دانلود رمان سایه ی تاوان از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان زندگی پرستش است است و کیان. زندگی پر شباهت هر دو به خاطر اشتباهات دیگران دچار تغییراتی می شود. پرستش صبوری را پیشه می کند و فراموشی را انتخاب می کند. اما کیان سال ها صبر و تلاش می کند تا انتقام بگیرد، انتقام تاوان اشتباهات دیگران. حالا بعد از شش سال، زمانش رسیده. زمان انتقام گرفتن. زمان پس دادن تاوان اما آیا سرنوشت آن طوری که کیان میخواهد و یا آن طوری که پرستش فکر میکند پیش می رود؟! آیا همیشه میتوان انتقام گرفت یا می توان تاوان پس داد؟
خلاصه رمان سایه ی تاوان
*از زبان پرستش* دکمه های مانتو رو یکی یکی می بستم و نگاهم رو روی تیترهای کتاب هایی که روی هم تلنبار بودن، می چرخوندم. چند روزی رو توی عید مشغول خوندشون بودم، اما کم کم از حوصلم خارج شد و دیگه علاقه ای نداشتم که تست بزنم و این کتاب ها رو بخونم. _بابات منتظره، سریعتر مادر. چادرم رو روی سرم میذارم و بعد از دستکاری شال زیرش تا خوب وایسته، کیف رو برمیدارم و به داخل ماشین میرم.
تمام راه سکوت بود. من و بابا هیچ وقت حرفی نداشتیم که بزنیم.اگر پولی می خواستم یا چیزی نیاز داشتم، بهش می گفتم و اگه هم روم نمیشد، مامان رو جلو می نداختم.
همیشه یک خط بین من و بابا بود. بچه که بودم خیلی شوخی می کرد، حتی من و پیمان رو پارک میبرد. یه پدر مهربون بود. اما کم کم با بزرگ شدنمون، رفتارش با پیمان جدی تر و با من کمتر شد. کاش نمیشد… -ممنون. _مراقب باش. فکر کنم امروز هم به خاطر حرف های مامان حاضر شد برخلاف بقیه روزها که من رو فقط به خط تاکسی ها می رسوند، به دانشگاه برسونه. با وارد شدنم به ساختمونی که کلاس تشکیل میشد، آهی میکشم. دعا می کردم اصلا بچه ها قضیه ازدواجم رو فراموش کرده باشن. ولی نه… خنگ که نبودن. رنگ ابروهام. قهوه ای که خودم هم دوستش داشتم و نمی خواستم
دیگه مشکیشون کنم. تغییر چهرم خیلی واضح بود. وارد کلاس میشم و “سلام” آرومی میکنم و از ردیف اول که سه تا از پسرای کلاسمون نشسته بودن، به ردیف چهارم میرم. -چطوری عروس خانم. با کشیده شدن چادرم، پشت میکنم و با لبخندی زوری و احساس شرمساری به دو تا از همکلاسی هام نگاه میکنم. -ممنون، خوبین شماها؟! -آره. هر دو چشمکی میزنن و من پرسشگرانه نگاهی بهشون میندازم. -خوش میگذره متاهلی؟! زهرا هنوز نیومده بود. وقتی بیاد چه رفتاری باید داشته باشم؟! یاد جمله ی مامان میفتم: “زیاد باهاش حرف نزن، دیگه یه سری حرمت ها شکسته شده.” -متاهل نشدم…
دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی بازی های عجیب دارد. عده ای در فکر سود و منفعت خود وعده ای قربانی این سود ومنفعت زیاده خواهی هایی که زندگی هایی را بر هم میریزد. آدم های قصه ما، قربانی زیاده خواهی می شوند و حالا دختری، پس از سال ها دنبال قربانی اصلی این زیاده خواهی می گردد یک گمشده مصمم در پیدا کردنش پیدا کردن کسی که از او فقط یک اسم به یادگار دارد یک دفتر خاطرات دراین بین شاهد حوادث و اتفاقاتی هست که بر آن قربانی گذشته و همچنین اتفاقاتی که برای خودش رخ می دهد…
خلاصه رمان ناخواسته
از خونه ویلایی روبرو، چند تا دختر و پسر جوون در حال خداحافظی کردن بودن و قصد داشتن سوار ماشین هاشون بشن. ماشین یکیشون همونی بود که من عاشقش بودم، چقدر دلم می خواست وقتی کنکورمو دادم، بابا برام یه ماشین بخره، حاضر بودم بابا بهم اون ماشینو بده و بگه برو پی زندگی خودت… زل زده بودم به ماشینه که انگار یکی دست برام تکون می داد، دقیق شدم و متوجه شدم یکی از همون پسرا با خنده زشتش داشت این کارو انجام می داد، چقدر چشمش تلسکوپی بود که منو از طبقه بیستم دید، پوف بعضی از اینا رو فقط خدا میشناسه.راهمو به سمت یکی از صندلی های
تراس کج میکنم و میشینم و با لبخند به جلد دفتر خیره میشم و بازش میکنم، صفحه اول رو قبلا خونده بودم، به صفحه دوم میرم و نگاهمو به دست خط زیبا مادرم میدوزم. ((_ آخه دختره خیره سر، دلت به حال من نمی سوزه، دلت به حال خواهر برادرای کوچیکت نمی سوزه، واسه مامانت که میسوزه هااان؟! با کشیدن داد، کنار بخاری قدیمی خونه میشینه و دستاشو به سرش میکوبه، بچه ها یک گوشه چمباتمه زده بودن. _ آقا جمال ول کن بچمو، اعصاب خودتم خرد نکن. _ چی میگی زنیکه؟ چهار ماهه اجاره خونه رو ندادم، خرج شکم این توله سگا، خرج این زندگی کوفتی… مامان با چشم های
نگرانش به من خیره میشه و معلوم بود آرزو داره من بگم باشه. _ من راضی نمیشم، این یادگاریه نمیگذرم ازش! _بدرک که نمی گذری دختره ی چشم سفید، گمشو تو اتاقت احمق. اعصابم بهم ریخته بود، می تونستم بدتر از اینا جوابشو بدم، اما جلوی زبونمو گرفتم، با نگاهی غضبناک به مامان، راهمو به سمت تنها اتاق خونه کج میکنم. کنار لحاف و تشک ها که روی هم انباشه شده شده بودن، میشینم و به حرف های جمال فکر میکنم.
یعنی من سنگدلم؟؟؟ نه منم دلم میسوزه، ولی نمی خوام اونو از دست بدم، برام عزیزه، شاید آدم نباشه، ولی یادگار عزیز ترین فرد زندگیمه که بهم بخشیده.)) چشمام خسته شده بودن…