دانلود رمان دلبر کوچک (جلد اول) از زهرا پورخوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشق، عشق است. نه اختیاریست و نه اجباری. نه میشود بر سر اختیار کسی را انتخاب کرد و عاشق شد. نه میشود بر سر اجبار کسی را انتخاب کرد و عاشق کرد. عشق، عشق است. نه شروع دارد و نه پایان. نه میشود در زمان شروع آن را در تقویمی مشخص کرد. نه میشود در زمان پایان آن را در تقویمی مشخص کرد….
خلاصه رمان دلبر کوچک
“امیر ارسلان” روی قبر مامان و شستم و بقیه آب رو روی پارچه ی مشکی قبر سامیار ریختم. زیاد با سامیار صمیمی نبودم ولی خب هر چی بود برادرم بود، از گوشت و خونم بود هیچ وقت نمیخواستم خم به ابروش بیاد چه برسه از دست بدمش. آدم دعوایی نبود، نمیدونم چرا با اون پسره نیما دعواش شد، به گفته ی پسره بحثشون شد و اون اومد بهش حمله کنه که نیما حولش داد و سر سامیار خورد به سنگ و درجا مرگ مغزی شد. از فردای تشیع جنازه بود که نازگل می اومد جلوی عمارت و ساعت ها گریه و زاری و التماس می کرد تا بابا از خون برادرش بگذره. بابا بهش توجه ای نمی کرد تا اینکه توی
چهارمین روز به یکی از خدمه ها گفت که نازگل و بیارن بالا. من و شیدا کنار هم نشسته بودیم که نازگل اومد توی خونه، چشمای درشت آبی داشت اما سفیدی چشماش کاملا قرمز بود پلک هاش خیس بود، کنار ستون وایساد که پدرم بهش گفت:- تنها به یک شرط از خون برادرت میگذرم. با خوش حالی و ذوق گفت: + آقا هر چی بگید قبوله. سنی نداشت خیلی ریز و میزه و لاغر بود شاید چهارده یا پونزده سالش بود. به پدر چشم دوختم که گفت: – باید خونبس این خانواده بشی. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، شیدا هم دست کمی از من نداشت، حتی یک لحظه به این فکر نکردم میخواد اون و بکنه
زن دوم من، برای همین گفتم: — بابا؟؟؟ + باشه آقا قبوله ولی خونبس چیه؟ از ساده لوحیه دخترک خندم گرفته بود ولی از یک طرف عصبی بودم که پدر چطور با این سنش میخواست اون دخترو خونبس خودش کنه. — اون جای نوته. – چه ربطی داره الان؟ — میخوای خونبسش کنی واقعا؟؟؟ – تو که زن نمیگیری؟ اشاره کرده به شیدا و گفت: اینم که نازاس. سامیارم که مرده. منم وارث میخوام. پس بهترین فرصته. عصبی تر از قبل و با دهن باز به پدر نگاه میکردم. چطور توی این اوضاع به فکر وارث بود آخه؟ شیدا دوید سمت اتاقش و نازگل گیج به پدر چشم دوخته بود. — من اینکارو نمیکنم. – میکنی!
دانلود رمان جای پای لب های تو از راز.س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حاجی قصه ی ما، مردی از زمونه ی مردونگی های از یاد رفته اس که در پیچ و تاب زندگی پر مشغله اش، وقتی به خودش میاد میبینه گرفتار لبخند شیرین خانوم دکتر قصه شده و راه برگشتی از این شیرینی لبخند نداره… حالا سوال اینجاست! قراره این حاجیِ قصه بیخیال خانوم دکتر بشه؟ یا اینکه براش دلبری میکنه تا بتونه اونو بدست بیاره!؟ خانوم دکتر چی؟با همون لبخند جواب بله رو میده یا اخم جای لبخندو میگیره و دل حاجی رو میشکنه؟
خلاصه رمان جای پای لب های تو
سوئیچ را که از جیبم بیرون می کشم، می بینمش که درست در کنار ماشین ایستاده… ریموت را زده و چشم می گردانم تا از درستی همه چیز مطمئن بشم. می چرخم و دو قدم مانده به ماشین متعجب می پرسم: سوار نمی شید؟ قدمی به عقب برمی دارد و در صندلی عقب را باز می کند. منتظر می مانم تا روی صندلی عقب بنشیند که کوله اش را آنجا می گذارد و این بار در سمت کمک راننده را باز کرده و خود را از ماشین بالا می کشد. نفسم را فوت کرده و به سمت ماشین می روم. چند کیلومتری که از دامداری فاصله می گیریم، بوی عطر زنانه ی تند و شیرینی که توی فضا پیچیده و همچنین گرمای
درون ماشین، خواب به چشم هایم تزریق می کند. دست به سمت پخش برده و خیره به برف پاک کن ها اجازه می دهم صدای افتخاری در ماشین بپیچد: آه ای صبا… چون تو مدهوشم من… خود فراموشم من… خانه بر دوشم من! خانه بر دوش! نگاهم ذره ای کشیده می شود سمت گوشی که در دست دارد و به سرعت چیزی می نویسد. دست های ظریف و ناخن های لاک خورده اش ذهنم را تشر می زند. برای هر صلاه باید هر بار لاک ها را پاک می کرد و دوباره رنگ می داد. لبخند تلخی به افکارم زدم. شاید هم به صلاه و نمازش پا بند نبود. نباید فکر می کردم. نگاهم را دوباره دوختم به جاده…
بالاخره دل از گوشی اش می کند و چشم می دوزد به جاده. حجم برف بیشتر شده و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به ساعتش می اندازد: حالا دیر میشه. کوتاه نیم رخش را لحظه ای از نظر گذرانده و کمی خودم را بیشتر به سمت فرمان بالا کشیده و سعی می کنم مدت زمان به مقصد رسیدنش را مطابق دلخواهش کوتاه تر کنم. -داوود رو خیلی وقته می شناسین؟ چشم از جاده به برف نشسته ی مقابلم می گیرم. لحظه ای گیج سوالش را در ذهنم تحلیل می کنم. داوود؟! منظورش داوودی ست که مطمئنا هم من می شناسم هم او… داوودی که می شناسم شاید حدود چهل و اندی سال داشته باشد. و او..
دانلود رمان لحظه ای عشق از فاطمه ماهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرزو دختر هجده ساله و نابغهای که زندگیش با روال عادی طی میشه تا این که پدرش اون رو مجبور به ازدواج اجباری کرده و آرزو درست روز عقد تصادف کرده و …
خلاصه رمان لحظه ای عشق
ستاره در را بست، تلفنش را از جیبش در آورد. _میشه سریع تر بگی باید برم پیش شایان. _حتما عزیزم. تلفن را مقابل ترانه روی میز گذاشت و گفت: این یک صدای ضبط شده است، فقط بهش گوش بده، در حد پنج دقیقه. بعد هر سوالی داشتی من در خدمتم. دکمه ی پخش را زد. صدای پویان در سرش طنین انداخت. لرزش نامحسوسی کل وجودش را فرا گرفت کم کم اشک روی گونه هایش جاری شد. این صدای شایان عزیزش بود! دستش مشت شده بود و از شدت استرش لبش را گاز می گرفت.صدای ضبط شده که تمام شد تلفنش را برداشت و گفت:
سوالی نداری عزیزم؟ -این ها چی بود، شایان من چی میگه، آرزو کیه؟ چی تو این گذشته لعنتی وجود داره که من نباید بفهمم. _یکی یکی سوال کن تا جواب بدم. _تو چی از گذشته ام میدونی؟ با صدای بلندی ادامه داد. -بگو لعنتی، از این عذاب خلاصم کن. شایان هیچ وقت به من دروغ نمیگه بگو همه اش یه شوخیه. ستاره مستانه خندید. _هیچ چیز شوخی نیست شوهر عزیزت شایان مهربونت رذل تر از چیزی که فکر کنی یک شیاد متقلب. اون از تو و وجودت سو استفاده کرده. هیچ وقت هویت ترانه امینی وجود نداشت. تو آرزو فرخ نژادی
دختر محمد فرخ نژاد نابغهی هجده ساله اهل اصفهان که به اجبار قرار بوده ازدواج کنه کسی که روز عقد قرار کرد و دقیق همون روز باماشین شایان رادمهر تصادف میکنه همه ی گذشته رو از یاد میبره. آرزویی، آرزو. _خفه شو تو دروغ میگی. من آرزو نیستم من ترانه ام همسر شایان. با کسی غیر از شایان قرار ازدواج نگذاشتم، اولین و آخرین من شایانه. _احمق تر از تو جایی ندیدم. فکر کردی شایان دلش برات سوخته اون بهت دروغ گفته تو رو گول زده. اصلا تا حالا ازش در مورد گذشته پرسیدی، عکس العملش چی بوده؟ چشمات رو باز کن، یکم فکر کن …
دانلود رمان جایی نرو از معصومه آبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جایی نرو یه پسرس که به خاطر پول دختره رو مجبور به ازدواج با خودش می کنه و خیلی تنها بود و خانوادش نمی خواستنش و خیلی ناراحت کنندس داستانش… بعد چند ماه به دختره میگه عاشقش بوده و از دختره میخواد باهاش بمونه… پایانش خوشه ولی کله داستان میشه گفت ناراحت کنندس.
خلاصه رمان جایی نرو
گاهی وقتها دادن جوابِ یه سوال، یه درخواست، که باعث آسایش عزیزترین آدمای زندگیت میشه، برای تو سخت تر از هر چیزیه… سخت تر از جون دادن، سخت تر از مردن تو دریا. . . دستهام می لرزید می دونستم وقتی بهش جواب بدم… دیگه زندگی ام دست خودم نیست… ولی باید، بایدِ باید تن می دادم به این نبردِ سخت با زندگی… زندگیِ منم، باید اینطور می شد…
تلخ نگاه کردم به سامیار که از درد پاش می نالید، به کامیار که بغض کرده بود با دیدن برادرش… به ترمه که از ندیدن بابا، مدام گریه می کرد و به مادر که درمونده به خونواده ی درهم شکسته اش نگاه میکرد. بلند شدم، پالتوم رو به تن کردم، شالم رو محکم دورِ گردنم پیچیدم، آهسته به مامان گفتم: -میرم بیرون… یه هوایی بخورم… نون ام میگیرم…
دانلود رمان هست های نیست از محرابه السادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دارا در جستجوی هویت و پدرش به ایران باز می گردد و پرده از معماهایی برمی دارد که باعث فوت پدر بزرگ دارا می شود… دارا با همکاری مارال در پی کشف حقیقت بر میآیند و با وقوع عشق و عاشقانه های بین مارال و دارا با وجود دین متفاوت دارا و مارال با مخالفت خانواده و قوانین روبرو می شوند…
خلاصه رمان هست های نیست
تموم روز سگ دو زده بودم تا داروهای مامان رو پیدا کنم اما نتونسته بودم. کلافه و خسته و ناامید و گرسنه و یخ زده و داغون داشتم بر می گشتم خونه که موبایلم زنگ خورد. کیان بود، با دست های سر شده از سرما دکمه موبایل رو فشردم و هنوز الو نگفته صدای عصبانیش گوشم رو کر کرد! _کاوه من دیگه هیچ نسبتی با تو ندارم! نه رفیقتم و نه پسرعموت! خجالت نمی کشی واقعاً؟! وقتی دید حرفی نمی زنم گفت:
لال مردی؟ !الو؟! _شما؟ _منو نمی شناسی آره؟! _خودت گفتی با من نسبتی نداری. _کاوه میام از تو تلفن… _چیزی شده زنگ زدی کیان؟ _کجایی این وقت شب؟! _این وقت شب ساعت ۹ شبه ها. همچین می گه انگار ساعت ۲ نصفه شبه. _کجایی کاوه؟! _دارم میرم خونه. _از کجا؟ شرکت که نبودی. _راپورت منو می گیری؟! _دنبال داروهای مامان بودم. الان چند روزه، فایده ای هم نداشته. _الان کجایی؟ _نزدیک های خونه ام.
چطور؟ _خونه خودتون؟ _نه خونه پدر جدم! _خوب آره دیگه! خودم به اندازه کافی خسته و کلافه هستم تو هم داری اصول دین میپرسی؟! _قرار نبود بیای خونه ما؟ دیشب مامانت نگفت شام خونه ما هستین؟ چند ثانیه فکر کردم و چیزی یادم نیومد پس گفتم: _من یادم نمی یاد. _راهت رو کج کن بیا سمت خونه ما. مامانت هم اینجاست. _حوصله ندارم. خیلی خسته ام کیان. _یعنی چی؟! شام نخوردیم و منتظر تو هستیم. میای یا…
دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو تعرض در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد …
خلاصه رمان شوک شیرین
صدای زنگ تلفن خانه، در میان قار قار کلاغ های باغ گم شد و چشمان خسته ای که کل شب به التماس خدا مشغول بودند را باز کرد. نه زرین تاج توان برخاستن داشت نه مهلقا تاب نگاه گرفتن از تلفنی که بی وقفه زنگ میخورد حتی مرضیه هم نای جلو رفتن نداشت. روزبه در اتاق را باز کرد و با قدم هایی که سست بود از اتاق بیرون آمد که همزمان با او در اتاق هیرمان باز شد و با سر و رویی آشفته از اتاق خارج شد. ظاهر به هم ریخته و چشمان سرخ هیرمان با همان لباسهایی که شب گذشته به تن داشت نشان میداد که او نیز مثل باقی اهل خانه کل شب را
بیدار بوده نگاه خیره و پر حرفی به روزبه انداخت و در اتاقش را بست و به گمان خواب بودن مادرش و مرضیه، از پله ها با عجله پایین رفت تا قبل از قطع شدن تلفن تماس را جواب دهد. خط تلفن پایین فقط تماس های روستا بود برای همین هم هیچ کدامشان توان جلو رفتن نداشتند اما نرسیده به تلفن، تماس قطع شد و او تازه متوجهی حضور مادر و عمه اش شد تا خواست علت جواب ندادن تلفن را بپرسد تلفن دوباره زنگ خورد و این بار مهلقا و زرین تاج بی حال و با استرس تمام به روی مبل رها شدند. این تماس پشت سر هم گواه خبرهای تازه ای
بود. خبرهایی که بوی تلخ و تندش به خوبی به مشام میرسید. این بار خود هیرمان هم دستش با تعلل جلو رفت و بالاخره تلفن را برداشت و الو .گفت همین و تنها چیزی که در گوشش نشست صدای خود هاشم خان بود که ” قصاص” را محکم و کوبنده در گوشش نشاند. چشمانش با ضعف بالا رفت و بر روی صندلی کنار تلفن شد چین گوشی شد و گوشی را با سستی تمام از کنار گوشش پایین آورد بالاخره رسید. بالاخره لحظه ای که برای نرسیدنش خدا خدا می کردند فرا رسید و چه چیز وحشتناک تر از این لحظه؟ همین حال او برای غش کردن مهلقا و …
دانلود رمان آکچین از عاطفه. م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگتری رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه و شرط می بنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری که میلاد می کنه…
خلاصه رمان آکچین
شروع به بالا رفتن میکند و من حیرتزده فقط نگاهش میکنم. _ بیا بالا نترس… _خفهشو نمیترسم… فقط میگم این طناب پاره نشه… _ تا بالا نیای که نمیفهمیم طاقت توی سنگین وزنو داره یا نه… اولین قدم را که رویش میگذارم قیژ عجیبی میکند و تکان شدیدی میخورم… از این هیجان کوچک به شور آمدهام… بالا و بالاتر میروم. آنقدر که پویان نزدیکم است و دست زیر بازویم میاندازد بالا میکشدم… نفس میکشم به اطراف نگاه میکنم از اینجا همه چیز زیباتر و نفس گیرتر است.
پسگردنی به پویان میزنم. _ چرا زودتر منو اینجا نیاوردی… _ چون اینجا مال منه. مشت محکمتری به کمرش میزنم. _ گندهتر از دهنت زر نزن… مال خودم و مال تو داره؟ نکنه اینجا مکان تو و ساراجونته… از اون پشت مشتها میاری کسی هم متوجه نمیشه نه؟! گردن عقب میکشد. _ بابا چی میگی خودت که میدونی سارا از این پاها به من نمیده! رو برمیگرداند. _ برو خودتی… به اتاق کوچک چوبی با دقت نگاه میکنم با هر قدمم صدای جیرجیر از زیر کفشهایم میآید._خوشم اومد…
چه مجهز هم هست… یک فرش قدیمی چند دست لحاف و تشک… پنجرهٔ کوچکی که پردههای گلگلی دارد… اینجا مثل یک خانهٔ کوچک است. _ چند سال پیش من و پوریا و نوههای عمو درستش کردیم… عید به عید یا تو دورهمیها همهٔ پسرا اینجا جمع میشیم. خونه کوچیک بود و ما هیچ جا نداشتیم که باهم چهار کلوم حرف بزنیم… مینشینم به تپهٔ رختخوابها تکیه میدهم و پا را دراز میکنم، پویان هم چفت من مینشیند هر دو به بیرون زل میزنیم. _ پویان… مکث میکند تا جوابم را بدهد…
دانلود رمان آجر کج از شادی منعم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام یاسمن که خبرنگار و فعال حقوق زنان است. بر اثر یک اتفاق با پزشک جوانی به نام امیرحسین حریری آشنا و عاشق او می شود. بدون اینکه شناخت کاملی از گذشته امیرحسین پیدا کند با او ازدواج می کند و مشکلات سر باز می کند…
خلاصه رمان آجر کج
باز هم یک روز تکراری دیگر شروع شده است و من باید راهی پیدا کنم تا تمام روز سرم به کاری گرم باشد و بلکه این گونه کمتر به شخم زدن گذشته بپردازم و کمتر زجر بکشم. این روزها غزاله هم بدتر از من مدام در فکر است و کمتر صدایش در می آید. چه بهتر، من وقتی که باید فکر می کردم، تصمیم گرفته بودم و ضعم شده است این و حالا صبح تا شب کاری جز فکر کردن و بردن خودم تا مرز دیوانگی ندارم اما غزاله، شاید اگر فکرهایش را بموقع بکند، دیگر در آینده، مثل من از اینجا مانده و از آنجا رانده نشود.
بیچاره مه رو که افتاده است میان دو تا دیوانه. خیلی دوست دارم بگویم نگران نباش و این همه از زندگی ات به خاطر من نزن اما نمی شود. خودم هم می دانم هنوز این قدر خوب نشده ام که نگرانم نباشند. نگاهی به سمت مه رو می اندازم که دستانش تند و تند روی کاغذ حرکت می کند و چیزی می نویسد. کنارش می نشینم: -چه کار می کنی؟ بی حواس می گوید: -باید این مقاله رو تا امشب تموم کنم که پس فردا چاپش کنیم. یک آن حس می کنم تمام سلول های تنم وا می رود و سطل آب یخی روی تنم خالی می شود.
چند وقت است هیچ خبری از مجله ندارم؟به کجا رسیده ام که در این دو هفته حتی یک بار هم به فکر ماهنامه و چگونه اداره شدنش نیفتاده ام؟ مه رو تکانم می دهد: -چته؟ -اصلا یاد مجله نبودم! -عیبی نداره. طبیعیه خب تو ااین وضعیت. نمی خواد نگران باشی. -همه چی رو به راهه؟ -آره نگران نباش. بچه ها همه مشغول کارن. منم می گم کارا رو برام ایمیل می کنن و از همین جا کنترل می کنم. باید اعتراف کنم البرز هم خیلی تو این هفته کارها رو راه انداخته. -برای چاپ، امضای من لازم بود، چه جوری…
دانلود رمان به زلالی برکه از سعیده براز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشق یه دختر نویسنده به پسری که اعتیاد به مواد مخدر داره و هم دانشگاهی قدیمیشه، این عشق تا کجا دووم میاره و آیا میثم قدر این فداکاری رو میدونه؟
خلاصه رمان به زلالی برکه
میثم با پیراهن قهوه ای رنگی که پوشیده بود، حسابی خوش تیپ شده بود. جعبه شیرینی را به دستم داد و گفت: چه جالب !!! با هم ست کردیم اونم بدون اطلاع قبلی. اوهوم، بابت شیرینی ممنون. هرچه در توانم بود، داستان ساختم که وانمود کنم این قدر حیاط خانه مان دلنشین است که اکثر مهمانی ها را این جا روی تخت بر گزار می کنیم. پرستار را به عنوان دایی ام معرفی کردم و کلی خدا را شکر کردم که بابت تک فرزند بودن مادرم با میثم صحبت نکرده بودم.
پرستار با میثم رو بوسی کرد و چون صورتش مقابل صورتم بود، متوجه شدم در حال بوییدن میثم است و بر استرسم اضافه شد. عزیز آمد و با فاصله از میثم نشست و احوال پرسی کرد. خوش بختانه میثم اولین بار بود که عزیز را می دید و نمیدانست که عزیز خیلی بیش تر از یک احوال پرسی ساده با مهمانش گرم می گیرد و چون به اعتیادش مشکوک است این گونه سرد برخورد می کند. در حال چیدن سفره ی شام روی تخت بودیم که میثم برای کمک کردن از جا یش بلند شد تا به آشپزخانه بیاید. حسابی هول کرده بودم .
نه… نه شما زحمت نکش، خودم از عهدش بر میام. میدونم میتونی ، ولی میدونی چند بار باید بری و بیایی تا سفره رو بچینی؟ بزار کمکت کنم تا زود تر سفره آماده بشه. چشمم به عزیز افتاد که انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید برایم تکان می داد. حسابی دست پاچه شده بودم اما پرستار که اسمش صابر بود برای کمک به من از جایش بلند شد و من توانستم میثم را از کمک کردن منصرف کنم و عزیز هم دیگر برایم با چشم و ابرو خط و نشان نکشید.
دانلود رمان بید بی مجنون از الناز بوذر جمهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانوادهش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن….خانواده ای که خیلیهاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه…
خلاصه رمان بید بی مجنون
هیراد، پس بقیتون؟ هیوا و هومان خواهر و برادر هیراد
کوشن؟ خونه عموم موندن ما هم اومدیم اینجا. اهسته جوری از که طبیعی جلوه کنه از سارا جدا شدم و کنار
هیراد نشستم. اهسته کنار گوشم زمزمه کرد، شنیدم قراره فردا برید شمال…اوهوم اما به این سادگی ها نیست.
چشم های قهوه ای رنگش رو ریز کرد و گفت: چطور؟
همه ی ماجراهایی که امروز پیش اومده بود رو تعریف کردم ریز ریز خندید و گفت:
بابا فداکار یه صله ی رحم جوش بده بیا بهت تعظیم کنم.
لبخند زدم و گفتم: فقط یه مشکلی پیش اومده که میترسم گند بزنه به نقشه ام. چی؟ بابام به مامان سوری به تعارف زد و اونا هم با تصویب رای اکثریت قرار شد همه فردا با عهد و عیال با ما راهی بشن. هیراد درست عین بمبی که منتظر بود تا ضامن اش کشیده بشه قهقهه سر داد طوری که نفس کم آورده و قرمز شده بود. لبخندی به جمع که به سمت ما برگشته بودند زدم و زمزمه کردم:
مرض به جای کمک کردن و راه کار دادنته؟ آخ ارمین به خدا دست خودم نیست با تصور این که قراره چه جنگ جهانی رخ بده خنده ام میگیره. فکر کن عمه و خاله هات گیس و گیس کشی عمو و داییهات هم فوش و فوش
کاری جان من به منم ندا بده اونجا باشم بلکه یکم روحم .
شاد بشه.