دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته

دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها می‌شوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!

خلاصه رمان سرنوشتم با تو بود

از آن همه جذابیتش آب دهانش را قورت داد. آرزو راست میگفت یک چیزی به مدل های ایتالیایی هم بدهکار بود. به سمتش رفت به چشمانش نگاه کرد. قربونت برم من خب؟!دورت بگردم؟!بابا هم انقدر جذاب آخه؟! کلافه گفت: پنااه! جان دل پناه، زندگی من! کمی دیگر به حرف ها و حرکاتش ادامه میداد این دفعه دیگر واقعا کنترل خودش را از دست میداد…با صدای خشداری گفت: دیر میرسیم! سری تکان داد و همینطور که دستش را میگرفت گفت

بریم عزیزم! چرا نمیاد؟! از این همه عجله اش خنده اش گرفته بود. صبر کن یذره تازه داره ژل رو میزنه. با دقت به مانتور خیره شده بود و منتظر بود تا برای اولین بار دخترش را ببیند. پناه ب یشتر از ا ینکه کودکش را ببیند منتظر واکنش پدرش بود و اینهمه استرس و هیجان کارن جذاب ترین چیزی بود که برای اولین بار داشت در او میدید. سمانه لبخندی زد و گفت: ای خدا، هیچ کدوم از مراجع کننده هام این ذوق و هیجان شمارو نداشتن تا حالا، فقط استرس شوهرت!

هیچ وقت از انتخاب سمانه به عنوان پزشکش پشیمان نمیشد. یکی از پزشکان سرشناس ایران بود که بیشتر وقتش را لندن بود و بعضی مواقع برای جراحی های مهم بیمارانش موقتاً به ایران برمیگشت! هرچند پیدا کردن سمانه هم کار آرزو بود …خندید و گفت: طاقت نداره سریع تر انجامش بده. سری تکان داد و دستگاه را روی شکمش گذاشت و بالاخره آن موجود فسقلی در مانیتور نمایان شد. پناه و سمانه هر دو منتظر واکنش کارن بودند. قسم میخورد برای اولین بار بود که خنده ی کارن را با این صراحت میدید.

دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان باران بهاری از بهار

دانلود رمان باران بهاری از بهار pdf بدون سانسور

دانلود رمان باران بهاری از بهار با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری سختی کشیده و تنها..دختری که سعی می کنه با اینکه خودش تکیه گاه نداره اما برای تنها کسایی که براش موندن یه تکیه گاه محکم و امن باشه و از هیچ کاری براشون دریغ نمی کنه…دختری شکننده، اسیب پذیر،محکم و با اراده ای قوی که سعی می کنه کسی شکنندگی و اسیب پذیر بودنش رو نبینه…محکم و با اراده قدم برمی داره برای هرچه بهتر شدن زندگی عزیزانش…با تمام قوی بودنش،بازم یه دختره و از جنس احساس..بازم نیاز داره که سر رو شونه ی کسی بذاره و حمایت بشه…دخترى که فک مى کنه دیگه احساس نداره اما…

خلاصه رمان باران بهاری

امیرعلی نگاهی به امیر محمد کرد که خیلی مظلوم سرشو انداخته پایین دستشو برد بالا محکم زد پس گردنش.. امیر محمد سریع دستشو گذاشت رو گردنش و با چشمای گرد شده سرشو آورد بالا و به امیرعلی نگاه کرد امیرعلی رو به بهار گفت: این فقط اینجوری ادم میشه. اگه باهاش مثله ادم برخورد کنم دیوونمون میکنه..اخمام به شدت رفت تو هم و به امیر محمد نگاه میکردم. با همون اخما گفتم داداش بیا اینجا…

امیرمحمد همینجور که گردنشو میمالید اومد سمتم و گفت:
جانم؟ دستتو بردار ببینم..امیر محمد خنده ای کرد و گفت:
چیزی نیست عزیزم.. بی خیال. یکم خودمو کشیدم بالا و دسته امیر محمدو از رو گردنش برداشتم. وقتی چشمم افتاد به گردنش اخمام بدتر رفتن توهم…با همون اخما نگاه تاسف باری به امیر علی انداختم و یکم گردن امیر محمد و ماساژ دادم. بهار هم ناراحت بود خودشم فهمید کارش اشتباه بوده نباید میزد اونم جلو بقیه..بالاخره حلقه هارو اقای محمدی آورد گذاشت جلومون..

امیرعلی برشون داشت گذاشتشون جلو من و بهار دوتایی نگاشون میکردیم و نظر میدادیم. در اخر با نظر همدیگه به حلفه طلا سفید که خیلی ظریف بود و قشنگ انتخاب کردیم. خیلی ساده و شیک بود. حلقه سه ردیف نگین ریز داشت.. وقتی حلقه رو دستم کردم به دستا سفید و کوچیکم خیلی میومد. همونو انتخاب کردیم.. بعد منتظر شدیم امیر علی حلقشو انتخاب کنه. امیر محمد که کلا ساکت شده بود حرف نمیزد. ما دو تا هم قصد نداشتیم نظر بدیم. بهار وقتی دید امیرعلی سرگردون داره به حلقه ها نگاه میکنه رفت کنارش و به حلقه ها نگاه کرد.

دانلود رمان باران بهاری از بهار pdf بدون سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره…بهار سر یکی از پرونده هاش با کارن عیشی آشنا میشه و کارن تلاش میکنه که اونو با پول بخره اما نمیتونه راضیش کنه و پرونده رو میبازه…چند ماه بعد بهار٫ وکیل شرکتی میشه که کارن یکی از سهام داراشه……..

خلاصه رمان امیدی دوباره

بهار ابروهایش را بالا انداخته و با غیض نگاهش کرد: خیلی پررویی! بخدا که خیلی پررویی…! چشم هایش را برای لحظه ای بست تا بتواند خودش را کنترل کند: بهم بگین چیکار کردم…گناهم چیه؟ گناهِ تو اینه که وارد زندگی خواهرم شدی تا با احساساتش بازی کنی…اما فکر اینجاشو نکرده بودی که من تا چه حد حواسم به خانوادم هست! من وارد زندگیش شدم تا با احساساتش بازی کنم؟ چرا اینجوری فکر میکنین؟

بهار با کلافگی دستش را در هوا تکان داد و گفت: حوصله ندارم باهات بازی کلمات راه بندازم! از اینجا برو دورِ شبنمم خط بکش…بعد از یکسال هنوز عقلت سرِ جاش نیومده؟ برا چی باید عقلم سرِ جاش بیاد وقتی عاشقشم؟ صدایش لرزید. لرزید و این لرزش از چشم بهار دور نماند… آب دهانش را قورت داد تا بغضش را پایین بفرستد: یک ساله دنبالشم که فقط ازش بپرسم چرا؟ دلیل اینکه بدون هیچ توضیحی بلاکم کرد و دیگه تو روم نگاه نکرد چیه…ولی جوابی نگرفتم…

یک سال میدونین یعنی چی؟ من اگه میخواستم با احساستش بازی کنم یکسال میوفتادم دنبالش؟ میومدم محل کار شما؟ چشمان سبز و پراز التماسش صداقت را فریاد میزدند. اما بهار قرار نبود یک سوراخ هزار بار گزیده شود…! از روی صندلی بلند شد و با تمسخر نگاهی به سر تا پایش انداخت: الان باید تحت تاثیر قرار بگیرم؟ باید حرفاتو باور کنم و اشک بریزم برا نقش بازی کردنت؟! نگاه میثم رنگ ناباوری گرفت و گفت: چرا اینجوری میکنین؟ برا چی باور نمیکنین؟

دانلود رمان امیدی دوباره از کاراگل pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه

دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه pdf بدون سانسور

دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

نارمینا آریامنش،به همراه همسرش در عمارت بزرگی که برایش به ارث رسیده، زندگی می کند. او به تازگی پدربزرگ و مادربزرگش را در سانحه ای از دست داده است و همین موضوع باعث شده است که نبود پدر و مادرش برایش پررنگ تر شود به طوری که یک جعبه از خاطرات کودکی اش را از انبار بیرون کشیده و در اتاقشان قرار می دهد. در بین آن وسایل قدیمی عروسکی است به اسم نِها. ورود نها به عمارت اتفاقات عجیبی را به دنبال دارد ولی، تمامِ ماجرا این نیست.

خلاصه رمان نها

حال بچه ای را داشت که برای اولین بار، با سلیقه ی خودش برایش لباس خریده بودند. ذوق زده بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد. می توانست دنیایش را با همین اتفاقات معمولی، رنگ کند. فریبا اطلاع داده بود که شب را به عمارت نمی آید و به خاطر تصادف ناگهانی خاله اش باید شب را در بیمارستان سپری کند. انگار مشکل فقط شکستگی پای خانم سعیدی بود. به فریبا گفته بود اگر کمکی از دستش برمی آید حتماً خبرش کند. البه که فردا صبح سری به بیمارستان می زد.

امیدوار بود مشکل خانم سعیدی خیلی جدی نباشد و زود بتواند به زندگی عادی برگردد. بعد از نیامدن فریبا، پریسا خیلی جدی، گفت که مهمان است و غذای آماده هم دلش نمی خواهد. غذای ناری پز می خواهد. هر دو به آشپزخانه رفته بودند. پریسا پشت میز نشسته بود و به تلاشش برای پختن ماکارونی، کلی خندیده بود. خودش نیز پا به پای پریسا صدای خنده اش بلند شده بود. آخر سر خود پریسا به دادش رسیده بود و ماکارونی را دم داده بود. -پریس، خوشمزه ترین ماکارونی بود که خوردم.

دارم می ترکم. -منم ناری. می دونی، همیشه دلم می خواست یه خواهر داشته باشم بعد کلی با هم روزای خوب بسازیم. الان نمی دونی چه حس فوق العاده ای دارم. من با سه تا داداش همیشه عادت کرده بودم با آقایون راحت تر از خانم ها ارتباط برقرار کنم. ناری خودتم می دونی تو تنها دختری بودی توی دانشگاه که باهاش دوست بودم. سیبی را که قاچ کرده بود، کنار پرتقال پوست کنده گذاشت و بشقاب را وسطشان روی مبل قرار داد. -می دونم. راستش پریسا یه چیزی بگم؟! می
دونی…

دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه pdf بدون سانسور

دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری

دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دارا در جستجوی هویت و پدرش به ایران باز می گردد و پرده از معماهایی برمی دارد که باعث فوت پدر بزرگ دارا می شود… دارا با همکاری مارال در پی کشف حقیقت بر می‌آیند و با وقوع عشق و عاشقانه های بین مارال و دارا با وجود دین متفاوت دارا و مارال با مخالفت خانواده و قوانین روبرو می شوند…

خلاصه رمان هست های نیست

تموم روز سگ دو زده بودم تا داروهای مامان رو پیدا کنم اما نتونسته بودم. کلافه و خسته و ناامید و گرسنه و یخ زده و داغون داشتم بر می گشتم خونه که موبایلم زنگ خورد. کیان بود، با دست های سر شده از سرما دکمه موبایل رو فشردم و هنوز الو نگفته صدای عصبانیش گوشم رو کر کرد! _کاوه من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم! نه رفیقتم و نه پسرعموت! خجالت نمی کشی واقعاً؟! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:

لال مردی؟ !الو؟! _شما؟ _منو نمی شناسی آره؟! _خودت گفتی با من نسبتی نداری. _کاوه میام از تو تلفن… _چیزی شده زنگ زدی کیان؟ _کجایی این وقت شب؟! _این وقت شب ساعت ۹ شبه ها. همچین می گه انگار ساعت ۲ نصفه شبه. _کجایی کاوه؟! _دارم میرم خونه. _از کجا؟ شرکت که نبودی. _راپورت منو می گیری؟! _دنبال داروهای مامان بودم. الان چند روزه، فایده ای هم نداشته. _الان کجایی؟ _نزدیک های خونه ام.

چطور؟ _خونه خودتون؟ _نه خونه پدر جدم! _خوب آره دیگه! خودم به اندازه کافی خسته و کلافه هستم تو هم داری اصول دین میپرسی؟! _قرار نبود بیای خونه ما؟ دیشب مامانت نگفت شام خونه ما هستین؟ چند ثانیه فکر کردم و چیزی یادم نیومد پس گفتم: _من یادم نمی یاد. _راهت رو کج کن بیا سمت خونه ما. مامانت هم اینجاست. _حوصله ندارم. خیلی خسته ام کیان. _یعنی چی؟! شام نخوردیم و منتظر تو هستیم. میای یا…

دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی

دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دو تعرض در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد …

خلاصه رمان شوک شیرین

صدای زنگ تلفن خانه، در میان قار قار کلاغ های باغ گم شد و چشمان خسته ای که کل شب به التماس خدا مشغول بودند را باز کرد. نه زرین تاج توان برخاستن داشت نه مهلقا تاب نگاه گرفتن از تلفنی که بی وقفه زنگ میخورد حتی مرضیه هم نای جلو رفتن نداشت. روزبه در اتاق را باز کرد و با قدم هایی که سست بود از اتاق بیرون آمد که همزمان با او در اتاق هیرمان باز شد و با سر و رویی آشفته از اتاق خارج شد. ظاهر به هم ریخته و چشمان سرخ هیرمان با همان لباس‌هایی که شب گذشته به تن داشت نشان می‌داد که او نیز مثل باقی اهل خانه کل شب را

بیدار بوده نگاه خیره و پر حرفی به روزبه انداخت و در اتاقش را بست و به گمان خواب بودن مادرش و مرضیه، از پله ها با عجله پایین رفت تا قبل از قطع شدن تلفن تماس را جواب دهد. خط تلفن پایین فقط تماس های روستا بود برای همین هم هیچ کدامشان توان جلو رفتن نداشتند اما نرسیده به تلفن، تماس قطع شد و او تازه متوجه‌ی حضور مادر و عمه اش شد تا خواست علت جواب ندادن تلفن را بپرسد تلفن دوباره زنگ خورد و این بار مهلقا و زرین تاج بی حال و با استرس تمام به روی مبل رها شدند. این تماس پشت سر هم گواه خبرهای تازه ای

بود. خبرهایی که بوی تلخ و تندش به خوبی به مشام میرسید. این بار خود هیرمان هم دستش با تعلل جلو رفت و بالاخره تلفن را برداشت و الو .گفت همین و تنها چیزی که در گوشش نشست صدای خود هاشم خان بود که ” قصاص” را محکم و کوبنده در گوشش نشاند. چشمانش با ضعف بالا رفت و بر روی صندلی کنار تلفن شد چین گوشی شد و گوشی را با سستی تمام از کنار گوشش پایین آورد بالاخره رسید. بالاخره لحظه ای که برای نرسیدنش خدا خدا می‌ کردند فرا رسید و چه چیز وحشتناک تر از این لحظه؟ همین حال او برای غش کردن مهلقا و …

دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تاروت از سرو روحی

دانلود رمان تاروت از سرو روحی pdf بدون سانسور

دانلود رمان تاروت از سرو روحی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر دو خانواده به ازدواج رازک و صاحب شرکت منتهی میشه درست زمانیکه رازک طرحی برای یه پروژه به شرکت ارائه میده که باعث سود دهی بالا و پیشرفت شرکت میشه با پاپوشی که مادرشوهر مستبدش براش رقم میزنه به زندان میافته و حکم طلاق غیابی بدستش میرسه…

خلاصه رمان تاروت

“ساعت سه بعداز ظهر – ۰۰:۳ pm” اینجا جای دنجی نیست، البته هست اما نه برای من برای آدم های اهل دوسیب و موهیتو… اینجا به درد کسایی میخوره که دلشون میخواد مخلوط بوهای اسپرسو و موکا و فرانسه رو با توتون و تنباکوهای معطر به اسانس های دوزاری استشمام کنن! اما من لای این همه دود داشتم خفه می شدم، اگر مجبور نبودم ، به ایستگاه سلامت سر نبش خیابون رفته بودم و یه آب طالبی پر از شکر وکف سفارش می دادم.

اما اینجا روی این صندلی ناراحت لهستانی که احتمالا رویه ی چوبیش هر کیس دیگه ای رو برای سلفی های پشت سر هم منقلب می کرد، مجبور بودم به ژله ای که کنار بستنیم نقش دکور رو بازی میکرد خیره بشم. ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر – ۰۵:۳ pm”” کنار پیشخون، دو تا صندلی پایه بلند بود، یه قفسه ی کتاب کوچیک هم درست وسط پایه های صندلی، زیر پیشخون تعبیه شده بود. سهراب… شاملو… حسین پناهی! شریعتی… مارلون براندو ! الفرد هیچکاک…

انیشتین با زبون بیرون اومده… و فروغ و پروین… پوسترهای ده در ده، مربعی ای بودند که درست زیر پیشخون به طرز نامرتبی چیده شده بودند. روی دیوار کاه گلی وتاریک کافه هم گل های خشک اویزون بود و بساط فنگ شویی…. دایره های متصل به پر… ماسک های خندان و گریان… مجسمه های افریقایی که با لبهای سرخ و گوشواره های پهن بیشتر شبیه یه وسیله ی شکنجه بودند تا عاملین دکورهای لوکس و روشن فکر گرایانه!

دانلود رمان تاروت از سرو روحی pdf بدون سانسور

دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان

دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

گیسو دختری از پایه فقر جامعه است. او برای گذراندن زندگی و خرج خود و خواهرانش به ناچار دست به دزدی زده! در این حین از سرگرد “نیاوش شمس، دزدی کرده و گرفتار می شود سرگرد “نیاوش شمس، مَردی جدی،خشن،خودخواه است که در مقابل بخشیدن ِ گیسو از او کمک می خواهد! البتـــه کینه ای قدیمی هم وجود دارد که نیاوش را وسوسه به نگاه داشتن گیسو در کنار خود می کند و فکر انتقام را در سَرش می پروراند!

خلاصه رمان حکم شکار

جلوی در که پیاده می‌شود، خداحافظی نرمی زیرلب زمزمه و گرشاسب فقط نگاهش می‌کند. چه کسی تلفن زد و باعث شد گرشاسب از آن حال و هوای سرزنده و شیطانش خارج و به این حال ِ عصبی و ناراحتش تبدیل شود؟ از ماشین پیاده م‌ شود و با قدم هایی بلند خود را به در خانه می‌رساند. کلید می‌اندازد و همین که در را باز می‌کند، با دیدن ِ صحنۀ مقابل ماتش می‌برد. سریع برمی‌گردد و به گرشاسب اشاره می‌کند تا پیاده شود و به سمتش بیاید.

گرشاسب پشت سر نیلا می‌ایستد و جفتشان محو تماشای خواهر و برادرشان می‌شوند. نیاوش و گیسو شال و کلاه پوشیده، در حال برف بازی هستند البته فقط گیسو بازی می‌کند و نیاوش فقط تماشایش می‌کند… گیسو درحالی که نمی‌تواند نیش ِ باز خود را کنترل کند، روی زمین خم می‌شود. درحالی که مشغول ِ درست کردن گلوله‌ای بزرگ است، می‌گوید: -حالا که تو عینهو ماست وایستادی من و نگاه می‌کنی، منم می‌دونم چیکار کنم.

و دستش را عقب می‌برد و نیاوشی که دست در جیب کاپشنش فرو کرده و چندین قدم فاصله دارد را نشانه می‌گیرد. نیاوش سریع سر به معنای منفی تکان می‌دهد و تذکر می‌دهد: –گیسو! این کار و نمی‌کنی. -می‌کنم. و گلوله را در صورت ِ نیاوش می‌کوبد. نیاوش که اصلا انتظار ِ چنین حرکتی را ندارد، شوکه دستی به صورت خیسش می‌کشد و سپس به همان دستش زل می‌زند. گیسو قهقهه‌ای سر می‌دهد و از ذوق ِ زیاد، بالا و پایین می پرد. -وای این اولین برف بازیمونه.

دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب از مهسا نجف زاده

دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب از مهسا نجف زاده بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب از مهسا نجف زاده با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سارا دختری که خاصه، عاشق نجومه عادت های خاصی داره و علیرضا کسی که وارد زندگیش میشه و تنها کسی که به سارا بیشتر از همه نزدیک میشه… رمان فوق العادست، اولش ممکنه فکر کنی چرته ولی باید اجازه بدی بگذره یکم. عاشقونس، بطور کلی رمان خاص ک مخاطبای خاص هم می طلبه …

خلاصه رمان آسمان دیشب آسمان امشب

گوشی را روی تخت انداختم دراز کشیدم علی رضا حس خوبی بود رفت، حس خوبی نبود. آسمان، حس خوبی بود. آدم ها حس خوبی نبود. بچه کیانا هم نمی توانست حس خوبی باشد. چشمانم را بستم کسی در زد پلک هایم را به هم فشار دادم. _سارا؟ صدای باز شدن در را شنیدم. _چیزی می خوری برات بیارم؟ _نه، می خوام بخوابم، می خوام تنها باشم. _من می تونم بمونم؟ چرا نمی رفت؟ می خواستم تنها باشم. _مشکلی نیست فقط … چشمانم را باز کردم و به شکمش خیره شدم.

اصلا بزرگ نبود. _اون چطوریه؟ منظورم اینه که.. مهم نیست، می تونی بری چشمانم را دوباره بستم. صدای بسته شدن در را نشنیدم در عوض تخت تکان خورد. کیانا گفت: اون هنوز خیلی کوچولوئه، من هنوز نمیتونم حسش کنم، فقط خیلی خوشحالم که هست. تکانی خوردم و پاهایم را درون شکم جمع کردم. وقتی کمی بزرگتر بشه اون هم همین طوری تو شیکمم خودش را جمع می کنه. نمی دانستم چه حسی دارم گیج شده بودم چیزی که مرتب در ذهنم تداعی می شد، تصاویر باشکوه تولد

یک ستاره بود درسا باردار بود، کیانا باردار بود. _تنهام بذار می خوام… برو بیرون. نیمه شب که بیدار شدم کیانا روی همان چند کوسن به خواب فرورفته بود کمی دورتر روی مبل نشستم و به چهره اش خیره شدم لبخند محوی بر لب داشت. او از داشتن یک بچه خوشحال بود. چرا؟ نمی فهمیدم چرا باید از جای دادن یک موجود دیگر در درون خود خوشحال باشد؟ به پهلو غلت زد و کمی خود را جمع کرد برجستگی شکم زن ها چیز جالب توجهی برایم نبود. بچه ها برای من چیزی بیشتر از آن موجودات کوچکی نبودند که گاهی آن ها را از پشت شیشه های …

دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب از مهسا نجف زاده بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست می‌دهد و زمانی که می‌فهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم می‌گیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود..!

رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و

خلاصه رمان پارادوکس چشمانش

تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!

آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!

شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و خلاصه وار ورق زد و بعد آن را مقابل جانا گرفت و گفت این خوبه،همینو بخر!

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بندر رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.