دانلود رمان شوک شیرین از مژگان قاسمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو تعرض در یک شب و سرنوشتی که بعد از آن با حضور خان بختیاری رقم میخورد. دلوان دختری از تبار کورد که درست شب ازدواج اجباریش با خان یار احمدی فرار میکند و به خانه ی خان بختیاری پناه میبرد اما آنجا با حضور هیرمان، خانزاده ی پر ابهت بختیاری، بزرگترین اتفاق زندگی او رقم میخورد …
خلاصه رمان شوک شیرین
صدای زنگ تلفن خانه، در میان قار قار کلاغ های باغ گم شد و چشمان خسته ای که کل شب به التماس خدا مشغول بودند را باز کرد. نه زرین تاج توان برخاستن داشت نه مهلقا تاب نگاه گرفتن از تلفنی که بی وقفه زنگ میخورد حتی مرضیه هم نای جلو رفتن نداشت. روزبه در اتاق را باز کرد و با قدم هایی که سست بود از اتاق بیرون آمد که همزمان با او در اتاق هیرمان باز شد و با سر و رویی آشفته از اتاق خارج شد. ظاهر به هم ریخته و چشمان سرخ هیرمان با همان لباسهایی که شب گذشته به تن داشت نشان میداد که او نیز مثل باقی اهل خانه کل شب را
بیدار بوده نگاه خیره و پر حرفی به روزبه انداخت و در اتاقش را بست و به گمان خواب بودن مادرش و مرضیه، از پله ها با عجله پایین رفت تا قبل از قطع شدن تلفن تماس را جواب دهد. خط تلفن پایین فقط تماس های روستا بود برای همین هم هیچ کدامشان توان جلو رفتن نداشتند اما نرسیده به تلفن، تماس قطع شد و او تازه متوجهی حضور مادر و عمه اش شد تا خواست علت جواب ندادن تلفن را بپرسد تلفن دوباره زنگ خورد و این بار مهلقا و زرین تاج بی حال و با استرس تمام به روی مبل رها شدند. این تماس پشت سر هم گواه خبرهای تازه ای
بود. خبرهایی که بوی تلخ و تندش به خوبی به مشام میرسید. این بار خود هیرمان هم دستش با تعلل جلو رفت و بالاخره تلفن را برداشت و الو .گفت همین و تنها چیزی که در گوشش نشست صدای خود هاشم خان بود که ” قصاص” را محکم و کوبنده در گوشش نشاند. چشمانش با ضعف بالا رفت و بر روی صندلی کنار تلفن شد چین گوشی شد و گوشی را با سستی تمام از کنار گوشش پایین آورد بالاخره رسید. بالاخره لحظه ای که برای نرسیدنش خدا خدا می کردند فرا رسید و چه چیز وحشتناک تر از این لحظه؟ همین حال او برای غش کردن مهلقا و …
دانلود رمان آکچین از عاطفه. م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگتری رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه و شرط می بنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری که میلاد می کنه…
خلاصه رمان آکچین
شروع به بالا رفتن میکند و من حیرتزده فقط نگاهش میکنم. _ بیا بالا نترس… _خفهشو نمیترسم… فقط میگم این طناب پاره نشه… _ تا بالا نیای که نمیفهمیم طاقت توی سنگین وزنو داره یا نه… اولین قدم را که رویش میگذارم قیژ عجیبی میکند و تکان شدیدی میخورم… از این هیجان کوچک به شور آمدهام… بالا و بالاتر میروم. آنقدر که پویان نزدیکم است و دست زیر بازویم میاندازد بالا میکشدم… نفس میکشم به اطراف نگاه میکنم از اینجا همه چیز زیباتر و نفس گیرتر است.
پسگردنی به پویان میزنم. _ چرا زودتر منو اینجا نیاوردی… _ چون اینجا مال منه. مشت محکمتری به کمرش میزنم. _ گندهتر از دهنت زر نزن… مال خودم و مال تو داره؟ نکنه اینجا مکان تو و ساراجونته… از اون پشت مشتها میاری کسی هم متوجه نمیشه نه؟! گردن عقب میکشد. _ بابا چی میگی خودت که میدونی سارا از این پاها به من نمیده! رو برمیگرداند. _ برو خودتی… به اتاق کوچک چوبی با دقت نگاه میکنم با هر قدمم صدای جیرجیر از زیر کفشهایم میآید._خوشم اومد…
چه مجهز هم هست… یک فرش قدیمی چند دست لحاف و تشک… پنجرهٔ کوچکی که پردههای گلگلی دارد… اینجا مثل یک خانهٔ کوچک است. _ چند سال پیش من و پوریا و نوههای عمو درستش کردیم… عید به عید یا تو دورهمیها همهٔ پسرا اینجا جمع میشیم. خونه کوچیک بود و ما هیچ جا نداشتیم که باهم چهار کلوم حرف بزنیم… مینشینم به تپهٔ رختخوابها تکیه میدهم و پا را دراز میکنم، پویان هم چفت من مینشیند هر دو به بیرون زل میزنیم. _ پویان… مکث میکند تا جوابم را بدهد…
دانلود رمان آجر کج از شادی منعم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام یاسمن که خبرنگار و فعال حقوق زنان است. بر اثر یک اتفاق با پزشک جوانی به نام امیرحسین حریری آشنا و عاشق او می شود. بدون اینکه شناخت کاملی از گذشته امیرحسین پیدا کند با او ازدواج می کند و مشکلات سر باز می کند…
خلاصه رمان آجر کج
باز هم یک روز تکراری دیگر شروع شده است و من باید راهی پیدا کنم تا تمام روز سرم به کاری گرم باشد و بلکه این گونه کمتر به شخم زدن گذشته بپردازم و کمتر زجر بکشم. این روزها غزاله هم بدتر از من مدام در فکر است و کمتر صدایش در می آید. چه بهتر، من وقتی که باید فکر می کردم، تصمیم گرفته بودم و ضعم شده است این و حالا صبح تا شب کاری جز فکر کردن و بردن خودم تا مرز دیوانگی ندارم اما غزاله، شاید اگر فکرهایش را بموقع بکند، دیگر در آینده، مثل من از اینجا مانده و از آنجا رانده نشود.
بیچاره مه رو که افتاده است میان دو تا دیوانه. خیلی دوست دارم بگویم نگران نباش و این همه از زندگی ات به خاطر من نزن اما نمی شود. خودم هم می دانم هنوز این قدر خوب نشده ام که نگرانم نباشند. نگاهی به سمت مه رو می اندازم که دستانش تند و تند روی کاغذ حرکت می کند و چیزی می نویسد. کنارش می نشینم: -چه کار می کنی؟ بی حواس می گوید: -باید این مقاله رو تا امشب تموم کنم که پس فردا چاپش کنیم. یک آن حس می کنم تمام سلول های تنم وا می رود و سطل آب یخی روی تنم خالی می شود.
چند وقت است هیچ خبری از مجله ندارم؟به کجا رسیده ام که در این دو هفته حتی یک بار هم به فکر ماهنامه و چگونه اداره شدنش نیفتاده ام؟ مه رو تکانم می دهد: -چته؟ -اصلا یاد مجله نبودم! -عیبی نداره. طبیعیه خب تو ااین وضعیت. نمی خواد نگران باشی. -همه چی رو به راهه؟ -آره نگران نباش. بچه ها همه مشغول کارن. منم می گم کارا رو برام ایمیل می کنن و از همین جا کنترل می کنم. باید اعتراف کنم البرز هم خیلی تو این هفته کارها رو راه انداخته. -برای چاپ، امضای من لازم بود، چه جوری…
دانلود رمان به زلالی برکه از سعیده براز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشق یه دختر نویسنده به پسری که اعتیاد به مواد مخدر داره و هم دانشگاهی قدیمیشه، این عشق تا کجا دووم میاره و آیا میثم قدر این فداکاری رو میدونه؟
خلاصه رمان به زلالی برکه
میثم با پیراهن قهوه ای رنگی که پوشیده بود، حسابی خوش تیپ شده بود. جعبه شیرینی را به دستم داد و گفت: چه جالب !!! با هم ست کردیم اونم بدون اطلاع قبلی. اوهوم، بابت شیرینی ممنون. هرچه در توانم بود، داستان ساختم که وانمود کنم این قدر حیاط خانه مان دلنشین است که اکثر مهمانی ها را این جا روی تخت بر گزار می کنیم. پرستار را به عنوان دایی ام معرفی کردم و کلی خدا را شکر کردم که بابت تک فرزند بودن مادرم با میثم صحبت نکرده بودم.
پرستار با میثم رو بوسی کرد و چون صورتش مقابل صورتم بود، متوجه شدم در حال بوییدن میثم است و بر استرسم اضافه شد. عزیز آمد و با فاصله از میثم نشست و احوال پرسی کرد. خوش بختانه میثم اولین بار بود که عزیز را می دید و نمیدانست که عزیز خیلی بیش تر از یک احوال پرسی ساده با مهمانش گرم می گیرد و چون به اعتیادش مشکوک است این گونه سرد برخورد می کند. در حال چیدن سفره ی شام روی تخت بودیم که میثم برای کمک کردن از جا یش بلند شد تا به آشپزخانه بیاید. حسابی هول کرده بودم .
نه… نه شما زحمت نکش، خودم از عهدش بر میام. میدونم میتونی ، ولی میدونی چند بار باید بری و بیایی تا سفره رو بچینی؟ بزار کمکت کنم تا زود تر سفره آماده بشه. چشمم به عزیز افتاد که انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید برایم تکان می داد. حسابی دست پاچه شده بودم اما پرستار که اسمش صابر بود برای کمک به من از جایش بلند شد و من توانستم میثم را از کمک کردن منصرف کنم و عزیز هم دیگر برایم با چشم و ابرو خط و نشان نکشید.
دانلود رمان بید بی مجنون از الناز بوذر جمهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانوادهش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن….خانواده ای که خیلیهاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه…
خلاصه رمان بید بی مجنون
هیراد، پس بقیتون؟ هیوا و هومان خواهر و برادر هیراد
کوشن؟ خونه عموم موندن ما هم اومدیم اینجا. اهسته جوری از که طبیعی جلوه کنه از سارا جدا شدم و کنار
هیراد نشستم. اهسته کنار گوشم زمزمه کرد، شنیدم قراره فردا برید شمال…اوهوم اما به این سادگی ها نیست.
چشم های قهوه ای رنگش رو ریز کرد و گفت: چطور؟
همه ی ماجراهایی که امروز پیش اومده بود رو تعریف کردم ریز ریز خندید و گفت:
بابا فداکار یه صله ی رحم جوش بده بیا بهت تعظیم کنم.
لبخند زدم و گفتم: فقط یه مشکلی پیش اومده که میترسم گند بزنه به نقشه ام. چی؟ بابام به مامان سوری به تعارف زد و اونا هم با تصویب رای اکثریت قرار شد همه فردا با عهد و عیال با ما راهی بشن. هیراد درست عین بمبی که منتظر بود تا ضامن اش کشیده بشه قهقهه سر داد طوری که نفس کم آورده و قرمز شده بود. لبخندی به جمع که به سمت ما برگشته بودند زدم و زمزمه کردم:
مرض به جای کمک کردن و راه کار دادنته؟ آخ ارمین به خدا دست خودم نیست با تصور این که قراره چه جنگ جهانی رخ بده خنده ام میگیره. فکر کن عمه و خاله هات گیس و گیس کشی عمو و داییهات هم فوش و فوش
کاری جان من به منم ندا بده اونجا باشم بلکه یکم روحم .
شاد بشه.
دانلود رمان پنجمین نفر از هدیه_الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیکا یه شب که همراه جوان های خانواده داخل ویلایی در شمال بودن، اتفاقات ترسناکی براشون می افته و تو آینه چیزی می بینه که هیچ وقت نمی تونه ازش جدا بشه و در همین حین توی دانشگاه با یه پسری آشنا می شه که حرکات مرموز و مشکوکی داره…
خلاصه رمان پنجمین نفر
نسیم خنکی می وزید و به زور چند تار موهای فرفریم رو که از مقنعه بیرون بود رو به بازی می گرفت. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و تایپ کردم: تو که گفتی تا کلاس ۴ می رسونی خودتو… پس کجایی؟؟ و برای پریسا فر ستادم. دو تا دختر کنارم روی نیمکت نشستن و با خودم فکر کردم که دیگه حوصله م سر نمیره چون می تونم حرفای این دو تارو گوش کنم و لبخندی موذیانه روی لبم جای گرفت. من کلا آدم شلوغ و شیطونی بودم اما یه اخلاق خیلی بد داشتم اونم این بود که وقتی تو یه جمعی تنها بودم به طرز غیر قابل باوری خجالت می کشیدم، طوری که کسی باورش نمیشد من همون آدمم!
گوشیم که زنگ خورد و اسـم پرپری روی گوشیم افتاد با خوشحالی جواب دادم و پریسا گفت: کجایی؟؟ من تو محوطه دانشگام.. بعد یه هو گفت: سلام مرسی.. با عصبانیت گفتم: با کی حرف می زنی؟؟ می دونی چقدر از این کارت بدم میاد ها… خنده ای شیطانی کرد و گفت: کاوه بود بهم سلام کرد… هل شدم و گفتم: کاوه ؟؟ کجایی ؟؟ منم میام اونجا… خیلی جدی گفت: نمی خواد رفت… میام جات کجایی؟؟ – کنار سلف. لحظاتی بعد با چهره ای خندون رو به روم ظاهر شد و وقتی دید ناراحتم گفت: اخماتو باز کن نیکا.. می دونی که مجبور بودم برم، مثلا نی نی خواهرم به دنیا اومد ها…
بعد اومد جلو و گفت: ازم ناراحت نباش… با لبخندی یه هویی و گشاد گفتم: باشه… کاوه رو دیدی؟؟ با کی بود؟ چرا من امروز ندیدمش!؟ اخماشو تو هم کشید و گفت: اععععععع… بازم کاوه… کشتی مارو. بعد بی تفاوت به من گفت: کلاسمون کجاست؟ – دستم رو گرفت و همونطور که به سمت ساختمون می رفتیم گفت: نیکا .. ناراحت نشو. اما من طاقت دوباره ضربه خوردنتو ندارم و هیچ وقت یادم نمی ره چی کشیدم تا دوباره این بشی.. – می شه خاطرات اون عوضی رو یادم نیاری؟؟ پریسا – می خوام یادت بیارم، پسرا همه شون مثه همن… فکر نکن الان این کاوه با سامان فرق داره…
دانلود رمان بوسه با طعم خون از کوثر شاهینی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه… شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشم شمیم رو میسوزونه… این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس دادن شمیم و دلدادگی پرهام… نفرتِ زانیار… عشقِ شیما !… پیچ و تاب زندگی های مختلفی که به هم گره می خوره… انتهای این تاریکی مبهمه!
خلاصه رمان بوسه با طعم خون
خیره به لوستر بزرگی که توی سالن پذیراییه به این فکر میکنم… دست کم سر و ته زندگی خودمو مامان با شیما رو بزنم نمی تونم قیمته این لوستر رو جور کنم… چه برسه به استخر بزرگ توی باغ خونه شون یا مجسمه های ریز و درشتی که انگار اصلا از جنس چیزایی که تا حالا دیدم و شنیدم نیست… با خودم میگم امکانش خیلی کمه که پرهام از یلدا بخواد که حساب کتاب اون همه پول رو پس بده… از ظواهر امر و خونه و شرکت و تیپشون پیداست که از پس ده تا اون مبلغ هم برمیان… یلدا که جلوم خم میشه و سینی که ۴ تا لیوان آب میوه روش هست رو مقابلم نگه میداره… نگام رو از لوستر میگیرم و
یه دونه از لیوانا رو برمیدارم… خنکی بدنه ش حالم رو جا میاره… به هومن و پرهام هم تعارف میکنه و سینی رو روی میز می ذاره… اخرین لیوان رو برمیداره و می گه: به خونه ی ما خوش اومدین ! تا نوک زبونم میاد تا بگم خونه نه، ویلا…. قصر…. مقر پادشاهی!.. اما در عوض لبخند نصف نیمه ای میزنم و میگم: ممنونم… پرهام بی حرف بلند میشه و هومنم دنبالش راه می افته با یلدا تنها میشم و کمی از مقررات خونه باهام حرف میزنه… می دونم که اونم دلش نمی خواد به عنوان خدمت کار اینجا مشغول بشم، اما من اینطوری راحت ترم….. صدای قهقهه های بلندی گوشم رو پُر می کنه… از جا بلند میشم…
سنگینم… انگاری دو برابر شدم… این حس برام آشناس… این حسیه که خیلی وقت پیش اندازه ی ۹ ماه تجربه ش کردم !… دستم رو روی شکمم می کشم… برآمده س… ناباور به خودم نگاه میکنم… به شکمم.. به بچه م… بچه م؟… مرده بود.. بغض میکنم… از خوشی… شکلش با اون بغض فرق می کنه… بغضی که وقتی به هوش اومدم و بُرده بودنش… خوشحال از اتاق بیرون میرم… از پله ها پایین می رم… پله های خونه ی شهریاره… یه جمع بزرگ دور هم جمع شدن و صدای بلند خندیدنشون گوش ادم رو کر میکنه… به من نگاه میکنن و با هم حرف میزنن و بلند میخندن… به من می خندن؟…
دانلود رمان حال من خوب است اما از شیرین نور نژاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجب یه دختر و پسر ک تو دانشگاه باهمن دختره خیلی خوشگله واس همین خیلی خودشو بالا میگیره پسره هم بد خرابش میکنه…
خلاصه رمان حال من خوب است اما
پشتم رو به ماشین خیس از بارون تکیه دادم…نگاهم به آسمون ابری و خالی از بارون… بارون بند اومده… شاید بیشتر از نیم ساعت… شاید هم بیشتر… مهم نیست… بارون بند اومدن و نیومدنش بی اهمیت ترین فکریه که حالا… دقیقا همین حالا از ذهنم می گذره… از بارون خوشم می اومد… یک روزی… سیگار از دستم روی زمین افتاد انگار! این رو فقط از صدای خواستنی خاکستری که توی آب خاموش میشه، می فهمم. “جیسس،… مهم نیست… تسکینم نداد… پس مهم نیست…
دود سیگار توی دهنم حبس شده… مثل نفسی که گره خورده و نمی تونه بیرون بیاد… امروز من برنده میشم… شاید هم بازنده… احمقانه است که خودم رو برنده می دونم، وقتی همه حماقتم رو… خریتم رو… و نامردیم رو به رخ می کشند… شاید هم بی غیرتیم رو… دست مشت شده ام رو به ماشین می کوبم… آروم پر از تشویش… دوباره… دوباره و دوباره… اگر قبول کنه… می بازم… انقدر دوستش داره که قبول کنه؟! سیگار دیگه ای روشن شده… دود سیگار حلقم رو می سوزونه…
دستی به گردنم می کشم… گردن خشک شده و خیس از عرقم… اگه هم قبول نکنه… باز هم می بازم… انقدر از من متنفره که قبول نکنه؟ چشم های تنگ شده م هنوز هم به اون در بزرگ سبز رنگ خیره شده… انگشت هام رو دوباره روی پلک هام فشردم… چشمام جند شبه که بسته نشده… سوزش چشم هام به تمام تنم سرایت کرده… توی خیابون خلوت و درندشتی که گاهی ماشین هایی با سرعت رد میشند… درست روبروی همون در سبز رنگ منتظر اومدنشم… من میخوام تک تک لحظه هایی که می بینمش رو توی ذهنم ثبت کنم…
دانلود رمان پیش مرگ ارباب از Taranom_25 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هوراد ارباب جوون قصه است که غرور و نخوت تمام وجودش رو پر کرده… بلوط دختر یکی از خدمتکاران ارباب جوان هست که بازی سرنوشت مسیر زندگی این دو نفر رو بهم پیوند میزنه البته نه از نوع یک پیوند عاشقانه تنها یک رابطه ارباب و رعیتی… و در این بین بلوط قصه ما عاشق میشه… عشقی که با گوشه ای از یک حقیقت پنهان برباد میره و تنها کسی که از این زوال سود میبره کسی نیست جز ارباب جوان…
خلاصه رمان پیش مرگ ارباب
بلوط با چشمان بی فروغش سینی استکان ها را به آشپزخانه برد و روی میز گذاشت. از در مخفی آشپزخانه به حیاط رفت و رو به روی درخت بلوطی که حالا همسن او بود و با ۱۲ سال سن هنوز هم میوه نداده بود نشست. چشمانش خیس از اشک بود و غبار خاطرات پنجره ی چشمانش را لحظه به لحظه کدر تر می کرد. چقدر زود گذشت آن روزها که با همایون خان زیر همین درخت می نشست و درد و دل می کرد . گله می کرد. از اذیت و آزار های هوراد می گفت و همایون خان دست نرمی روی سرش می کشید و می گفت : ” – بلوط من غصه نخور.
هوراد چیزی تو دلش نیست ” اما چیزی در دلش بود و این را بلوط با تمام بچگی اش می فهمید. بلوط بعد از مادرش باز هم تنها شده بود . ۴۰ روز از نبود همایون خان می گذشت و داغ دل بلوطکِ مهربان هر روز تازه تر از دیروز می شد. چقدر زود باز هم غم و غصه از دیوارهای بلند این خانه بالا رفت و چقدر زود دوباره همه در ماتم عزیزی دیگر عزانشین شدند. و چه مهربان بود هوتنی که با تمام درد های خودش ، که با تمام داغ های در سینه اش برای فراق پدر باز هم حواسش در پی بلوط بود و بس. آهسته به سمت بلوطی که در کنار درخت بلند کِز کرده بود به راه افتاد.
این قلب چه ریتم دار در سینه اش بالا و پایین می شد و آری هوتن عاشق بلوط مهربان بود. با همان خونسردی ذاتی اش در کنار بلوط نشست و این دخترک مهربان با این چشم های قرمز شده از گریه چه زیباتر و خواستنی تر می شد. -چرا اینجا نشستی؟ بیا بریم پیش مهمونا. بلوط تنها سرش را به چپ و راست تکان داد. نمی خواست شاید هم نمی توانست از خاطره های همایون خان که زیر آن درخت جا خوش کرده بودند دل بکند. هوتن کمی به بلوط نزدیک تر شد و گفت: -دیگه باید به نبودش عادت کنیم. بلوط جان بابا همایون رفته انقدر خودت و عذاب نده…
دانلود رمان نمیزارم بری از ببار بارون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستان عشق است. مهتا دختری جوان اسیر عشق پسردایی تحصیل کرده اش رامتین است… غافل از اینکه رامتین از او متنفر است… روزها میگذرد… ماه ها و سال ها… روزگار دست این دو جوان را در دست هم میگذارد اما… این احبار حاصلی جز شب های غمگین و محزون مهتا و روزهای پرکار و خشمگین رامتین ندارد… اما! زمان همه چیز را حل می کند. گذر زمان عشق مهتا را همچون جوانه ای در قلب رامتین کاشت و به دنیا امدن دو فرشته ی کوچک از جنس بهشت و با آمدن بهار عاشقی این جوانه رشد کرد و تبدیل شد به عشقی جنون آمیز…
خلاصه رمان نمیزارم بری
روی تختم دراز کشیده بودم و با موهام ور می رفتم. طبق معمول بهش فکر می کردم. یاد لبخنداش که می افتادم، یه جوری میشدم… انگار از ارتفاع چندصد متری پرتاب شده باشم، ته دلم خالی میشد. صدای مامانم رشته ی افکارم رو بهم ریخت. _مهتا؟ دخترم؟؟ کجایی؟؟ _تو اتاقم مامان. با دو اومد تو اتاق و بدون اجازه در رو باز کرد. _اِ مامان باز شما در نزدی؟ بابا شاید من لخت باشم. _خوب حالا من محرمتم دیگه. زود باش اماده شو، آقاجون و دایی جون اینا دارن میان اینجا.
با اینکه خوشحال شده بودم اما برای اینکه ذوقم رو نشون ندم،گفتم: _ خوب چرا؟؟ مناسبتی داره؟؟ _وااا! نه مادر مگه قراره مناسبتی داشته باشه تا بیان اینجا؟؟ همین طوری اومدن. _اوهوم. _لباسات رو عوض کن دیگه. _خیله خب شما که اینجایی نمی تونم عوض کنم. برید بیرون تا عوض کنم. سرش رو تکون داد و خارج شد. با خوشحالی تو جام پریدم. امشب بازم می بینمش. لباسام رو اماده کردم و رفتم تو حموم. یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و رفتم سراغ لباسام.
تو خونواده ای بزرگ نشدم که خیلی سنتی باشن ولی خوب پدربزرگم یه خورده سخت میگیره و چون خیلی دوسش دارم نمی خوام عذابش بدم. بنابراین یه سارافون مشکی حلقه ای تا یه وجب بالای ساقم آماده کردم، یه کت چهارخونه سفید مشکی هم گرفتم که آستیناش روی آرنجم تنگ میشد. جوراب شلواری مشکیم رو هم آماده کردم و نشستم پشت میز آرایش. موهای بلندم رو که تا زیر باسنم میرسید، رو سشوار کشیدم.یه رژ صورتی دخترونه به لبای درشت و قلوه ایم زدم و….