دانلود رمان نمیزارم بری از ببار بارون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستان عشق است. مهتا دختری جوان اسیر عشق پسردایی تحصیل کرده اش رامتین است… غافل از اینکه رامتین از او متنفر است… روزها میگذرد… ماه ها و سال ها… روزگار دست این دو جوان را در دست هم میگذارد اما… این احبار حاصلی جز شب های غمگین و محزون مهتا و روزهای پرکار و خشمگین رامتین ندارد… اما! زمان همه چیز را حل می کند. گذر زمان عشق مهتا را همچون جوانه ای در قلب رامتین کاشت و به دنیا امدن دو فرشته ی کوچک از جنس بهشت و با آمدن بهار عاشقی این جوانه رشد کرد و تبدیل شد به عشقی جنون آمیز…
خلاصه رمان نمیزارم بری
روی تختم دراز کشیده بودم و با موهام ور می رفتم. طبق معمول بهش فکر می کردم. یاد لبخنداش که می افتادم، یه جوری میشدم… انگار از ارتفاع چندصد متری پرتاب شده باشم، ته دلم خالی میشد. صدای مامانم رشته ی افکارم رو بهم ریخت. _مهتا؟ دخترم؟؟ کجایی؟؟ _تو اتاقم مامان. با دو اومد تو اتاق و بدون اجازه در رو باز کرد. _اِ مامان باز شما در نزدی؟ بابا شاید من لخت باشم. _خوب حالا من محرمتم دیگه. زود باش اماده شو، آقاجون و دایی جون اینا دارن میان اینجا.
با اینکه خوشحال شده بودم اما برای اینکه ذوقم رو نشون ندم،گفتم: _ خوب چرا؟؟ مناسبتی داره؟؟ _وااا! نه مادر مگه قراره مناسبتی داشته باشه تا بیان اینجا؟؟ همین طوری اومدن. _اوهوم. _لباسات رو عوض کن دیگه. _خیله خب شما که اینجایی نمی تونم عوض کنم. برید بیرون تا عوض کنم. سرش رو تکون داد و خارج شد. با خوشحالی تو جام پریدم. امشب بازم می بینمش. لباسام رو اماده کردم و رفتم تو حموم. یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و رفتم سراغ لباسام.
تو خونواده ای بزرگ نشدم که خیلی سنتی باشن ولی خوب پدربزرگم یه خورده سخت میگیره و چون خیلی دوسش دارم نمی خوام عذابش بدم. بنابراین یه سارافون مشکی حلقه ای تا یه وجب بالای ساقم آماده کردم، یه کت چهارخونه سفید مشکی هم گرفتم که آستیناش روی آرنجم تنگ میشد. جوراب شلواری مشکیم رو هم آماده کردم و نشستم پشت میز آرایش. موهای بلندم رو که تا زیر باسنم میرسید، رو سشوار کشیدم.یه رژ صورتی دخترونه به لبای درشت و قلوه ایم زدم و….