دانلود رمان لابیرنت از مهین عبدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو دوست… دو پلیس… دو برادر… درگیر عشقی سوزان… بوی مرگ و خون در شعله های سوزنده باندی مهلک… داستانی که همچون نامش،پیچیدگی بسیار دارد…
خلاصه رمان لابیرنت
(فلش بک، سه ماه قبل، هدف عملیات: نابودی شغال ها! ) _علی حواست هست؟ پسر کجایی؟ شاهین به عقاب. _عقاب به گوشم، علی کجایی؟ چه خبر؟ مگسک اسلحه اش را دقیق تر روی هدف نشانه گیری می کند!. هدف در دسترسمه! منتظر دستورم حمید دستی به پیشانی اش می کشد با همان جدیت و لحن سفت و سخت قاطع و صدای به شدت جذبه دار و بم همیشگی اش می گوید: _علی شش دنگ حواست رو بده بهش یادت باشه اگه به قله داریم می رسیم در کنارش یه دره عمیق هست یکم بی حواسی پرتمون کرده اون ته …
دانه های عرق از زیر نقاب مشکی اش خودشان را به شقیقه هایش می رسانند. نفس های عمیق و مداوم می کشد گرمای خورشید و هوای تابستان با وجود لباس های مشکی اش تمام بدن ورزیده و ورزشکاری اش را داغ کرده و به این فکر می کند اگر از این عملیات جان سالم به در برد، فور اً خودش را به دوش آب گرم برساند. انگشت اشاره اش روی ماشه نشسته و فقط منتظر دستور شلیک است اما حرف های حمید و ظله گرما دست به دست هم داده و کلافه اش می کنند.
می داند که سرهنگ می شنود اما از صرف گفتن حرفش نمی گذرد که با توپی پر به حمیدی که درون ون نشسته و دورادور پیگیر ماجراست می توپد. _کم از اون جمله های فیلسوفانت به کار ببر حمید… یه ساعت زیر این آفتاب موندم فقط دارم این لاشخور رو دید می زنم که برا خودش بساط عیش و نوش به راه انداخته تو اون استخر کوفتی! پس اون هادی چرا نمیاد از اون خراب شده بیرون من کار رو یک سر کنم؟ حمید دستی به ریشش می کشد و کمی بیشتر روی ریش هایش مکث می کند…
دانلود رمان هنوزم دوستت دارم از معصومه خمسه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ریحانه، زن ی که عاشقانههایش پایان ندارد. مادری که میسوزد، از نبود فرزندش و همسری که حس خیانت ویران میسازد تمام زندگیش را… و تاوان یک اشتباه بر از هم میپاشد، عاشقانههایش را.. سالها از پس هم می گذرد و فریاد میزند، هنوز دوست داشتنش را…
خلاصه رمان هنوزم دوستت دارم
یه ماهی از رفتنم می گذشت . تدریس خصوصی می کردم و تو یه شرکت نیم وقت منشی بودم تا بتونم به دانشگاه و درسام هم برسم. با کار و دانشگاه روزام می گذشت. تا اینکه احضاریه دادگاه به دست سامان رسید. مدام پیام می داد و تماس می گرفت. چند باری هم در خونه ی سعیده رفته بود و کلی داد و هوار راه انداخته بود. تو این مدت اصلا سعیده رو ندیدم. می ترسیدم سامان تعقیبش کنه و جام و پیدا کنه. فقط تلفنی با هم ارتباط داشتیم. سعیده می گفت.
بار آخری که سامان اومد خونشون کلی آبرو ریزی کرد. شرمندش شدم. ولی نمی تونستم کاری کنم. تا اینکه روز دادگاه رسید. اون روز از شرکت مرخصی گرفتم. تصمیم داشتم حسابی به خودم برسم. نمی دونم چرا، شاید می خواستم لج سامان رو در بیارم یا شایدم… با سعیده وارد سالن دادگاه شدیم. استرس داشتم . از عکس العمل سامان می ترسیدم. نگاهم و تو سالن چرخوندم. سامان رو دیدم. خدای من چقدر لاغر شده؟! چقدر داغون و بھم ریختست ؟! روی صندلی نشسته بود.
سرش رو به دیوار تکیه داده و چشماشم بسته بود. نگاھم و ازش گرفتم و یه گوشه ایستادم. نوبت ما شد. سامان چشماش و باز کرد، از جا بلند شد. با سعیده نزدیک رفتیم. ما رو دید. سعیده به آرومی سلام کرد. جواب نداد نگاه غمگینش و بهم انداخت. یه حسی بهم دست داد! چند لحظه بهم خیره شدیم! من زودتر به خودم اومدم نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق شدم. پشت سرم وارد شد. سلام کردم و روی صندلی ردیف اول نشستم. سامان هم سلامی داد و با فاصله یه صندلی کنارم نشست…
دانلود رمان کوی فراموشان از شکوفه شهبال با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سروش نهایت میزبانی را درباره پرنسا به جا آورد که این حالش از دید بقیه دور نماند. نیلوفر در حالی که خسته شده بود، گفت: – نمی خواین بریم؟ من خوابم گرفته. سوگل که مجالی برای بودن با نیما یافته بود از حرف او ناراحت شده و گفت: -ای بابا این همه خوابیدی، بس نبود؟ – من میرم تو ماشین. شماها بمونید با هم خوش بگذرونید. – بله که خوش می گذرونیم، پس چی! تازه آبجی نیلوفر بناست بریم کافی شاپ. نیلوفر فوری گفت: – آخ آخ نه نه الان یه آب به صورتم می زنم، میام با هم بریم. پارکت های کاراملی با سنگهای صدفی_قهوه ای کافی شاپ، نوید نوشیدنی های داغ و خوشمزه ای را می داد. دخترها سفارشات خود را به سروش می دادند که نیما دستش را بالا آورد: -اصلا شام رو مهمون داداش سروش بودیم، دسر با منه. هرچی دوست دارین سفارش بدین…
خلاصه رمان کوی فراموشان
سه دختر در سفر موهای جوگندمی مرد، در فراز پالتوی پشمی زغالی رنگش دستخوش نسیم شده بود. با نزدیک شدنش به افراد نزدیک ساحل، رایحه ادکلن خوش بویش مخلوط با بوی شور دریا در فضا آکنده شد. مرد لب ساحل ایستاد و به کشتی بزرگی چشم دوخت که در امتداد افق جایی که دریا و آسمان به یکدیگر چسبیده بودند، حرکت می کرد. هنوز آفتاب بود و مردم با خوشحالی بعضی تن به آب زده و بعضی در ساحل شنی به جست و خیز می پرداختند.
سگ سفید پشمالویی که صاحبش برای او اسباب بازی می انداخت، برای گرفتن آن بالا پایین می پرید و عقب و جلو می رفت. و غش غش خنده پسرک را در می آورد. بادبادک بازها، بادبادک های رنگینشان را با دقتی توام با ذوق، به هوا می فرستادند. با نزدیک شدن ابرهای سیاه و خاکستری که خبری از بارشی قریب الوقوع می داد، همگی وسایلشان را جمع و به سوی کلبه های رنگی ساحلی پا تند کردند. همه از ساحل رفتند. باران سختی شروع به باریدن کرد. قطرات شلاقی باران، چون رود بر زمین جاری شد.
رعد و برق و صاعقه چند شاخه ای، نوری مهیب در آسمان تاریک از ابر انداخت. مرد بی اعتنا به جوش و خروش اطراف، نگاهش هم چنان به افق بود. ناگهان دست های قوی او را به داخل آب پرتاب کردند. مرد گیج و مبهوت درون دریا افتاد. آب تا کمرش رسیده بود. در تقلای بازگشت بود که دست ها بار دیگر محکم تر هلش دادند و چند متر جلوتر پرتابش کردند. آب به سینه و بعد به گردنش رسید. فریاد زنان کمک می طلبید که موج بزرگی او را کامل در خود گرفت. در تقلا برای زنده ماندن…
دانلود رمان بار دیگر با تو از سپیده مختاریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر کوچک خانواده صدر مسئولیتهای بزرگی بر عهده اش گذاشته می شود و در این راه با ممنوعه زندگی اش پس از ده سال ملاقات می کند. اینبار او هیچ وجه اشتراکی با ادمی که ده سال پیش بود ندارد
خلاصه رمان بار دیگر با تو
روی آلبوم و اسم گروه هنری سرمه دست می کشم و با دقت بازش می کنم. این کالکشن، مثل شی با ارزش و قیمتی برایم می ماند. تمام مهارت و خلاقیتم را در طرح زدن و به ثمر نشوندن هر کدام از آن ها به کار بسته بودم. چه کسی می گوید قیمت هر چیز را بهای آن تعیین می کند؟ قیمت اشیا و حتی ما انسان ها را تلاشی که صرف به ثمر نشستنش کرده ایم مشخص می کند و بس!
همین که برای بالا کشیدن خودت تلاش کنی یعنی ارزشمندی. مثل همین زیور آلات سوزن دوزی که به نظر کم ارزش می آیند و قیمت هر کدام شاید در مقایسه با طرح جواهرشان، ناچیز باشد ولی برای من دنیایی ارزش دارد. وقتی با همین دست ها کل شبهای این یکسال را طرح زدم و بافتم. ارزش اینها به هنر، خلاقیت و وقتی است که صرفشان شده…
دانلود رمان کلاف از آمین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین،دختر خود ساخته و مغروریه که از عشق آرمین ضربه میبره و به مهرزاد پناه میاره تا درمون دردش بشه. دریغ از اینکه همه اینا یه بازیه… بازی انتقام که که قربانی اصلیش آمینه…
خلاصه رمان کلاف
اشک هام رو تند تند پاک می کردم و فرمون رو دو دستی چسبیده بودم صدای هق هق هام کل ماشین رو برداشته بود. خوبه که جاده خلوت بود وگرنه تاالان تصادف کرده بودم. آرایش هام مطمئنا پخش شده بود و کل صورتم رو شبیه هیولا کرده بود. آیسان هم پا به پای من گریه می کرد ولی بی صدا، ساعت دوازده بود و به مامان گفته بودم که شب خونه ی آیسان اینا می مونم. خداروشکر که مامان به خانواده ی آیسان اعتماد داشت.
وگرنه من با این ریخت اگر می رفتم خونه هم همه سکته می کردن هم می فهمیدن که ماجرا از چه قراره. تو کل عروسی تمام تلاشم رو کرده بودم که خوشحال ترین آدم جمع به نظر برسم و الان که تنها بودیم خوب می دونستم دیگه فقط خرابه ای از من باقی مونده. بهترین لباس رو خریدم بهترین آرایش رو کردم فقط چون آمینه و غرورش، همه چیز هم از بین بره غرور من نباید بشکنه. اون نباید بفهمه که من شکستم. هجوم خاطره هام رهام نمی کرد. هی توی سرم دوره می شد همه چیز.
و من چقدر دلم می خواست عق بزنم و بالا بیارم. خاطره های مردی رو که امشب تمام شب ازدواجش با زن دیگه ای رو برام به نمایش گذاشته بود. مگه این همون آرزویی نبود که با من راجبش حرف می زد؟ مگه لباس عروس تن این زن دقیقا همونی نبود که عکسش رو به من نشون دادی و گفتی که می خوای تو تنم ببینی؟ مگه تمام این عروسی همه ی اون چیزی نبود که مو به مو برام تعریف کردی و من هی سرخ و سفید شدم و دلم قنج رفت برای این آینده ی زیبا….
دانلود رمان مرد من (جلد دوم) از نیاز حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان دوم داستان زندگیسیاوش و صنم رو تعریف میکنه… مشکلاتی که پیش میاد و مریضی صنم… ای زندگی تمام شخصیت های داستان تعریف میشه وکتاب به پایان میرسه…
خلاصه ای زندگی تمام شخصیت های داستان تعریف میشه وکتاب به پایان میرسه…
خلاصه رمان مرد من
ساعت ۳ بودکه سیاوش برگشت… تبسم از گرسنگی خوابش برده بود و من چشمام قد گردو شده بود ازبس گریه کرده بودم… جلو تبسم نه البته… از در که اومد داخل من و با اون قیافه دید شونه هاش افتاد و گفت: -یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم تهران. اخم کردم و میزو چیدم تبسم رو بیدارکردم… بغلم نشست و گفت: -پاپا خیلی بدی… مانی از بس به در نگاه کرد چشماش قرمز شد. سیاوش اخمی کرد و گفت: شما دستات رو شستی؟؟ بهانه بلند شد و بردش دستاش رو بشوره… سیاوش دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: -کار پیش اومد صنم. سرم رو تکون دادم وجلوی اشکم رو گرفتم:
-اوهوم… باشه. غرید: -صنم؟؟ نگاهش کردم: -جانم؟ پوفی کرد… می دونست هر کاری هم بکنه لحن صحبتم تغییر نمی کنه…می دونسمت با رفتارم نشمون میدم… هیچ وقت بی ادبی نمی کردم و حرمت بینمون رو از بین نمیبردم… بهونه و تبسم برگشتن… واسه تبسم غذاکشیدم و محل سیاوش ندادم… هر شب تو یه بشقاب غذا می خوردیم ولی الان… یکمی سوپ توی شقاب ریختم… دلم برنمی داشت چیزی بخورم وقتی دستای مشت شدش رو روی پاهاش میدیدم… از گلوم پایین نمی رفت وقتی میدیدم تو یه بشقاب نمی خوریم و نه اون نه من اشتهایی نداریم… بهونه گفت: -چقدر لاغر کردی صنم…
روز یه روز باربی تر. بگردم که واسه تغییر جو توام از لاکت بیرون اومدی… گفتم: -اره سیاوش لاغر دوست داره. لبخند تلخی زدم و به سیاوش نگاه کردم: -نه عزیزم؟؟ اخم کرد و گفت: آره. بعد از صرف ناهار که به هیچکس جز تبسمم نچسبید، چای ریختم و بردم تو پذیرایی… بهونه گفت: چقدر بگم بعد غذا چای نخور صنم؟؟همه اهن غذات و از بین می بره -عادته. سینی و برداشت و گفت: -ترک کن… به جاش میوه بخور چاق بشی پوست شدی بخدا. لبخندی زدم و چیزی نگفتم… با ظرف میوه برگشت… فیلم تخیلی هم گذاشت… از اونا که تبسم عاشقش بود… یه ظرف میوه واسه تبسم پوست کندم و گذاشتم جلوش…
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پری دختر باهوشی است که در یک خانواده پر جمعیت زندگی می کند. دختری که پس از مرگ مادرش سختی ها و رنج های بسیاری را متحمل شده که هم چنان تاثیر مخرب خود را در او حفظ کرده است. او تصمیم می گیرد همزمان با تحصیل در شرکت برادرش به عنوان منشی شروع به کار کند، به دنبال آن با فردی به نام محراب که شخصیتی خشک و سرد دارد آشنا می شود و مدام با او درگیری دارد اما چندی بعد احساس می کند که به مرد علاقه مند شده و…
خلاصه رمان مجنون تر از فرهاد
احمد بیرون رفت و نگاه فریبا او را بدرقه کرد. برای لحظه ای نگاه مشتاق قریبا را دیدم که از لای در نیمه باز هنوز نگاهش پیش احمد بود که پا برپا انداخته و شق و رق بر صندلی نشسته. بالاخره نگاهش چرخید و بر من افتاد و متوجه لبخند معنی دارم شد خون در گونه هایش دوید. برخاست و در اتاق را بست به گمانم با این کار می خواست حواس خود را جمع کند چرا که تا وقتی احمد در مقابل دیدگانش بود بیشتر متوجه او می شد نه به من و نمی توانست تمرکز کند لیوان آبی برداشت ابتدا به من تعارف کرد که تشکر کردم، کمی خورد و باز برسر جایش نشست.
گفتم: فریبا خانم… شما برای عنوان روانپزشک خیلی جوون نیستید؟ لبخندی زد و گفت: تا حالا نشنیدی کسی جهشی درس بخونه؟ من چهارده ساله بودم که قدم به دانشگاه گذاشتم. تو چند سال داری؟ گفتم: نوزده سال. _پس با این حساب دیپلم گرفتی؟ _پیش دانشگاهی می خونم. با تعجب پرسید: ولی تا حالا باید دبیرستان رو تموم کرده باشی؟ _یکسال نتونستم درس بخونم. _من مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه سرگذشتت هستم. باز دستم به رعشه افتاد و سر به زیر انداختم. گفت: چی شد اگه دوست نداری من اسراری ندارم. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگریستم و گفتم:
مامانم مرد و ما بی کس و کار شدیم، هیچ کی رو نداشتیم. می دونی بی مادری یعنی چی خانم؟ _این رو کاملا درک میکنم چرا که همدردیم. من هم تو نوجوونی مادرم رو از دست دادم. _بی پدری رو چی؟ نه خوشبختانه بی پدر نشدم تا مزه اش رو بدونم. _اما ما یتیم مطلق بودیم، بی پدر و پی مادر، احمد تازه سیزده سال و نیم داشت که شد بزرگتر بقیه.موقع تشییع جنازه مادرمون اگه همسایه ها نبودند ما برای بلند کردن جنازه هم کم می آوردیم اما هیچکس نبود اشک هامون رو پاک کنه، بدتر از همه پریسا یک ریز گریه می کرد طفلک گرسنه اش بود…
دانلود رمان برگ ریزان دلم از حنانه محبی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رزا و امید دختر عمو پسر عمویی که بالاخره بعد از دو سال دوستی دور از خانواده،بالاخره با هم ازدواج می کنن اما یکی از دشمنای امید،برای زمین زدنش تنها نقطه ضعف امید رو رزا می دونه و چی بهتر از اینکه عشق اونو…
خلاصه رمان برگ ریزان دلم
متین محمدی دیگه خیلی داشت طول میکشید،من باید هر طور شده، امید و زمین می زدم، بسه هر چی صبر کردم! امید تو زمینه کاری خیلی حرفه ای بود و هیچ جوره نمیشد سرش کاله گذاشت! چند وقت پیش که دنبال راهی برای زمین زدنش بودم، متوجه شدم که امید بدون رزا هیچ! وقتی اون بسته رو براش فرستادم، دیدم که چطور دیوونه شد! شاهد مریض شدنش بودم، شاهد این که یک هفته شرکت نیومد خوب می تونستم از طریق رزا، زمینش بزنم، جوری که دیگه هیچ وقت نتونه بلند بشه!
میتونستم فلجش کنم، هم اونو، هم اون متین بی پدر رو! واسه اونم برنامه داشتم، «متین پایدار،امید پایدار، پونه پایدار و رزا پایدار!» مهره های اصلی این بازی، این چهار نفر، باهم همه چی بودند و از پس همه کار بر می اومدند ولی بدون هم، هیچی نبودند! از بچگی دیده بودم که وقتی یکیشون نباشند، اون یکی ها هم انگار بال و پر ندارند و توان انجام هیچ کاری رو ندارند! همشون رو میزدم زمین! اون رزایی که جلوی همه خوردم کرد و گفت که علاقه ای نسبت بهم نداره، جلوی همه گفت که من براش ارزشی ندارم و اون فقط عاشق امیده!
امید و متینی که تا دیدن تو مرز ورشکستگی ام، نصف سهم من رو از شرکت با قیمت بالا خریدن و به معنی واقعی کلمه، دستم و بستن حالا که فکر می کنم، شاید آدم بی گناه این قضیه پونه باشه، پونه پایدار، عشق متین، عشقی که فکر می کنه، علاقش یه طرفست ولی نمیدونه متین شاید حتی بیشتر از اونی که امید رزا رو دوست داره، اونو دوست داره! متین حتی وقتی اخم پونه رو می بینه، عصبی میشه و زمین و زمان رو بهم می دوزه ! ولی غرورش اجازه، ابراز عشقش رو نمیده! با صدای زنگ گوشیم، بدون نگاه کردن…
دانلود رمان در هوای او از آندره موروا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آندره موروا، رمان نویس و روان شناس بلند آوازه در این رمانِ عاشقانه و لطیف، پیچیدگی روابط عاطفی احساسی میان زوج ها را، بسیار موشکافانه روان کاوی می کند…
خلاصه رمان در هوای او
اکنون این منم دور از شما در اتاق خواب دوران کودکیم قفسه کتاب ها بر دیوار، پر از کتاب هایی است که مادرم میگوید بیش از بیست سال است از آنها محافظت میکند تا روزی به بزرگترین نوه پسری اش هدیه کند. آیا هیچگاه پسری خواهم داشت؟ این کتاب قطور که لکه ای از جوهر بر آن است لغت نامه قدیمی یونانی ام است و این ها که طلایی رنگ اند جوایز من. میخواستم همه چیز را به شما گفته باشم. ایزابل از زمانی که پسر بچه ظریفی بودم تا دوران نوجوانیم نوجوانی کلبی تا مرد زخمی و در مانده امروز می خواستم همه چیز را بگویم.
به سادگی به روشنی و با فروتنی. شاید هنگامی که این قصه را به پایان برسانم جرأت نشان دادنش را به شما نداشته باشم. مهم نیست به هر حال ضرری ندارد اگر کارنامه ای از زندگی خود، به خود ارائه دهم یادتان می آید شبی هنگام بازگشت از سنت ژرمن از گاندو مس برایتان تعریف کردم وادی زیبا و دلگیری است. رودخانه ای از میان کارخانه های ما عبور میکند کارخانه ها در پایین گردنه ای پرشیب بنا شده اند. خانه ما که شبیه اش در لیموزین بسیار است، قصر کوچکی است مربوط به قرن شانزدهم با زمینهای خارزار.
خیلی جوان که بودم، آن هنگام که دریافتم من هم از مارسوناها هستم و اجدادم در این ناحیه حکم رانی می کرده اند احساس غرور عجیبی کردم. پدرم از تولیدی کوچک کاغذ که برای پدربزرگ مادری ام کارگاهی پیش نبود، کارخانه ای بزرگ ساخت مزارع را از گیروده آورد و گاندو مس را که کمابیش بایر مانده بود به ملکی بدیع تبدیل کرد. همه دوران کودکی شاهد بنا شدن ساختمان ها و انبار بزرگ خمیر کاغذ در راستای رودخانه بودم. خانواده مادرم اهل لیموزین بودند پدر پدربزرگم دفتر دار بود…
دانلود رمان عشق و غرور (جلد سوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در عشق و غرور، آخرین بازمانده جادوی سیاه همه رو به چالش میکشه ولی….
خلاصه رمان عشق و غرور
کتایون::::::: تو آینه به خودم نگاه کردم. انگار یه آدم دیگه شدم. ظاهرم عوض نشده اما چشمام دیگه مثل قبل نیست. چشمام دیگه مثل قبل نا امید نیست… لباسامو چک کردم. امروز قراره با رها بریم گروه . امروز قراره رسما اعالم کنیم با همیم. هرچند همه تقریبا میدونن اما خب… نمیدونم بازم چرا استرس دارم. همیشه فکر می کردم از بقیه کمترم که جفت ندارم. اما حالا میتونم با غرور وارد جمع بشم. حالا منم یکی را دارم. یکی منو میخواد. تو سرنوشت یه نفرم. اونم نه هر کسی… نا خداگاه با فکر کردن به رها لبمو گاز گرفتم… که صداش از پشت سرم باعث شد برگردم. ” قانون شماره ۳″ اوه …اوه…مستر قانون …
“قانون شماره ۲″ خندیدمو چیزی نگفتم که گفت ” یعنی قانون شماره یکم یادت رفته؟” با هر جمله یه قدم میومد بهم نزدیک میشد. یه قدمی من بود که گفتم ” قانون شماره یک: هیچ سوالت بی جواب نمونه. قانون شماره دو: قوانین را به شوخی نگیرم. قانون شماره ۳ : به اموال شخصی تو کاری نداشته باشم ” چونه ام را گرفت تو دستش و شروع به بررسیم کرد و گفت ” درسته. پس چرا لبی که مال منه را گاز گرفتی؟” ابروهام از تعجب از پیشونیم میخواست پرواز کنه. این تغییر حالت رها برام قابل درک نبود. یهو خیلی ریلکس و باحال میشد . یهو قاطی می کرد و عصبانی میشد. سرشو خم کرد و
نگاه کرد اما دوباره خودشو عقب کشید و گفت “خب …خوبه …زیاد آسیب ندیده… بریم دیگه” دوباره رفت تو مود جدی. آخر من از دستش دیوونه میشم. تیکه میندازی ، آدمو دیوونه میکنی، بعد میگی بریم انگار هیچی نشده. رها اینبار بلند خندید. آه… بازم فکرم… رها بغلم کرد و گفت “خیلی خوبه ” “چی؟” “فکرات ” “خیلی نامردی ” “وقت نداریم وگرنه بهت نشون میدادم چقدر مردم” با حرفش تو دلم دوباره آشوب شد. نمی خوام جلو رها کم بیارم. همینجوری بهم زور میگه. بحث و عوض کردمو گفتم ” چطوری میریم؟” ” خودت میبینی” اعصابم با اینجور جواب دادن های رها خورد میشد اما به رو خودم نیاوردم…