دانلود رمان پیوند ابدی (جلد دوم از زاده خون) از محیا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیا یه زندگی کاملا معمولی داره. اما ورق وقتی برمیگرده که بعداز فوت پدر ومادرش باید یه تابستونو پیش مادر بزرگش توی یه دهکده ی دور افتاده بمونه…اما حین اسب سواری توی جنگل یهوخودشو توی یه سرزمین وحشی و عجیب میبینه. از همه مهمتر مرد جنگجو و درنده ای که همه اونو آلفا میدونن ادعا میکنه لیا مال اونه و.. مردی که اندازه ی یه غول درشته و چهره اش خشن ترین چهره ایه که تاحالا دیده …
خلاصه رمان پیوند ابدی
نمیتونستم نگاهم رو از اون چشم های آبی بی نظیر بگیرم. این چشم ها زیباترین چشم هایی بودن که توی زندگیم دیدم. با صدای بلندضربه هایی که به دراتاق میخورد از خواب پریدم و چند ثانیه طول کشید که تونستم اطرافم رو پردازش کنم. توی اتاقم و در حال دیدن یکی دیگه از اون رویاهای عجیب و شگفت انگیز بودم اما هر چقدر که فکر می کردم نمی تونستم چیزی به جزء اون آبی های خوشرنگ به یاد بیارم. با چند ضربه محکم و پشت سرهم دیگه ای به در و صدای بلند لونا که اسمم رو صدا میزد از روی تخت پریدم و باعجله پیراهنم رو
پوشیدم. خدا میدونست باز چی شده. به کائنات قسم که اگه اینبار مثل چند روز گذشته کنارم های های برای هر اتفاق مسخره ای گریه کنه احتمال این وجودداره که سر به بیابان های وایپر بزارم و تازمان زایمانش برنگردم. در اتاق رو به روی چهره حق به جانب و عصبانیش بازکردم و بازهم جای شکرش باقیه که قصد گریه نداره… حداقل اون لحظه که خبری از بغض نبود. _معلوم هست کجایی زیر پاهام گوسفندها دارن میچرن از علف هایی که سبزشده. چشم هام رو توی حدقه چرخوندم چند هفته ی اخیر حس طنز عجیب و غریبی پیدا
کرده و سعی میکنه هر حرفی رو به طنز بیان کنه که معمولا نتایجش افتضاح میشه. _صبح توام بخیر لونا… باز چه اتفاقی افتاده؟ _من کباب میخوام…. خیلی هم زیاد… شاید بتونم چندتا از اون گوسفندهای زیر پام و چندتا گاو کامل رو بخورم. نفسم رو راحت بیرون دادم خوبه انگار خبری از گریه و خواسته های عجیب غریب نیست تا تو بری توی اتاقت و یک چیز گرم بپوشی منم دست و صورتم رو میشورم و .میام بعد میتونیم بریم بیرون و باربیکیو رو راه بندازه خوبه؟ _باشه… پس من زودی میام زیاد. لفتش نده بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.
دانلود رمان مترسک تهی قلب از مهدیه رزاز پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهم پشت کرد و رفت.. مات زده به رفتنش نگاه می کردم.. میخواستم برم دنبالش اما پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و توان حرکت نداشتم.. می خواستم صداش کنم اما لب ها خشک شده بودند و تکون نمی خوردن… غرور و قلبم رو له کرد و رفت.. گفت: حیله گرم و فقط باهات بازی کردم.. گفت: دوستت ندارم.. روی نیمکت ولو شدم.. اگه راست می گفت پس چرا صداش لرزش داشت؟ حتما یه دلیلی پشت این حرف ها و رفتارش هست… لنز گذاشته بود و اون چشم های خوش رنگ عسلیش رو پشت سیاهی پنهان کرده بود!
خلاصه رمان مترسک تهی قلب
یک ماهی بود که از برکه خبری نداشتم. چند باری وسوسه شدم برم محل کارش یا دم خونه اش اما یه حسی مانعم می شد. دوستش داشتم و عاشقش بودم اما یه حس عجیبی داشتم. انگار قلبم ترسیده بود!. بیشتر از هر وقت دیگه ی سرگرم کارم شده بودم. ساسان وقتی می خواست از برکه حرف بزنه یا سوالی بپرسد. مانع اش می شدم. داشتم با قلبم مبارزه می کردم تا شاید بتونم عشقش رو از
قلبم بیرون کنم. اما نمی شد می خواستم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم اما بدتر توی ذهنم جای می گرفت. هر شب توی خوابم بود گاهی کابوس و گاهی هم رویا.
وقتی که بیدار بودم یهو چهره اش توی ذهنم نقش می بست و عطرش در مشامم می پیچید. لبخند مثل قندش، چشمایی رنگ عسلش دیوونه ام می کرد. برکه شاید تک ترین دختر نبود اما برای قلبم تک بود… چند ضربه به در خورد و ساسان وارد اتاق شد. -چیزی شده؟ ساسان: نوبت دندون پزشکی دارم. پاشو بریم. -تو نوبت داری من کجا بیام؟ ساسان: الکی و بیکار نشستی اینجا خب بیا با من بریم.
مشکوک نگاهش کردم. حس می کردم ساسان از دندون پزشکی میترسه. ساسان: اصلا نمی خواد بیایی. -مثل بچه ها قهر نکن. از روی صندلی بلند شدم. ساسان: اجباری نیست.
-دلبخواه دارم میام. سر تکون داد و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. مطب دکتر شلوغ بود و شماره ساسان ۲۵ بود. روی صندلی های رزد رنگ نشسته بودیم. یه خانم روی صندلی کناری نشسته بود که بدجور استرس داشت و بند کیفش رو محکم توی دستش فشار می داد. پسری که کنارش بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک میز منشی رفت و بهش چیزی گفت و بعد هم به سمت اتاق پزشک رفت که ناگهان مردی با اخم و عصبانیت رو به منشی کرد. مرد: خانم مگه از روی نوبت نمی فرستی داخل؟ این آقا که الان نوبتش نیست…
دانلود رمان اینجا زمان ایستاده است از عاطفه انصاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر به دلیل نامعلومی زندگی چند سالش با آتوسا رو بهم می زنه حالا بعد از یک سال دوباره برگشته تا همه چیز رو از اول بسازه… اما از تو این راه مشکلات زیادی داره…
خلاصه رمان اینجا زمان ایستاده است
دستش روی صفحه کلید تلفن همراهش به سرعت در حرکت بود تا مبادا حرف و کلامی جا بماند در این جنگ لفظی، مبادا حرف درشتی بشنود و بی جواب بماند. فلشی که پایین صفحه خودنمایی می کرد خبر از سرعت بالاتر رقیب در حمله داشت. بد کردی با من… گفتنی زیاده ولی نمی گم… فقط بدون… “حق من این نبود” مثل همیشه دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود، از حق و حقوقش گفته بود.
از حرف های تلنبار شده روی دلش که هیچگاه به زبان نمی آورد و همین مظلومیتش را در چشمش دو چندان می کرد، خودش هم حال خوشی نداشت و این سخن از حق و حقوق کلافه ترش می کرد. در زندگی کم شیطنت نکرده بود اما همیشه وجدانش مرزهایی برایش می ساخت که اجازه نمی داد وجودش را از لباس انسانیت خالی کند و در دریای خواستن هایش غوطه ور شود، حال الانش استثنا بود…
دانلود رمان آسمان خاکستری از نرجس معنوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان دختر قوی و مستقل که به خاطر اصرار های پدرخوانده اش درگیر یه ازدواج اجباری با نیما دوست پدرش میشه و با هم قرار یه ازدواج صوری رو میزارن تقریبا همه چیز خوبه تا اینکه نیما شب عروسی با دست درازی که خودش و دوستش به آسمان میکنند اونو به جای بدهی به شیخ سعید شیخ عرب توی انگلیس میفروشن…
خلاصه رمان آسمان خاکستری
“راوی” چشم هاش رو باز کرد. قبل از هر چیزی بدن درد امانش رو برید، با یاد آوری صحنه دست درازی نیما و دوستش به خودش وحشت زده جیغ کشید، دیشب توی آب پرتقالش به چیزی ریخته بودن و اون، فلج شده بود. بعدش به جز نیما یکی دیگه هم اومده بود تو اتاق و دو نفره بهش دست درازی کرده بودند، بعد هم اثر انگشتش رو نیما پای برگه های طلاق زده بود و در همون حالی که نمی تونست تکون بخوره و انگار فلج شده بود، به یکی زنگ زده بودن که بیاد و اون رو ببره. دوباره جیغ کشید، با شنیدن صدای جیغ خودش متوجه شد که از فلج بودن دیشبش هیچ خبری نیست.
تو خودش جمع شد و بی وقفه با یادآوری صحنه به صحنه دست درازی نیما و دوستش به حریم خودش به جیغ کشیدن ادامه داد. اون سر درد مسخره، قرص و آب پرتقالی که نیما براش آورده بود، سر شدن بدنش، ماساژ! تمام دیشب از جلوی چشم هاش می گذشت و اون هیستریک جیغ می کشید. اصلا دلش نمی خواست باورکنه نیما چه بلایی به سرش آورده. در اتاق باز شد و یه زن و مرد غریبه وارد اتاق شدند. به محض اینکه مرد رو نزدیک خودش دید، از ترس آباژور روی میز رو به سمتش پرت کرد و وحشت زده داد زد جلو نیا عوضی آشغال جلو نیا. بدنش قفل کرده بود و به شدت می لرزید،
زن با دیدن وضعیتش به سمتش پا تند کرد و بغلش کرد -هیش آروم باش، حتما خواب بد دیدی، دختر آروم. دلش می خواست ازش تقاضای کمک کنه اما نمی تونست حرف بزنه. زن دلدارییش می داد و سعی داشت با جملاتش آرومش کنه – آروم باش چیزی نیست، اون باهات کاری نداره چیزی نیست. یه دفعه با حس سوزشی روی پوست بازوش سرش رو از بغل زن بیرون آورد که شنید -آروم باش عزیزم، بهت آرام بخش زدم، سعی کن بخوابی و بعد که چشم هات رو باز میکنی آرومتر باشی تا بفهمم چی اذیتت میکنه و کمکت کنم. باشه؟ در حالی که سرش گیج می رفت و بدنش آروم شده بود، باشه و ولی گفت…
دانلود رمان گرگم به هوا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از سفر تفریحی شروع شد. سفری که با گم شدن وکیل پایه یک دادگستری غزل شکیبا در جزیره کیش همه را به وحشت انداخت. با خراب شدن قایق وسط دریا همه چیز بهم ریخت. ۱۲ روز دوری و بی خبری، ۱۲ روز تنهایی با مرد قایق ران در جزیره ای کوچک و پرت وسط دریا…
خلاصه رمان گرگم به هوا
سهیل نیش خند زد و گفت: فکر میکنه؟! باید بگی صدم ثانیه ای هست که به غزل فکر نکنه. خنده ای کرد و گفت: آریاس دیگه، متفاوته جایی می رفتی؟ نه… یعنی آره می خواستم ماست بخرم.بیا بریم یکم دیگه خودم میرم میخرم. آریا جلو رفت و به آرین که لباس هایش را در کمد می گذاشت نگاه کرد و گفت: چرا قبول کردی بیای؟ قبول؟ مگه مامانت نگفت بیای؟ آرین نیش خند زد تیشرتش را در آورد و آریا به تتوهای دستش نگاه کرد.
ازم نخواست، خودم خواستم بیام آریا چشم ریز کرد و گفت: بابا گفت مامان گفته میخواد تو رو بفرسته اینجا. مامان من مامان تو هم هستا…بحث عوض نکن. نه کسی نخواست اما من تازه فهمیدم چی شده، این همه مدت کسی به من حرفی نزد. آریا نیش خند زد و گفت: واسه اینه که زیاد با بابات حرف میزنی. حالا هر چی وقتی فهمیدم گفتم میرم ایران. به همین سادگی ؟ ساده که هم نبود به قول تو قید همه چیزو زدم و اومدم چی بشه؟
کنارت باشم که تنها نباشی، که برادرمی برادر…آریا نیشخند زد و کاپشنش را درآورد، سمت اتاقش رفت و گفت: آریا کلافه لبه ی تخت نشست گوشی را روشن کرد و دید فرهاد دارد با شهریار حرف می زند، صدا را بلند کرد و گوش سپرد. یعنی چهارده روز دیگه جلسه بعدیه؟ آره اگر بتونم سهارو راضی کنم جلسه نیاد، همه چی تمومه آره اما با این غزل ممکنه؟ غزل فعلا گند زده همه اعتبارش رو به نابودیه، الان قدرت اینو ندارن به کسی بگه چی کارکن و این بهترین زمان واسه توئه که مخ سهارو بزنی ببینم چکار میکنم امشب میای بریم ویلای کامیار؟
دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام آرام و گل فروش که به خاطر بدهی مادرش به امیر خان مردی که مبتلا به بیماری پارانوئید و بسیار شکاک و خشنه میشه و آرام مجبوره تا برای امیر خان وارث بیاره در صورتی که امیر خان…
خلاصه رمان اربابم باش
با سر درد چشمام رو باز کردم تو اتاقم بونم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم. تیشرت و شلواری تنم بود کمرم به شرت درد می کرد و بازوهام کبود بود بغضم گرفت. حتی دانشگاه هم نمیتونم برم باید با امیر خان حرف بزنم هر و کاری بخواد میکنم اما باید بزاره من به درسم ادامه بدم من که چیزی ندارم حداقل سواد دار بشم ابروم نره. با درد بلند شدم و پایین رفته همه در مرز مشغول صبحانه خوردن بودند با صدای گرفته ای سلام دادم. سام و مطهره با مهربانی جواب سلامم رو دانند و امیر خان به تکون دادن سر
اکتفا کرد با ترس کنار امیر خان نشستم و گفتم: +امیرخان. نیم نگاهی بهم انداخت و همونطور که تون دست توی دهنش رو میجوید سر تکون داد اینم که لاله امروز نه به دیشب نه به الآن. +میخواستم حرف بزنیم – ابرویی بالا انداخت و گفت: بزنیم. +اینجا نمیشه. پوزخندی زد و گفت: چه حرفی داری با من دوباره دلت میخواد زهر دستمو بچشی؟ -لبامو با زبونم تر کردم و گفتم: امیر خان حرفم واجبه! سری تکون داد دستمالی برداشت و لبشو پاک کرد و بلند شد و منم دنبالش راه افتادم به اتاقش رفت و منم داخل
رفتم: خب بگو! +خب چطور بگم… لطفا بزارید برم دانشگاه. – پوزخند مسخره ای زد و سمت در راه افتاد. بازوشو گرفتم، امیرخان توروخدا هر کاری باید انجام میدم. تیز نگاهم کرد و گفت: _هر چی؟ +خب خب نه هر چیزی… تا بیام ادامه حرفمو بزنم محکم زد تخت سینم که افتادم روی تخت. جیغ خفه ای کشیدم و تا خواستم خودم و جمع و جور کنم روم خیمه زد. _بگو ببینم چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ -انگشترشو روی لبم تا ترقوم کشید، بگو دیگه چطوری میخوای هزینه رو باهام تسویه کنی؟ چی داری بهم بدی…
دانلود رمان اجازه هست برایت بمیرم از شیما آبیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رو به قاضی کردوگفت: من به اون بچه ى تو شکمش شک دارم! اون بچه من نیست! با صورتی کش اومده بهش زل زدم و با ناباوری گفتم: یعنی چی؟؟ منظورت چیه؟! میفهمی داری چی میگی؟! وکیل روبه قاضی کرد و گفت: من میخام با موکلم خصوصی حرف بزنم. قاضی دستی به ریشش کشید و گفت: حتما اقای دلباز! میتونیدبا موکلتون خصوصی حرف بزنید. در حالی که هنوز توشوک حرف فرهاد بودم، بهمراه وکیلم از اتاق خارج شدم…
خلاصه رمان اجازه هست برایت بمیرم
“دلباز” شماره ى فرهاد رو گرفتم : سلام اقای سرمدی. نمیدونم صدامو شناخت یا شماره امو داشت: امرتون جناب دلباز؟! __ من همه موضوع رو میدونم. __ چه موضوعی؟! خیلی پررو و وقیح بود!… چرا همچین مردهایى وجودخارجى دارند!… واقعا گاهى اوقات به موکل هاى بیچاره ام حق می دادم طرفشونو بکشند! نفس عمیقى کشیدم و در حالی که سعى می کردم خودمو در برابر این بی غیرت کنترل کنم، گفتم: دست درازی دوستتون به همسر سابقتون !… باتوجه به تاریخ خروج اقا ارش و شما از ایران و تاریخ طلاق توافقی خانم سرمدی میتونیم از شما شکایت کنیم. اما ما میخوایم کاملا دوستانه
همه چی تموم بشه. نظرتون چیه؟؟؟ __ داری بچه گول میزنی؟؟؟ شما مدرکى ندارین که ارش ب دنیا دست درازی کرده باشه! __ بله .شما درست میگین. اما اینو هم باید بدونید دیگه وقتى من به شما تهمت زدم و شکایت کنم و شما بگین نه! شما باید دنبال مدرک واس اثبات خودتون باشین نه من! باشه پس تو دادگاه همدیگه رو میبینم ! اما بازم اگه نظرت عوض شد، راه حل خوبی دارم ک کار به جاهای باریک تر کشیده نشه!… از سکوت فرهاد کاملا مشخص بود ک حسابى غافلگیرش کردم. _ با اجازه اقای سرمدی. _صبرکن. _ جانم؟ __ باید چیکار کنم؟؟ __ فردا من و شما و دنیا خانم میریم و آزمایش دی ان ای میدیم!
_کجا بریم؟؟؟ _ هر ازمایشگاهى که بتونن این کارو انجام بدن! __ من ازمایشگاه رو انتخاب میکنم ! چون می دونم اون بچه از من نیست! می دونستم پست تر از این حرفاست اما گفتم شاید بفهمه بچه از خودشه دلش یکم نسبت به بچه نرم بشه! _مسئله ای نیست قبوله بدون اینکه خداحافظی کنه، تلفن رو قطع کرد. حیف از دنیا!… “فرهاد” تلفن رو بدست گرفتم و شماره الناز و پیداکردم: سلام عشقم. __ شما؟ __مگه چند نفر بهت میگن عشقم که نشناختی بلا! __ توروحت ! خودتی فرهاد؟! __ جووووووون نفس فرهاد! خوبی توله؟! __خوبم پدرسوخته! چ عجب یادی از عشق قدیمیت کردی؟!
دانلود رمان شروق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختریه ک قد خیلیییی کوتاهی داره. عاشق یه پسری میشه که حامله میشه. بعد برای کمک میره پیشه دایی اردوان که اسمش ادیب کاتب و…
خلاصه رمان شروق
فریده بالشت بغلیشو برداشت… یعنی شهرام و ادیب اینجا می خوابن؟ به تشک ها که ردیفی کنار هم انداخته شده بود نگاه کردم. یعنی چی؟! صنم هم روی تشکش دراز کشید و خوابید. برای اینا مهم نیست کی کجا بخوابه؟! شهرام گوشیشو به شارژ زد و گفت: -بچه ها good night و رفت بین صنم و فریده خوابید. اینطوری که پتو روی سرش کشید و صاف انکارد شده خوابید. ادیب – یه چای بزنیم؟ فریده چای می خوای؟ فریده نه نوش شب بخیر. فریده پشت به شهرام کرد و خوابید، یکه خورده با صدای آروم گفتم: همه اینجا اینطوری بغل هم می خوابید؟ ادیب به جمع نگاه کرد و گفت: آره دیگه،
پایین که کسی خوابش نمی بره، صدای عرفانو که می شنوی، بیرونم که الان سرده همه الان با پتوییم، دیگه جایی نیست. دوباره به جمع نگاه کردم – پس من اونجا می خوابم. به جلوی دستشویی اشاره کردم که با بقیه فاصله داشت. ادیب یه آن سکوت کرد و بعد گفت نه چرا تو اونجا بخوابی؟ تشک آخرو کشید به همون سمتی که اشاره کرده بودم و گفت: این جای من، تو پیش فریده بخواب حله؟ -ببخشید آقا ادیب، خیلی اذیتت کردم. ادیب لبشو به دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و گفت: نه نه، بریم توی تراس بچه ها با صدای حرف بیدار نشن، یه پتو هم بردار سردت نشه. چرا اردوان به این دایی نرفته؟!
ادیب حداقل که خوب بلد بود حرمت مهمون نگه داره به تراس رفتیم و ادیب چای آورد و روی میز گذاشت. پشت میز نشستم و ادیب ایستاده بود. انگار منتظر بود ببینه نشستن روی اون نیمکت که از صندلی سخت بود چون پشتی داشت نه جای پا، برام امکان پذیره یا نه، وقتی نشستم رفت روی صندلی روبروم نشست و استکان چای رو مقابلم گذاشت و گفت: – سرتاپا گوشم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دوست نداشتم اینطوری با شما آشنا بشم، اردوان همیشه می گفت داییم شبیه غول چراغ جادوئه و همه چی توی کوله بار زندگیش هست. ادیب پوزخندی زد و گفت: نه خانم شایعه است، اون نقل منفعت خودش بوده…
دانلود رمان نامزدبازی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) از جولیا کوین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پنهلوپه دختر مو قرمز و سادهای است که هیچ وقت در جشنها دیده نمیشود. از طرفی سالهاست که عاشق کولین است! جذابترین پسر لندن! کسی که پنهلوپه برایش مثل خواهرش است. تا اینکه روزی…
خلاصه رمان نامزدبازی با آقای بریجرتو
کولین بریجرتون درحالی که جرعه ای نوشیدنی اش را مینوشید، فکر کرد برگشتن به انگلیس خوب بود. عجیب بود همانقدر که دوست داشت به خانه بگردد که دوست داشت از آن دور شود. چند ماه دیگر، حداکثر شش ماه دیگر، برای دوباره رفتن بی تاب می شود اما برای الان، انگلیس در ماه آپریل کاملا عالی بود. -خوبه. مگه نه؟ کولین سرش را بالا برد. برادرش آنتونی به جلوی میز ماهونی اش تکیه داد بود و با لیوان برندی اش به او اشاره می کرد. کولین سرش را تکان داد: تا وقتی که برنگشتم نفهمیده بودم که چقدر عالیه. اوزو هم جذابیت های خودش رو داره…
لیوانش را بالا برد: اما این خود بهشته… آنتونی لبخند خشکی زد: و این بار چقدر میخوای بمونی؟کولین به طرف پنجره رفت و وانمود کرد بیرون را نگاه می کند. برادر بزرگترش تلاشی برای پوشاندن بی صبری اش نسبت به سفر دوستی او نمی کرد. گاهی اوقات نامه دادن به خانه سخت بود و به نظرش خانواده اش اغلب اوقات باید یکی دو ماهی باید صبر کنند تا خبری از او بگیرند. و با اینکه می دانست نمی خواست جای آن ها باشد اینکه ندانی یکی از عزیزانت مرده است یا زنده و مدام منتظر باشی قاصدی در را بزند، اما این موضوع برای اینکه او را در
انگلیس نگه دارد، کافی نبود. هرچند وقت یکبار باید دور میشد. نمی توانست توضیحش بدهد. باید از تُن که فکر می کرد او فقط یک ولگرد جذاب است نه چیز دیگری، از انگلستانی که پسران جوانتر را تشویق می کرد تا در ارتش و یا حوزه روحانیت که هیچ کدام به روحیه او نمی خورد، فعالیت کنند، دور میشد. حتی از خانوادهاش که بیچون و چرا او را دوست داشتند اما اصلا نمی دانستند که واقعاً چه می خواهد و با اینکه در عمق وجودش کاری وجود داشت که باید بکند هم باید دور میشد. برادر بزرگترش آنتونی مقام وایکنت را داشت که به همراهش…
دانلود رمان هم قفس از ساناز فرجی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صندوق پست خانه اش با نامه هایی برخورد می کند که برای او جالب است او کم کم عاشق نویسند نامه ها می شود. در هر جا می تواند دنبال نشانی از او می گردد. هیوا درتحقیقاتی که می کند می فهمد نام آن پسر افشین است که عاشق دختری به نامه ستاره بود و این عشق او را تا اوج می رسانده ولی روزی می فهمد که ستاره به او خیانت کرده و از همه زنان متنفر می شود. هیوا که دانشجوی پزشکی بوده روزی با بیماری مواجه می شود که پدر افشین است. هیوا طرح دوستی با خواهر افشین را می ریزد و قصد برقراری ارتباط با افشین را دارد ولی…
خلاصه رمان هم قفس
چند ساعتی همون طوری توی ماشین نشستم و بعدش بی هدف ماشین رو روشن کردم و از این خیابون به اون خیابون رفتم. فکرم خیلی مشغول بود. اتفاقی بود که افتاده بود و من نمی تونستم جلوشو بگیرم. شب بود که با خودم کنار اومدم و این قضیه رو برای خودم حل کردم. به جای خالی مهرداد نگاه کردم، دو تا ساندویچ دست نخورده روی صندلی مونده بود. ناراحت شدم. نباید این جوری بهش می گفتم که تنهام بذاره. خیال می کرد با بودنش می تونه بهم آرامش بده. کارم اصلا درست نبود، رفتم در خونه شون. ساعت نه و نیم بود. زنگ در رو زدم. پدرش اف اف رو برداشت: _سلام، معذرت
می خوام مزاحم شدم مهرداد خونه اس؟ _شما؟ _من افشینم، هم کلاسیش. _تشریف بیارید تو. در باز شد. رفتم تو، لحن صدای آقای بردبار یه جوری بود که انگار می خواست دزد بگیره. حیاط نسبتا بزرگی بود که نمای یه ساختمون قدیمی توش بود، از پله ها رفتم بالا که دیدم آقای بردبار جلوی در ورودی ایستاده. تا به حال پدر مهرداد رو ندیده بودم. سن نسبتا زیادی داشت. خیلی مرموزانه نگاهم می کرد. دعوتم کرد توی اتاق پذیرایی و خودش درست روبروم نشست، رفتارش به نظرم عجیب بود. _شما گفتید هم کلاسی مهرداد هستید؟ _بله، خودش خونه نیست؟ _چرا، خونه اس، نگفته بود امشب مهمون داره!
_من قرار نبود مزاحم بشم، حقیقتش اومدم تا با مهرداد شام بریم بیرون، البته با اجازه شما. _شام، فکر نمی کنید برای شام خیلی دیر باشه؟ لبخند گنگی زدم. اصلا نمی فهمیدم این سوال ها برای چیه! پدر مهرداد طوری حرف می زدکه انگار می خواد مچ منو رو بگیره. خیره شده بود تو چشمام و سوال می کرد. انگار می خواست با نگاهش به راست و دروغ بودن حرف هام پی ببره. منم درست مثل یه برده مسخ شده فقط جوابش رو می دادم. ناخودآگاه مواظب حرف زدنم بودم، می ترسیدم یه چیزی بگم که از کوره در بره. رفتارش نشون می داد که منتظر همچین خبریه! _از سر و وضعت پیداست آدم حسابی هستی…