم… ولی…… انگشتش را جلوی صورتم تکان می دهد. اگه بخوای شر و در بیاری و بزنی جاده خاکی همچی ازت رد میشم که یادت نره من کی ام و چیا ازم بر میاد شنفتی چی گفتم؟ نگاه بغض دار و دلخورش را از من میگیرد. می چرخد و نفسش را فوت میکند، چشمی زیر لب میگویم کف دستانش را بهم میکوبد و در گلو می خندد.
کی باورش میشه… من و تو به جایی رسیدیم. فقد باس کنار هم باشیم ولی…. دیگه مال هم نباشیم. جایی وسط سینه ام تیر می کشد. هاتف و این همه بی رحمی دستش را میان موهای کوتاهش میکشد، کاش نگاهم کند. ولو با قهر.. ولو با خشم و فریاد…..غرورم را زیر پای خودم له میکنم و حرف دل وامانده ام را میزنم. نمی خوام از دستت بدم هاتف… می فهمی؟؟ چقد بگم جز تو کسی رو دوست نداشتم و ندارم. به سمت من می چرخد و… نگاه غمگینش داره چشمانم…
دانلود رمان در از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خاطرات یک گیشا داستان دو خواهر ژاپنی است که بعلت فقر به شخصی فروخته میشوند و داستان حول زندگی خواهر کوچکتر بنام سایوری است. اینکه او را از کوچکی تربیت می کنند که در آینده یک گیشا شود، چیزی مثل ساقی یا مهماندار مردان که طی مراسمی خاص صورت میگیرد و نیاز به آموزش دارند…
خلاصه رمان خاطرات یک گیشا
پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه میگویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را میشنیدم و متوجه حرفهایشان نمیشدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافهای جدی و در حالی که دست به هم میمالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند. دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان.
باید با یکی از زنهای ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.» پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.» «این روزها وضع همه خراب است. منظورت را میفهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.» «پس دارد میمیرد؟» «احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد میکشد. میمیرد و راحت میشود.» دیگر صدایشان را نمیشنیدم، صدای به هم خوردن بال پرندهای هراسان در گوشم طنین انداخته بود.
نمیدانم، شاید صدای قلبم بود. اما اگر تا به حال پرندهای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکسالعمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمیخواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه میشود. به این فکر کرده بودم، اما همانطور که فکر میکردم اگر زلزله بیاید و خانهمان خراب شود چه خواهد شد…
دانلود رمان سلام بر لیلی از مریم ناطق با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با موبایل در حال پرداخت قبض برق بود که صدای زنگ گوشی موبایلش بلند شد. با دیدن نام تماس گیرنده لب پایینش را با تعجب جلو داد و زیر لب گفت: “وا! سلیمیان؟ چیکار داره با من؟” انگشتش را رو ی دایره ی سبز کشید. _سلام، آقای سلیمیان لحنش رسمی و محترمانه بود. دست پیش برد یک آشغال ریز از روی فرش پر نقش و نگار برداشت.
خلاصه رمان سلام بر لیلی
شمرده شمرده پاسخ داد: _ ممنونم، شما خوب هستین ؟ خانواده ی محترم خوبن؟ با خطی در پیشانی منتظر پایان تعارفات و فهمیدن علت تماس او ماند. سلیمیان آسوده خاطر و راحت جواب داد: _ بله… خوووب… منم خوبم ویدا جان، مرسی از لطفت. خودت چطوری؟ متعجب بود از تماس این مثلا استاد سابق شعرش، آن هم بعد از چند سال. نگاهش خیره ی عکس روی دیوار بود.
کوتاه پاسخ داد: _ خدا رو شکر . دیگر اصراری نداشت بی حوصلگی اش مخفی بماند. منتظر ماند. _ ویدا جان !او عادت داشت همه ی زن های پیرامونش را به نام کوچک صدا بزند. کاری هم به تفاوت سنی یا بی میلشان هم نداشت. صدای بسیار بم سلیمیان توی گوشش پیچید: _می تونی یه سر بیای گالری؟ حوصله ی این استاد پشت هم انداز را نداشت. اصلا استاد حسابش نمی کرد…