دانلود رمان یادداشت های یک گمشده از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا فرستاده می شود که همگی به بن بست ختم می شود و در انتها به نظر می آید که …
خلاصه رمان یادداشت های یک گمشده
با صدای یک زنگ بلند و ممتد از خواب پریدم. برای لحظه ایی صدای زنگ در خانه و زنگ موبایل و زنگ تلفن، و حتی محل اقامت ام را قاطی کردم. گیج و اشفته چرخی در تخت نااشنا زدم. زمان و مکان را فراموش کرده بودم. دوباره تلفن کنار تخت زنگ خورد. گوشی را برداشتم. _بله؟ سرفه ایی کردم تا صدایم را صاف کنم. در همان حال در نور کم مهتاب، ساعت مچی ام که کنار تخت گذاشته بودم را چک کردم. هیچ وقت با موبایل به تخت نمی رفتم. جای موبایل در خارج از اتاق خواب من بود. _اِلا…
چشمانم گشاد شد. در ساعت شش بامداد توقع تماس از جانب هر کسی را داشتم، جز از جانب انا. الان انا باید با ربدوشامبر ابریشمی بلند و شرابی رنگش مشغول راه انداختن رها برای رفتن به مهد باشد. سیگار اول صبح در دستش و با حوصله در اشپزخانه قدم بزند و صبحانه مهیا کند. این اِلا گفتن اشفته، اصلا برازنده انا نبود. _چی شده؟ _امیر گم شده… _هان؟! زیر گریه زد. اگر انا، ان هم در ان ساعت از صبح به گریه می افتاد، پس حتما موضوع وخیم تر از این حرف هاست. _با دوستاش تماس گرفتی؟
رضا و شاهین… و اون یکی اسمش چی بود؟ اون هیکلیه. همون که زیبایی اندام کار می کرد… حتی در ان زمان هم تظاهر کردم که اسم ثانی را فراموش کردم. با گریه گفت: _ثانی… _اره همون ثانی… بیشتر به گریه افتاد. بینی اش را مثل همیشه لوکس و فانتزی گرفت و گفت: _پاشو بیا، من دارم دیوانه میشم. این جا همه چی ریخته بهم لحاف را کنار زدم و از جا برخاستم. _چند روزه امیر نیومده خونه؟ _دو روز… سرش جیغ کشیدم _الان به من خبر میدی؟ بیشتر به گریه افتاد. _همه اش این نیست…
دانلود رمان محکمه از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نفس دختری که بخاطر شرایط زندگیش، با زیبایی خیره کننده ش مردهای پولدار و گاهی زن دار رو به خودش جذب میکنه با اونا دوست میشه و بعد با تهدید ازشون پول میکشه، تا اینکه با مردی خشن و جذابی به اسم آریا صدر آشنا میشه. با هم عقد می کنند بی خبر از اینکه آریا از گذشته ی سیاهش خبر داره و قصدش…
خلاصه رمان محکمه
چشم هایش به تاریکی و بوی نم اتاق کوچکی عادت کرده بود که در صدای در آهنی اتاق رعشه به تنش انداخت. دست به زمین زد و از جایش بلند شد. -چی از جونم می خواید؟ برق اتاق روشن شد، از روشنی اتاق چشم هایش اذیت شد و سرش را پایین انداخت. حامد نیشخندی زد خم شد سینی غذا را کنار پای نفس گذاشت. کم و بیش از دلیل زندانی شدن نفس در این اتاق خبر داشت و هر چه می گذاشت دلش را بیشتر صابون میزد که با فرمان آقایش یه دل سیر خوشی کند با این دختر چموش..
نگاهش را با لذت به سر تاپای نفس گرداند و بالاخره لب گشود. -عجله نکن بالاخره می فهمی. لحنش چنان با شیطنت آمیخته بود که نفس با ترس و حیرت سرش را بالا گرفت که ترس مشهود در نگاهش حامد را به خنده انداخت. متوجه منظور حرف و نگاه کثیف حامد شد، ابرو در هم کشید با پایش زیر سینی زد. با صدای تیز سینی چشم هایش را لحظه ای بست و باز کرد حرصی گفت: -میخوام آریا رو ببینم. قدمی جلو برداشت و فریاد زد. -آریا… آریا…
حامد خیز برداشت دستش را جایی میان گلو و فک نفس جا داد و جسم نحیفش را محکم به دیوار کوبید. -خفه شو دختره ی هرجایی آریا خان با تو چه حرفی داره بزنه! نفس کم آورده بود نگاهش در پس ترسی که داشت نفرتی از حامد گرفته بود و تیز به نگاه وحشی حامد انتقالش می داد. حامد جری تر فشار دستش را بیشتر کرد. نفس، نفس کم آورد اما ناله نکرد تا جلوی این مردک ب ی رحم کم نیاورد. صدای بشکن زدنی در اتاق ساکت و سرد پیچید، بدون آنکه دستانش را از دور گردن نفس باز کند سربرگرداند چشمش که به آریا افتاد…
دانلود رمان لیلیم باش مجنون میشوم از آیسا سادات حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرسین با زانو نشست رو زمین و یقم و تو دستش گرفت. جرات نگاه کردن به چشمای عصبانیش و نداشتم انقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود بزنه بلایی سرم بیاره. گند زده بودم گندی که هیچ جوابی براش نداشتم چون از قبل برام خط و نشون کشیده بود که وارد این اتاق نشم. با صدایی که از شدت عصبانیت خشدار شده بود غرید:_اینجا چه غلطی می کنی؟ مگه نگفتم حتی به این اتاق نزدیکم نشو ها؟!صداش انقد بلند بود که از ترس چشمام و رو هم گذاشتم. سکوتم و دید همون طور که یقم تو دستش بود تکونم داد._با توام مگه نگفتم به این اتاق نزدیک نشو سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشماش…
خلاصه رمان لیلیم باش مجنون میشوم
بعد از تموم شدن اون مهمونیه مسخره برگشتم هتل. با عصبانیت وارد اتاق شدم شیشه عطری که روی میز بود و برداشتم و کوبیدم تو آیینه، آیینه با صدای بدی شکست. از شدت عصبانیت فکم منقبض شده بود دستام میلرزید زیر لب گفتم: میکشمت آرسین میکشمت بالاخره تقاص همه ی کاراتو پس میدی همونطور که حرص میخوردم و زیر لب به آرسین دری وری میگفتم دستی روی دهنم نشست. شروع کردم به داد زدن ولی صدای ازم درنمیومد. منو محکم گرفت طوری که نمیتونستم تکون بخورم سعی کردنم خودم و از دستش نجات بدم ولی خیلی قوی تر از من بود. تقلا کردنم بی فایده بود و لحظه ای
بعد تو عالم بی خبری فرو رفتم. با باز شدن چشمام نگاهم و آروم به اطراف چرخوندم. تو اتاقم تو هتل بودم با صدای کسی که گفت”چشماش و باز کرد” سرم و کمی تکون دادم نگاهم به نظری افتاد که نگران بالا سرم وایستاده بود. از جام بلند شدم. سرم کمی سنگینی می کرد دستم و روی سرم گذاشتم و گفتم: چطور نجاتم دادین؟! نظری سری تکون داد _آیینه اتاق که شکسته میشه یه نفر دمه در صداشو میشنوه میره به مدیر هتل خبر میده درست موقعی که طرف می خواست از اتاق بیارتت بیرون گیر میوفته چشمام رو لحظه ای بستم _نفهمیدین دلیلش از این کار چی بود؟! بردنش کلانتری همه چیز
معلوم میشه فقط دخترم… یهو سکوت کرد سری به نشونه ی چیه تکون دادم و ادامه داد: لیلیان دخترم موندن تو اینجا خطرناکه من حس میکنم کسی با تو دشمنی داره؟ با آوردن اسم دشمنی چشمام گرد شد آخه کسی من و نمیشناسه که بخواد باهام دشمنی داشته باشه محکم گفتم: کسی با من دشمنی نداره. پوزخندی زد: وقتی قرار داد به این مهمی و امضاکردی و سهام بالایی داری مطمئنن دشمنم نداشته باشی کم کم پیدا میکنی. با چشمای گرد شده نگاهش کردم چرا خودم به این موضوع به این مهمی دقت نکرده بودم؟! من قرار دادی امضا کردم که چند میلیارد سود داشت پس این امکان وجود داشت که…
دانلود رمان گره های روشن از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حوله را دور سرم پیچیدم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخانه شدم و از کشویِ یخچال، چند گیلاس برداشتم و به دهان انداختم. میوهی نوبرانه… طعم ملسش را دوست داشتم. هنوز هستههایش را از دهانم بیرون نیاورده بودم که موبایلم به صدا درآمد. هستهها را درونِ سطل زباله تف کردم و به طرف صدا رفتم. با دیدن شمارهی خشایار، رد تماس دادم. حوصلهی شنیدنِ مزخرفاتش را نداشتم…
خلاصه رمان گره های روشن
چقدر سخت بود که هم به حرف خشایار، هم مهیار گوش کنم. لب باز کردم چون این لبها به هم دوخته نمیشدند. سرش هنوز روی دستش بود و رگهای برجستهی پشت دستش وادارم میکرد سکوت نکنم. حالا که تا اینجای حرفها را گفته بودیم، پس نباید چیزی ناگفته باقی میماند. تعلل کردم تا همهی اتفاقاتِ تلخِ آن شب را به خاطر بیاورم. – اون شبی که لاله اومد تو اتاق من، مستِ مست بودم، ولی خوب یادمه. با لادن رفته بودیم یه پارتی تو شمال شهر… تمام مدت من لادن رو ندیدم، انگار بین شلوغی گم شده بود.
یکی اومد کنارم، اصلا نمیدونم چی شد که دست اون دختر رو رد نکردم. اونقدر خوردم که چشام چهارتا میدید، بعد یهو سروکلهی لادن پیدا شد و برگشتیم خونه، در حالی که من اصلا روی پا بند نبودم. کمکم کرد رو تخت دراز کشیدم، وقتی رفت تازه لاله اومد. قسم میخورم یه نقشه بود. هنوزم نمیدونم اون دختر کی بود به من مشروب تعارف کرد؟ قصدشون چیزِ دیگه بود مهیار… نبضِ شقیقهها و تغییرِ رنگدانههای پوستیاش را میدیدم و من از حالِ خودم بیخبر بودم.
بینی بالا کشیدم و دستم روی گردنم نشست و مهیار ابدا تکان نخورد. -من نامردی نکردم، حتی وقتی لاله گفت همیشه منو میخواسته، نه التماسش نه نالههاش برام مهم نبود، نه چون خودم عاشق لادن بودم چون اون نامزدِ تو بود. قسم میخورم یه لحظه هم به چشمی غیرِ خواهری نگاش نکردم. این وسط گناه من چیه؟ تو بگو… آهِ جانسوزش وجودم را مثل شمع آب کرد. خودم را وادار کردم که بلند شوم، کنارش روی تخت نشستم. از زرد شدنِ سر انگشتانش متوجه فشاری که به سرش میآورد شدم و دستش را گرفتم، این بار پَسَم نزد…
دانلود رمان سیگار نقره ای از فاطمه تابع بردبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شعلههای آتش انتقام بیامان زبان میکشند و خون چنان در رگهای آدریانای خونخواه به جوشش میفتد که دیگر چیزی جلو دارش نیست. دستهای زیادی پشت پرده نشستهاند و سیگارها را نخ به نخ به آتش میکشند، زندگیها را میسوزانند، چشمها را به اشک مینشاند و قلبها به خون مینشند. حال، دلدادگی که به میان میآید، جنون جان میگیرد و خشم رنگ میبازد. دستها در هم میپیچند و التیامی برای سوختگیها میشوند.
خلاصه رمان سیگار نقره ای
حس خنثی بودن رو داری، وقتی تو خودتی و خودت تو این تنهایی شب. بوم نقاشی رو میذاری جلوت و قلمت رو برمیداری، تا شاید خودت بتونی سرنوشتت رو رقم بزنی. قلمت رو آغشته به رنگ سفید میکنی، تا دنیات از سیاهی ها دور باشه. اوّلین نقش سفید رو روی بوم میکشی، یکی از راه میرسه و سطل رنگ سیاه رو برمیداره، رنگ سیاه رو یه ضرب روی بوم میریزه، حالا دیگه رنگ سفید، توی سیاهی محو شد… خنده های از ته دل هم محو شد… رنگ خاکستری رو بر میداره، این دنیا همه چیزش تیره هست…
حتی آدمهاش! رو صفحه ی سفید، چهارتا آدم کشید که همه با لبخندهای تلخ، به هم نگاه می کردن. خب دست خودشون نیست که به دنیا اومدن و تو این دنیای تیره و تار قدم گذاشتن، ولی دست خودشون بود که مثل بقیه، بد بشن یا نه! اونا راه اول رو انتخاب کردن… بد شدن… سازه های زندگی بقیه رو خراب کردن و خودشون با غرور، روی خرابه ها راه رفتن و زندگی جدیدی برای خودشون ساختن. ولی اونا نمیدونن سازه هایی که ساختن خراب میشن! پا روی پا میاندازن و در انتظار باخت بقیه.
پوزخند میزنن و اولین نفر خودشونن که میبازن! باران نم نم می بارید. آدریانای هشت ساله دست در دست پسر عموی دوازده ساله اش، لی لی کنان به طرف خانه می رفتند و هر کدام در دنیای شیرین کودکانه ی خود، غرق بودند. چتر رنگارنگی که به درخواست آدریانا بسته شده بود، د رحالی که از آن قطرات ریز و سرد باران می چکید در دست جک، تکان تکان میخورد. آدریانا که چند روزی بود موضوعی ذهن کودکانه اش را به خود مشغول کرده بود، بی مقدمه لب باز می کند و درحالی که به جک نگاه می کند می گوید…
دانلود رمان عشق او زیباست از فروزان امانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا وای خدا… برای بار ششم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. از اون ادمایی بودم که باید حداقل ۵ تا ۶ بار آلارم تنظیم کنم تا از خواب بیدار شم. زنگ گوشی را خاموش کردم، خواستم دوباره بخوابم که نگام افتاد به ساعت و جیغم هوا رفت. _ هیییی ساعت ۸ شد دیر رفتم…
خلاصه رمان عشق او زیباست
نگاهی سرد و غمگین به پدر و برادرش انداخت. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، به سمت آوش برگشت و گفت _امیدوارم حالا توجیه شده باشید که چرا همش پیش دریام و چرا اون انقدر برام عزیزه! حالا هم اگه اجازه میدید من برم؟ آوش غمگین و شرمنده سرش را پایین انداخت.
امیرحسین پوزخندی زد و بدون خداحافظی از خونه بیرون زد. هردو از حرف های امیرحسین خیلی شکه شده بودند. آرش غمگین وناراحت به سمت اتاقش میره. آوش هم بهت زده و ناباور از حرف هایی که شنیده، روی مبل میشینه و سرش را بین دستاش می گیره.
باورش نمیشد امیرحسین این همه اتفاقات ناگوار را پشت سر گذرونده باشه. پوزخندی به خودش میزنه. نباید هم باورش بشه به قول امیرحسین اون تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش کنارش نبوده که بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده. هر چی به یاد داشت امیر همش گوشه گیر و تنها بود، اکثر مواقع هم تو اتاقش بود. توی مهمونی ها هر وقت هم بهش میگفتی بیا بیرون و توی جمع باش، بهونه می آورد و نمیومد، حالا می فهمید که چرا زیاد توی جمعشون حضور نداشت، امیر خودش را کلا ازشون جدا می دونست.
چون فکر می کرد کسی اونو به خاطر بچه ی نگین بودن دوست نداره. درسته که امیرحسین بچه ی نگینه ولی باز هم پسرشه، جزوی از وجودشه. به همون اندازه که آرش را دوست داره اون را هم دوست داره. اینم مطمئن بود که بقیه هم امیر حسین را دوست دارند. تمام این سال ها فکر می کرد که نگین برای آرش کم میزاره ولی برای امیرحسین نه، بلاخره اون پسر خودش بود و آرش پسر دلارام، عشق زندگیش. ولی حالا بعد از بیست و سه سال فهمید که اون امیرحسین را اصلا حساب نمی کرده و توجهی بهش نداشته….
دانلود رمان فرجام آتش از مونا امین سرشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلارا دختری شیطونه که بعد از ۳ سال فاصله از دیپلم، وارد دانشگاه میشه و سعی میکنه با ورود ب دانشگاه گذشته و خاطرات تلخش رو فراموش کنه… اونجا پسری از همکلاسی هاش توجهشو ب خودش جلب میکنه پسری جذاب و محجوب و کم حرف به نام سروش و همین جذب شدن باعث میشه ک تلاش کنه تا بهش نزدیک و بعد از مدتی متوجه بشه که علت این مدل رفتارهای سروش اختلال اوتیسمه که البته سروش خیلی جزئی دچار این اختلال هست و همین باعث میشه که دلارا احساس مسئولیت بیشتری نسبت ب سروش پیدا کنه و علاقه اش نسبت بهش زیاد بشه…
خلاصه رمان فرجام آتش
کلید را در قفل در می چرخاند و کنار می کشد تا سروش قبل از او وارد خانه شود. همیشه زودتر از او، چراغ های خانه توسط سروش روشن می شوند چون طاقت تاریکی را ندارد. در را می بندد و ساک ورزشی شان را جلوی در آشپزخانه می اندازد تا در اولین فرصت لباس ها را داخل لباسشویی بریزد. مثل همیشه همزمان با باز کردن دکمه های پیراهن مردانه اش بلند می گوید: -لباس هاتو عوض کن، بیا شام. به آشپزخانه می رود و ظرف غذاهایی که همراهش بود را روی کابینت می گذارد. دست هایش را می شوید و
قبل از اینکه غذاها را توی بشقاب بکشد برای تعویض لباس به اتاق می رود. پیراهنش را که تا نیمه از تن درآورده دوباره سرجایش برمی گرداند و بی صدا بالای سر برادرش که روی تخت به پهلو غلتیده و چشم هایش را بسته می ایستد. همیشه این حالتش را دوست داشت، وقتی که فارغ از تمام شیطنت ها، بی قراری ها و مشکلاتی که داشت، خسته یک گوشه دراز می کشید و چشم هایش را روی هم می گذاشت. دست هایش را زیر سرش می گذاشت و نفس های آرامش نشان می داد طوفان فروکش کرده و سیاوش
می تواند نفس راحتی بکشد، اما این تازه اول ماجرا بود. پای تخت، روی زمین می نشیند و موهای لخت و سپاه او را که حالا به خاطر برگشتن از استخر، صاف تر و بی حالت تر هم شده از روی پیشانی نم دارش کنار می زند و نگاهش به سمت دریچه ی کولر کشیده می شود که یادش رفته بود آن را روشن کند. چه طور خوابش برده وقتی همین چند دقیقه پیش توی ماشین داشت از گرسنگی گله می کرد و حالا هم تنش به خاطر گرما این طور به عرق نشسته. احتمالا ” باز هم در خسته کردنش زیاده روی کرده، سری تکان می دهد و ….
دانلود رمان سرنوشت عاشقی از آتنا و نرگس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیا چه سرنوشتی و برای آدما رقم می زنه آخر این داستان به کجا ختم می شه؟ چه کسی میمونه و چه کسی میره؟ نفس، آیا می تونه مرگ خواهرش و قبول کنه؟ می تونه بعد از مرگ شایلین دوباره همون نفس بشه؟ آرشاویر می تونه مرگ عشقشو قبول کنه؟ در ادامه ی داستان ارشاویر و نفس با چیزهای جدیدی روبرو می شیم شخصیت و اتفاقاتی که زندگیه همه رو متحول می کنه… در جلد اول (متخصصین شیطون و مهندسین مغرور) با شخصیت ها آشنا شدیم و داستان زندگیه هر کدومو فهمیدیم و حالا… در جلد دوم…
خلاصه رمان سرنوشت عاشقی
یک ماه گذشته و تو این یک ماه هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ولی من واقعا افسرده شدم روزای فرد میرم دانشگاه و روزای زوج بیمارستان. تو بیمارستان بچه ها خیلی سعی دارن من رو بخندونن و شادم کنن ولی فایده نداره همش سکوت می کنم و در حد چند کلمه حرف می زنم انگار با لبخند و خنده قهرم. از اون موقع تا حالا آرشاویرم ندیدم و سراغش رو از آرشام می گیرم که می گه اونم فرقی نکرده و همون طوریه. و یه چیزه خوب اینکه امیر پیروزی که رزیدنت قلب و عروق بود و امسال درسش تموم می شه، با مهسا نامزد کردن و قراره سال آینده عروسی کنن. با شنیدن این خبر بعد از چند ماه یه
لبخند رو لبم نشست. دست خودم نیست نمیتونم شاد باشم. امروز دانشجوهای پزشکی مغز و اعصاب ، زنان و زایمان، قلب و عروق سمینار دارن که منم جزوشون هستم. سمینار تو یکی از بهترین بیمارستانای تهران برگزار می شه که بیشتر پزشکا و استادا حضور دارن. من و پری یکی از بهترین رزیدنت های زنان زایمان انتخاب شدیم برای سمینار، برای قلب و عروقم امیر پیروزی و ملیکا معرفی شدن و برای مغز و اعصابم سه نفر از همکارا انتخاب شدن. یه شلوار لی جذب با یه مانتو مشکی تا یه کم پایین زانوم و یه مقنعه سرمه ای و کتونی نایک سرمه ای پوشیدم و فقط به برق لب زدم. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم. به سمت خونه پری راه افتادم. دوتا بوق زدم که پری از خونه
اومد بیرون و یه مانتو و شلوار مشکی با مقنعه سرمه ای سرش بود. سوار ماشین شد و پر انرژی گفت پری: سلام. معمولی گفتم: سلام، خوبی؟ پری: اوهوم ولی استرس دارم، تو چی؟ _نه استرس ندارم، تمرین کردی که؟ پری: آره بابا. دیگه هیچی نگفتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. ساعت نه بود رسیدیم بیمارستان بزرگی و صد البته شلوغ پر بود از ماشین های گرون قیمت و لوکس. پری: انگار عروسیه، فقط یه ماشین عروس کم داریم. _اوهوم. بعد از اینکه یه جا پارک پیدا کردیم ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن وسایلمون رفتیم سمت ساختمون، وارد ساختمون بیمارستان که شدیم…
دانلود رمان پرواز ققنوس از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد با تفاوت های بسیار، مردی قاتل بیرحمی که برای له کردن دیگران عنان از کف نمیدهد ولی برعکس سیرتش صورت زیبا و اغواگری دارد و اما دختری باهوش و نخبه تک دختر سردار بزرگی که نام و نشانش لرزه بر تیره کمر دشمنان انداخته اما جذبه اش روی دخترکش، این دو درمسیری روبه روی هم قرار میگیرند و به جای شلیک تیر هایشان در پیکره یکدیگر، بوسه جاودان عشق را برتن هم می گذارند…
خلاصه رمان پرواز ققنوس
برخواستم. من ادم شکست خوردن نبودم. هر چند که این شکست… شالم را از میز،مانتو ام را از روی مبل و قلبم را، قلبم را از شکسته ها و مخروبه های خاطراتم برداشتم. نگاه بی تفاوتی نثارش کرده،بی توجه به ترک های زشتش که مثل خار به چشمم می رفت، بی مهر و محبت داخل قفسه سینه ام قرارش دادم. این قلب… این جسم مفلوک من را به اینجا کشید. گشتی زده و سراغ مغزم را گرفتم. کجا قرارش داده بودم؟ مهم ترین قسمت مغز بود… کجا گذاشته بودم؟ یافتمش!
مغزم را از انبار رنج هایم برداشته، در دست گرفتم. خاکی شده بود. دست روی سرش کشیده، گرد و غبار از رویش برداشته و بعد داخل جمجمه ام قرار دادم . تازه قدرت پردازش پیدا کرده،توانستم با محیط اطرافم ارتباط بگیرم. کوله ابی همیشه خدا لک شده ام را برداشته و روی شانه هایم پرت کردم و بعد بدون نگاه به او،از خانه بیرون زدم. بند کتونی هایم را با تمام قدرت فشردم و به مغزم که در حال لود شدن بود، هشدار دادم اگر چیزی را یاداوری کند،باز به ان انبار ریپورتش می کنم…
دانلود رمان گلورونگ در آتش (جلد دوم) از معصومه کاظمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتی عاشقانه و پر از هیجان از امپراطور سرزمین عشق که توسط ملکه ی مقبره ی زندگان ربوده می شود تا با تولد وارثی از نسل عشق نفرین چند صد ساله اش شکسته شود…
خلاصه رمان گلورونگ در آتش
زمان استراحت رسیده بود و ساکنین مقبره در خواب پر از آرامش به سر می بردند. سابین با گام های آهسته در گوشه ترین قسمت تالار حرکت می کرد. گوشه لباس بلندش را به دست گرفته بود و با فکر فرار از آن مکان جهنمی دور می شد. با نزدیک شدن به ورودی قلعه پشت ستون پناه گرفت و با دیدن نگهبانان تالار به این بی فکریش لعنت فرستاد. ناراحت چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، با گام آهسته دوباره به اتاقش برگشت و بر روی تحت نشست که با دیدن پنجره ی اتاقش سریعا به سمت او رفت و پرده را کنار زد. هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی با دیدن یک پنجره ی بدون
حفاظ خوشحال شود. دوباره به سمت تختش رفت و شروع به گره زدن ملاقه ها و پرده های دور تخت کرد و ریسمان بلندش را به پایه ی تخت گره زد و ادامه ی آن را از پنجره پایین انداخت. آرام خندید و از پنجره پایین رفت، با حس زمین زیر پایش، هیجان زده ریسمان را رها کرد و بدون نگاه به پشت سرش شروع به دویدن کرد. آنقدر سریع می دوید که چندباری سکندری می خورد ولی هیجان زده از فرارش دوباره بلند می شد و ادامه می داد. در حالی که نفس نفس می زد کنار یک تپه ی شنی ایستاد و خوشحال به اطرافش نگاه کرد که با احساس حرکت یک موجود بر روی پایش ترسیده سرش را پایین انداخت،
روتیل بزرگ و وحشی بر روی پایش حرکت می کرد و سابین و حشت زده نالید: کاری با من نداشته باش… حشره وحشی که منتظر کوچکترین حرکتی از جانب او بود رو به بالا شروع به پیشروی کرد. نیش بزرگش را آماده کرد و سایین ترسیده چشمانش را بست و منتظر درد نیشش شد که دستی روتیل را از او دور کرد. سابین سریع چشمانش را باز کرد و با دیدن آتاناز نفس راحتی کشید و گفت: فکر کردم میمیرم. آتاناز حشره ی وحشی را بر روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت: تا وقتی که من ازت محافظت می کنم هیچ اتفاقی برات نمیفته. سابین که از نجات به موقع اش تحت تاثیر قرار گرفته بود…