دانلود رمان قربانی یک عشق از مهسا باقری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من به معجزه باور ندارم چون دوازده سال از قربانی شدن من گذشته! دوازده سال از زمانی که قلبم دیگه برای کسی نمیزنه! شاید فراموش کرده که یه آدم برای ادامه حیات به عشق نیاز داره! شاید خدا هم منو از یاد برده! من عادت کردم به ندیدن خودم. دوازده ساله که برای آدم های دیگه ای زنده ام. تا قلب کسانی رو نجات بدم که بیشتر از من به زندگی امید دارن! من فقط یه قربانی ام دوازده ساله که قربانی یک عشقم!
خلاصه رمان قربانی یک عشق
نیمه های شب بود که با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم… از بیمارستان بود… سریع لباس عوض کردم و بیرون زدم… تقریبا نزدیک صبح بود که از کار فارغ شدم و کمی استراحت کردم… در حال نوشتن داروهای جدید بودم که خانم چاوشی گفت: خانوم دکتر… اون دختر جوونی که عصر آوردن اورژانس و خودتون بهش رسیدگی کردید یادتونه؟ قلبم ریخت…. نکند؟ سریع سرم را بالا گرفتم:خب؟ مشکلی براش پیش اومده؟ انگار فهمید خراب کرده که گفت: نه نه. منظورم این بود که می
دونستید خواهر دکتر رادفر هستن؟ _نه. +خود دکتر دیشب بالای سرشون بودند بعد هم رفتند!! خواستم بپرسم پس الان چه کسی کنار خواهرش مانده اما منصرف شدم. چند دقیقه بعد بلند شدم که به خانه برگردم اما ناخواسته به سمت اورژانس کشیده شدم. بالای سرش که رسیدم پسر جوانی را دیدم که کنارش روی صندلی خوابش برده بود. اول فکر کردم خود دکتر است اما دقت که کردم دیدم فقط شباهت زیادی به او دارد… به احتمال زیاد برادرش بود… اما خواهرشان که
شبیه شان نبود. درحال چک کردنش بودم که برادرش از خواب پرید و مقابلم ایستاد چیشده؟ _هیس آروم باشید… مشکلی نیست! +حالش خوبه؟ _بله! قد بلند بود. درست شبیه برادرش با آن چشمان قهوه ای.. اما نافذ بودن. نگاه او را نداشت! نگاهم را گرفتم و پرونده را برداشتم… بعد از چند لحظه صدایش را شنیدم: -خانوم دکتر امیری؟ اتیکتم دنبالم نبود… از کجا مرا شناخت؟ -خودم هستم!! _خوشبختم. منم بهنام رادفر هستم!! دیدی گفتم برادرند… اما چرا خودش را معرفی کرد؟ …
دانلود رمان همین که حال من خوش نیست از رها امیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلسا کاویان بعد از چهار سال دوری از شوهرش برمیگرده. برمیگرده تا اشتباهاتش رو جبران کنه و چیزهایی رو که باخته رو دوباره بدست بیاره. داستان فلش بک هایی به گذشته داره و توی این فلش بک ها همه چیز روشن میشه …
خلاصه رمان همین که حال من خوش نیست
گذشته… تعداد قرارهایم با ارش زیاد شده گاهی بحثی بینمان پیش میاید قهر می کنیم و بعد آشتی. یک بار سیلی خورده ام. ارش حساس است به کوچکترین حرفی که از یاسین زده می شود واکنش نشان میدهد. بی خیالیم نسبت به جواب ندادن به تلفن هایش گاهی اوقات عاصی اش میکند تاکید کرده به منزل خانواده فرهنگ نیا نروم به نظر خودم او یاسین را نمی شناسد وگرنه انگ این بد گمانی ها را به او نمی چسباند یاسین برای این حرفا تقدس دارد… نه که مذهبی باشد… اعتقاداتی دارد
که با شخصیتش عجین شده قرار است پدرم به یک پست حساس دولتی گمارده شود زمزمه هایش هست. خانوادهی فرهنگ نیا هنوز هم می ایند و می روند مثل همیشه لبخند های پدرانه منصور فرهنگ نیا را دوست دارم و به قربان صدقه های آذر خانوم عادت کرده ام و به نگاهای ارام یاسین هم هیچ چیز عوض نشده نه نگاهای یاسین حیض شده و نه رفتارش با من تغییر کرده… سعی می کنم کمتر جلوی چشمشان باشم از منصور فرهنگ نیا خجالت می کشم. روی تختم دراز کشیده ام
و به ارش اس ام اس می دهم گاهی لبخند بر لبم می نشیند و گاهی به کتابی که روی سینه ام هست نگاهی می اندازم. ضربه ارامی به در اتاقم زده می شود. بیا تو؟ در باز می شود. پیراهن اتو کرده و شلوار توسی اش را میبینم. مرا که با آن وضع میبیند نگاهش را می گیرد. نیم خیز می شوم لباسم مشکلی ندارد فقط روسری ندارم. چیزی شده؟ -میتونم بیام تو؟ _البته. هیچ چیز برای من بعد از آن خواستگاری عوض نشده حتی دیدم به او. داخل می شود. صدای اس ام اس گوشی ام بلند می شود …
دانلود رمان لواشکم از پریناز عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من رومیسا دختری که سال ها در حال سر و کله زدن با بیماری ناراحتی قلبی هستم. دختری که مادرش هیچ مهری نسبت به او ندارد چون معتقد است من عامل مرگ خواهر کوچکتر خود بودهام، اما من در آن زمان که خواهرم غرق شد تنها نه سالم بود اما در کنار این بی محبتیها پدری دارم که عاشقانه دوستم دارد و عاشقانه میپرستمش و همان پدر مرا به سمت زندگی ای پر هیجان تر سوق می دهد. هنگامی که از من میخواهد که عمل پیوند قلب انجام دهم که این کار ترسناکیست، اگر بمیرم چه؟ یا اگر شرایط سختتر از قبل شود؟
خلاصه رمان لواشکم
چه خبر از سفرتون؟ خوش گذشت؟ لنا با بغض گفت: نه بابا فداتشم. چه خوشی؟ تا اومدم حرفی بزنم، باران جیغ زد: بچه ها مهرزاد و زهرا رو ببینید! چشم چرخوندیم که با دیدن مهرزاد و زهرا، چشمهامون گرد شد. همزمان با حرف باران با لنا به عقب برگشتیم و با دیدن مهرزاد و زهرا مات موندیم. بعد از چند دقیقه سه نفری زدیم زیر خنده و باران خواست به سمتشون بره که لنا دستش رو کشید و گفت: آهای! کجا؟
میخوام برم بهشون بگم تموم کنن. بچه اینجا هست. بعد هم به من اشاره کرد. متعجب نگاهش کردم و گفتم: من بچهم؟ باران خندید و گفت: نه، آخه هم من و هم لنا جفتمون این صحنه رو تجربه کردیم و تو تجربه نکردی خب، بچه ای دیگه. چپ چپ نگاهش کردم که گفت: پس من رفتم. لنا عصبی گفت: باران نرو زشته، وارد حریم خصوصیشون نشو. خوبه خوبه، اینجا یه محل عمومیه حریم خصوصی کجا بود؟ به بحثشون خندیدم و گوشیم رو توی دستم گرفتم و به زهرا زنگ زدم.
زهرا بعد از چند دقیقه جواب داد که گفتم: کجایید دختر؟ سلام عزیزم، من و مهرزاد بام کرجیم. ماهم رسیدیم، الان میایم پیش شما. اوکی فداتبشم. گوشی رو که قطع کردم باران با اخم گفت: چرا همچین کردی؟ میخواستم برم و توی همون حالت سورپرایزشون کنم. بسه باران انقدر کرم نریز، بیاین بریم که منتظرن. باران با اخم من و لنا رو تا بالا همراهی کرد. وقتی به کنارشون رسیدیم.
دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان نیل از فاطمه خاوریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیلا نامی دختری که بعد از سال ها به عشق گذشته اش برمی خوره اما رابطه ی سمی که با سپهر داره و درگیرشِ مانع از رسیدن دوباره اش به دانیار مشرقی میشه. بالاخره تهدیدای سپهر کار دستش میده و یه شب توی بیهوشی اسیر دستاش میشه!
خلاصه رمان نیل
چشم بست چشم بست و چشمهایش را محکم روی هم فشار داد تا داد نزند و نگوید او دیگر نیل کسی نیست پس شبیه کسی که نیست صدایش نزنند. کجا بود آن صمیمیت پنج سال پیش؟ کجا بود آن بگو بخندها؟ کجا بود آن آرامش و رفاقت؟ چرا حس میکرد حالا مقابل یک پزشک نشسته که هیچ شناخت و رفاقتی با او نداشته؟ چرا مغزش از کلمه ها خالی شده بود؟ سرش زیر بود و افتاده بود به جان ناخون هایش…
ناخن هایی که سوگند بارها خواسته بود رویشان کار کند و موافقت نکرده بود. داری نگرانم میکنی! این پنج سال همون طور که رفیقت خواست، سراغ هیچی و هیچ کس که به اون مربوط میشد نرفتم نرفتم، تا نه خودمو کوچیک کنم نه اونو بیشتر از این اذیت کنم! نگاه صادق غمگین و دلسوز ماند روی چشمهایش و چقدر جان کند تا تن پر از زخم نیلا را نگاه نکند و برای غربت چشمهایش دلداری اش ندهد.
نگوید چه ها که به سر رفیقش نیاورده. الان ولی مجبورم مجبور شدم. مجبور شدی بیای پیش من که چی بشه نیلا ؟ چشمهایش از شدت بغض و هراس سوخت می ترسید از شنیدن جواب سوالش میترسید، آن قدر که گلویش خشک شد و تنش عرق کرد. که بپرسم دانیار از ایران رفته یا نه؟
دانلود رمان پریا از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از روزی که در محله دیو تنوره کشید و سر به آسمون سایید. آدم های بی ریا و صمیمی هم در آتش تندر سوختند و جان به در برده ها بره معصوم مهربانی و رافت را به پای غول قربانی کردند تا صباحی بیشتر از این عروس هزار چهره کام گیرند. چهره ها رنگ باخت و لبخندها به بیرنگی نشست الفاظ ساده و صمیمی زیر کلمات پر طمطراق و سنگین له شد و نابود شد. درختان کهنسال اره و جوی از وحشت دامنش خشک شد و…
خلاصه رمان پریا
معصومه خانوم گفت پریا! غلط نکنم امروز و فردا تو راهیت باید بیاد. بهتره که جوونی نکنی و از در خونه بیرون نری دیگه وقت نداری. لباس بچه حاضر داری؟ گفتم: دو تا از پیراهن های جواد و قیچی کردم و قد نوزاد دوختم. گفت: هوا رو به سردی میره لباس بافتنی لازم داره. تو خونه کاموا بافتنی از قدیم و ندیم چیزی نداری؟ گفتم: گمون نکنم اما یه فکری می کنم. همون شب از فکر رخت و لباس نخوابیدم اما همچی که صبح شد فکر ژاکت تنم افتادم و خیالم آسوده شد. اون و دادم به معصومه و گفتم زحمت بافتن ژاکت رو می کشی؟ متعجب پرسید: پس تو خودت؟
گفتم یکی از کت های جواد رو میپوشم زیر چادرم از اون هم گرم تره. دو سه تا کوچه نرفته بودم که یکهو دردی پیچید تو شکمم که همه سبدها ولو شد رو زمین فکر کردم انی و زودگذره اما دست بردار نبود و مجبور شدم راه رفته رو برگردم سوی خونه. معصومه خانوم تا چشمش به من افتاد فریاد کشید نگفتم بچگی نکن و پات و نزار بیرون خونه؟ با هر بدبختی بود روی تشک دراز کشیدم و از درد فریاد کشیدم، نفهمیدم معصومه خانوم کی رفت صفورا رو پیدا کرد و آورد بالای سرم. اما وقتی شکمم معاینه شد او هم به هول و ولا افتاد و گفت: زود آب جوش و طشت بیارین.
معصومه خانوم دوید تا طشت و آب بیاره و من حس کردم که روحم داره پرواز میکنه درد آخری من و گور کرد و از دنیا رفتم اما صدای ونگ گلپری باعث شد جون بگیرم و برگردم. شنیدم صفورا گفت: هوم … چه دختر خوشگلیه! به زحمت پرسیدم سالمه؟ خندید و گفت: نترس همه چیزش کامله و کم و زیاد نداره! حرف صفورا مثل تاثیر یک قرص قوی باعث شد خوابم ببره نمیدونم چند ساعت خوابیدم وقتی از صدای گریه چشم باز کردم صفورا خانوم رفته بود و گلپری کنارم زیر لحاف خوابیده بود. وای به وقتی که نسازد فلک! باور کن انقدر از کج رفتاری زمونه…
دانلود رمان ویرانگر سرخ از پریسا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه رمان ویرانگر سرخ
تانیا هنوز هم حالش خوب نشده بود و بعضی وقت ها از درد چنان جیغی می کشید که قلبم رو به لرزه در می آورد. طبق گفته های کارن، چاقویی که مامان به تانیا زده سمی بوده و سمش هم خیلی قوی و به همین راحتی، با دارو های کارن از بین نمی ره و زمان می بره تا سم کامل از بین بره. خواستم از پشت میز بلند بشم که با صدای جیغ گوش خراش تانیا بدنم به لرزه در اومد و بی جون روی صندلی ولو شدم. بنجامین عصبانی از روی صندلی بلند شد و مشتش رو به میز کوبید و گفت: -همه اش تقصیره منه.
آخه من واسه ی چی اون روز باید می رفتم بیرون؟ برای چی کسی به من نگفت که این دو تا عوضی چه نقشه ای دارن؟ ایوان دست به سینه شد و با اخم گفت: – درست می گی بنجامین. همه اش تقصیر تو بود. با تعجب بهش نگاه کردم که بنجامین بی هوا غیب شد و من رو متعجب تر کرد. رو به ایوان گفتم: – برای چی بهش این جوری گفتی؟ اصلا تقصیر اون نبود که! ایوان بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: – وقتی ما داشتیم این جا جلوی اون تا رو می گرفتیم اون داشت خوش می گذروند پس همه تقصیر ها گردن اونه.
و بدون این که اجازه بده حرفی بزنم از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد. با اخم و عصبانیت گفتم: – این دیگه چجورشه؟ پسره ی دیوونه حتی اجازه نمی ده من حرف بزنم. مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: اِ اِ اِ نگاه کن توروخدا! اینم شد منطق؟ اینم شد استدلال؟ برگشته می گه چون اون این جا نبوده مقصره. بعضی وقت ها می خوام بگیرم خفه اش کنم. دست هایی از کنارم رد و روی میز نشست و صدایی درست از کنار گوشم گفت: -جدی؟ فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!مسخ شده و بی حرکت شده بودم…
دانلود رمان نوبرانه از k_diyar با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یک دختر فعال اجتماعی به نام گلنار است که مادر، پدر و خواهر چهار سالهاش را وقتی نوزاد بوده در حمله موشکی ناو یو اساس آمریکا به پرواز شماره ۶۵۵ هواپیمای مسافربری ایرباس ایران ایر در خلیج فارس از دست داده و کنار پدربزرگ و مادربزرگ پدریش بزرگ شده است. حالا بعد از بیست و چند سال با ناردون، دختر بچهای آشنا می شود که شباهتش به خواهر گلنار بی نهایت است…
خلاصه رمان نوبرانه
روی زانو هام نشستم و دستامو تا جایی که می تونستم از هم باز کردم. به سمتم دوید. وقتی دستای تپلش دور گردنم حلقه شد و صورت من تو ابریشم موهاش فرو رفت که ناپرهیزی کرده بودن و یا شاید از دستشون در رفته بود که گذاشته بودن به کمی پایین تر از شونه هاش برسه تازه بعد از یک هفته نفس کشیدم. زندگی رو اکسیژن رو حال خوش رو، همه چیز رو گونه تپل و نرمش رو چندین بار بوسیدم، دستاشو از دور گردنم باز کرد و زد به کمرش. با لحن طلبکارش گفت: واقعا که نارگلی جون.
کجا بودی تو چند وقته؟ می دونی چقدر غصه خوردم؟ می خوای دیگه دوستت نداشته باشم؟ فقط لبخند زدم به امید زندگیم که مقابلم ایستاده بود و من شاید بعد از بیست سال دوباره پیداش کرده بودم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. دوباره کشیدمش تو بغلم و محکم فشارش دادم. – نه بابا؟ شما داشتی غصه می خوردی؟ پس اون آتیشایی که خاله مژگان می گفتو کی سوزونده؟ خودشو عقب کشید. با چشمای گرد شده نگاهم کرد. – تو مگه نگفتی دروغ گفتن کار خیلی زشتیه؟ -خب معلومه که زشته.
– پس چرا خاله مژگان دروغ گفته؟ من کی آتیش سوزوندم؟ از وقتی تو و خانم مربی گفتین خطرناکه دیگه سمتش نمی رم که. دستاشو به دو طرف باز کرد و با همون چشمای گرد گفت: به خدا. صدای قهقهه مژگان با خنده من همزمان شد. بلندشدم دستشو گرفتم. باشه حالا زبون نریز گل من. به سمت مژگان رفتیم. همونطور که بالا پایین می پرید گفت: خاله مژگان ببین نارگلی جون اومد. دستمو ول کرد و دوئید سمت ساختمون. -من برم به همه بچه ها بگم نارگلی جون اومده خوشحال بشن….
دانلود رمان لی لی جان از مهسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختری با تمام دخترانگی هاو دنیایی از جنس عشق و بی تجربگی، قدم به دنیای جدیدی از عاشقی و دیوانگی میگذاره و دوست دار مردی یک ده و نیم بزرگتر از خودش میشه. مردی با گذشته ای پرتجربه و خاکستری، که حاصلش دختری بنام پروانه است، که تنها چند سال با دلبر کوچولوی داستان اختلاف سنیشونه. این عشق پر از اتفاق و دوری های تلخه، که در آخر به زندگی ای شیرین و لبریز از آرامش ختم میشه…
خلاصه رمان لی لی جان
– نمی خوای چیزی بگی؟ از اذیت کردن من لذت می برد، نه؟ اما او که خیلی مهربان بود! آقا بود! به قول نریمان، جنتلمن بود! همیشه با محبت به من می گفت ” لیلى جان ” با محبت با من حرف می زد… – ای احمق ! ای احمق ! او با همه این چنین رفتار می کرد! حتی هزار بار شنیده بودم که به دختر عمویم می گفت ” ویدا جان ” آه که من چه زود دل و دین از کف داده بودم داده بودم خدا آن هم به کی؟ به مردی که دوست پدر بود… شانزده سال از خودم بزرگ تر بود… دخترش تنها پنج سال با من اختلاف سنی داشت!… گذشته ای پرتجربه با دو زن دیگر داشت… واقعا من روی چه حسابی عاشق او شدم؟…
روی حساب احمق بودنم؟ یا بی شانس بودنم؟… لحظه ای شنیدم که نگران صدایم زد و متوجه شدم که چند دقیقه ای هست، نگاهم را از روی یقه ی مرتبش به چشمان سر در گمش دوختم و… گریه می کنم! -میشه خواهش کنم نگه داری؟ گوش نکرد. باری دیگر صدایم زد… و من باری دیگر خواهش کردم … او تسلیم شد و کلافه ماشین را کنار پیاده رو نگه داشت و من خواهش کردم که قفل در را بزند… بی توجه به خواهشم، آرام و جدی گفت: حالت خوب نیست عزیزم! عزیزش نبودم به خدا! از روی عادت می گفت عزیزم! به همه می گفت عزیزم! به من، به ویدا، به مامان، به غریبه ها، به همه، به همه، به همه…
تاب نیاوردم آن فضای مطلوب و گرم را، آن نگاه پرحرف و آبی را، آن لحن بی منظور و بم را… و همه و همه را تحمل کنم که به سیم آخر زدم و بی فکر، به سمت او خم شدم تا قفلی را که روی دسته ی در بود بزنم. متوجه بودم و نبودم که تمام بالا تنه ام روی جسم بزرگ او خم شده و موهای بلند و سرکشم روی پاهایش رها شده. گیج بودم. قفل لعنتی را پیدا نمی کردم و نزدیکی به او تمام حواسم را پرت کرده بود… اشک هایم هنوز بی درنگ می ریختند و زیر لب می گفتم: کو؟ قفل لعنتی کدوم یکی ازیناست؟ کجایی؟ اه… کجاست؟ حالم دست خودم نبود خب… من امروز به شکل بدی، توسط کسی که دوستش داشتم…
دانلود رمان بستر ماه از مریم السادات نیکنام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا به منظور هدف بزرگی وارد عمارت قدیمی ماه صنم میشه بی خبر از اینکه چه داستانها و چه اتفاقاتی قراره براش رخ بده. ماه صنم سالخورده، به محض دیدن دریا یاد گمشده اش میافته و این در حالی که نامی و شهاب، دو مرد جوانی که در عمارت زندگی می کنند به دریا مشکوک میشن و دنبال علت حضورش در این عمارت می گردند. کم کم رابطه ی عاطفی شیرینی بین یکی از مردها و دریا شکل میگیره. تا اینکه…
خلاصه رمان بستر ماه
صورتش از شدت ضربات سیلی می سوخت و استخوان هایش ناله می کرد. هوشیار، کنترل از دست داده بود. وحشی شده بود و مانند شیر گرشنه به تن و بدن شکار حمله میبرد. دریا، ولی مقاومت می کرد. درد را به جان می خرید و مقابلش می ایستاد. هوشیار بی رحمانه بازوی دختر را چنگ زد و به زور کف اتاق پرتش کرد. ضربه ی آخر اما رمق از جسم نحیف دریا برد. نفسش بند رفت و برای لحظه ای، پرده ی سیاه رنگی مقابل چشمانش کشیده شد. هوشیار اما دیوانه بود. دریا غفلت می کرد، کار دست جفتشان می داد.
پنجه های دریا، با این فکر، روی فرش قدیمی و نخ نمای خانه مشت شد. به سختی حرکتی به تنش داد و زیر لب غرید: _بی شرف. هوشیار حمله برد. عربده زنان بازوی زخم دختر را گرفت و مثل جلاد بالای سرش ایستاد. دریا گیج شده بود و دنیا دور سرش چرخ می خورد. پلک هایش را تند تند باز و بسته کرد و چندین بار سرش را تکان داد. هوشیار بی اهمیت به حال و روز او، کنار پایش زانو زد و چانه اش را بین دو انگشت فشار داد: از این به بعد همینه! زبون درازی کنی و تو روی من وایستی مثل سگ کتک میخوری.
چیزی درون سینه ی دریا تکان خورد. گویا محتویات معده اش بود که می جوشید و بی اراده بالا میامد. نفس عمیقی گرفت و به زور بر خودش مسلط شد. چانه اش همچنان گیر انگشتان هوشیار بود. چشم باز کرد. تلخندی زد و آب دهانش را روی زمین پرت کرد. مقابل چشمان وحشی و بی رحم هوشیار! مردی که نفس های بودارش بیشتر از ضربات دستش کارایی داشت و ته مانده ی جان او را می گرفت. هوشیار خروش کرد. دیوانه تر از قبل مشتش را بالا برد و فریاد کشید: _دختره ی….