دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه رمان خاکستر عشق
ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار
کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از
شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…
دانلود رمان رسم ممنوعه از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تکین تهرانی، بازیگر محبوب و از کشتی گیر های اسبق تیم ملی بود که خیلی ناگهانی از عرصه کشتی، کناره گیری میکنه و وارد عرصه شهرت میشه. مردی که راز بزرگی توی دلش داره. پناه یزدان دختر شکست خورده ایه که رسم های غلط دست و پاش رو بسته و شکست بزرگی از زندگی زناشویی خورده. زندگی پناه وقتی دستخوش تغییر میشه که تکین استاد دانشگاه پناه میشه و اشتباهات زندگی پناه رو بهش آموزش میده…
خلاصه رمان رسم ممنوعه
دیگه به حرف هاشون گوش ندادم و به خیابون شلوغ مقابلم خیره شدم. شب و نیمه شب و صبح و ظهر و غیره نداشت. تهران همیشه شلوغ بود. حتی الان هم که سر ظهر حساب می شد، بازهم شلوغ بود. سرعت ماشین اروم تر شد و بین ماشین هایی که پشت چراغ قرمز گیر کرده بودن، قرار گرفتیم. اهی کشیدم و سعی کردم به اینده درهم و برهمی که مقابلم بود فکر کنم که جیغِ ناگهانی شاداب باعث شد چشم از ال نودِ سفید کناریمون بگیرم و به شادابی که دستاش رو با ذوق جلوی دهنش گذاشته بود و خم شده
بود و با علاقه به مقابلش خیره بود، نگاه کردم. شکمم درد می کرد و نمی تونستم مثل اون خم بشم، بنابراین به ارومی گفتم: -چی شده؟ مشعوف لبخندی زد و گفت: -وااای خدا، ببینش اخه. یه ادم چقدر می تونه جذاب باشه؟ ماشین های عقبی بوقی زدن و شاداب با غرغر ماشین رو تکون داد و من سعی کردم بفهمم دقیقا کیو داره میگه. وقتی مانعِ مقابلمون رو رد کرد، با کنجکاوی سرم رو بالا گرفتم و به سمت چپ نگاه دوختم. اینجا که چیزی نبود. خواستم لب باز کنم و به شاداب بگم “دیوونه شدی؟” که با دو
خورشید داغ و سوزان رو به رو شدم. گرم شدن همیشگی به سراغم اومد و من در حرارت چشم هاش سوختم. گوشه لب هاش رو کمی تکون داده بود و به قول مجالت، جذاب ترین و گیراترین لبخند رو زده بود و به لنز دوربین خیره شده بود. بیلبوردِ تبلیغاتی اش، در وسط اتوبان بنا شده بود و چشم ها و حالت نگاهش به قدری گیرا بود که هرکس رو تحت تاثیر قرار می داد. دردِ شکمم خودش رو جایی پنهان کرد و دردِ کهنه قدیمی، از لای شکسته های قلبم، سرباز کرد و دوباره بدنم رو تسخیر کرد.. عادی نمیشد..
دانلود رمان مرگنواز از زینب ایلخانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اهورا مزدا پاکزاد نوازنده معروف ایرانی ویالون در اتریش است که طرفداران زیادى دارد. اهورا زندگى بسیار مرموز و پیچیده اى دارد او بسیار خشن و بی رحم و سرد است. به طور خیلى مشکوکى زن هایى که با او وارد رابطه مى شوند بعد از چندى دست به خودکشى مى زنند، فریال اخرین ماهى اسیر قلاب اهورا مزداست که پرده از راز بزرگ او با قدرت عشق بر میدارد و همراه فریال خواننده از سیر عاشقانه زندگى گذشته اهورا مزدا با خبر می شود و جواب خیلى از معماها حل می شود…
خلاصه رمان مرگنواز
بادکنک ها را ترکاندند، جیغ کشیدند بالا پایین پریدند، هرکس گوشه اى از این بزم را گرفته و گرم می کند، شمع ها فوت می شود، هدیه ها باز می شود، آرزوهاى رنگارنگ شنیده می شود، من اما… من اما غمگین. غمگینم براى سکوت و چشم هاى خسته مردى که سعى می کند در تولد تنها برادرش! تنها عضو خانواده اش، سنگینی لبخند را روى لب هایش یدک بکشد.. انگار امشب جز من، هیرسا هم متوجه این حال غریب برادر بزرگترش شده است… می بینم که از همان فاصله، زل زده است به اهورایی که روى صندلى طوری نشسته، که انگار هر لحظه خیال پریدن دارد، دست زیر چانه زده و به نوک کفشش خیره شده است،
بی صدا با حرکت دست از من که یک گوشه ایستاده ام می پرسد: “چى شده؟” شانه بالا می اندازم و با بغض، من هم تماشایش می کنم، هیرسا نزدیک می آید و او هم کنارم به دیوار تکیه می زند، بعد با شانه اش به شانه ام می زند، آرام در گوشم زمزمه می کند: -بلدى حالشو خوب کنى! می دونم… با چشم هاى گشاد شده نگاهش می کنم، حال خوب هنر می خواهد، هنرى که چندى است خودم هم به این نتیجه رسیدم که من در آن بى هنرترینم… تاینا، نوازنده پیانوى گروه اهورا به عنوان هدیه، یک قطعه اختصاصی براى هیرسا نوشته است و اعلام می کند که می خواهد همین جا براى اولین بار بنوازد و تقدیمش کند،
اهورا حالا یک پایش را روى دیگرى انداخته و دست به سینه تماشا می کند، تاینا کف دست هایش را رو به روی اهورا به حالت خواهش بهم می چسباند، خواهش می کند: -استاد میشه همراهیم کنید؟ اهورا سر تکان می دهد و درخواستش را رد می کند، بار دیگر عاجزانه تر می گوید: خواهش می کنم! همونطور که توى ساخت و رفع اشکال کمکم کردید، لطفا الان هم تنهام نذارید! می دانم این دختر جوان، دلسپرده هیرسا است و براى به دست آوردن دل عشقش می داند که باید همراهی برادر بزرگترش را بدست آورد، هیرسا با لبخند می گوید: -یعنی اسطوره ویولن قرار نیست برای تولد برادرش، یکم بزنه؟
دانلود رمان اغیار از هانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….
خلاصه رمان اغیار
میان خوشو بش و شوخی های محمدعلی و بی بی، نازلی خودش را به آشپزخانه رسانده و مشغول دم کردن چای شد. صدای محمدعلی را شنید که از بی بی پرسید: صبح چجوری اومدین داخل؟ گوش تیز کرد. برای خودش هم سوال شده بود اما روی پرسیدن از بی بی را نداشت. در واقع رابطه اش با بی بی به آن صمیمیت نبود که مانند محمدعلی کنارش نشسته و با او شوخی کند. محمد علی تمام حسرت ها و ناکامی های او را زندگی می کرد و نازلی با قلبی مالامال از غصه، به کابینت تکیه زد. پدر و مادری داشت که هوایش را داشتند و پشتش به
وجودشان گرم بود بی بی را داشت که تنهایی هایش را با او تقسیم کند. خانواده ای که او همیشه در آرزویش بود. _والا مادر، اومدیم پشت در موندیم. هرچی زنگ زدیم و به در کوبیدیمم صدا از دیوار در اومد از شما در نیومد. گوشیتم که خاموش بود بنده خدا افسانه نگران شد. این شد که، از این آقاهه اسمش چی چی بود… همین مرد آقاهه، اسمش چی چی گنده هه…! صدای خندان محمد علی را که با وجود خشدار بودن باز هم دلنشین بود، شنید. _ آقای صالحی؟! _ها ها همون کلید یدک واحدا رو داشت با اون باز کردیم و اومدیم تو. با درآمدن صدای چای
ساز تکانی خورد و باقی صحبت ها را نشنید. نهایت سلیقه اش را با انداختن چند گل محمدی در فنجان داختن چند گل محمدی های سفید و طلایی به رخ کشید. از دیروز و بعد از آن اتفاق ناخودآگاه دلش میخواست پیش چشم محمدعلی بهترین خودش باشد. به زبان میگفت قصد جبران کمک های دیروزش را دارد اما چیزی ته قلبش، با قدرت این موضوع را نقض می کرد. قلبی که با شنیدن نام محمد علی هم به تپش می افتاد و تمام امروز، لا به لای صحبت های بی بی قربان صدقه ی این پسرک اخمو می رفت مگر میشد فقط برای جبران و قدردانی به این حال بیفتد؟
دانلود رمان چند وجهی از مهدیه شکری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشم هایم را کمی باز کردم. از همان باریکه ی بین پلک هایم، جز آسمان بدون اَبر چیز دیگری ندیدم. لمسِ شن های گرم بین انگشتانم، باعث شد به یاد آورم از دیروز در کویر بوده ام. پلک های سنگین و خسته ام باز روی هم افتاد. به آرامی نفس کشیدم و سعی کر دم موقعیتی که در آن هستم را بفهمم. دلیل دراز کشیدن روی شن های کویر، برایم مشخص نبود. هیچ ایده ای نداشتم. سعی کردم اتفاق های شب گذشته را به یاد آورم…
خلاصه رمان چند وجهی
کوهیار «من از آن روز که در بند توام آزادم ، پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم ، ولی افسوس که اون راه دلت باز نیست ، توی اون بانک دلت هیچ پس انداز نیست ، هیهات هیهات ، هیهات هیهات». نگاهی به نیم رخش انداختم. در حال رانندگی با انگشت هایش روی فرمان ضرب گرفته بود و با صدای بلند آهنگ را می خواند. به قول خودش مخاطب خاصش هم من هستم. با خنده صورتش را به سمتم برگرداند : «چهچه بلبل ما به میل استاد نیست، هیهات، هیهات.» از قصد کلمه استاد را کش داد و خندید .
دست هایش را موقع گفتن هیهات از روی فرمان برداشت به چپ و راست تکان داد. با اخم های درهم نگاهی به سرتا پای همیشه آشفته اش انداختم، به موهایی که دورش را آنقدر کوتاه کرده بود که پوست سرش دیده می شد و بقیه جاهایش بلند بود. – «تا کی میخوای به این مسخره بازیات ادامه بدی مهدیار؟» دستم را به سمت ضبط بردم و آن را خاموش کردم. دلخور شد: « ای بابا چرا ضدحال میزنی؟! تازه اوجش مونده بود! داشتم برای شما میخوندم استاد!»
– «هر چقدر زمان بهت میدم، هیچ اتفاق خاصی نمی افته، هر روز ازت ناامید تر میشم! صد هزار مرتبه بهت گفتم اگر لطف میکنی و میای دنبال من با این ریخت نیا، با این شلوارهای پاره پوره و این تیشرت هایی که هیچ فلسفه ای پشتش نیست. فقط یک مشت عکس و شکل بی محتوا روشون هک شده، باز چرا موهاتو این مدلی کردی؟» نفسش را با صد ا بیرون داد: آخیش، بالاخره صداش دراومد . من نوکرتم، بیا خط کشِ بلندِ فلزی بردار سیاهم کن ولی ارواح خاک مامان حرف بزن…
دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با حسرت از ان سوی خیابان به تابلوی بزرگ و زیبای کتاب فروشی نگاه کرد و یاد روزهایی افتاد که در فضای خنک ومطبوع که انباشته از بوی کاغذ وصحافی بود کتاب ها را نگاه می کرد و از دنیای رنگارنگ جلدها به ورق های سفید وخطوط ریز وسیاه سرک می کشید. اه کشید وسر برگرداند تا سوار ماشینش شود اما با انگیزه ای ناگهانی از خیابان گذشت. چر باید عجله می کرد؟ چکار مهم وبزرگی داشت؟ آن او که هیچ دلش نمی خواست به خانه برگردد…
خلاصه رمان نوبت عاشقی
مرجان آهی از سر آسودگی کشید و یکی دو عنوان کتابی که انتخاب کرده بود را روی میز کنار صندوق گذاشت، همانطور که پول هایش را از کیف چرم کوچکش بیرون می کشید فکر کرد: خدا چه قدر منو دوست داشته دوباره راحله رو پیدا کردم، خصایص اخلاقی خوب وزیبای راحله چیزی مثل گنج بود به خصوص برای مرجان که چنین دوستی نداشت وقتی از کتاب فروشی بیرون زد به نظرش رسید ناگهان چه روز زیبایی از کار درآمده به آسمان ک چند تکه ابر شطرنجی اش کرده بود نگاه کرد و بی اختیار لبخند زد. همان لحظه گوشی کوچکش را از کیفش بیرون کشید و یکی دو دکمه را فشار داد.
چند لحظه ای منتظر ماند و بعد سلام کرد، صدایش از شادی لبریز بود شناختی؟ منم مرجان… آره خودمم… خوبم شما چطوری؟ خداروشکر… کارو بار چطوره؟ راستش نمیخوام زیاد مزاحم بشم،می دونم الان سرکاری وسرت شلوغه ولی بیت قضیه استخدام زنگ زدم خواستم بدونم کسی رو گرفتی یا نه؟… چه خوب، پس من این رفیقم رو بفرستم بیاد… همکلاسی خودمونه... البته شاید نشناسی چون بچه بی سروصدایی بود… اما از اون نابعه هاست همه ی ما به جون کندن نه ترم رو تموم کردیم. این هفت ترم و به ختمش کرد، آره… میدونم… اگه این آدم رو استخدام کنی دیگه نباید نگران هیچی باشی…
از بس که با عرضه وبا لیاقته… چنان شرکت و منظم ومرتب میکنه که وسوسه بشی پست مدیریت رو بهش پیشنهاد بدی… آره بابا خیالت راحت… میشناسم که میگم حتی از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم. شک نکن که بهترینه… از بابت همه چیز خیالت راحت… فردا میفرستمش بیاد… نه، امروز که گذشت… اسمش راحله افروزه… پس منم خیالم راحت که استخدامه هان؟ سنگ رو یخم نکنی… باشه… خیلی ممنون از بابت خرید ماه پیشتون هم خیالت راحت. من ترتیب تخفیفش رو میدم… آره مراحل اداریش بگذره تمومه… خیلی ممنون خداحافظ. بعد با دقت به خیابان پهن و شلوغ نگاه کرد و دوباره خندید…
دانلود رمان لحظه ساز عاشقی از نغمه کیانی راد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با نوازش نسیم، پلک هایم را به نرمی می گشایم، نگاهم در لابلای ابرهای خاکستری سرگردان می شود و در خلوت دلگیر آن غوطه ور می ماند. در فراسوی ابرها مرز خیال درهم می شکند و واقعیتی تلخ، جان می گیرد. هاله ای از سکوت سرد وجودم را می پوشاند. ناگاه ترنم نرم قطرات باران بر وجود تشنه ام می بارد و من، حریصانه و با ولع آن را به روح خسته ام پیشکش می کنم تا سیراب شود…
خلاصه رمان لحظه ساز عاشقی
آرمیتا چشم از خواب نیمروزی گشود. از روی تخت بلند شد و پرده را کنار زد تا هوای تازه را که با باران بهاری همراه بود به اتاقش دعوت کند. دقیق تر به آن چه که از پشت پنجره می دید نگریست. پدرش با شهیاد مشغول صحبت بود پاکت سفید رنگی در دست پدر توجه آرمیتا را به خود جلب کرد. آقای راکفلر دست شهیاد را فشرد و از او خداحافظی کرد آرمیتا با عجله از اتاق خارج شد. پدر وارد سالن شد و پاکت را به طرف آرمیتا گرفت. _ فکر نکنم بتونی حدس بزنی، بیا خودت بخونش!
آرمیتا پاکت را گشود و کارت زیبایی را از داخل آن خارج کرد پدر ادامه داد: _ دعوت شدیم به جشن ورود آقا و خانم فرزام، تو که می یای، مگه نه؟ آرمیتا نگاهی به کارت انداخت و بی تفاوت آن را روی میز گذاشت هیچ دلش نمی خواست در آن جشن شرکت کند. پدر کنارش نشست و دست دخترکش را به دست گرفت و گفت: _اگه تو نخوای مجبور نیستیم بریم. مطمئن باش. آرمیتا نگاه اشک آلودش را به پدر دوخت. به نظرش شکسته تر شده بود. دوش آب سرد، انرژی تازه ای به او بخشید.
آرایشگر نگاهی موشکافانه به او انداخت و گفت: _ من چطور این تابلو رو نقاشی کنم تا به زیبایی طبیعیش لطمه ای نخوره؟ آرمیتا رویش را به طرف لباسی که پدرش به تازگی از فرانسه آورده بود برگرداند زیبایی چشم گیری داشت. آرایشگر گفت: _ لباست بسیار زیباست درست مثل خودت! آرمیتا روی راحتی جابه جا شد و نشان داد که آماده است ولی در دلش غوغائی برپا بود. آرایش مو و صورتش در کمتر از یک ساعت به پایان رسید، چشم های آرایشگر از رضایت می درخشید. _ خب، تموم شد. بهتره لباستو بپوشی که دیر به جشن نرسین…
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه از گلناز فرخ نیا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان شوق انتقام از شیوا الماسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درمورد دختری به اسم پارمیداست که عاشق پسری به اسم شایان میشه و می فهمه عشقش دوطرفهست باهم دوست می شن بعد یه مدت شایان مجبور میشه پارمیدا رو ترک کنه و به خارج از کشور بره! حالا بعد از چندین سال قراره پارمیس خواهر پارمیدا، با نامزدش از خارج برگرده و نامزد کی می تونه باشه جز… عشقی به تلخی زهر و به شیرینی عسل و به ممنوعیه سیب حوا
خلاصه رمان شوق انتقام
پارمیدا امروز زود از خواب بلند شدم، تا کارهام رو انجام بدم. با این که حالم خیلی خوب شده بود، بابا اجازه نمی داد برم سرکار می گفت باید استراحت کنی، من هم پرونده ها رو آوردم خونه و همین جا بهشون رسیدگی می کنم. می خواستم یکی از پرونده ها رو به شایان نشون بدم. رفتم در اتاقشون رو زدم، که صدای پارمیس اومد: -بیا داخل. رفتم داخل، اما شایان نبود و پارمیس تنها بود. برای همین سوالی نگاهش کردم و گفتم: شایان نیست؟ در حالی که جلوی آینه ایستاده بود و آرایش می کرد گفت: نه، کارش داری؟
-آره می خواستم این پرونده رو نشونش بدم. نگاهی بهم انداخت و گفت: -این چه سر و قیافه ایه؟ بیا بریم دستی به سر و روت بکشم. دستم رو کشید بردم سمت اتاقم، دیگه کلافه شدم و دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: -ولم کن پارمیس! اخماش رو توی هم کشید و گفت: -یعنی چی ولم کن! امشب مهمون داریم دوست شایان داره میاد. با چشمام به پرونده های توی دستم اشاره کردم و گفتم: -خوب من کار دارم. – شایان انجام میده، حالا بیا اینجا! لباس هام رو عوض کردم آرایش ملایمی هم کردم.
با پارمیس رفتیم آشپزخونه و با هم میز رو چیدیم. پارسا با عصبانیت وارد خونه شد و در رو بهم کوبید. مامان و پارمیس که توی آشپزخونه بودن هول شده اومدن بیرون، که مامان نگران گفت: -دخترم کی بود؟ -پارسا، من برم ببینم چشه! دویدم سمت اتاقش و رفتم داخل، ولو شده بود روی تخت و چشماش هم بسته بود، که صداش زدم: -پارسا؟ بدون این که نگاهم کنه گفت: -چیه؟ موهام پشت گوشم انداختم و لبام رو تر کردم و گفتم: -نگرانت شدم، چیزی شده؟ یکم صداش رو بالا برد و گفت: -چیزی نشده…
دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارمینا آریامنش،به همراه همسرش در عمارت بزرگی که برایش به ارث رسیده، زندگی می کند. او به تازگی پدربزرگ و مادربزرگش را در سانحه ای از دست داده است و همین موضوع باعث شده است که نبود پدر و مادرش برایش پررنگ تر شود به طوری که یک جعبه از خاطرات کودکی اش را از انبار بیرون کشیده و در اتاقشان قرار می دهد. در بین آن وسایل قدیمی عروسکی است به اسم نِها. ورود نها به عمارت اتفاقات عجیبی را به دنبال دارد ولی، تمامِ ماجرا این نیست.
خلاصه رمان نها
حال بچه ای را داشت که برای اولین بار، با سلیقه ی خودش برایش لباس خریده بودند. ذوق زده بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد. می توانست دنیایش را با همین اتفاقات معمولی، رنگ کند. فریبا اطلاع داده بود که شب را به عمارت نمی آید و به خاطر تصادف ناگهانی خاله اش باید شب را در بیمارستان سپری کند. انگار مشکل فقط شکستگی پای خانم سعیدی بود. به فریبا گفته بود اگر کمکی از دستش برمی آید حتماً خبرش کند. البه که فردا صبح سری به بیمارستان می زد.
امیدوار بود مشکل خانم سعیدی خیلی جدی نباشد و زود بتواند به زندگی عادی برگردد. بعد از نیامدن فریبا، پریسا خیلی جدی، گفت که مهمان است و غذای آماده هم دلش نمی خواهد. غذای ناری پز می خواهد. هر دو به آشپزخانه رفته بودند. پریسا پشت میز نشسته بود و به تلاشش برای پختن ماکارونی، کلی خندیده بود. خودش نیز پا به پای پریسا صدای خنده اش بلند شده بود. آخر سر خود پریسا به دادش رسیده بود و ماکارونی را دم داده بود. -پریس، خوشمزه ترین ماکارونی بود که خوردم.
دارم می ترکم. -منم ناری. می دونی، همیشه دلم می خواست یه خواهر داشته باشم بعد کلی با هم روزای خوب بسازیم. الان نمی دونی چه حس فوق العاده ای دارم. من با سه تا داداش همیشه عادت کرده بودم با آقایون راحت تر از خانم ها ارتباط برقرار کنم. ناری خودتم می دونی تو تنها دختری بودی توی دانشگاه که باهاش دوست بودم. سیبی را که قاچ کرده بود، کنار پرتقال پوست کنده گذاشت و بشقاب را وسطشان روی مبل قرار داد. -می دونم. راستش پریسا یه چیزی بگم؟! می
دونی…