دانلود رمان تاروت از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر دو خانواده به ازدواج رازک و صاحب شرکت منتهی میشه درست زمانیکه رازک طرحی برای یه پروژه به شرکت ارائه میده که باعث سود دهی بالا و پیشرفت شرکت میشه با پاپوشی که مادرشوهر مستبدش براش رقم میزنه به زندان میافته و حکم طلاق غیابی بدستش میرسه…
خلاصه رمان تاروت
“ساعت سه بعداز ظهر – ۰۰:۳ pm” اینجا جای دنجی نیست، البته هست اما نه برای من برای آدم های اهل دوسیب و موهیتو… اینجا به درد کسایی میخوره که دلشون میخواد مخلوط بوهای اسپرسو و موکا و فرانسه رو با توتون و تنباکوهای معطر به اسانس های دوزاری استشمام کنن! اما من لای این همه دود داشتم خفه می شدم، اگر مجبور نبودم ، به ایستگاه سلامت سر نبش خیابون رفته بودم و یه آب طالبی پر از شکر وکف سفارش می دادم.
اما اینجا روی این صندلی ناراحت لهستانی که احتمالا رویه ی چوبیش هر کیس دیگه ای رو برای سلفی های پشت سر هم منقلب می کرد، مجبور بودم به ژله ای که کنار بستنیم نقش دکور رو بازی میکرد خیره بشم. ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر – ۰۵:۳ pm”” کنار پیشخون، دو تا صندلی پایه بلند بود، یه قفسه ی کتاب کوچیک هم درست وسط پایه های صندلی، زیر پیشخون تعبیه شده بود. سهراب… شاملو… حسین پناهی! شریعتی… مارلون براندو ! الفرد هیچکاک…
انیشتین با زبون بیرون اومده… و فروغ و پروین… پوسترهای ده در ده، مربعی ای بودند که درست زیر پیشخون به طرز نامرتبی چیده شده بودند. روی دیوار کاه گلی وتاریک کافه هم گل های خشک اویزون بود و بساط فنگ شویی…. دایره های متصل به پر… ماسک های خندان و گریان… مجسمه های افریقایی که با لبهای سرخ و گوشواره های پهن بیشتر شبیه یه وسیله ی شکنجه بودند تا عاملین دکورهای لوکس و روشن فکر گرایانه!
دانلود رمان حاجی منم شریک از عاطفه منجزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا ایت( دختر صدا پیشه و هنر مند) و هادی خان ایت در مالکیت خانه مسکونی شان نصف نصف شریک هستند. ولی چه حیف که پدر سهم خود را به مبلغ ناچیزی به صدرالدین فروخته و او می خواهد آوا را مجبور کند که سهم خود را هم به همان قیمت ناچیز بفروشد ولی آوا نمی گذارد! یعنی حتی شده مدتی با ترس هاش یعنی موش و دیو و منگلوسی هم خانه شود…
خلاصه رمان حاجی منم شریک
سر مست از حرکت موزون پاها و موج برداشتن هوای اطرافم، گرد خود چرخیرم و چرخیدم و دامن لباسم در هوا پر گشود! سرم به دوران افتاده بود که مقابل آینه از حرکت ایستادم و دست پر نوازشی به دامن لباس سپیدم کشیدم تا بر اندامم ثابت شود. سرم را بالا گرفتم و به چهره ی عروس زیبای درون قاب آینه، لبخند زدم. نگاهم در تصویر، ستاره باران بود که صدای زنگ دار سوگند از پشت سرم بلند شد: _امشب از همیشه خوشگل تر شدی! چشمات… انگار پروژکتور توی نگات روشن کردن!
خوشحالی سها؟… حمید واقعا همون مرد رویاهاته! مگه نه؟!… بگو آره تا نفس راحت بکشم! چشم از تصویر گرفتم و با همان لبخندی که انگار چسب صورتم شده بود، پر شوق برگشتم تا نگاهم به چشمانش افتاد. آرام دو سه باری پلک زدم و با لحنی که تمام حسم را در خودش جا داده بود، جواب دادم: _حمید مرد منه! کسی که فقط واسه خودم منو خواسته با موهای آشفته… با صورت متورم و اشکی… با پلک های پف کرده و چشمای سرخ… توی بی ریخت ترین لباس ها…
بدترین موقعیت ها منو دیده… ولی بازم انتخابش همین دختر آشفته حال و بدریخت بوده!… حمید مردیه که دستشو به طرفم دراز کرده تا شریک همه عمرش باشم، نفس به نفس… قدم به قدم… شونه به شونه! قدر شونه هاشو دارم! قدر نفس های گرمی که زیر گوشم بهم دلداری می ده… قدر این که هیچ وقت پشتمو خالی نکرده و پا به پام اومده… و صدای باز شدن دری! سر برگرداندم و نگاهم زوم مردی شد که در لباس دامادی و از میان قاب در، براندازم می کرد…
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان آینه قدی از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیهان فشن بلاگر، مغرور ومعروفی که با یک کینه و حس انتقام قدیمی تن به ازدواج بامروارید دختر حاج بهرام ثروتمند ترین جواهر فروش شهر میدهد تا به تقاص زخمی که حاج بهرام بر قلب خواهرش گذاشته است… بر سر مروارید بیاورد. تقابل عشق و مذهب در عاشقانه هایی نفسگیر دختری مذهبی و مردی جذاب اما بی بند و بار…
خلاصه رمان آینده قدی
مهین و فرخنده به مهمانهایشان خوشامد گویی کرده بودند و حالا کنار هم به استقبال از عروس و داماد کنار ورودی تالار ایستاده بودند. هر کدام لبریز از احساسات مادرانهشان مشتاق دیدن فرزندشان بودند. ایهان بازویش را جلو گرفته بود و دست ظریف مروارید دورش حلقه شده بود. ایهان عادی و بی استرس… مروارید ملتهب و پر هیجان از دیدن میزهایی که دورتادورش را مهمانها پر کرده بودند به داخل تالار قدم برداشتند. هر دو به یک اندازه لبخند به لب داشتن اما تظاهر واقعی بودنش برای ایهان کار بلد اسانتر از مروارید سرخورده در روابط بود.
مهین و فرخنده جلو امده بودند، تا به رسم محبت عروس و داماد را در آغوششان بگیرند. چشمهای مهین بعد از دیدن مروارید در ان لباس شکیل، بارانی شده بود پر از ابرهای اشتیاق و نگرانی… پلک هایش را بازو بسته کرد تا با نفس عمیقش حجم بزرگی از احساساتش را کنترل کند و دستهایش را دور مروارید درخشندهاش حلقه کرد. عزیز دل مامان…عروسک قشنگم خوشبخت بشی. بغض مروارید از مهربانی لحن مادرش نبود بلکه از واژه ی خوشبخت بشی اش بود و کاش گفته بود خوشبخت شده ای تو در کنار ایهان.
خوشبختترین دختر این شهر هم نشوی بازهم خاطرت جمع باشد که زندگی را برده ای… ارام و رنجور لب می زند: -ممنون مامان. فرخنده با تمام دلواپسی هایش ایهانش را فشرده بود به تنش،به تن اشوب زده ی مادرانه اش… فارغ از تمام دلخوری هایش به سمت مروارید قدم برداشت، با انکه باخبر از تلخی های بین بچه هایش با حاج بهرام بود اما دل مادرانه اش تاب نیاورد که زبانش به دعای خیر باز نشود… به تقدیر و قسمت اعتقاد داشت شاید هم همه چیز دست در دست هم داده بودند تا امشب و این ازدواج شکل بگیرد…
دانلود رمان تقاطع از بهاره حسنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری به نام ساراست که با دختر خاله مادرش فرشته زندگی میکنه و با بدحال شدن فرشته سارا مجبور میشه به پسراش که خارج از کشورن خبر بده و…
خلاصه رمان تقاطع
ضـربـه ای بـه در اتاق زدم و در را باز کردم و با پا هـل دادم. بهمـن روی مبلی که همیشه می نشستم و بلندیهای باد گیر را می خواندم، نشسته بود و دسـت مـادرش در دسـتـش بـود و راجـع بـه چیـزی صـبـحت مـی کـرد. چشـمان فرشته پر از عشـق بـود و با لذت بـه پسـر بـزرگش نگاه می کرد. آنچنان با اشتیاق که انگار می خواسـت خـم شـود و او را ببلعـد. ظرف غذا را روی میز گذاشتم و همـین کـه خـم شـدم و تـا بـه فـرشـتـه جـان کمک کنم تا برخیزد، بهمـن آرام و زیر لب گفـت کـه خـودش بـه مـادرش کمک می کند. عـذرم را خواست و مـن هـم بیرون رفتم. در بالا صــدای موسیقی از اتاق دانش می آمد و در اتاق
برنـا هـم نیمه بـاز بـود وصدای صحبت کردن او به انگلیسی می آمد. کمی تند و عصبی. برنا را بیخیال شدم ولی به در اتاق دانش زدم. با تاخیر در را گشود.با دیدن من کمی اخم کرد. مثل اینکه مـن مسئول برخورد بهمن با او بودم. _ناهار حاضره. بدون حـرف بـه داخـل رفت و در را به هم کوبید. آهی کشیدم و پایین آمدم و بـرای خـودم غذا کشیدم و شروع کردم. هنوز مدتی نگذشته بود که برنا از پله ها پایین آمد و بـا دیدن میز غذا آمـد و سر مـیز نشست. صورتش گرفته و ناراحت بود ولی با اشـتـها شـروع بـه خـوردن کرد. بعـد هـم بلنـد بلنـد دانـش را صدا کرد. دانش هم از همان بالا فریاد زد که نمی خورد.
برنا با تعجب به بالای سرش و سقف نگاه کرد و بعد به من مثل اینکه مقصر غذا نخوردن دانـش هـم مـن بـودم و خبر نداشتم. مـن هـم شانه ام را بالا بردم. برنا هم با صدای بلند گفت: به جهنم! خنده ام گرفت، اما از ترسم لیوان آب را برداشتم و تظـاهر بـه اب خوردن کردم. تنهـا مـن و برنـا نـاهـار خــوردیم و بهمن و دانـش نیامدند. اما یک ساعت بعـد، زمـانی کـه مـن غـذا را جمـع کـرده بـودم و ظرفها را در ماشین گذاشـته بودم، دانـش بـه اشپزخانه آمـد و گشتی در اشپزخانه زد. متوجه شدم کـه گرسنه است. اما نخواست که جلوى من چیزی بخورد. وقتی که بیرون رفتم، برای خودش غذا کشید و دو لپی مشغول شد…
دانلود رمان آیو از مهسا رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختر جوونی به اسم مانداناست که یه تجربهی ناموفق از ازدواج داشته و حالا تنها زندگی میکنه. به تازگی به پسر جوونی به اسم حافظ سعادت دل بسته. از طرفی داستان قتلهای زنجیرهای که هدایت پروندهشون رو سرگرد حامد سعادت داره و پرونده زمانی به اوج میرسه که حامد متوجه رد پای ماندانا و ربط گذشتهش به قتلهای زنجیرهای میشه.
خلاصه رمان آیو
ماندانا با دو استکان چای از اشپزخانه بیرون آمد و در نگاه اول حواسش جلب معصومه دختر خانم و به برگه سوالات ریاضی که پای چپش را عصبی تکان می داد چشم دوخته بود از آنجایی که نباید به این حال معصومه اهمیت می داد نگاه از او گرفت و با استکان روی صندلی نشست. چشم به صفحه باز شده توی گوشی دوخت و تک بیت شعری که به نظرش هم جالب می آمد و هم بی معنی را برای بار صدم زمزمه کرد: – گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت بهم. معصومه سر بلند کرد و گفت: – چیزی گفتی ماندانا جون؟ ماندانا با لبخندی سر تکان داد و گفت: – نه حلشون کن.
چشمی شنید و لبخندش پررنگتر شد. این دخترک از ماندانا خوشش می آمد. انقدر که به او چشم می گفت از خانواده اش حرف شنوی نداشت. دوباره حواسش رفت به دو بیت شعری که توی صفحه ی شخصیش دیده بود یکی از پیج های مورد علاقه اش شعر را گذاشته بود و اکثرا جوان های همسن او آمده بودند و در موردش… در مورد عشق…. در مورد دوست داشتن اظهار نظر کرده بودند و ماندانا نمی خواست از عشق هم بفهمد و توصیفات و به به گفتن کاربرها بیشتر حالش را به یک کلمه هم می زد. دوباره زمزمه کرد این بار آرام آرام… کلمه به کلمه… آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم.
مگر برای تنهاییش یک مرد چه کار می توانست بکند؟ می توانست ماندانا را بخنداند؟ می توانست او را از پیله اش بیرون بکشد و به این خانه رنگ شادی بزند؟ می توانست تا آخر عمر بماند یا بعد از یک مدت رابطه خسته میشد؟ – تموم شد. دفتر را از معصومه گرفت و بست استکان چای را به معصومه داد و گفت: تا مغزتو ریست میکنی منم اینا رو تصحیح میکنم. چایی بهترین نوشیدنی بود مخصوصا برای معصومه. دخترک با آن هیکل پر و شکمی که کمی بیرون آمده بود با این سنی که به قول خانم عابدی باید خانمانه تر رفتار کند پرید بالا و گفت: شکلاتم داری ماندانا جونم؟ از اون کاکائویی ها؟
دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسو دختری از پایه فقر جامعه است. او برای گذراندن زندگی و خرج خود و خواهرانش به ناچار دست به دزدی زده! در این حین از سرگرد “نیاوش شمس، دزدی کرده و گرفتار می شود سرگرد “نیاوش شمس، مَردی جدی،خشن،خودخواه است که در مقابل بخشیدن ِ گیسو از او کمک می خواهد! البتـــه کینه ای قدیمی هم وجود دارد که نیاوش را وسوسه به نگاه داشتن گیسو در کنار خود می کند و فکر انتقام را در سَرش می پروراند!
خلاصه رمان حکم شکار
جلوی در که پیاده میشود، خداحافظی نرمی زیرلب زمزمه و گرشاسب فقط نگاهش میکند. چه کسی تلفن زد و باعث شد گرشاسب از آن حال و هوای سرزنده و شیطانش خارج و به این حال ِ عصبی و ناراحتش تبدیل شود؟ از ماشین پیاده م شود و با قدم هایی بلند خود را به در خانه میرساند. کلید میاندازد و همین که در را باز میکند، با دیدن ِ صحنۀ مقابل ماتش میبرد. سریع برمیگردد و به گرشاسب اشاره میکند تا پیاده شود و به سمتش بیاید.
گرشاسب پشت سر نیلا میایستد و جفتشان محو تماشای خواهر و برادرشان میشوند. نیاوش و گیسو شال و کلاه پوشیده، در حال برف بازی هستند البته فقط گیسو بازی میکند و نیاوش فقط تماشایش میکند… گیسو درحالی که نمیتواند نیش ِ باز خود را کنترل کند، روی زمین خم میشود. درحالی که مشغول ِ درست کردن گلولهای بزرگ است، میگوید: -حالا که تو عینهو ماست وایستادی من و نگاه میکنی، منم میدونم چیکار کنم.
و دستش را عقب میبرد و نیاوشی که دست در جیب کاپشنش فرو کرده و چندین قدم فاصله دارد را نشانه میگیرد. نیاوش سریع سر به معنای منفی تکان میدهد و تذکر میدهد: –گیسو! این کار و نمیکنی. -میکنم. و گلوله را در صورت ِ نیاوش میکوبد. نیاوش که اصلا انتظار ِ چنین حرکتی را ندارد، شوکه دستی به صورت خیسش میکشد و سپس به همان دستش زل میزند. گیسو قهقههای سر میدهد و از ذوق ِ زیاد، بالا و پایین می پرد. -وای این اولین برف بازیمونه.
دانلود رمان شب های آفتابی من از ستاره صولتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب دختر مغرور و خود خواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره. دختری سرکش که عاشق پسری است که پدرش به اون اجازه ازدواج با پسر مورد علاقه اش رو نمیده و اون به دنبال راهی می گرده …
خلاصه رمان شب های آفتابی من
با خستگی از تخت پایین اومدم چراغ اتاقو روشن کردم و رفتم توی حمام تا یه دوش کوچولو بگیرم… لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون چراغای خونه همه خاموش بود پس نیومده خونه! نفسمو فوت کردم بیرون و بدون اینکه چراغ روشن کنم توی تاریک روشنی خونه قدم گذاشتم و به اشپزخونه رفتم شیشه ی ابو از توی یخچال در اوردم و همین طور که از سرش می خوردم به هال رفتم روی کاناپه ولو شدم و پامو روی میز دراز کردم شیشه ی سرد اب رو با دو دست گرفتم و به مبل تکیه دادم.
از سردی شیشه حس خوبی بهم دست می داد یه حس جالب… بعد از چند دقیقه که توی اون حالت بودم دولا شدم و از روی میز روبه رو کنترل رو برداشتم و باهاش تلوزیون رو روشن کردم همه ی شبکه ها برنامه داشت، ساعت ده دقیقه به نه بود و سر ده دقیقه عید… نگاهی به دورو برم کردم خونه تاریک و سرد بود… بی روحه بی روح… زل زدم به تلوزیون… یعنی الان رائین کجاست؟؟؟ به من چه اخه!… یادش به خیر پارسال خونه ی خودمون منو مامان و بابا با مهتابو عمو حسین دور هم بودیم…
حتما الان عمو حسینم مثل من تنهاست… توی این سه سال هیچ وقت نذاشتم سال تحویل تنها بمونه… با یاد عمو حسین مثل جت از جا پریدم… درسته که لبه سال تحویل کنارش نیستم ولی مهم اینه که الان هم من تنهام هم اون… سریع اماده شدم و تا اومدم تلوزیونو خاموش کنم سال تحویل شد اهی پر حسرت کشیدم و تلوزیونو خاموش کردم و از جا کلیدی کلید خونه و سوئیچ ماشینمو که بابا برام اورده بود اینجا برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار اسانسور شدم و دکمه ی پارکینکو زدم …
دانلود رمان رویاهای طاغی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلاره زنی بدکاره و بدنام با ذهن و عکس العملی متفاوت هست که در خونه ی زنی بنام” حریر اجاره “کار میکنه ،مردی بنام حمیدرضا مصّر و با تهدید ،گلاره رو در ازای مبلغی هنگفت برای یک شب اجاره میکنه،گلاره در طی مسیر میفهمه او پزشک و از یک خانواده سرشناس هست و مردی محترم اما با رازهای ناگفته وپنهان و مشکوک هست، حمید رضا بعد یک شب به گلاره پیشنهادمیده با او به شهر دیگه ای بره و باهم زندگی کنند و از این پس اسمش” دریا” باشه ، اما.. فکر می کنید چرا؟ پشت تموم این داستان، رویاهای طاغی نشسته، رویاهایی سرکش و طغیانگر.
خلاصه رمان رویاهای طاغی
موهامو جمع کردم و شالمو جلو کشیدم و به بیرون اشاره کرد و پیاده شدم، به طرف محضر رفتم، یکی دو بار نظیر این اتفاق افتاده بود، دوست داشتم یه بار جلوی اون سفره بشینم، دوست داشتم با یکی باشم، خیلی… خیلی عذاب آوره که چیزی نداشته باشی جز تنت و اونو بخوای حراج کنی تا شکمت سیر بشه تا سقف بالا سرت باشه، سخت تر اینکه باید پشت به خدا بشینی و هر اتفاقی که برات می افته صداش نکنی، توهین ها و خاری ها همیشه رو قلبت می مونه، کسی فکر نمیکنه اگر من بدکاره شدم چون مردهای هرز هستن، چون مردهایی هستن که برای امر خیر پول خرج نمی کنه ولی
واسه یه وجب زیر شکمشون مثل این یارو هفت میلیون هم خرج می کنند برای یه شب شاید برای یکی دوبار… من دلم زندگی میخواد ، بچه میخواد ، دلم میخواد یکی کنارم باشه که بقیه بهم تهمت نزنن ، از کنار زن های محل رد میشم بهم فحش مادر ندن ، مردا نگن : جوون ، جان ، اینطوری کنم ، اونطوری کنم. منم دلم… همه چیو درست میخواد اما انگار من و امثال من از یه سیاره ی دیگه اومدیم ، نمیشه ، نمی تونیم هیچ وقت شبیه بقیه بشیم ، بعضی وقتا که یه زن و مرد تو ماشین کنار هم می بینم یا گامی بچه ای تو ماشینه ، دلم غنج میره ، ضعف میره ، هزار بار خودمو جای اون زن میذارم.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، خودمو می دیدم، لاغر و قد بلند، موهای مشکی و صورتی که آرایش ملایمی داره، کاش گلاره نبودم ، مثلا مریم بودم، مریم دختر به پدر و مادری که یه گوشه زندگی می کنند، مریم هم مدرسه رفته بعد خواستگار میاد میگیرتش، شوهرشم آدم خوبیه، همین، حتی آرزوهای بزرگ هم در خور خودم نمی بینم مثل اینکه.. مثل… مثل… این یارو دکتر بشم یه به هنرمند بشم یا… یه آدم مشهور بشم، زندگیم تو تهران باشه تو خیابون فلانش که خونه های آنچنانی داره یا ماشین فلان داشته باشم، هه، زهرخندی به خودم زدم و باز تو دلم گفتم: «نه اینا رو حتی نمیخوام اما دوست دارم زندگی کنم…
دانلود رمان حباب خیال از پریسا حصیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلارام دختر کم سن و سال بلند پروازی که کنار خانواده ش احساس خفگی می کند و وقتی مجبور با ازدواج با انتخاب پدرش می شود به طور قاچاقی به کمک دخترعمویش از ایران به آمریکا فرار می کند و سال ها از خانواده خبر نمی گیرد تا بااینکه با دیدن پسرعمویش به دروغ می گوید در آمریکا ازدواج کرده است و گفتن به خانواده اش سودی ندارد و این ازدواج صوری را با دوست آمریکاییش بنام دیوید برگزار می کند غافل از اینکه دیوید واقعا عاشق اوست و ….
خلاصه رمان حباب خیال
با رسیدن به سر کوچه نفس نفس می زند و دهانش را برای بلعیدن اکسیژن باز و بسته می کند. از خودش بدش آمد! مثل ترسوها فرار کرده بود، آن هم از یک پسر لاغر مردنی! برای خود شانه ای بالا می اندازد و جواب خودش را می دهد:”این دلیلی نمی شه که آزار رسوندن به یه دختر رو بلد نباشه”! بند کوله اش را بین انگشتانش می گیرد و با نفس عمیقی جلوی در خانه می ایستد. زنگ سفید و کوچک خانه را می فشارد و با باز شدن در توسط دلشاد خواهر کوچکش زانو می زند.
عاشق همین ته تغاری می بود که او را بند این خانه ی کلنگی و کوچک کرده بود. موهای بلند و خرمایی رنگش را می بوسد: -مامان کجاست؟ دلشاد انگشت در دهان می گذارد و متعجب به موهای کوتاه کرده ی خواهرش چشم می دوزد. دلارام با نگاه خیره ی دلشاد دست روی پیشانیش می گذارد و با فهمیدن بیرون آمدن موهایش سریع آن ها را به داخل مقنعه هل می دهد. سلام مادر اومدی؟ با شنیدن صدای مادرش رنگ از رخساره اش رخت می بندد: -آ…آره.
مادرش سر تا پایش را کنکاش می کند و می پرسد: “اتفاقی افتاده؟”- سرش را به طرفین تکان می دهد و با تپش قلبی که گریبان گیرش شده بود از سه پله ی منتهی به در ورودی خانه بالا می رود. در اتاقش را محکم باز می کند و پشت در چنبره می زند. دستش را بر روی قلبش می گذارد و با آرامش سعی در منظم کردن ریتم نفس هایش می کند. چه قدر بی عرضه بود که حتی اجازه ی کوتاه کردن موهایش را نداشت و حالا باید در این اتاق با قلبش سر و کله بزند. چه قدر زندگی وحشتناکی داشت!