دانلود رمان می خواهم آیه عشقت باشم از rose_siah با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیه… دختری آرام و مهربان… دختری که برای نجات جان نامزدش که طی اتفاقی کاوه را به قتل رسانده دست به هر کاری می زند، حتی اگر آن کار جدایی از عشقش باشد… و در این راه پا به خانه ای می گذارد که هیچ شناختی از صاحبش ندارد…
خلاصه رمان می خواهم آیه عشقت باشم
حسین که با لباس راه راه طوسی مشکی وارد شد گویی ده سال پیرتر شده بود…. قدم هایش کش آمده و نتوانست جلوتر برود… صدای گریه ی مادر حسین فضای مرگ آور اتاق را پر کرده بود… سر حسین را در آغوش گرفته و شیون جگر خراشش بود که بند دلش را پاره کرد… سر حسین که بالا آمد با دیدن آیه به سوی او شتافت… قدم هایش کش آمده و نتوانست قدم از قدم بردارد… زمین که خورد حسین رو به رویش زانو زد… نگاهش تا چشمان مشکی اش بالا آمده و به موهایش نگاه کرد…
به تارهای کوچکی که در این مصیبت خاکستری شده بود… به فک محکمش… به ابروهای درهم تنیده اش… به لب های معمولی ونازکش و باز به چشمانش… می خواست نقش زیبای چهره اش در خاطرش بماند… کلامی حرف نزد… می ترسید حرف بزند و به جای حرف درد تمام این روزها از گلویش بیرون بریزد… حتی دیگر اشک نریخت.. صداها گنگ بودند… گویی فریادی مهیب گوش هایش را دریده و شنوایش را گرفته بود… مانند مرده ای متحرک به کمک دست های مادر حسین جا به جا می شد…
سپیده نزده بود و آنها مقابل چوبه ی دار ایستاده بودند… سرمای بی امان هوا و بادهای غران به گوشش سیلی میزد اما او همچنان چشمانش روی حلقه ی طناب دار قفل شده بود و گویی آن طناب ابراز احساسات خودش حس خفگی را در سلول به سلولش جریان می داد… صدای قدم هایی شل و بی حال از دور می آمد… مردی که برق دستبند دور مچش چشمانش را کور کرد… مردی که دو سرباز جوان در راه رفتن کمکش می کردند… که حتی آنها هم دلشان به حال رقت انگیزش می سوخت….
دانلود رمان تژگاه از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
خلاصه رمان تژگاه
از آنجا مستقیم به کارخانه رفت تا جنس های جدید را ببیند… این همه مشغله برایش لازم بود تا کمتر به آن موضوع نحس فکر کند… آهی کشید و فردا روز ملاقات بود. مثل همین یک سال و شش ماهی که قضیه را کش داده بود، خودش هم کش آمده بود… مغزش، دست ها و پاهایش… و حتی قلبش… پس کی می توانست راحت سر روی بالشتش بگذارد و شبی بدون کابوس را بگذراند… شبی بدون جیغ های مأوا… بدون فریادهای ماهان و ناله های پدرش… گاهی فکر می کرد راجب ” آن ” مرد حق را ناحق کرده…
در واقع تمام تقصیرات را گردن او انداخته و تاوان کثافت کاری های آن زن را از او ” گرفته… اویی که آنقدر هم بی گناه نبود، گناهش بی مادر کردن خودش و خواهر و برادر بی گناهش بود… آن زن لعنتی کدام گوری بود که ببیند ماهانش زیر تیغ است و روز به روز بیشتر آب می شود… آن روز که آن بلای ویرانگر آسمانی بر سر دخترش آمد کجا بود؟ حتی برای خاکسپاری هم تشریف نحسش را نیاورده بود و خوب می دانست اگر با این معراج رو در رو شود نابود می شود… به خاک سیاه می نشیند… باید درمورد ” آن ” مرد بیشتر میفهمید…
ولی قطعا اکنون زمان مناسبش نبود… کارهای مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد… طبق معمول با وحشت از تخت پرید و عرق ریزان به طرف سرویس رفت… باید فکری به حال شب هایش می کرد… قطعا با این کم خوابی ها از پا در می آمد و دوست نداشت بخاطر کسالت کارهایش عقب بمانند… شلوارکش را کند و به حمام رفت… باید کمی در وان دراز میکشید تا این تنش را کم کند… آب را سرد و گرم کرد و داخل وان رفت.. گرمای آب او را به رخوت برد و چشم های خسته اش روی هم لغزیدند..
دانلود رمان دارک از زهره ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“اسفندماه ۱۳۹۷ تهران” _ساعت شش قرار بود خونه باشی و الان ساعت یازده شبه!صدای پر خشمش در تاریکی آشپزخانه باعث شد از جا بپرم و لیوان آب در دستم بلرزد. _این پنج ساعت سرت به چه کثافط کاری بند بود که حتی وقت جواب دادن به گوشیت رو هم نداشتی؟ نگاه خشمگینش زبانم را بند می آورد… بخصوص که حالا چشمانش سرخ شده اش، نمایانگر آن درد لعنتی اش بود. دروغ چرا… ترسیده بودم! صدای بلند ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم اما اما به طرز مسخره ای سعی داشتم خونسردی ام را حفظ کنم و خب… ناموفق بودم…
خلاصه رمان دارک
“هزار و سیصد و نود و شش” نگاهم روی صفحات کتاب می چرخید و ذهنم در عالمی دیگر سیر می کرد. با خود تصمیم گرفته بودم باز کردن پرونده ی ناهید و فربد را موکول کنم به بعد از کنکور… باید یکی از درگیری هایم کم میشد و بعد می پرداختم به دغدغه ای دیگر. کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم و رفتم سراغ دفترم… عادت داشتم به نوشتن و فقط همین بود که آرامم می کرد. می نوشتم هر چیزی را که فکرش اذیتم می کرد. خاطراتم را می نوشتم، هدف هایم را غم هایت را خوش حالی هایم را… آنقدری می نوشتم که از وضعیت آشفتگی خارج و
بشوم همان همتای سرکش و بازیگوش… دفتر را که بستم حس بهتری داشتم نسبت به چند دقیقه ی قبل. مجدد رفتم سراغ کتابم و تا بخشی که مشخص کرده بودم را اینبار با دقت بیشتری خواندم. با صدای اعتراض شکمم دست از درس خواندن هم .برداشتم نه مثل اینکه امشب شب خواندن نبود. برخاستم و رفتم سمت آشپز خانه… روی گاز که خبری از غذا نبود! رفتم سمت یخچال… بازش کردم و در حال گشتن بودم که صدای اعتراض مامان باعث شد تقریبا نیم متری از جا بپرم. _دنبال چی میگردی اینقدر با دقت؟ دستم را روی سینه ام گذاشته و
گارد گرفتم: دنبال یه چیزی که سروصدای شکمم رو آروم کنه که الحمدلله هیچی هم یافت نمیشه… در یخچال را بستم و زل زدم به چشم و ابروی درهم مامان: بخدا دارم میمیرم از گشنگی مامان. مامان شانه ای بالا انداخت: بابات همایون رو فرستاده شام بگیره! دندون رو جیگر بزار. خوش حال لبخند گشادی زدم: پس تا ته بندی بکنم شامم میرسه… و در پی این حرفم دو تا تخم مرغ برداشتم و مقابل مامان نیمرو پختم. _حسابی شانس آوردی که هرچی می خوری بازم شکمت چسبیده به کمرت! زدم زیر خنده درست می گفت مامان. از آن دسته افرادی بودم که…
دانلود رمان من زاده پاییزم از صفورا اندیشمند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پاییز دختر زیبا و جذابی که دل در گروی پسری به نام مانی دارد. اما پدرش به شدت با مانی مخالف است. با رفتن مانی به خارج شور و دیدن سرگرد خشن و متعصبی بنام امیرعلی زندگی پاییز دچار تحول می شود…
خلاصه رمان من زاده پاییزم
با ماهان چه چیزهایی که تجربه نکردم و چه کارهایی که انجام ندادم. ماهان اوج شور و نشاط بود. آخر شیطنت و تجربه های جدید .من چشم و گوش بسته، من دست از پا خطا نکرده، من پاستوریزه و مثبت چقدر با او بودن برایم لذت بخش و پر از هیجان بود. و همه ی این ها بدور از چشم پدرم بود. با نقشه ها و موقعیت هایی که مارال برایم ایجاد می کرد. گروه دوستی چهارنفره ی ما هر روز بیشتر از قبل صمیمی میشد و به پختگی و کمال می رسید.ما با هم بزرگ می شدیم. با هم تجربه می کردیم.با هم ناراحت میشدیم و شاد بودیم. همدیگر را درک می کردیم و پشت هم بودیم. ماهان پای تمام پسرهای
محله را از زندگیم قطع کرده بود و بجز مانی که به او اعتماد کامل داشت، هیچ کس حتی جرئت نداشت به من و مارال نگاه کند. البته برای من که بهتر بود. ماهان به جای تمام آدم هایی که می توانستند دوستم باشند برای من مایه می گذاشت. وقت صرف می کرد. انرژی می گذاشت .درکم می کرد .با من وقت می گذراند و به من حس خوبی می داد. او یک دوست به تمام معنا بود. هرچه می گذشت و ما هر چه بزرگتر می شدیم این دوستی عمیق تر می شد. گروهی به سینما می رفتیم خرید می کردیم .تفریح و گردش داشتیم. حتی با هم درس می خواندیم . و در تمام این ها خانواده ام از حضور ماهان در
گروه ما بی خبر بود . ماهان تمام سعی اش را می کرد که دوستی و گردش های همیشگی ما به درسم لطمه وارد نکند . به شدت از مخالفت های پدرم می ترسید. از اینکه افت در درسهایم پدرم رامشکوک کند موقع امتحانات تمام برنامه ها تعطیل میشد حتی دیدارها کمتر بود و من چقدر دلم تنگ می شد برای دیدنش. ماهان سعی می کرد جلو ما کوچه بازاری صحبت نکند، مبادا که طرز حرف زدن ما عوض شود، هرچه با بقیه خشن و سخت گیر بود به من که می رسید کوهی از آرامش می شد! باور کردنی نبود این ماهان همان ماهان است. امکان نداشت مناسبتی باشد و برایم هدیه نخرد. کمدم پر بود از کادوهایی که برایم گرفته بود…
دانلود رمان دلازار از ندا. اس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مبین و پری سیما که دختر عمو پسر عمو هستن عاشق هم هستن اما به دلایلی مبین یه مدت میره زندان و بعد بخاطر بیماری پلی کیستیک کلیه ماه ها تو بیمارستان بستری میشه…
خلاصه رمان دلازار
_ هیچ معلومه تو اینجا چه غلطی می کنی؟! با آنکه واضحاً از حضور غیر منتظره ی او جا خورده بود ولی خودش را از تک و تا نینداخت و نیشخندی به لب آورد، و پیش چشمان خون بارش جام نوشیدنی اش را بالا برد و محتویات درونش را یک نفس سر کشید: -جناب معاون! معاونت کفاف دخل و خرجتو نمی ده که دنبال سر من راه افتادی و زاغ سیاهمو چوب می زنی؟!
گفت و بی خیال نسبت به اویی که خون به صورتش دویده و فک بر هم چفت کرده بود نگاهش را به جماعت مست و لایعقلی که با لاقیدی تمام در میان هم می لولیدن دوخت: _ پاشو بریم تو راه حرف می زنیم! چانه بالا انداخت، و گوشه ی پیشانی اش را خاراند و برو بابایی نثار کرد و سر به عقب برگرداند و …
دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محسن برادر گلاویژ برای انتقام برای شکنجه عکس های برهنه اش رو برای نامزد گلاویژ فرستاد… عکس هایی رو نشون عماد داد که هیچ وقت واقعیت نداشت….
خلاصه رمان گلاویژ
صبح با کلی استرس موهای طلاییمو سشوار کشیدم و توی آیینه زل زدم به صورت بدون آرایشم.. چشمای آبی.. پوست سفید.. موهای طلایی بلوند که به لطف مدل عکس شدن بهار بلوندش کرده بودم.. لب های گوشتی و دماغ کوچولو! قیافه امو از مادرم به ارث برده بودم.. بجز رنگ چشمام که آبی بودو ازپدرم به ارث بودم.. لنز مشکی خریده بودم و روزایی که از رنگ چشمم متنفر میشدم لنز می ذاشتم که هیچ اثری از پدرم نداشته باشم… دیوارهای اتاق پر بود از عکس های من.. عکس های هنری که بهار ازم گرفته بود..
قیافه ام خوب بود اما نه اونقدر که بهار ازم توی آرایش و عکس ها ساخته بود!!! کاش این چشم هارو هم از اون نداشتم.. ازش متنفرم.. می دونم ترکیه زندگی می کنه و زن و بچه داره.. چندسال پیش عرفان پسرخاله ی بهار واسم ته توشو در آورد! پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم امروزو بیخیال فکر کردن به گذشته و سرنوشتم بشم. با وسواس خاصی آرایش لایت کردم و سعی کردم شبیه به وقت هایی باشم که بهار می خواد.. ساعت حدودا ۹صبح بود که با پولی که بهار واسم روی میز گذاشته بود اسنپ گرفتم و
به طرف شرکت حرکت کردم! زیر لب دائما ذکر می خوندم و دعا کردم اونقدرا هم که رضا می گفت رئیس شرکت سگ اخلاق نباشه! ساعت نه و نین بود که جلوی شرکت پیاده شدم و با دیدن اسم شرکت نمی دونم چرا دلم به شور افتاد! ” شرکت فنی مهندسی آتیه سازان پایتخت”انگار شرکت بزرگیه .. به کفش هام نگاه کردم.. به شلوارم.. به لباسام.. مالک هیچ کدومشون نبودم!!!! من اینجا چیکار می کنم؟ منو چه به این جاها؟ بالاشهر و کار با حقوق زیاد… من کجا اینجا کجا!!!!! _ گلاویژ؟؟؟ باصدای آشنایی ترسیده به عقب برگشتم…
دانلود رمان بوسهی سایه (جلد سوم) از ریچل مید با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز میداند که عشق ورزیدن به دیگر نگهبانان ممنوع است. لیزا بهترین دوستش، آخرین پرنسس دراگومیر، همیشه باید در ارجعیت قرار گیرد. اما زمانی که پای دیمیتری بلیکوف جذاب به میدان باز میشود، برخی از قوانین محکوم به شکسته شدن هستند.
خلاصه رمان بوسهی سایه
شروع شد، اوایل روزها تفاوت خاصی با گذشته نداشتند. صبحها تا ظهر موروی ها و دمپایرها در کلاس های جداگانه ای شرکت می کردند ولی بعد از نهار به هم می پیوستند. اکثر کلاس های کریستین همانهایی بودند که من ترم پیش گذرانده بودم، انگار دوباره برنامه ی کلاسی گذشته را دنبال می کردم با این تفاوت که دیگر در این کلاس ها دانش آموز نبودم. دیگر پشت میز نمینشستم با مجبور نبودم هیچ کاری بکنم. اما از آنجایی که باید تمام وقت را با بقیهی نگهبانان نوآموز ته کلاس بایستم، بیشتر احساس ناراحتی می کردم بیرون از مدرسه هم اوضاع از
همین قرار بود. موروی ها در درجه ی اول اهمیت قرار داشته و نگهبانان در سایه قرار میگرفتند تمایل زیادی برای اینکه با همتایان نو آموز مان صحبت کنیم وجود داشت مخصوصا زمانی که موروی ها در حال انجام کارهای خودشان بودند و بیشتر با یکدیگر صحبت می کردند ولی با این وجود هیچ کدام از ما تلاشی برای برقراری ارتباط نمی کرد. فشار و آدرنالین روز اول باعث شده بود همه ی ما رفتار خوبی داشته باشیم بعد از کلاس زیست شناسی، ادی و به نام « نگهبانی دو نفره» استفاده کردیم من به منظور دفاع سریع، نگهبان نزدیک بودم و همراه با لیزا و
کریستین قدم میزدم ادی نگهبان دور بود او دورتر قدم میزد و منطقه ی وسیع تری را برای تهدیدهای احتمالی بررسی می کرد. این تکنیک را برای ادامه ی روز هم تا زمان آخرین کلاس ادامه دادیم لیزا بوسه ی سریعی روی گونه ی کریستین گذاشت و به این ترتیب متوجه شدم که آن ها می خواهند از یکدیگر جدا شوند. در حالی که به کناری از سالن می رفتم تا از محل رفت و آمد دانش آموزان دور باشم با نگرانی پرسیدم شماها این ساعت برنامه تون یکی نیست؟ ادی فهمید که قصد جدا کوران شدن داریم و بست نگهبانی دورش را رها کرد تا برای صحبت کردن به ما بپیوندد…
دانلود رمان نزار دنیا رو دیوونه کنم از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
می خوام از دختری بنویسم که زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید. دختری که کلفت خونه ی مردی شد که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه… روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست… چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد… پانیذ ۱۷ ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه… رامبد ۲۷ ساله: خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه…
خلاصه رمان نزار دنیا رو دیوونه کنم
به آینه ای که درون راهروی طولانی طبقه بالا بود. خیره شد. خودش را بارها در این لباس سفید که دور آستین و روبان دور کمرش قرمز بود دیده زده بود. اما هر بار بغض می کرد. زندگی می کرد تا بدکاره نشود. تا کارتون خواب نشود تا رانده نشود از خانه هایی که تا رضای دوست داشتنی بود به گرمی آغوش باز می کردند و لبخند نمی رفت تا پانیذ مهربان رضا از خانه شان نمی رفت. کلفت شد با لباس سفید و دوردوزی قرمزش. هر روز به خودش نگاه می کرد و بغض سیب شده اش را قورت میداد. چون نه اشک داشت و نه آوا! دستی به موهای سیاه رنگش کشید.
چقدر رضا عشق می کرد وقتی پانیذ زیبا روی پاییش می نشست و بهانه گرفت تا موهای شب رنگش را شانه کند و رضا سخاوتمندانه در آن خرمن دلفریب دست می کشید و و می گفت: عشق عمو، چشم! زیبا بود و باور نداشت دلفریب بود و باور نداشت. بدبخت شد و باور کرد. لال شد و باور کرد. اشک نریخت و باور کرد. کتک خورد و باور کرد. زندگی را حسرت هایش را خشم هایش را، همه چیزش را باور کرد. به چشمان سبز کشیده اش خیره شد و در دل گفت: به کی رفتی که چشمات دل میبره و برای اون کابوس شدی؟ به کی رفتی که آزارش شدی و باور نداری؟
منو می بینی؟ پانیذتو، دختر تنهاتو می بینی؟ قورت داد آب دهانش را بارها و نرفت این سیبی که چندین مدتی است در گلویش بزرگتر می شد و نمی توانست جلویش را بگیرد! تکانی به خود داد. باید بیرون می رفت. هوای بیرون و تازگیش شاید افسون این غم هایی که زندگیش را به بازی گرفته بود را کمرنگ می کرد. لبخندی غمناک تر از همه شب های بی کسیش روی لب آورد از آینه با حسرت جدا شد و به حیاط باشکوه خانه رفت. این حیاط عشقش بود.همیشه بر سر اینکه چه گلهایی را درون حیاط پای درخت ها و بقیه باغچه بکارد با باغبان پیر خانه زادی خانه دعوا داشت…
دانلود رمان تمام شهر خوابیدن از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری با همه ی فراز و نشیب ها و مجهولاتش برای دخترک جذاب است تا جایی که او را به دوست داشتنی عجیب و غریب وا می دارد…!
خلاصه رمان تمام شهر خوابیدن
سه شنبه صبح، در کمال ناباوری، اولین مراجعم آراد بهراد بود! عجیب تر از اون این بود که درست راس ساعت، بغل پدرش پشت در ایستاده بود. به نازی نگاه کردم، شونه بالا انداخت! جلو رفتم . متوجهم شد و اجازه داد که داخل اتاق شم. سلام نکرد! بعد از من وارد اتاق شد و گفت: -الان منظمم؟ متوجه منظورش نشدم، نگاه سردرگمم رو که دید، گفت: -صبح روز های فرد، همین موقع! تازه پی به منظورش بردم. اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -این ساعت هم درمانگر آقا داریم. رو لب هاش لبخند کمرنگی نقش بست! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: -من تصمیم می گیرم کی بچه ام رو ببینه.
ماتم برد! ادامه داد: -هر وقت بخوام تغییر می دم. درمانگر رو ، کلینیک رو ، در مان رو! هرچیزی که بشه رو! دلم می خواست بگم” بهتره خودتون رو تغییر بدین” اما سکوت انتخاب بهتری بود! به آراد نگاه کردم که آروم بود. داشت با قالب های رنگ انگشتی بازی می کرد. نگاهم رو به پدرش منتقل کردم و گفتم: -باید باهاتون صحبت کنم! باید حالا که تصمیم به اومدن و منظم شدن گرفته بود، حرف های لازم رو بهش می زدم. با لحن نچسبی گفت: -بله! سعی کردم نادیده بگیرم لحنش رو. گفتم: -تو منزل باهاش کار می شه؟ چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت: نه.نمی تونستم سوال هام رو از این آدم بپرسم.
یه جور عجیبی وادارم می کرد به لال شدن. بعد از سکوتی طولانی از سرناچاری گفتم: -تو منزل چی کار می کنین؟ -زندگی می کنیم! لحنش جوری بود که داشت مسخره ام می کرد! سعی کردم به خودم مسلط باشم. من منظورم این بود که چطور با آراد رفتار می شه و در واقع چطور از پسش بر می آد. اما این آدم انگار قصد دیگه ای داشت. پرسیدم: -کسی جز شما دو نفر تو منزل هست؟ لب هاش رو جمع کرد و گفت: -قائدتا که ما دو نفریم. اما اگه مایلید در مورد لحظه های خصوصی خودم بدونید براتون شرح بدم که کیا می رن و می آن. خدای من… چرا این شکلی بود این موجود؟ با عصبانیتی که…
دانلود رمان به رنگ یاقوت از پریا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری که یک مرد خیلی خشن و پولدار که رئیسش هم هست عاشقش می شه و برای به دست اوردن روشا هر کاری می کنه ولی نمی دونه که بعد از به دست اوردنش روشا از شهاب متنفر میشه بعد از یک سال روشا حافظشو از دست می ده و این فرصت خوبی واسهی شهاب تا دل روشا رو بدست بیاره. رمان فلش بک هست…
خلاصه رمان به رنگ یاقوت
پریناز قلموی چتری شکلم رو برداشتم و دوباره به رنگ سبز آغشتش کردم. وقتی حسابی قلموم رو توی رنگ غسل دادم روی بوم شروع کردم به ضربه زدن. صدای موسیقی توی گوشم پخش می شد و من فقط محو درخت سبز رنگی بودم که با هر ضربه بهش بال و پر می دادم. با حس فشار دستی روی شونم، بالا پریدم و همزمان با چرخیدنم هندزفری توی گوشم رو بیرون آوردم. با دیدن صورت خندون بابا نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم وای بابا تویی؟ خب ترسیدم چرا یهویی میای؟ لبخندش عمیق تر شد و دندون های سفید و ردیفش رو با فخر به نمایش گذاشت.
بابا با لباس بیرون و کراواتی که دور یقش آویزون بود دست به کمر کنارم ایستاد و گفت: _یهویی ؟ یه ساعته پشت در اتاقت دارم صدات میزنم. سیم هندزفریم رو تکون داد و گفت: _ماشالله این و که میذاری تو گوشت از دنیا عقب میوفتی. آتلیه نرفتی چرا؟ _حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.برای اینکه بیشتر از این پیگیر نشه بوم نقاشیم رو نشون دادم و گفتم : _قشنگ نشده؟ یه ذره رو دریاچشم کار کنم تمومه. بابا چهارپایه ی کناریم روکشید و روش نشست. با دقت یه نگاه به بوم کرد و یه نگاه به چشم های من. قشنگه، طرحش کو؟ لبخند پهنی زدم و گفتم:
تو ذهنمه… شاید مسخره باشه. تو خواب دیدمش. یه دریاچه ی کوچیک و بکر. با کلی درخت سایشون توی آب افتاده و با هر نسیم تکون می خوره. بی دلیل مثل تموم این یک سال نگاهش نگران شد و آروم گفت: _پریناز بابا… اگر چیزی یادت اومد که بهم میگی خوشحال بشم… آره بابا؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو به دریاچه ی نصفه کارم دوختم. _آره بابا… ولی هر سری این لحنت دیوونم می کنه.اگه چیزی هست خودت بگو. کلافه روی صورتش دست کشید و از جاش بلند شد _راستی دیروز احسان زنگ زد گفت تلفناشو جواب نمیدی. چه دشمنی داری با این بدبخت اخه؟