دانلود رمان پریا از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از روزی که در محله دیو تنوره کشید و سر به آسمون سایید. آدم های بی ریا و صمیمی هم در آتش تندر سوختند و جان به در برده ها بره معصوم مهربانی و رافت را به پای غول قربانی کردند تا صباحی بیشتر از این عروس هزار چهره کام گیرند. چهره ها رنگ باخت و لبخندها به بیرنگی نشست الفاظ ساده و صمیمی زیر کلمات پر طمطراق و سنگین له شد و نابود شد. درختان کهنسال اره و جوی از وحشت دامنش خشک شد و…
خلاصه رمان پریا
معصومه خانوم گفت پریا! غلط نکنم امروز و فردا تو راهیت باید بیاد. بهتره که جوونی نکنی و از در خونه بیرون نری دیگه وقت نداری. لباس بچه حاضر داری؟ گفتم: دو تا از پیراهن های جواد و قیچی کردم و قد نوزاد دوختم. گفت: هوا رو به سردی میره لباس بافتنی لازم داره. تو خونه کاموا بافتنی از قدیم و ندیم چیزی نداری؟ گفتم: گمون نکنم اما یه فکری می کنم. همون شب از فکر رخت و لباس نخوابیدم اما همچی که صبح شد فکر ژاکت تنم افتادم و خیالم آسوده شد. اون و دادم به معصومه و گفتم زحمت بافتن ژاکت رو می کشی؟ متعجب پرسید: پس تو خودت؟
گفتم یکی از کت های جواد رو میپوشم زیر چادرم از اون هم گرم تره. دو سه تا کوچه نرفته بودم که یکهو دردی پیچید تو شکمم که همه سبدها ولو شد رو زمین فکر کردم انی و زودگذره اما دست بردار نبود و مجبور شدم راه رفته رو برگردم سوی خونه. معصومه خانوم تا چشمش به من افتاد فریاد کشید نگفتم بچگی نکن و پات و نزار بیرون خونه؟ با هر بدبختی بود روی تشک دراز کشیدم و از درد فریاد کشیدم، نفهمیدم معصومه خانوم کی رفت صفورا رو پیدا کرد و آورد بالای سرم. اما وقتی شکمم معاینه شد او هم به هول و ولا افتاد و گفت: زود آب جوش و طشت بیارین.
معصومه خانوم دوید تا طشت و آب بیاره و من حس کردم که روحم داره پرواز میکنه درد آخری من و گور کرد و از دنیا رفتم اما صدای ونگ گلپری باعث شد جون بگیرم و برگردم. شنیدم صفورا گفت: هوم … چه دختر خوشگلیه! به زحمت پرسیدم سالمه؟ خندید و گفت: نترس همه چیزش کامله و کم و زیاد نداره! حرف صفورا مثل تاثیر یک قرص قوی باعث شد خوابم ببره نمیدونم چند ساعت خوابیدم وقتی از صدای گریه چشم باز کردم صفورا خانوم رفته بود و گلپری کنارم زیر لحاف خوابیده بود. وای به وقتی که نسازد فلک! باور کن انقدر از کج رفتاری زمونه…
دانلود رمان ویرانگر سرخ از پریسا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه رمان ویرانگر سرخ
تانیا هنوز هم حالش خوب نشده بود و بعضی وقت ها از درد چنان جیغی می کشید که قلبم رو به لرزه در می آورد. طبق گفته های کارن، چاقویی که مامان به تانیا زده سمی بوده و سمش هم خیلی قوی و به همین راحتی، با دارو های کارن از بین نمی ره و زمان می بره تا سم کامل از بین بره. خواستم از پشت میز بلند بشم که با صدای جیغ گوش خراش تانیا بدنم به لرزه در اومد و بی جون روی صندلی ولو شدم. بنجامین عصبانی از روی صندلی بلند شد و مشتش رو به میز کوبید و گفت: -همه اش تقصیره منه.
آخه من واسه ی چی اون روز باید می رفتم بیرون؟ برای چی کسی به من نگفت که این دو تا عوضی چه نقشه ای دارن؟ ایوان دست به سینه شد و با اخم گفت: – درست می گی بنجامین. همه اش تقصیر تو بود. با تعجب بهش نگاه کردم که بنجامین بی هوا غیب شد و من رو متعجب تر کرد. رو به ایوان گفتم: – برای چی بهش این جوری گفتی؟ اصلا تقصیر اون نبود که! ایوان بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: – وقتی ما داشتیم این جا جلوی اون تا رو می گرفتیم اون داشت خوش می گذروند پس همه تقصیر ها گردن اونه.
و بدون این که اجازه بده حرفی بزنم از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد. با اخم و عصبانیت گفتم: – این دیگه چجورشه؟ پسره ی دیوونه حتی اجازه نمی ده من حرف بزنم. مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: اِ اِ اِ نگاه کن توروخدا! اینم شد منطق؟ اینم شد استدلال؟ برگشته می گه چون اون این جا نبوده مقصره. بعضی وقت ها می خوام بگیرم خفه اش کنم. دست هایی از کنارم رد و روی میز نشست و صدایی درست از کنار گوشم گفت: -جدی؟ فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!مسخ شده و بی حرکت شده بودم…
دانلود رمان لی لی جان از مهسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختری با تمام دخترانگی هاو دنیایی از جنس عشق و بی تجربگی، قدم به دنیای جدیدی از عاشقی و دیوانگی میگذاره و دوست دار مردی یک ده و نیم بزرگتر از خودش میشه. مردی با گذشته ای پرتجربه و خاکستری، که حاصلش دختری بنام پروانه است، که تنها چند سال با دلبر کوچولوی داستان اختلاف سنیشونه. این عشق پر از اتفاق و دوری های تلخه، که در آخر به زندگی ای شیرین و لبریز از آرامش ختم میشه…
خلاصه رمان لی لی جان
– نمی خوای چیزی بگی؟ از اذیت کردن من لذت می برد، نه؟ اما او که خیلی مهربان بود! آقا بود! به قول نریمان، جنتلمن بود! همیشه با محبت به من می گفت ” لیلى جان ” با محبت با من حرف می زد… – ای احمق ! ای احمق ! او با همه این چنین رفتار می کرد! حتی هزار بار شنیده بودم که به دختر عمویم می گفت ” ویدا جان ” آه که من چه زود دل و دین از کف داده بودم داده بودم خدا آن هم به کی؟ به مردی که دوست پدر بود… شانزده سال از خودم بزرگ تر بود… دخترش تنها پنج سال با من اختلاف سنی داشت!… گذشته ای پرتجربه با دو زن دیگر داشت… واقعا من روی چه حسابی عاشق او شدم؟…
روی حساب احمق بودنم؟ یا بی شانس بودنم؟… لحظه ای شنیدم که نگران صدایم زد و متوجه شدم که چند دقیقه ای هست، نگاهم را از روی یقه ی مرتبش به چشمان سر در گمش دوختم و… گریه می کنم! -میشه خواهش کنم نگه داری؟ گوش نکرد. باری دیگر صدایم زد… و من باری دیگر خواهش کردم … او تسلیم شد و کلافه ماشین را کنار پیاده رو نگه داشت و من خواهش کردم که قفل در را بزند… بی توجه به خواهشم، آرام و جدی گفت: حالت خوب نیست عزیزم! عزیزش نبودم به خدا! از روی عادت می گفت عزیزم! به همه می گفت عزیزم! به من، به ویدا، به مامان، به غریبه ها، به همه، به همه، به همه…
تاب نیاوردم آن فضای مطلوب و گرم را، آن نگاه پرحرف و آبی را، آن لحن بی منظور و بم را… و همه و همه را تحمل کنم که به سیم آخر زدم و بی فکر، به سمت او خم شدم تا قفلی را که روی دسته ی در بود بزنم. متوجه بودم و نبودم که تمام بالا تنه ام روی جسم بزرگ او خم شده و موهای بلند و سرکشم روی پاهایش رها شده. گیج بودم. قفل لعنتی را پیدا نمی کردم و نزدیکی به او تمام حواسم را پرت کرده بود… اشک هایم هنوز بی درنگ می ریختند و زیر لب می گفتم: کو؟ قفل لعنتی کدوم یکی ازیناست؟ کجایی؟ اه… کجاست؟ حالم دست خودم نبود خب… من امروز به شکل بدی، توسط کسی که دوستش داشتم…
دانلود رمان بستر ماه از مریم السادات نیکنام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا به منظور هدف بزرگی وارد عمارت قدیمی ماه صنم میشه بی خبر از اینکه چه داستانها و چه اتفاقاتی قراره براش رخ بده. ماه صنم سالخورده، به محض دیدن دریا یاد گمشده اش میافته و این در حالی که نامی و شهاب، دو مرد جوانی که در عمارت زندگی می کنند به دریا مشکوک میشن و دنبال علت حضورش در این عمارت می گردند. کم کم رابطه ی عاطفی شیرینی بین یکی از مردها و دریا شکل میگیره. تا اینکه…
خلاصه رمان بستر ماه
صورتش از شدت ضربات سیلی می سوخت و استخوان هایش ناله می کرد. هوشیار، کنترل از دست داده بود. وحشی شده بود و مانند شیر گرشنه به تن و بدن شکار حمله میبرد. دریا، ولی مقاومت می کرد. درد را به جان می خرید و مقابلش می ایستاد. هوشیار بی رحمانه بازوی دختر را چنگ زد و به زور کف اتاق پرتش کرد. ضربه ی آخر اما رمق از جسم نحیف دریا برد. نفسش بند رفت و برای لحظه ای، پرده ی سیاه رنگی مقابل چشمانش کشیده شد. هوشیار اما دیوانه بود. دریا غفلت می کرد، کار دست جفتشان می داد.
پنجه های دریا، با این فکر، روی فرش قدیمی و نخ نمای خانه مشت شد. به سختی حرکتی به تنش داد و زیر لب غرید: _بی شرف. هوشیار حمله برد. عربده زنان بازوی زخم دختر را گرفت و مثل جلاد بالای سرش ایستاد. دریا گیج شده بود و دنیا دور سرش چرخ می خورد. پلک هایش را تند تند باز و بسته کرد و چندین بار سرش را تکان داد. هوشیار بی اهمیت به حال و روز او، کنار پایش زانو زد و چانه اش را بین دو انگشت فشار داد: از این به بعد همینه! زبون درازی کنی و تو روی من وایستی مثل سگ کتک میخوری.
چیزی درون سینه ی دریا تکان خورد. گویا محتویات معده اش بود که می جوشید و بی اراده بالا میامد. نفس عمیقی گرفت و به زور بر خودش مسلط شد. چانه اش همچنان گیر انگشتان هوشیار بود. چشم باز کرد. تلخندی زد و آب دهانش را روی زمین پرت کرد. مقابل چشمان وحشی و بی رحم هوشیار! مردی که نفس های بودارش بیشتر از ضربات دستش کارایی داشت و ته مانده ی جان او را می گرفت. هوشیار خروش کرد. دیوانه تر از قبل مشتش را بالا برد و فریاد کشید: _دختره ی….
دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب از مهسا نجف زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سارا دختری که خاصه، عاشق نجومه عادت های خاصی داره و علیرضا کسی که وارد زندگیش میشه و تنها کسی که به سارا بیشتر از همه نزدیک میشه… رمان فوق العادست، اولش ممکنه فکر کنی چرته ولی باید اجازه بدی بگذره یکم. عاشقونس، بطور کلی رمان خاص ک مخاطبای خاص هم می طلبه …
خلاصه رمان آسمان دیشب آسمان امشب
گوشی را روی تخت انداختم دراز کشیدم علی رضا حس خوبی بود رفت، حس خوبی نبود. آسمان، حس خوبی بود. آدم ها حس خوبی نبود. بچه کیانا هم نمی توانست حس خوبی باشد. چشمانم را بستم کسی در زد پلک هایم را به هم فشار دادم. _سارا؟ صدای باز شدن در را شنیدم. _چیزی می خوری برات بیارم؟ _نه، می خوام بخوابم، می خوام تنها باشم. _من می تونم بمونم؟ چرا نمی رفت؟ می خواستم تنها باشم. _مشکلی نیست فقط … چشمانم را باز کردم و به شکمش خیره شدم.
اصلا بزرگ نبود. _اون چطوریه؟ منظورم اینه که.. مهم نیست، می تونی بری چشمانم را دوباره بستم. صدای بسته شدن در را نشنیدم در عوض تخت تکان خورد. کیانا گفت: اون هنوز خیلی کوچولوئه، من هنوز نمیتونم حسش کنم، فقط خیلی خوشحالم که هست. تکانی خوردم و پاهایم را درون شکم جمع کردم. وقتی کمی بزرگتر بشه اون هم همین طوری تو شیکمم خودش را جمع می کنه. نمی دانستم چه حسی دارم گیج شده بودم چیزی که مرتب در ذهنم تداعی می شد، تصاویر باشکوه تولد
یک ستاره بود درسا باردار بود، کیانا باردار بود. _تنهام بذار می خوام… برو بیرون. نیمه شب که بیدار شدم کیانا روی همان چند کوسن به خواب فرورفته بود کمی دورتر روی مبل نشستم و به چهره اش خیره شدم لبخند محوی بر لب داشت. او از داشتن یک بچه خوشحال بود. چرا؟ نمی فهمیدم چرا باید از جای دادن یک موجود دیگر در درون خود خوشحال باشد؟ به پهلو غلت زد و کمی خود را جمع کرد برجستگی شکم زن ها چیز جالب توجهی برایم نبود. بچه ها برای من چیزی بیشتر از آن موجودات کوچکی نبودند که گاهی آن ها را از پشت شیشه های …
دانلود رمان ابهام از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ابهام، داستان زندگی دختری به ظاهر شاد است. دختری که سعی می کند باهمه مهربان باشد و انتظار دارد همه جواب مهربانی او را با خوبی بدهند. اما آدم ها متفاوتند، رفتارشان، گفتارشان و طرز فکرشان یکی نیست. مستانه داستان ما، برای اولین بار عشق به قلبش رسوخ می کند ولی بعدها سعی در فراموشی عشق دارد. اما عشق به راحتی از ذهن بیرون نمی رود. اما درست در لحظه ای که فکر می کند که نتیجه هایش برای فراموشی نتیجه داده، اتفاقی میفته که…
خلاصه رمان ابهام
صبح، صدف رو به مدرسه میرسونم و برمیگردم خونه در هفته فقط دوروز کلاس داشتم و امروز رو تعطیل بودم. میفتم به جون خونه و تمام جاها رو یه جارو برقی میکشه دلم برای معصومه میسوزه، هم کار کارخونه، هم کارا و آشپزی اون عمارت، هم نگه داری صدف کلی اذیت میشد بیچاره. آخرین تیکه فرش هال رو جارو برقی میکشم و سیم رو از پریز میکشم بیرون. یه لیوان آب سرد از یخچال برای خودم میریزم و روی یکی از صندلیهای مبل هفت نفره توی هال، که تقریبا رنگ و روش رفته بود میشینم،یادش بخیر این مبل جهیزیه معصومه بود، اون روز که جهیزیشو آورده بود طبقه بالای خونمون،
مامان چقدر خوشحال بود، چقدر خوشحال بود که تنها پسرش داره ازدواج میکنه، تمام همسایه ها رو خبر کرده بود تا جهیزیه عروسشو ببینن. چه زود گذشت، انگار دیروز بود. تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ میخوره. _بله؟ _سلام مستانه یه زحمت دارم برات. _جانم معصومه با شنیدن حرف های معصومه نگاه خستم رو به جاروبرقی میندازم کاش خودمو خسته نمی کردم، اه. _باشه. _همه چی هست هرچی خواستی درست کن. _الان کسی اونجاست؟ _نه نمیدونم شاید باشه. _واه، باشه. تیشرتمو با یه تونیک و شلوار پارچه ای عوض میکنم و شالم رو روی سرم میندازم و گوشی رو توی جیب تونیکم
میذارم و میرم سمت عمارت شاهانه و سفید رنگ… آخرین پله رم بالا میرم و در رو آروم باز میکنم. سرمو میبرم تو. تلویزیون که خاموشه لامپ ها هم خاموشه. خب خداروشکر. میرم تو و در رو میبندم. حالا که تنها بودم می تونستم یه نگاه درست حسابی به اینجا بندازم. تلویزیون و کاناپه کرم رنگ و چرم، کنارش. سمت دیگه یه دست مبل سلطنتی کرم رنگ و چند تا مجسمه بزرگ. میز ناهار خوری بزرگی که با مبلاست بود. کلی تابلو فرش که روی دیوارا نصب بود. یدست مبل زرشکی رنگ که گوشه دیگه بود و میرم سمت در آشپزخونه و به کنارش چشم میدوزم. وارد آشپزخونه میشم و با لبخند خیره میشم به…
دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود..!
رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و
خلاصه رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و خلاصه وار ورق زد و بعد آن را مقابل جانا گرفت و گفت این خوبه،همینو بخر!
دانلود رمان فصل دیوونگی از آذین بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختریه که بعد از طلاقش مجبور به ازدواج با برادر شوهرش می شه….
خلاصه رمان فصل دیوونگی
باران بی وقفه می بارید و من بی وقفه اشک می ریختم. ماشین ها با سرعت رد می شدند و سوارم نمی کردند. اگر حاج حسین آن حرف ها را نمی زد بر می گشتم و از ضرغامی منشی حاج حسین میخواستم برام آژانس خبر کنه. اما حاضر بودم زیر بارون خیس بشم اما با حاج حسین رو برو نه. با صدای بوق ماشینی از فکر حاج حسین بیرون آمدم. برای لحظه ای از دیدن آزارای مشکی صدرا جا خوردم. شیشه ی سمت شاگرد رو پایین داد و مثل همیشه با احترام گفت ” بفرمایید میرسونمتون ” – مرسی آقا صدرا شما بفرمایید. خم شد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید خواهش می کنم. به سفارش پدر اومدم.
تعللم رو که دید با حرص گفت “خیس شدی. اینجا هم بیابونه، ماشین گیرت نمیاد. فکر کن من راننده آژانسم. بی حرف سوار شدم. آب از سر و صورتم می چکید. شیشه رو بالا داد و درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد. با شرمندگی گفتم ” ماشین خیس میشه “. انحنای گوشه ی لبش رو دیدم. دستش رو مقابل دریچه ی بخاری ماشین گرفت و در حالی که به طرفم فیکسش می کرد گفت: بهونه بهتر از خیس شدن ماشین پیدا کن آرد که نیست خیس بشه خمیر بشه، پارچه ست. خشک میشه. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. از پخش ماشین آهنگ جان جوانی ابی پخش میشد. آهنگی که
اولین بار در سفر شمال فرهاد گذاشته بود. – بابا بهم گفت چه گفته که حالت بد شده. سکوت کردم حرفی نداشتم برا گفتن ” سکوتم رو که دید مصرانه گفت ” – چیزی نمیگی؟ -چیزی ندارم که بگم. گفتم به پدرتون ” من با آدم خائن زیر یک سقف زندگی نمی کنم. برادر شما برا من گذشته است. من دیگه به گذشته بر نمی گردم… – برادرم به من دخلی نداره. پدرم گفته بعد از پیشنهاد فرهاد راجع به من حرف زده. وقاحت تا چه حد؟ با تحکم گفتم هم به پدرتون گفتم هم به شما میگم. فعلا تصمیم ندارم از تجرد خارج بشم. نفس های عمیقش نشان از حرص خوردنش می داد. دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد و گفت….
دانلود رمان انتخاب دوم از VANIA_b با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد یک انتخابه . یک انتخاب که اولویت اول نیست، و خیلی سخته برای کسی که تمام دنیاتو با فکر به اون ساختی اولویت دوم باشی. انتخاب جایگزین باشی…
خلاصه رمان انتخاب دوم
توی سالن راه می رفتم تا اگه سوالی کسی خواست بپرسه جواب بدم… اما نگاهش تمام مدت دنبالم بودوحتی نامحسوس ،دنبالم از این سالن به اون سالن هم می اومد. کلافه خودمو رسوندم به مهساو زیر لب جوری که بشنوه گفتم: این یارو کیه؟ مهسا زیر زیرکی نگاهی به اطراف کرد و گفت: کدوم یارو؟ -همین کت و شلوار سرمه ایه دیگه… ول نمی کنه. ابرو بالا انداخت و گفت: نکنه منظورت درخشنده است؟! کلافه چنگی تو موهای تازه رنگ شده ام کشیدم و گفتم: چمیدونم… از نگاهش خوشم نمی آد.
چشماشو گرد کرد و سرشو کمی نزدیکتر آوورد و گفت: دختره ی دیوونه… پسراستاد درخشنده است… تازه از آلمان اومده، با کلی اصرار دعوتش کردم. -مگه درخشنده پسر داره؟ با هیجان گفت: آره بابا…پ سرخونده اشه… دیروز تو گالری استاد دیدمش… نمی خواست بیاد اما استاد گفت اگه به این گالری نیاد پشیمون میشه… اونم تو رو دربایسی موند… -نمی دونم مهسا هر خری که هست… برو یه جوری حالیش کن اینجا فرنگ نیس اون چشمای هیزشو ببره ولایت خودش.
ریزخندیدوگفت: دیوونه ای به خدا. صدای یکی از مراجعه کننده ها که صدام می کرد باعث شد تنها وشگونی ازش بگیرم و برم… می خواست در مورد تابلو توضیحی بدم، از این دخترای سوسول تازه به دوران رسیده که مطمئنم هیچی از حرفام حالیش نشد و تنها برای رو کم کنی دوستای مثل خودش ،چند تا پرت و پرت بی ربط
گفت. مثلا اینجاش چرا سیاهه؟ بهتر نبود رنگشو شادتر می کردین؟ یا، اینجا انگاری حوصله نداشتینا… آخه یکی نمی گفت تو رو چه به این حرفا دختر! برو عروسک بازیتو بکن…
دانلود رمان ازدواج به سبک کنکوری از پریا_f با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و بر خلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و آمد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که…
خلاصه رمان ازدواج به سبک کنکوری
روز نهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ… ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که… ابا داشت اخبار نگاه می کرد و مامان داشت با پدرام بحث می کرد. بابا: اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه. پدرام: خب بابا من میگم دوست
منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟ بابا: کدوم دوستت؟ پدرام: آریانو میگم دیگه. بهش بگم؟ اخه تنها که به من خوش نمیگذره. بابا: خب اینطوری پری راحت نیست. پدرام: پری که نمی خواد بیاد. بابا به سمتم برگشت و گفت: -اره بابا؟ با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره. -من… من… نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام. بابا: بفرما! پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟ بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه. پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم. منتظر نشسته بودم ببینم آخر رضایی
راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد. پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده. بابا: بهش گفتی فردا میریم؟ پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما… من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم. بابا: از دست شما جوونا باشه بابا… با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم. -وای اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟