دانلود رمان نیمه شب اتفاق افتاد از عسل طاهری

دانلود رمان نیمه شب اتفاق افتاد از عسل طاهری بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان نیمه شب اتفاق افتاد از عسل طاهری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سها دختری که همیشه سرسخت بوده و با مشکلات زندگیش مبارزه کرده تا زندگی بهتری برای خودش و خواهرش بسازه. یک شب شوم سها شاهد اتفاقی میشه که باعث میشه سونوشتش به کلی تغییر پیدا کنه و…

خلاصه رمان نیمه شب اتفاق افتاد

“سها” لباس بین دستام گرفتم. قشنگ بود. یعنی بیش از حد قشنگ بود. لباس بلند مشکی رنگی که تا زیر زانوهام بود و از زیر زانو به بعد تور خورده بود. بالاتنش اما ساده بود و آسین های حریری شکلی داشت. لباس تنم کردم و روی صندلی میز آرایش توی اتاق نشستم. شونه ای که روی میز آرایش بود رو برداشتم و باهاش موهای لخت بلوطی رنگم شونه کردم. لوازم آرایش مختلفی روی میز آرایش چیده شده بود اما اصلا دست بهشون نزدم! می خواستم خودمو برای کی خوشگل کنم؟ دنیل! به فکر خودم پوزخندی زدم و از روی صندلی میز آرایش بلند شدم. توی آیینه به خودم زل زدم. به دختری که

الان اسیر بود. اسیر بازی سرنوشت. آه از نهادم بلند شد. با این فکرا فقط خودمو آزار میدم. ناگهان تقه ای به در خورد و خدمتکاری وارد اتاق شد. _ناهار حاظره، آقا هم اومدن. _باشه الان میام. ترس دوباره مهمون تنم شده بود. اما از ترس بدتر استرس وحشتناکی داشت منو از پای در می آورد. موهام دورم پریشون ریختم و از اتاق خارج شدم. موقع ناهار نه من حرفی می زدم و نه اون. انگار فکرش حسابی مشغول بود. وقتی منو دید حتی ازم تعریفم نکرد. پوزخندی روی لبم نشست. توقع داری ازت تعریف کنه!! بدبخت تو برای اون فقط حکم یه بره بی دفاع داری. تیکه دیگه ای از استیک توی

دهنم قرار دادم و آروم شروع به جویدنش کردم. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. فقط داشت با غذاش بازی می کرد و فکرش یه جای دیگه بود. تموم جرعتم به کار انداختم و گفتم: چیزی شده! انگار اصلا متوجه کلام من نشد. _الو. و سپس دستم جلوی چشماش تکون دادم. یهو انگار به خودش اومد. به طرفم برگشت و گفت: چیزی گفتی! _اره گفتم چیزی شده!؟ خیلی سرد گفت: به تو مربوط نیست. پشت چشمی براش نازک کردم و به حالت قهر روم ازش گرفتم. حیف من که اصلا با تو هم کلام میشم. لیوانی آب برای خودم ریختم و جرعه جرعه نوشیدمش. خدمتکاری سمت ما اومد و وقتی درست کنار دنیل رسید…

دانلود رمان نیمه شب اتفاق افتاد از عسل طاهری بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان نیکوتین از شقایق لامعی

دانلود رمان نیکوتین از شقایق لامعی pdf بدون سانسور

دانلود رمان نیکوتین از شقایق لامعی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این سفر، با وریا بردارشوهر صمیمی‌ترین دوستش آشنا می‌شه. بعد از این سفر، اتفاقاتی می‌افته‌ که زندگی سرو و وریا، باهم گره می‌خوره و جریاناتی پیش می‌آد، که حقایقی رو میشه و…

خلاصه رمان نیکوتین

با اتمام آهنگ، هندزفری را از گوشم بیرون کشیدم. قبل از حرکت، فکر نمی کردم که این سفر تا این حد کلافه کننده پیش رود برنامه داشتم برای مسیر اما همسفر شدن با دو پسری که شناخت خوبی نسبت به هیچ کدامشان نداشتم، تیپای محکمی زده بود به تمام برنامه هایم! کاری از دستم برنمی آمد در آن لحظه ها جز لعنت کردنِ ماه گل لعنت کردنِ خودش و آن خلوت لعنتیِ دونفره ای که بخاطرش من را راهی ماشین فرشاد کرده بود! با کنارِ دستم میانِ شیشه ی بخار گرفته ی ماشین، مقصدی برای نگاهم پیدا کردم.

به جاده و کوه های سپید پوشش خیره شدم این جاده در هر فصلی قشنگی های خاصِ خودش را داشت. چشم هایم که از دید زدنِ جاده خسته شدند، سرم را تکیه دادم به تکیه گاهِ صندلی و پلک هایم را بستم و با شنیدنِ صدای بَم و نخراشیده ی فرشاد، فوراً بازشان کردم و نگاهش را از آینه، متوجهِ خودم دیدم: _سردت نیست؟ برای چند لحظه به نگاهش جواب دادم و نهایتاً گفتم: _نه. خوبه هوای ماشین. نگاهش را به جاده داد و حرف دیگری نزد.

من، هرچقدر پلک روی هم فشردم، خواب حتی برای چند دقیقه هم از فضای کسالت بارِ ماشین نجاتم نداد. بی حوصله نگاهم را چرخاندم و برای چند ثانیه، به تصویر ناواضح آینه بغل ماشین فرشاد نگاه کردم نیم رخی از پسری که روی صندلیِ کنار راننده نشسته بود را به نمایش می گذاشت تعداد دفعاتی که دیده بودمش، از انگشتان یک دست هم فراتر نمی رفت و پررنگ ترینشان برمی گشت به بیشتر از یک سال پیش، که در شب عروسی ماهگل و رضا دیده بودمش برادر رضا بود اما هیچ شباهتی بهم نداشتند…

دانلود رمان نیکوتین از شقایق لامعی pdf بدون سانسور

دانلود رمان تمثال از منیر قاسمی

دانلود رمان تمثال از منیر قاسمی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تمثال از منیر قاسمی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پشت گاز ایستاده بود. هم مواظب غذای روی گاز بود و هم با ساتوری درون دستش مشغول خورد کردن سبزیجات برای اسپاگتیَش. از گاز فاصله گرفت که روغن روی بدنش نپاشد. گرم بود. آنقدر گرم که نمیشد حتی شلوارک پوشید. عضلات کمرش خودنمایی می کردند و دوچال پایین کمرش برق میزد. دستی به کوله ایش کشید و سرش را عقب داد. کمی برگشت…

خلاصه رمان تمثال

دور هم جمع بودند. چندماهی میشد که کنار هم نبودند و این چند روز فرصت خوبی بود که شاید چند در آینده اصلا پیش نمی آمد. مهبد هنوز نیامده و گرشا و شایان ایکس باکس بازی می کردند. صدایشان انقدر زیاد بود که کاوه گوشگیرهایش را گذاشته و مشغول رسیدگی به پرونده هایش گاهی نگاهی به آنها می انداخت و سری تکان می داد. با صدای زنگ درب گرشا بازی را استاپ کرد و درب را باز کرد. مهبد با دست هایی پر و صورتی خیس که قطرات عرق رویش بود و هن هن کنان وارد شد. _این مرتیکه شعور نداره من دستم پره بیاد کمک؟ هزار بار بهت گفتم جمع بشید این عوضی رو رد کنید بره،

میدونه من از آسانسور نمیام میبینه دستم پره گاوه بیاد کمک کنه؟ دو طبقه رو جونم در اومد تا بیام. خیر سرش سرایداره اینجاست، پول میگیره برای همین. گرشا با دیدن حال مهبد بلند زد زیر خنده و نگاهی به صورت خیسش انداخت. _خاک بر سرت کنن، قد خرس گیریزلی سن داری و هیکل بعد از آسانسور میترسی؟ بیا تو گوه کشیدی همه جا رو. مهبد ابروهایش را درهم کشید. _اینا رو از دستم بگیری حتما اینکارو میکنم، نیاز به زر زر تو نیست مرتیکه. گرشا تازه چشمش به کیسه های درون دست مهبد افتاد. _اینا چیه نفله؟ مگه اومدی بیابون؟ _گمشو الاغ، نیست خیلی غذا درست حسابی این چند

روز به خوردمون میخوای بدی، یه مشت علف ملف. میخواد من و بکشه تو این چند روز. گرشا بلند خندید و محکم به پشت سر مهبد زد. _خاک، خاک بر سر خیکیت کنن که داری میترکی بازم دست بر نمیداری، بیا برو گمشو بزار اینا رو سرجاش بعدم برو دوش بگیر خفه شدم از بوی گندت. و از سر راهش کنار رفت و به طرف پذیرایی حرکت کرد. مهبد به سختی راه افتاد و هنوز داشت غر میزد. _فک کرده خودش خیلی خوبه چوب خشک همه استخوناش زده بیرون چند تا عضله داره این دخترا براش خودشون رو جر میدن اینم یابو برش داشته چه گوهی هست، هزار بار گفتم آشغال گوشتای عوضی من روی هیکلم حساسم هی باز میگن…

دانلود رمان تمثال از منیر قاسمی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره…بهار سر یکی از پرونده هاش با کارن عیشی آشنا میشه و کارن تلاش میکنه که اونو با پول بخره اما نمیتونه راضیش کنه و پرونده رو میبازه…چند ماه بعد بهار٫ وکیل شرکتی میشه که کارن یکی از سهام داراشه……..

خلاصه رمان امیدی دوباره

بهار ابروهایش را بالا انداخته و با غیض نگاهش کرد: خیلی پررویی! بخدا که خیلی پررویی…! چشم هایش را برای لحظه ای بست تا بتواند خودش را کنترل کند: بهم بگین چیکار کردم…گناهم چیه؟ گناهِ تو اینه که وارد زندگی خواهرم شدی تا با احساساتش بازی کنی…اما فکر اینجاشو نکرده بودی که من تا چه حد حواسم به خانوادم هست! من وارد زندگیش شدم تا با احساساتش بازی کنم؟ چرا اینجوری فکر میکنین؟

بهار با کلافگی دستش را در هوا تکان داد و گفت: حوصله ندارم باهات بازی کلمات راه بندازم! از اینجا برو دورِ شبنمم خط بکش…بعد از یکسال هنوز عقلت سرِ جاش نیومده؟ برا چی باید عقلم سرِ جاش بیاد وقتی عاشقشم؟ صدایش لرزید. لرزید و این لرزش از چشم بهار دور نماند… آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد: یک ساله دنبالشم که فقط ازش بپرسم چرا؟ دلیل اینکه بدون هیچ توضیحی بلاکم کرد و دیگه تو روم نگاه نکرد چیه…ولی جوابی نگرفتم…

یک سال میدونین یعنی چی؟ من اگه میخواستم با احساستش بازی کنم یکسال میوفتادم دنبالش؟ میومدم محل کار شما؟ چشمان سبز و پراز التماسش صداقت را فریاد میزدند. اما بهار قرار نبود یک سوراخ هزار بار گزیده شود…! از روی صندلی بلند شد و با تمسخر نگاهی به سر تا پایش انداخت: الان باید تحت تاثیر قرار بگیرم؟ باید حرفاتو باور کنم و اشک بریزم برا نقش بازی کردنت؟! نگاه میثم رنگ ناباوری گرفت و گفت: چرا اینجوری میکنین؟ برا چی باور نمیکنین؟

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خزان از فاطمه حیدری

دانلود رمان خزان از فاطمه حیدری pdf بدون سانسور

دانلود رمان خزان از فاطمه حیدری با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

_ اِ اِ چرا اینطوری رانندگی میکنی؟! ماشین را کنار زد وکلافه غرید به خشکی شانس! _چه مرگته؟! -فکر کنم بنزین تموم کردیم! با حرص لب زدم مگه بنزین نزده بودی؟ خورشین سری تکان داد و گفت چرا ولی میبینی که تموم شد! نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم حالا وسط جاده به این خلوتی چیکار کنیم؟! از ماشین پیاده شد و گفت باید از یکی بگیریم…!

خلاصه رمان خزان

پوزخندی زدم و گفتم خانوم پرفسور شما تو این جاده ماشین میبینی؟! خوشین بی حوصله و عصبی گفت پ چیکار کنیم؟! نفس کلافه واری کشیدم و از ماشین پیاده نشدم. موبایلم را از جیبم دراوردم ومشغول فضای مجازی شدم. اما خورشین سخت مشغول بنزین گرفتن بود اما در جاده ی چالوس وسط زمستان خیلی کم ماشین دیده میشد اما همان یک ماشین هم نمی ایستاد. با صدای هیجان زده ی خورشین سرم را بالا اوردم و پرسشی نگاهاش کردم! با نیش باز لب زد فکرکنم اون ماشین واسه ما وایساده!!

نگاهم را به ماشین آشنایی که جلوتر از ما پارک کرده بود، دوختم. با مکث کوتاهی از ماشین پیاده شدم. کنار خورشین به کاپوت تکیه دادم! با دیدن فرهان و حسام رنگ از رخسارم پرید! متحیر به آنها که هر لحظه نزدیک تر میشدند خیره شدم. غضبناک آرام غریدم لعنت بهت خورشین تو بهشون گفتی؟! با همان چهره ی متعجب اش سمتم چرخید و گفت نه والا.. من فقط به حسام گفتم می خوایم ب… جلوتر آمدند و زیر لب خفه شویی نثار خورشین بی عقل کردم. اخم های هردوشان الخصوص فرهان به شدت درهم هم گره خورده بود!

روبه رویمان ایستادند و لبخند تصنعی روی لبم نشاندم و سلام کردم. خورشین هم مضطرب سلامی کرد. فرهان با حرص و عصبانیت غرید شما اینجا چیکار میکنین؟!؟ خورشین زودتر جواب داد معلومه دیگه اومدیم سفر. فرهان پوزخندی زد و گفت بله، آقا حسام گفتن تشریف میبرین شمال. دندان روی هم ساییدم و پرحرص به خورشین نگاه کردم. با نگاهم لب باز کرد : بخدا من چیزی.. فرهان- بسه! خورشین هم نمی گفت، من می فهمیدم. پر خشم گفتم خوب که چی؟! اصلا به توچه ربطی داره ما کجا میریم؟!

دانلود رمان خزان از فاطمه حیدری pdf بدون سانسور

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس pdf بدون سانسور

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد . به قول خودش یک نخ سیگار عجیب می چسبید! پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت. عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها ، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او …

خلاصه رمان معشوقه جذاب ارباب

دستی که روی سینم بود رو مشت می کنم و با چند تا نفس عمیق به خودم مسلط شدم. از داخل خونه سر و صداهایی می اومد. حدس این که بابا و مامان اومده باشن سخت نبود، پس با صاف کردن کمرم تمام دلنگرانی هام از ارسلان و دختر نبودنم رو پشت در خونه می ذارم و بدون توجه دیگه ای بهشون وارد خونه می شم. نمیخواستم با دیدن چهره زارم بدتر از قبل ناراحتشون کنم. توی این چند روز به اندازه کافی عذابشون داده بودم. به محض وارد شدن به خونه، گرمای دلنشینی تنم رو دربر گرفت. صدا از داخل آشپزخونه می اومد. حدس این که کی اونجاست سخت نبود. با قدم های آروم و آهسته

به سمت آشپزخونه می رم و تن تپل مادرم و از پشت به آغوشم می کشم. قاشقی که باهاش داره خورشت و هم می زنه از دستش می افته و صدای ” هینش ” بلند می شه. لبخندی می زنم و خودم و بیشتر بهش فشار می دم. دست گرمش روی دست های سردم می شینه و از دور کمرش حلقه دستم و باز می کنه. ناچارا قدمی عقب می رم و ازش فاصله می گیرم. به سمتم می چرخه و با شماتت نگاهم می کنه -دختر تو خجالت نمیکشی؟ نمیگی میترسم؟ لبخندی بهش می زنم، جوری که ردیف دندونام مشخص بشه. تا بخواد به خودش بیاد بوس آب داری روی لپش می کارم و با شیطنت پا به فرار می ذارم.

این و خیلی خوب میدونم که چقدر از بوس کردن لپش بدش میاد، ولی من هربار این کار رو تکرار می کردم و اونم اخم می کرد و کلی بهم غر میزد. -دختره ورپریده، مگه هزار بار نگفتم بوسم نکن خوشم نمیاد؟ جواب من هم تنها خنده ای بود که توی خونه میپیچید. با دیدن پدرم که جلوی اتاق ایستاده و با لبخند نظاره گر خنده های من و غرغرهای مامانه، خندم بند میاد و به جاش من هم لبخندی روی صورتم نشوندم. به طرف اتاقم می رم و با بستن در، اون لبخند از روی لبم پاک می شه و به جاش چشم هام از غصه پر میشن و تبدیل به بغضی می شن که مثل طناب دار به دور گلوم می پیچن و دارن خفم میکنن…

دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس pdf بدون سانسور

دانلود رمان کسوف (جلد سوم) از استفانی مه یر

دانلود رمان کسوف (جلد سوم) از استفانی مه یر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان کسوف (جلد سوم) از استفانی مه یر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

ﺩﺭ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻼ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﯾﮑﺘﻮﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺳﯿﺎﺗﻞ ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺍﺭﺗﺶ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻣﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﺍﺯﻃﺮﯾﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﺎﻟﻦﻫﺎ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﻼ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﺭﺳﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﺑﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻟﺸﮑﺮ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻡﻫﺎ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮفی…

خلاصه رمان کسوف

اتمام حجت بلا، نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلی اگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفو کجای کلمه دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابل ببین ، می دونم که کارام همه مسخرست

اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همش وقتت رو با یه عده وقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شه پس خواهشاً دیگه واسم ننویس.
آره، منم دلم واست تنگ شده، اما این چیزی رو تغییر نمی ده، ببخشید. جِیکوب . با انگشت شستم نامه رو لمس کردم

می شد فرو رفتگی هایی که بر اثر فشار بیش از حدقلم بوجود اومده و تقریباً کاغذ رو پاره کرده بود رو احساس کرد . می تونستم قیافشو در حالی که برام نامه می نوشت تصور کنم ، که با خط خرچنگ قورباغه کلمات درشتشو نثارم می کنه، و وقتی که کلماتش درست از آب در نمی اومد روشون خط می کشید…

دانلود رمان کسوف (جلد سوم) از استفانی مه یر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی

دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی pdf بدون سانسور

دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری که بی محبت پدر بزرگ شد، زیر دست ناپدری.. دختری که روی پای خود ایستاد و زیر بار حقارت نرفت… نابرادری که قاتل شد… اعدام شد‌… دختری که لکه دار شد… و مردی برای انتقام برخاست.. و هدفی جز به تاراج بردن جان و روح ،یغما“ ندارد…

خلاصه رمان تاراج

همه ی تسوراتم از این مرد بهم خورد. وقتی ذوق زده نشد و درست چند ساعت بعد مرا به زنگ نبست… صد البته که این کارها به پرستیژ این مرد پر از اخلاق های خاص نمی اومد.
و نجمه باور نمی کرد با کبیری رفیق شده ام. و در این دوروز نه از هومنی که ادعای عاشقی می کرد خبری شد نه از کبیری مرموز و مثلا رفیق بنده. البته درست بعد از تایم کاری توی خونه پیامی بدون سلام و علیک به این مضمون ب من رسید «ساعت ۸میام دنبالت..سیروان» سیروان؟؟ خاص بود… مثل وجودش… مثل حالت چشمانش… مثل صدایش… بعد دوش

مختصر جلوی آیینه نشستم. آرایشی کردم و این میان رژ قرمز ماتم را پر رنگتر از هر روز روی لب های قلوه ای ام کشیدم… خبری از رژ گونه و افراط نبود لباس شیک پوشیدم… انگشتر دور ناخونام را سر جایش بالا پایین می کردم. دوباره و دوباره در آینه نگاه کردم. چرا لوند نبودم. چرا بااین ریمل و خط چشم رژ قرمز هنوز دلبر نبودم؟ شبیه دختر بچه های دبستانی بودم..
به قول محمد: ناز و قرتی و مامانی و معصوم چشم بستم… کیفم دستی ام را در دست فشردم اسکرین بزرگ گوشی روشن خاموش شد. سیروان .ک… لبه ی شال سرخم را روی شانه ام

انداختم با آن پاشنه های بلند کفش قرمز رنگم پله ها را پایین رفتم. در واحد ماد جان را زدم. در را که باز کرد با دیدن تیپم گفت: کجا مادر؟ سر پایین انداختم. با دوستم میریم بیرون شب بر میگردم. ابرو بالا انداخت: همون مرد جوون دم در؟ سر تکان دادم… لبخند زد: مواظب خودت باش شبم حتما بیا ارشیا رو ژاله شاید بیاره پیشت. -چشم… فعلا. گونه اش را بوسیدم. از در که بیرون زدم مرد جوان مذکور ماد جان به ماشین تکیه داده. سر تا پا مشکی.. به طرفش رفتم دستم رو فشرد: خوبی؟ چشمانم را در حدقه چرخاندم: از احوال پرسی های شما.

لبخند کج مخصوصش را زد در ماشین را باز کرد: کار داشتم وگرنه احوال پرسی هم می کردم سوار شو. بی حرف سوار شدم. و بوی تلخ عطر این مرد… و منی که نسبتم با این مرد عوض شده، شده بودم دوست دختر افتخاریش… ماشین اشباع شده از عطر و حضور سیروان به راه افتاد. وشاید تنها عامل کم شدن استرسم آهنگ ملایم و لایت ماشین بود… -خب کجا بریم؟ سرم را به طرفش چرخاندم: گشنمه… خنده کجش و منی که مات لبخندش بودم: پس بریم شام بخوریم. او هم سرش به طرف من چرخاند: با پاتوق من موافقی؟ سر تکان دادم…

دانلود رمان تاراج از شفیقه مشعوفی pdf بدون سانسور

دانلود رمان مروارید  ن از ننین محمد حسینی

دانلود رمان مروارید ن از ننین محمد حسینی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان مروارید از نازنین محمدحسینی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

برهان زرگر، ته تغاری حاج آقا زرگر بزرگ راسته‌ی طلافروش‌های بازار بزرگ تهران، پسری از یه خونواده‌ی سنتی و مذهبیه که بجز خواهر و مادرش با هیچ جنس مونثی هم صحبت نمیشه و چشماش هیچ زنی رو نمیبینه! برهان چشم پاک حالا باید برای رهایی از این با دختری ازدواج کنه که… مروارید دختر هجده ساله‌ای که برای رسیدن به آرزوهاش از پرورشگاه که تمام این سال‌های زندگیش رو توی اونجا گذرونده میاد بیرون و به دنبال زندگی جدید میره! حاج اقا زرگر پدر برهان اونا رو‌ مجبور می‌کنه تا با هم ازدواج کنن و این دقیقا چیزیه که مروارید می خواد…

خلاصه رمان مروارید

اصرار داشت اون ته مونده ی آب پرتقالش رو بالا بکشه. هیچی ته پاکت نمونده بود ولی مروارید همچنان با تمام قوا محتویات داخل پاکت رو مک می زد. دید که آبمیوه ام رو نخوردم خودش برام باز کرد گرفت جلوی صورتم. وقتی با شدت مک می زد پیشونیش یه چین خیلی ریز می افتاد: – نکن پیشونیت چروک میشه. پاکت آبمیوه رو روی پای من ول کرد و دستش رو به پیشونیش گرفت و باز حرکتش رو تکرار کرد. آینه ی آفتابگیر ماشین رو باز کرد و به چین و چروک های نداشته ی پیشونیش دقیق شد: چین و چروک ندارم که.

نی رو از دهنش درنمی اورد همونطور اصرار داشت با حضور نی صحبت کنه. روزی ده هزار بار از خدا می پرسیدم این دختر جواب کدوم خطا و کج روی من بود و هیچ جوابی دریافت نمی کردم. پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم: – اگر قصد داری پاکتشم بخوری حرفی ندارم ولی اونی که پاکتم می خوره گوسفنده فکر کنم تو آدمی.  عجیب بود که جبهه نگرفت و چهار تا جواب دست و پا نکرد که به من بگه. فقط همچنان درگیر پیشونی ای بود که انگار خط افتادنش خیلی اونو ترسونده بود.

– کلاسات طولانی نیست. من اصراری ندارم این کلاس ها رو بری خودت علاقه نشون دادی دیدم می تونیم همکاری کنیم. سریع توی حرفم پرید: – نه دوست دارم برم. – پس حواست به رفت و آمدت باشه.من اینجا آبرو دارم دوست ندارم اتفاقی بیوفته که اسمم توی زبونا بچرخه. متوجه ای چی میگم؟ صورتش رو کج کرد و پشت چشمش رو هم نازک کرد و ادای من رو دراورد: – خوشم نمیاد اسمم تو زبونا بچرخه! از قیافه اش خنده ام گرفته بود. یه ذره بچه زبونش اندازه ی ده نفر کار می کرد….

دانلود رمان مروارید ن از ننین محمد حسینی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خاکستر عشق از رویا

دانلود رمان خاکستر عشق از رویا pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..

خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..

خلاصه رمان خاکستر عشق

ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار

کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از

شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…

دانلود رمان خاکستر عشق از رویا pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بندر رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.