دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود..!
رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و
خلاصه رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و خلاصه وار ورق زد و بعد آن را مقابل جانا گرفت و گفت این خوبه،همینو بخر!
دانلود رمان فصل دیوونگی از آذین بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختریه که بعد از طلاقش مجبور به ازدواج با برادر شوهرش می شه….
خلاصه رمان فصل دیوونگی
باران بی وقفه می بارید و من بی وقفه اشک می ریختم. ماشین ها با سرعت رد می شدند و سوارم نمی کردند. اگر حاج حسین آن حرف ها را نمی زد بر می گشتم و از ضرغامی منشی حاج حسین میخواستم برام آژانس خبر کنه. اما حاضر بودم زیر بارون خیس بشم اما با حاج حسین رو برو نه. با صدای بوق ماشینی از فکر حاج حسین بیرون آمدم. برای لحظه ای از دیدن آزارای مشکی صدرا جا خوردم. شیشه ی سمت شاگرد رو پایین داد و مثل همیشه با احترام گفت ” بفرمایید میرسونمتون ” – مرسی آقا صدرا شما بفرمایید. خم شد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید خواهش می کنم. به سفارش پدر اومدم.
تعللم رو که دید با حرص گفت “خیس شدی. اینجا هم بیابونه، ماشین گیرت نمیاد. فکر کن من راننده آژانسم. بی حرف سوار شدم. آب از سر و صورتم می چکید. شیشه رو بالا داد و درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد. با شرمندگی گفتم ” ماشین خیس میشه “. انحنای گوشه ی لبش رو دیدم. دستش رو مقابل دریچه ی بخاری ماشین گرفت و در حالی که به طرفم فیکسش می کرد گفت: بهونه بهتر از خیس شدن ماشین پیدا کن آرد که نیست خیس بشه خمیر بشه، پارچه ست. خشک میشه. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. از پخش ماشین آهنگ جان جوانی ابی پخش میشد. آهنگی که
اولین بار در سفر شمال فرهاد گذاشته بود. – بابا بهم گفت چه گفته که حالت بد شده. سکوت کردم حرفی نداشتم برا گفتن ” سکوتم رو که دید مصرانه گفت ” – چیزی نمیگی؟ -چیزی ندارم که بگم. گفتم به پدرتون ” من با آدم خائن زیر یک سقف زندگی نمی کنم. برادر شما برا من گذشته است. من دیگه به گذشته بر نمی گردم… – برادرم به من دخلی نداره. پدرم گفته بعد از پیشنهاد فرهاد راجع به من حرف زده. وقاحت تا چه حد؟ با تحکم گفتم هم به پدرتون گفتم هم به شما میگم. فعلا تصمیم ندارم از تجرد خارج بشم. نفس های عمیقش نشان از حرص خوردنش می داد. دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد و گفت….
دانلود رمان انتخاب دوم از VANIA_b با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد یک انتخابه . یک انتخاب که اولویت اول نیست، و خیلی سخته برای کسی که تمام دنیاتو با فکر به اون ساختی اولویت دوم باشی. انتخاب جایگزین باشی…
خلاصه رمان انتخاب دوم
توی سالن راه می رفتم تا اگه سوالی کسی خواست بپرسه جواب بدم… اما نگاهش تمام مدت دنبالم بودوحتی نامحسوس ،دنبالم از این سالن به اون سالن هم می اومد. کلافه خودمو رسوندم به مهساو زیر لب جوری که بشنوه گفتم: این یارو کیه؟ مهسا زیر زیرکی نگاهی به اطراف کرد و گفت: کدوم یارو؟ -همین کت و شلوار سرمه ایه دیگه… ول نمی کنه. ابرو بالا انداخت و گفت: نکنه منظورت درخشنده است؟! کلافه چنگی تو موهای تازه رنگ شده ام کشیدم و گفتم: چمیدونم… از نگاهش خوشم نمی آد.
چشماشو گرد کرد و سرشو کمی نزدیکتر آوورد و گفت: دختره ی دیوونه… پسراستاد درخشنده است… تازه از آلمان اومده، با کلی اصرار دعوتش کردم. -مگه درخشنده پسر داره؟ با هیجان گفت: آره بابا…پ سرخونده اشه… دیروز تو گالری استاد دیدمش… نمی خواست بیاد اما استاد گفت اگه به این گالری نیاد پشیمون میشه… اونم تو رو دربایسی موند… -نمی دونم مهسا هر خری که هست… برو یه جوری حالیش کن اینجا فرنگ نیس اون چشمای هیزشو ببره ولایت خودش.
ریزخندیدوگفت: دیوونه ای به خدا. صدای یکی از مراجعه کننده ها که صدام می کرد باعث شد تنها وشگونی ازش بگیرم و برم… می خواست در مورد تابلو توضیحی بدم، از این دخترای سوسول تازه به دوران رسیده که مطمئنم هیچی از حرفام حالیش نشد و تنها برای رو کم کنی دوستای مثل خودش ،چند تا پرت و پرت بی ربط
گفت. مثلا اینجاش چرا سیاهه؟ بهتر نبود رنگشو شادتر می کردین؟ یا، اینجا انگاری حوصله نداشتینا… آخه یکی نمی گفت تو رو چه به این حرفا دختر! برو عروسک بازیتو بکن…
دانلود رمان ازدواج به سبک کنکوری از پریا_f با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و بر خلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و آمد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که…
خلاصه رمان ازدواج به سبک کنکوری
روز نهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ… ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که… ابا داشت اخبار نگاه می کرد و مامان داشت با پدرام بحث می کرد. بابا: اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه. پدرام: خب بابا من میگم دوست
منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟ بابا: کدوم دوستت؟ پدرام: آریانو میگم دیگه. بهش بگم؟ اخه تنها که به من خوش نمیگذره. بابا: خب اینطوری پری راحت نیست. پدرام: پری که نمی خواد بیاد. بابا به سمتم برگشت و گفت: -اره بابا؟ با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره. -من… من… نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام. بابا: بفرما! پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟ بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه. پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم. منتظر نشسته بودم ببینم آخر رضایی
راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد. پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده. بابا: بهش گفتی فردا میریم؟ پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما… من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم. بابا: از دست شما جوونا باشه بابا… با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم. -وای اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟
دانلود رمان هجوم وهم بیابان ها از محرابه سادات قدیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کارون پسر مهربون و مظلومیه که توی عطاری دائیش کار میکنه.. پدر و مادرش، از هم جدا شدن و هر کدوم ازدواج کردن.. کارون جایی جز خونه مادربزرگش فروغ نداره، ولی فروغ بخاطر نفرتش از کارون، هر بار اونو تحقیر و آزار میکنه.. کارون دل در گرو ترنج داره که از خانواده شوهر مادرشه و توی عطاری کار میکنه.. کارون با دایی کوچیکه بحثی میکنه که باعث میشه راز بزرگی توی زندگی کارون بر ملا بشه و …
خلاصه رمان هجوم وهم بیابان ها
صدای قهقهه در اتاق پیچید، پیام به سمت کارون حمله ور شد و تنه روی او انداخت. دو مرد روی تخت پرت شدند و صدای خنده ی کارون بلندتر شد. -مى کشمت به خدا! بدش من. کارون دستی که موبایل در دستش بود را بالا گرفته بود دست پیام به گوشی نرسد. پیام سرآستین او را می کشید تا دست رفیقش را پایین بیاورد و گوشی را از دست او بگیرد. -عمراً ! -کارون میان خنده گفت و تلاش کرد دستش از دسترس پیام خارج بماند. همزمان با لگدی سعی کرد پیام را از روی خودش عقب براند و راه فراری پیدا کند.. زندت نمی ذارم دستت بخوره به گوشیم! -پیام حین گفتن به پهلوهای کارون چنگ انداخت و
انگشت ها را به حرکت درآورد. صدای خنده ی کارون بلندتر شد. بدن را منقبض کرد و هم زمان موهای قهوه ای رفیقش را کشید تا خود را از شر قلقلک او برهاند. فریاد از سر درد پیام در اتاق پیچید اما دست از تلاش برنداشت! -چه خبرتونه؟ صدای معترضی ساکتشان کرد و از تقلا انداختشان. نگاه هر دو به سمت در کشیده شد و مرد سوم در را به آرامی بست ! -خوبه گفتم آروم باشین. پیام از فرصت استفاده کرد و موبایلش را از دست کارون قاپید. کارون نشست، لباس بالا رفته اش را پایین کشید و پنجه بین موهای به هم ریخته اش انداخت تا مرتبشان کند. مرد تازه وارد پیش رفت و سینی در دستش
را روی میز تحریر کنج اتاق گذاشت: -پاشو بیا کارون. کارون نگاهی به سینی انداخت اما از جایش بلند نشد. -گفتم خورده م دیگه. پیام به جای کارون سر پا شد و به سمت میز رفت خوب نیگا کن، جیبای معده ت هنوز خالیه. به به چه عطری. بیژن دوباره به کارون اصرار کرد:پاشو بیا خودتو لوس نکن.کارون خم شد و کوله اش را از روی زمین برداشت. جون داداش جا ندارم بخورین خودتون. نگاه تیز بیژن به صورت رفیقش نشست: آخه ازگل تو که هفت شب گفتی تو مترویی، کی شام خوردی؟ -خو میگه خورده م دیگه. مگه با شیکمش تعارف داره؟ پیام مداخله کرد، لقمه ی بزرگی درون دهانش جا داد و…
دانلود رمان دریا پرست از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترمه، از خانوادهی خود و طایفهای که برای بُریدن سرش متفق القول شده و بر سر کشتن او تاس انداخته بودند، میگریزد اما پس از سالها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می پندارند، با هویتی جدید و چهره ای ناشناس به شهر آباء و اجدادی اش باز میگردد تا تهمت ها و افتراهای مردم را از نام قبلی اش پاک کند که درست در بدو ورودش، با خواستگاریِ تکپسر حاجفتاح زرمهر، مواجه میشود. مَردی که در روزهای دور، یکی از داوطلبان بُریدن سرش بود…
خلاصه رمان دریا پرست
و عصایش را که بیشتر شبیه اسباب بازی ای برای رخ کشیدن قدرتش بود از لبه ی میز برداشت و آن را با صلابت روی زمین کوبید و سمت در رفت تا چند قدم دنبالش کردم و بعد در اولین صندلی میز ده نفره نشستم و با دیدن عماد که در رأس میز نشسته بود تلخ شدم فکر نمی کنی بهتر باشه طرف دیگه ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت میشینی شبیه تبعیضه در حالی که فکر نمیکنم بین ما فرق از دیدگاه انسانی باشه…
نفهمیدم چقدر متوجه حرفهایم شد. فقط فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه ای بنوشد، نگاهی به لباس های بیرونی که برتنم بود انداخت و پرسید جایی میری؟ باید اجازه بگیرم؟ بعد از شیندن حرف های خاتون گارد محکمی در برابرش داشتم و به هیچ وجه نمیخواستم زیر چتر استبدادش یک گوشه پناه بگیرم و دلم را خوش کنم به یک زندگی عاری از آزادی برای من اینکه خودم باشم حرف اول را در زندگی می زد.
و عماد هم انگار در چشمهایم چیزی خواند که با دم عمیقی
گفت: اجازه نه اما خبر دادن ضروریه. تای ابرویم بالا پرید به تو؟ حالا لب هایش چسبیده بود به لبه ی فنجان اما باز هم برای نوشیدن مکث کرد. وقتى من نیستم به خاتون
به نظر میاد خاتون بیشتر از به خدمتکاره. انگار درست حدس زده بودم که پس از نوشیدن جرعه ای و پایین آوردن فنجانش بی نگاه به صورتم سر تکان داد. نخواست توضیحی دهد و فقط تأیید کرد.
دانلود رمان تعبیر یک کابوس از شادی داودی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه سعادت نویسنده جوانی که به تازگی ازدواج کرده و ساکن یکی از برج های تهران شده او و همسرش محسن با وجود عشق و علاقه بسیار به هم اما بخاطر شرایط کاری چند روز در هفته و باید تنها و دور از هم باشند سایه در تهران محسن در شهرستان. سایه توی محل زندگیش صدای گریه بچه ای رو زیاد میشنوه در صورتی که تا قبل از اون اصلا همچین صداهایی رو نمیشنید تا اینکه توی آسانسور با مادر بچه آشنا میشه و ناخواسته درگیر مشکلش میشه… و سایه درگیر مشکل یکی از همسایه هاش به اسم الهه و بچه اش میشه…
خلاصه رمان تعبیر یک کابوس
در هال را قفل کردم و کیفم را روی دوشم انداختم و به داخل آسانسور رفتم. دکمه ی پارکینگ البته قبلش متوجه شده بودم که کسی هم در طبقه ی پایین دکمه ی توقف را زده است. صدای گریه ی نوزاد هنوز هم در فضای کوریدور می پیچید و حدس زدم خانم ساکن واحد پایین هم در طبقه ی زیرین منتظر آسانسور است. وقتی آسانسور به طبقه ی پایین رسید دیدم حدسم درست است چرا که آسانسور ایستاد و در آن باز شد و همان خانم در حالی که کودک نوزادش را در آغوش داشت وارد و در دوباره بسته شد. کودک
ساکت شده و در آغوش مادرش خواب به نظر می رسید. در پاسخ حرکت سر و لبخند مهربانی که روی لب های آن خانم بود با صدایی آهسته گفتم: سلام. نگاهی به بچه ایی که در آغوشش به خواب رفته بود کردم و گفتم: «همیشه این قدر گریه می کنه؟» جواب داد: «اذیتت می کنه؟» یک لحظه از حرفی که زده بودم شرمنده شدم و بلافاصله گفتم: «نه… نه… فقط به نظرم امروز بی قراره چون هیچ وقت صداش رو نشنیده بودم. البته من خیلی خوب ساکنین این ساختمون رو نمی شناسم، شاید شما تازه اومدین و چون تا
حالا هیچ صدای نوزادی توی ساختمون به گوشم نرسیده حالا برام جالب شده… قصد اینو نداشتم که بخوام بگم صداش آزار دهنده اس. لبخندی زد و برای لحظاتی به صورت نوزادش خیره شد. نگاه سریعی به سرتا پای او کردم. خانم شیک پوش و مرتبی بود. زیبایی صورتش واقعن خیره کننده بود. یک زیبایی خاص و ملاحت عجیبی در چهره داشت. رنگ پوست صورتش به قدری زیبا بود که من را به یاد تشبیهات الهام انداخت که همیشه می گفت بعضی ها به قدری رنگ پوستشان زیباست که آدم را به یاد نور مهتاب می اندازد….
دانلود رمان ماهی از مریم روح پرور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هوا خیلی گرم بود و آن دختر فوق العاده گرمش بود… نگاه اطرافش میکرد و هر چند ثانیه نگاهشو تغییر می داد و بالاخره اتوبوس رسید… خوشبختانه روی صندلی نشست و در دل غرید… خدا رو شکر که اتوبوسای شیراز خلوت تر از تهران تو یه ساعت مشخص میشه جای برای نشستن پیدا کرد… تلفن همراهش را از زیپ کوچک کوله پشتیش بیرون آورد… الگوی رمز را وارد کرد چند پیام توی تلگرام داشت که مال کانال های مختلف بود .
خلاصه رمان ماهی
یه لحظه انگار دنیا رفت روی سکوت. همه جا تاریک شد اردلان بهتش زد ماهی چشم بست ویدا پوزخند زد و نادر لبخند شیطانی. اردلان چنان فریادی زد که کل شرکت جلوی در اتاق جمع شدن -چی؟! ماهی لرزید چشم باز کرد و با تردید قدم سمت اردلان برداشت -توضیح میدم اردلان اما صدای پوز خند ویدا بلند تر شد و گفت -چیو توضیح بدی ماهی اینکه زن بابک بودی یا اینکه قبل از بابک با یکی دیگه…
اردلان دستانش طرف سرش رفت. سرش تیر می کشید. ماهی اشک ریخت -اردلان این جوری… که میگن نیست… بذار من توضیح بدم اما اردلان دیوانه شده بود شوک بزرگی بود. فریاد زد -خفه شو ماهی فهمید کار از کار گذشته و شد آن چیزی که می ترسید آن چیزی که واهمه داشت آن چیزی که فرار می کرد. اتا سراسیمه وارد اتاق شد. نگاه همه کرد و سمت برادرش رفت که یکدفعه اردلان به نشانه تحدید رو به اتا گفت…
دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خوشگل و مظلومی که نیمه شب به یک جنگل بزرگ میره و گیر یک خوناشام اصیل که پادشاه همون جنگل بزرگ هست میفته و طی اتفاقاتی ملکه اونجا میشه و هر روز به یک طریق از پادشاه دلبری میکنه…
خلاصه رمان الماس جادویی
دقیقا رو به روی همون جنگل بودم همون جنگل به ظاهر ترسناک! همینجا به خودم قول میدم یه روز حتما به این جنگل برم. همینطور که به جنگل و درخت های عجیب و غریبش نگاه می کردم دوباره حس کردم یه چیزی مثل برق و باد از توی جنگل رد شد! نکنه واقعا حرفای مردم راست باشه و اینجا پر جن و ارواح باشه؟ ولی جن و ارواح مال قدیما بود و الان وجود نداره! برای احتیاط بسم اللهی زیر لب گفتم که اینبار صدای خش خش درختا اومد. حس می کردم درختا هم چشم دارن و به من زل زدن! حتما حرفای بقیه هم روی من تاثیر گذاشته! تک خنده ای به خاطر افکارم کردم و به قدم زدنم ادامه
دادم که باز صدای خش خش اومد اینبار واقعا ترسیدم! آدم یک بار توهم میزنه دو بار توهم میزنه پشت سر هم که توهم نمیزنه… شاید هم یه انسان باشه و قصد ترسوندن من و داشته باشه. با این فکر با شک با صدای بلندی گفتم: کسی چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد و دوباره اون صدای خش خش رو نزدیک تر حس کردم دیگه واقعا داشتم میترسیدم. ترسیده از جنگل فاصله گفتم و با قدمای تند به سمت خونه رفتم. ذهنم درگیر چیزی بود که دیدم! با گفتن اینکه اینا همش توهمه خودمو آروم کردم و وارد خونه شدم. _ سلام مامان. + سلام. _ کو بابا؟ + مطب هست دیگه. بابام دکتر مغز و اعصاب بود…
اونقدر ذهنم درگیر توهمات بود که به کل فراموش کرده بودم. _ یادم نبود… من میرم لباسم و عوض کنم. کمی نگاهش و توی صورتم چرخوند و بعد زمزمه کرد: باشه برو. به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم جزوه دانشگام رو از توی کیفم در آوردم و مثل همیشه روی میزم که کنار پنجره بود نشستم رو به روی خونه ما خیلی سرسبز بود. خیلی خوشگل بود برای همین هروقت به اونجا نگاه می کردم آرامش می گرفتم. سمت چپمون کلا بیابون هست و اگر کمی جلوتر بریم همون جنگل عجیب غریب رو می بینم! قبل از ما کسایی که توی این خونه بودن از ترس اون جنگل اسباب کشی کردن و رفتن…