دانلود رمان جان و شوکران از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شوکران گیاهی است سمی، بیخ و ریشه آن سمی است. ولی در عین حال، برای تسکین دردهای سرطانی دارویی مفید است. هم درد و هم درمان، هم زخم و هم مرهم، هم نیش و هم نوش، هم مرگ و هم جان… و این چیزی است که گاهی ما آدم ها به آن دچار هستیم. زخم می زنیم، درد تولید می کنیم، می شکانیم و می کشیم… ولی در عین حال مرهم هستیم، هم دردیم، ترمیم می کنیم و جان می دهیم. حکایت غرییب است زندگی ما آدم ها، گاهی آن چنان در چیزی غرق می شویم که فقط لحظه را می بینیم… دیگر هیچ چیز برایمان اهمیت ندارد، فقط لحظه…
خلاصه رمان جان و شوکران
بوی تند گاز پرتقال در کلاس پیچید و متعاقب آن صدای یکی از پسرها بلند شد. _استاد بوی پرتقال میاد. یکی داره تک خوری می کنه. کلاس را خنده منفجر کرد. سلیمانی بی نوا هاج و واج خواندن شعر را قطع کرد. درحالیکه هنوز در حس و حال و هوای شعر گیر کرده بود با حالتی گیج به آن جمع خندان نگاه کرد. همین باعث شد که خنده ی بچه ها بیشتر شود. این بار حتی خود استاد هم خنده اش گرفته بود. در حالیکه دستش را جلوی دهانش گرفته بود با ته خودکارش روی میز ضربه می زد تا بچه ها را وادار به سکوت کند.
_بچه ها خواهش می کنم ساکت باشید. از چرت درآمده، کمی روی صندلی جابه جا شدم. این پسرک لوده، جاویدپور حق داشت. تمام کلاس را بوی پرتقال گرفته بود. آن چنان شدید بود مثل اینکه کنار دست من پوست گرفته شده بود. نگاهی به نیاز کردم. کیف بزرگش را روی صندلی گذاشته بود و پشت آن پرتقال را پوست گرفته بود. یکی از پرهایش هم در دهانش بود و همان طور مانده بود. نه می توانست بجود و قورت بدهد و نه آنکه آن را به بیرون تف کند. لبم را گزیدم.
نیاز قبلا هم از این کارها کرده بود. ولی نه سر کلاس این عزراییل که می توانم به جرات بگویم حتی رئیس دانشگاه هم از او حساب می برد. ماه قبل سر کلاس دکتر احمدی خیار خورده بود و بوی آن تمام کلاس را برداشته بود و قبل تر از آن هم تخمه شکسته بود. نمی دانم این چه بیماری بود که نیاز به آن مبتلا بود. اینکه سر کلاس خوراکی بخورد. خودش ادعا داشت که هیجان این کار ممنوعه طعم و لذت آن را ده برابر می کند. چشمانم را برایش گرد کردم. لبخند کجی زد و …
دانلود رمان سیندرلا از محدثه رجبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی سکوی جلوی خونه نشستم… پاهام از خستگی زیادم زق زق می کردن… هنوز هم به فاصله ی زیاد مدرسه جدیدم تا خونه عادت نکرده بودم… مامان با یه لیوان آب سرد کنارم نشست… به چهره ی مهربونش نگاه کردم… تنها امیدم توی این دنیا مادرم بود…
خلاصه رمان سیندرلا
اصلا دوست نداشتم این جشن تموم شه… جشن خیلی خوبی بود… حداقل که برای من اینطور بود… پر از حس خوب… باز هم من عقب و هانیه جلو نشست… لادن و ویدا به سمت ماشینمون اومدن… ویدا از شیشه پیش هانیه کمی خم شد و گفت: –جا هست ما بیایم با شما؟ هانیه سریع گفت :–بلههه… بپرین بالا… انگار که منتظر اجازه بودن سریع در ماشینو باز کردن و نشستن… ماشینا که حرکت کردن صدای بوق بوق ها رفت توی آسمون… هانیه صدای آهنگو زیاد کرده بود و با ویدا و لادن جیغ و داد راه انداختن…
دلم می خواست صدای بوقا رو بشنوم… با اون آهنگ از صدای بقیه ماشینا چیزی درست نمی شنیدم… خودمو کشیدم جلو و آروم در گوش فرزام گفتم: -میشه صدای اهنگ کم کنی؟ صدای اونم آروم بود… به قدری آروم که کسی متوجه مکالممون نشد… –چرا؟ -می خوام صداهای بوق بوقا رو بشنوم… قشنگتره… فرزام دست دراز کرد و صدای ضبط رو کم کرد… هانیه یهو ساکت شد و با تعجب رو به فرزام گفت: –عععه… ضد حال… زیادش کن… –گوشم درد گرفت… همینطوری جیغاتو بزن…
خنده م گرفت… از تو آینه نگاهش کردم… چشمای اونم می خندید… اینقدر بچه ها کنارم جیغ و سوت زده بودن که خودمم به وجد اومده بودم و دیگه اخرش همراهشون سوت می زدم… هانیه راست می گفت آخر عروسی خیلی زیاد به آدم خوش می گذره. جایی که مسیرمون با نگین اینا عوض میشد براشون از توی ماشین دست تکون دادیم… اونا مستقیم رفتن ولی فرزام دور زد و به سمت خونه ویدا و لادن رفت تا اونا رو برسونه… به ساعت ماشین نگاه کردم… دوازده و چهل پنج دقیقه بود…
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…
دانلود رمان خنیاگر غمگین با لینک مستقیم به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در pgba.ir
📚#خنیاگر_غمگین
✍️نویسندگان: #یگانه_اولادی #مینا_شوکتی
✨ژانر: #عاشقانه_ازدواج_اجباری_خیانتی_انتقامی
📑خلاصه:
گویند که بهشت زیر پای مادران است..
اما در قصه ما یک مادر جهنمی وجود دارد که پاکی دخترش را دست آمیز امیال و هوس های خود میکند و در این میان دون ژوانی برای نجات دخترک وارد میشود اورا از مادرش جدا کرده و دخترک را مانند فرزند خود بزرگ میکند اما کی احساساتش به اون مانند معشوق میشود …چه زمانی به خود می آید و میبیند خود نیز به دخترک دل داده اما..ای کاش همه چیز به این آسانی بود
خیانت این واژه سهمگین کمر دخترکمان خرد میکند آیا او کمر راست خواهد کرد بعد این ماجرا ؟
آیا دون ژوان خود را خواهد بخشید ؟
آیا سکانس سناریو ترسناک خیانت معشوقش را فراموش میکند ؟!
دانلود رمان خنیاگر غمگین اثر یگانه اولادی و مینا شوکتی نگارش قوی
دانلود رمان the outsiders به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
ژانر رمان: عاشقانه
نویسنده : شبنم سعادتی
تعداد صفحات: 1526
خلاصه رمان: هامون و دختری که با او زندگی میکند منتظر تولد فرزندشان هستند، اما جنین به دلائل نامعلومی سقط میشود. هامون که فکر میکند مشکل از هستی است به او دلداری میدهد. اما جواب دکتر هر دو را متحیر میکند، مشکل از خود هامون است و دیگر قادر به بچهدار شدن نیست و این موضوع باعث میشود هستی یک صبح او را برای همیشه ترک کند.
قسمتی از متن رمان رفیق روزهای بد
هامون به واکنش تندم خندید و گفت: امروز تو مغازه با بابام حرف زدم بهش گفتم که دستم خیلی تنگه اونم قبول کرد که بهم سرمایه بده واسه خودم کاری چیزی ردیف کنم فکر نمی کردم به این زودی به چیزی که میخواست برسد پس نقشه اش برای جا زدن ،من، به جای هستی گرفته بود. دستانم را زیر چانه قلاب کردم و کمی در جا پریدم وای هامون خیلی خوشحال شدم. دیگه رفتی که قاتی خرپول ها شی! خندید و گفت:
دیگه تا اون حدم نه بعدش چهره اش فکری شد و گفت یه چیز دیگه هم… چی؟ به صورتم نگاه ه کرد و گفت: گفت به شرطی که تو همین چند روز آینده عقد رسمی كنيد.یک طوری شدم حسی که نمی توانستم اسمی رویش بگذارم نه شبیه خوشحالی بود نه ناراحتی سخت بود که نپرسم میخوای چیکار کنی؟ فعلا باید بریم ،عراق، بعدش یه کاریش میکنم
لحنم بی اختیار دلگیر شد چه کاری مثلا؟ بعد عراق میخوای برگردی تهران و به خانواده ت هم بگی بچه سقط شد و ما به درد هم نخوردیم و جدا شدیم…
و از این حرفا… مقابلم ایستاد و یک دستش را روی میز ناهار خوری گذاشت. چشمان سیاه و کشیدهاش را در صورتم چرخاند و صدایش برخلاف همیشه آرام و خفه به نظر رسید بعد برگشت از عراق شاید بهش بگم بچه سقط شد اما نمی گم ما به درد هم نخوردیم. آدم چطوری دلش می آد در مورد تو اینو بگه؟ گیج شدم انگار همزمان هم چیزی در دلم فرو ریخت و…
دانلود رمان رفیق روزهای بد
دانلود رمان طبقه تاریک اثر ستاره شجاعی مهر نگارش قوی به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در pgba.ir
عنوان رمان : طبقه تاریک
نویسنده: ستاره شجاعی مهر
ژانر: عاشقانه، معمایی
تعداد صفحه: 338
ملیت:ایرانی
سونا برای رسیدن به ارثیهی خانوادگی مجبور است به مکانی ناشناخته برود تا از چند کودک نگه داری کند! اما شبها در آن مکان صداهای عجیب و غریبی میشنود از طرفی وجود مردی جوان مرموزی در نزدیکی اش همه چیز را پیچیدهتر میکند …
خلاصه رمان طبقه تاریک
هوا به شدت سرد است و این سرمای عجیب و استخوان سوز چیزی نیست که بیش از این آن را تجربه کرده باشم از دور هم صدای عجیب و غربی میشنوم تقریبا مطمئنم صدای زوزه گرگ است. آب دهانم را قورت می دهم و تمام حواسم را میگذارم به چراغ های روشن خانه ای که پیش رویم قرار دارد باید زودتر به آنجا برسم. موبایلم در نزدیکی دروازهی چوبی اخطار خاموشی میدهد. به شانسم بدم لعنت میفرستم و تصمیم میگیرم اندک راه باقی مانده را با سرعت بدوم. جلوی در که میرم موبایلم را که
دیگر خاموش شده داخل کیفم میاندازم. نگاهی به محوطه میاندازم موتوری کنار یک خانهی سرایداری کوچک پارک شده است. خانه ای که قرار است برای مدتی در آن زندگی کنم دو طبقه است و در طبقهی بالا ایوانی بزرگ با نرده های بلند دارد. گلدان های زیبایی هم روی نرده های طبقه دوم قرار دارد که ظاهر خانه را زیبا کرده است. دیوارهاگلی و سقف خانه از چوب است. با خودم فکر میکنم اصلا میشود همچین جایی زندگی کرد؟ در را باز میکنم و وارد محوطه میشوم. اطراف خانه باغچهی کوچکی
وجود دارد و یک درخت بزرگ گردو که زیرش تخت و صندلی های چوبی گذاشته اند. مسیرم را سمت خانهی سرایداری برمیدارم و به ذهنم فشار میآورم تا نام سرایدارش را به خاطر بیاورم چند ضربهی کوتاه به در میزنم و خدارا شکر میکنم که چراغ این خانه روشن است. کمی بعد در باز میشود و مردی با موهای یکدست جوگندمی و چشمانی روشن جلوی رویم ظاهر میشود. نمیتوانم منکر شوم ظاهر خشنش با اخمی که به صورتش نشانده تا چه اندازه من را میترساند اما در شرایطی که هستم او تنها کسیست که …
دانلود رمان ظالم و زیبا اثر پرتو فرهمند بصورت رایگان به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در www.pgba.ir
#ظالم_و_زیبا (جلد اول از مجموعه #ظالم)
مترجم: #پرتو_فرهمند
امتیاز 4.22 در سایت گودریدرز
چاپ اول: 2020
ژانر: #عاشقانه #مافیایی #هیجانی #رازآلود
خلاصه:
“اون برای من غریبه بود؛ یک شب بارونی در عین درموندگی، حضور نجات بخش اون غریبه با هاله تاریک و خطرناکی که دورش رو فرار گرفته بود، حس کردم. اون منو از شر دزدهایی که به رستوران حمله کرده بودن نجات داد و من هیچی ازش نمیدونستم، به جز اینکه فقط در آغوش اون مرد احساس امنیت میکردم. اما امنیت، فقط یک توهمه! هر ناجی یک قهرمان نیست! اگر یک مرد خطرناک جون شمارو نجات بده، در ازاش باید بهای سنگینی رو پرداخت کنین. لیام بلک در عوض نجات جونم از من چیزی رو میخواست که برام غیرممکن بود”
ترووی سالیوان، دختر 24 ساله ای که دور از خانواده ش در بوستون زندگی میکنه. سال آخر دانشکده حقوق رو پشت سر میذاره و برای در آوردن خرج زندگیش شب ها در رستوران “بادی” به عنوان گارسون کار میکنه.
11 ماه! مردی موز و سیاه پوشی که ترووی بهش لقب “گرگ” داده 11 ماه به اون رستوران میاد، پشت میز میشینه، فقط قهوه میخوره و تمام مدت به ترووی خیره میشه و در نهایت بدون اینکه چیزی بگه و بعد میره.
رازها و سرگذشت این مرد، تاریک تر از اونیه که بتونه خودش رو به ترووی نزدیک کنه و فقط یک راه برای بدست آوردن این دختر داره! پیشنهاد عجیبی سرنوشت اون دو نفر رو به همدیگه گره میزنه.
قیمت هر شش قسمت جلد شامل
ظالم و زیبا،بهشت ظالم،سرشت ظالم،ظلم و شهوت،قلبهای ظالم،عهدهای ظالم
فقط 25 هزار تومان
شماره پشتیبانی پس از خرید :
09170706899
سرکار خانم شورکی
خرید از لینک زیر
دانلود رمان مجموعه مافیا از دنیل لوری بصورت pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در دانلود رمان جدید
📚#شیرین_ترین_فراموشی (جلد اول مجموعه مافیا)
✍️نویسنده: #دنیل_لوری
✨ژانر: #عاشقانه_مافیایی
📑خلاصه:
النا بخاطر اشتباهی مجبور شد از ازدواج از پیش تعیین شده اش چشم پوشی کند و خواهر کوچکترش با نیکو بدنام ترین رییس مافیا ازدواج کند اما از اولین دیدار کشش زیادی بین النا و نیکو به وجود می آید…
📚#جنون_دلبستگی (جلد دوم مجموعه مافیا)
✍️نویسنده: #دنیل_لوری
✨ژانر: #عاشقانه_مافیایی
📑خلاصه:
“در یک شب زمستانی زندگی این دو در هم تنیده می شود”.
زن لباس هایش خیلی تنگ، پاشنه هایش خیلی بلند است. با صدای خیلی بلند می خندد، بدون رعایت آداب غذا می خورد و بیشتر گفته های کتاب ها را در هم می آمیزد. کمتر کسی می داند این فقط یک پنهان کاری ماهرانه برای مخفی کردن حمله های عصبیش است …
به هر حال، تا زمانی که او همراهش است، هیچکس نمی تواند پوسته ظاهری جیانا را بشکند.
اغلب مردم مرد را نمونه ای از اخلاق می بینند؛ یک مامور ویژه که حامی قانون است.
اما در دنیای زیرزمینی نیویورک، او را به عنوان کلاهبرداری قاتل می شناسند. کسی با طبیعتی آنچنان سرد که انگار قلبی از یخ در سینه دارد.
کریستین آلیستر در جوانی، زیر نور تند سلولی سرد و مرطوب، همیشه نقشه ای که در رویایش می دید را دنبال می کرد.
جیانا از او متنفر است. از رفتار سرد و خشنش، از تکبر و چشمان تیز بینش و…
📚#تاریک_ترین_وسوسه (جلد سوم مجموعه مافیا)
✍️نویسنده: #دنیل_لوری
✍️مترجم: #م_سواد_کوهی
✨ژانر: #عاشقانه
📑خلاصه:
زمانی یک پیشگو به میلا گفته بود، مردی را پیدا خواهد کرد که نفسش را بند می آورد. و از گفتن اینکه این دقیقا وقتی خواهد بود که او برای زندگیش در حال فرار است، خودداری نموده بود.
میلا همیشه کاری که از او انتظار می رفت را انجام داده بود، لباس مناسب می پوشید، با پسران مثبت و درسخوان قرار می گذاشت و سوال نمی پرسید.
نه در مورد غیبت های پدرش یا در مورد اصرار پدرش مبنی براینکه میلا پایش را در زادگاهش، روسیه نگذارد.
میلا خسته از قوانین و سوالات بی پایان، همان کاری را می کند که همیشه آرزویش را داشت. با هواپیما به مسکو میرود.
هرگز فکرش را نمی کرد که در راه شیفته و جذب مردی شود.
مردی با ثروتی غیر قابل توضیح.
با تتوهایی روی دست ها و رازهایی در چشم هایش.
اما طولی نمی کشد که نوازشش به چنگی خشن تبدیل می شود که فریادهای او را خفه می کند.
انتقام خوراکی ست که باید سرد سرو شود، متاسفانه، زمستان روسیه سردتر از همه آنهاست و میلا بزودی یاد می گیرد تنها راه یک فرار موفق این است که کاری غیرممکن انجام دهد و یخ قلب گروگانگیرش را آب کند.
دانلود رمان پاییز هزار رنگ بدون سانسور به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در دانلود رمان
📚#پاییز_هزار_رنگ
✍️نویسنده: #شیرین_عمرانی
✨ژانر: #عاشقانه
📑خلاصه:
– ممنون از کمکتون… حالا میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده که اومدید اینجا و…
– مزاحمتون شدم.
سرم رو پایین میندازم. جملهم رو به بهترین شکل ممکن کامل کرده.
– چه خوبه که آدم رکی هستید… از آدمای دورو متنفرم.
واقعا برام مهم نیست که در موردم چی فکر میکنه اما خب نمیشه که به قول خودش رک باشم و بروش بیارم که باید آشپزخونه رو ترک کنه.
– البته میدونم که مطمئناً نظرم براتون مهم نیست اما خب دوست داشتم که بگم، در مورد عمه هم باید بگم آزمایشhcg مثبت بود.
دانلود رمان عاشقانه پاییز هزار رنگ
قسمتی از متن رمان پاییز هزار رنگ
موهای مشکی و سرکش اش از کنار شقیقه هاش پایین می ریزن و صورت گندم گونش رو قاب میگیرن. نفس توی سینه ام حبس میشه و من محو زیبایی بکر و دست نخورده اش میشم و نگاهم مستقیم رو چشم هاشکه تا آخرین جای ممکن باز شده ثابت میمونه پیچ های به سمت قلب دارن پس من تا نفهمم توی قلباش چی میگذره دست از سر چشم هاش بر نمیدارم.. ي ناغافل توی جاش تکون میخوره و میخواد عقب گرد کنه.
اما من کنترل حرکات ام رو از دست میدم و ناخوداگاه از چشم های یخ زده اش نگاه میگیرم. با مکث سر جاش وای می ایسته لباش رو گاز میگیره و به دستهامون اشاره میزنه. میشه ولم کنید؟!…نه تنها ولش نمیکنم بلکه حتی یک قدم جلوتر هم میرم که عطسه میکنه. روی صورتش خم میشم و نگاهم رو بین چشمهاش جابجا میکنم. میشه ولت نکنم و تا آخر دنیا دستات رو توی دستام نگه دارم؟…
آب دهنش رو با سرو صدا قورت میده و پشت سر هم پلک میزنه. توی تاریکی اتاق پلیورم رو یه گوشه میندازم، تیشرتم رو از سرم در میارم و روی تخت ولو میشم. هنوز چشمام گرم نشده که گوشیم زنگ میخوره، از روی تخت خم میشم و با چسم های بسته دستم رو توی تاریکی روی زمین میچرخونم و گوشیم رو برمیدارم. با دیدن اسم مامان تماس رو وصل میکنم و با صدای خواب آلوده سلام میدم. سلام پسرم حالت خوبه؟…صدای گرفته ام رو صاف میکنم و مودبانه جواب میدم ممنون شما چطورید؟
دانلود رمان pdf با لینک مستقیم به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان
نام رمان: #کیلومتر_صفر
ژانر: #عاشقانه #جدید
نویسنده: #شیوا_بادی
خلاصه:
علی، مردی مذهبی و سر به زیره که برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشون رو میدزده ، دختری که تازه از آلمان برگشته و در قید و بندهیچی نیست و حسابی دل از پسرمونن میبره!
مشغول درست کردن ناهار بود که با صدای شکستن ظرف و سپس جیغ بلند همتا خودش را به اتاق رساند. در را باز کرد و با تخت خالی روبرو شد داخل آمد و نگاهش در اتاق گردش کرد: چی شد؟ کجایی؟ خواست بچرخد که تیزی جسمی به دستش ضربه زد و خون از بازویش بیرون ریخت … همتا از پشت در بیرون آمد و نگاه پیروز و مغرورش را به علی دوخت… علی با درد روی زخمش را گرفت نگاه خشمگینش را به همتا دوخت: تف به ذاتت دختر ! همتا که از قبل لباسش را عوض کرده و مانتو و شالش را پوشیده بود به سرعت خواست از اتاق بیرون برود که علی دوید و دستش
رمان کیلومتر صفر شیوا بادی
از روی شالش به موهایش چنگ شد و باعث شد صدای پر درد همتا بلند شود: کجا؟ _ولم كن … ولم كن عوضى. -عوضی خودتو اون عموی بی شرفته … همتا چرخید و نگاهش روی دست سالم علی که به موهایش چنگ شده بود افتاد … در کسری از ثانیه دندان هایش در بازوی سالم على فرو رفت و صدای داد علی بلند شد و باعث شد موهای همتا را رها کند. همتا فرصت را غنیمت شمرد و از اتاق بیرون رفت … پله ها را پایین دوید و به طرف در سالن رفت در دل از خدا خواست در باز باشد و دستگیره را پایین کشید … در باز شد و نفسش را به آسودگی بیرون داد نگاهی به
پشت سرش انداخت و علی را در حال پایین آمد از پله ها دید، به قدمهایش سرعت بخشید و به حیاط رفت… حال بهتر میتوانست فضای بزرگ باغ پیش رویش را ببیند از پله ها که پایین آمد، به فاصله ده قدم استخر بزرگی کنارش بود و در انتها حیاط پوشیده از سنگ ریزه و ماشینی که آن شب سوار شده بود و فکر میکرد آژانس است! هنوز از کنار استخر نگذشته بود که دست علی مانتو اش را از پشت کشید و باعث شد همتا تعادلش را از دست بدهد و به داخل استخر بیوفتد ! على نفس نفس میزد و به دست و پا زدن دخترک در آب نگاه کرد. یعنی شنا بلد نیست؟ همتا لحظه ای …