دانلود رمان انتخاب دوم از VANIA_b با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد یک انتخابه . یک انتخاب که اولویت اول نیست، و خیلی سخته برای کسی که تمام دنیاتو با فکر به اون ساختی اولویت دوم باشی. انتخاب جایگزین باشی…
خلاصه رمان انتخاب دوم
توی سالن راه می رفتم تا اگه سوالی کسی خواست بپرسه جواب بدم… اما نگاهش تمام مدت دنبالم بودوحتی نامحسوس ،دنبالم از این سالن به اون سالن هم می اومد. کلافه خودمو رسوندم به مهساو زیر لب جوری که بشنوه گفتم: این یارو کیه؟ مهسا زیر زیرکی نگاهی به اطراف کرد و گفت: کدوم یارو؟ -همین کت و شلوار سرمه ایه دیگه… ول نمی کنه. ابرو بالا انداخت و گفت: نکنه منظورت درخشنده است؟! کلافه چنگی تو موهای تازه رنگ شده ام کشیدم و گفتم: چمیدونم… از نگاهش خوشم نمی آد.
چشماشو گرد کرد و سرشو کمی نزدیکتر آوورد و گفت: دختره ی دیوونه… پسراستاد درخشنده است… تازه از آلمان اومده، با کلی اصرار دعوتش کردم. -مگه درخشنده پسر داره؟ با هیجان گفت: آره بابا…پ سرخونده اشه… دیروز تو گالری استاد دیدمش… نمی خواست بیاد اما استاد گفت اگه به این گالری نیاد پشیمون میشه… اونم تو رو دربایسی موند… -نمی دونم مهسا هر خری که هست… برو یه جوری حالیش کن اینجا فرنگ نیس اون چشمای هیزشو ببره ولایت خودش.
ریزخندیدوگفت: دیوونه ای به خدا. صدای یکی از مراجعه کننده ها که صدام می کرد باعث شد تنها وشگونی ازش بگیرم و برم… می خواست در مورد تابلو توضیحی بدم، از این دخترای سوسول تازه به دوران رسیده که مطمئنم هیچی از حرفام حالیش نشد و تنها برای رو کم کنی دوستای مثل خودش ،چند تا پرت و پرت بی ربط
گفت. مثلا اینجاش چرا سیاهه؟ بهتر نبود رنگشو شادتر می کردین؟ یا، اینجا انگاری حوصله نداشتینا… آخه یکی نمی گفت تو رو چه به این حرفا دختر! برو عروسک بازیتو بکن…
دانلود رمان ازدواج به سبک کنکوری از پریا_f با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و بر خلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و آمد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که…
خلاصه رمان ازدواج به سبک کنکوری
روز نهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ… ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که… ابا داشت اخبار نگاه می کرد و مامان داشت با پدرام بحث می کرد. بابا: اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه. پدرام: خب بابا من میگم دوست
منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟ بابا: کدوم دوستت؟ پدرام: آریانو میگم دیگه. بهش بگم؟ اخه تنها که به من خوش نمیگذره. بابا: خب اینطوری پری راحت نیست. پدرام: پری که نمی خواد بیاد. بابا به سمتم برگشت و گفت: -اره بابا؟ با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره. -من… من… نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام. بابا: بفرما! پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟ بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه. پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم. منتظر نشسته بودم ببینم آخر رضایی
راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد. پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده. بابا: بهش گفتی فردا میریم؟ پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما… من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم. بابا: از دست شما جوونا باشه بابا… با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم. -وای اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟
دانلود رمان هجوم وهم بیابان ها از محرابه سادات قدیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کارون پسر مهربون و مظلومیه که توی عطاری دائیش کار میکنه.. پدر و مادرش، از هم جدا شدن و هر کدوم ازدواج کردن.. کارون جایی جز خونه مادربزرگش فروغ نداره، ولی فروغ بخاطر نفرتش از کارون، هر بار اونو تحقیر و آزار میکنه.. کارون دل در گرو ترنج داره که از خانواده شوهر مادرشه و توی عطاری کار میکنه.. کارون با دایی کوچیکه بحثی میکنه که باعث میشه راز بزرگی توی زندگی کارون بر ملا بشه و …
خلاصه رمان هجوم وهم بیابان ها
صدای قهقهه در اتاق پیچید، پیام به سمت کارون حمله ور شد و تنه روی او انداخت. دو مرد روی تخت پرت شدند و صدای خنده ی کارون بلندتر شد. -مى کشمت به خدا! بدش من. کارون دستی که موبایل در دستش بود را بالا گرفته بود دست پیام به گوشی نرسد. پیام سرآستین او را می کشید تا دست رفیقش را پایین بیاورد و گوشی را از دست او بگیرد. -عمراً ! -کارون میان خنده گفت و تلاش کرد دستش از دسترس پیام خارج بماند. همزمان با لگدی سعی کرد پیام را از روی خودش عقب براند و راه فراری پیدا کند.. زندت نمی ذارم دستت بخوره به گوشیم! -پیام حین گفتن به پهلوهای کارون چنگ انداخت و
انگشت ها را به حرکت درآورد. صدای خنده ی کارون بلندتر شد. بدن را منقبض کرد و هم زمان موهای قهوه ای رفیقش را کشید تا خود را از شر قلقلک او برهاند. فریاد از سر درد پیام در اتاق پیچید اما دست از تلاش برنداشت! -چه خبرتونه؟ صدای معترضی ساکتشان کرد و از تقلا انداختشان. نگاه هر دو به سمت در کشیده شد و مرد سوم در را به آرامی بست ! -خوبه گفتم آروم باشین. پیام از فرصت استفاده کرد و موبایلش را از دست کارون قاپید. کارون نشست، لباس بالا رفته اش را پایین کشید و پنجه بین موهای به هم ریخته اش انداخت تا مرتبشان کند. مرد تازه وارد پیش رفت و سینی در دستش
را روی میز تحریر کنج اتاق گذاشت: -پاشو بیا کارون. کارون نگاهی به سینی انداخت اما از جایش بلند نشد. -گفتم خورده م دیگه. پیام به جای کارون سر پا شد و به سمت میز رفت خوب نیگا کن، جیبای معده ت هنوز خالیه. به به چه عطری. بیژن دوباره به کارون اصرار کرد:پاشو بیا خودتو لوس نکن.کارون خم شد و کوله اش را از روی زمین برداشت. جون داداش جا ندارم بخورین خودتون. نگاه تیز بیژن به صورت رفیقش نشست: آخه ازگل تو که هفت شب گفتی تو مترویی، کی شام خوردی؟ -خو میگه خورده م دیگه. مگه با شیکمش تعارف داره؟ پیام مداخله کرد، لقمه ی بزرگی درون دهانش جا داد و…
دانلود رمان تعبیر یک کابوس از شادی داودی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه سعادت نویسنده جوانی که به تازگی ازدواج کرده و ساکن یکی از برج های تهران شده او و همسرش محسن با وجود عشق و علاقه بسیار به هم اما بخاطر شرایط کاری چند روز در هفته و باید تنها و دور از هم باشند سایه در تهران محسن در شهرستان. سایه توی محل زندگیش صدای گریه بچه ای رو زیاد میشنوه در صورتی که تا قبل از اون اصلا همچین صداهایی رو نمیشنید تا اینکه توی آسانسور با مادر بچه آشنا میشه و ناخواسته درگیر مشکلش میشه… و سایه درگیر مشکل یکی از همسایه هاش به اسم الهه و بچه اش میشه…
خلاصه رمان تعبیر یک کابوس
در هال را قفل کردم و کیفم را روی دوشم انداختم و به داخل آسانسور رفتم. دکمه ی پارکینگ البته قبلش متوجه شده بودم که کسی هم در طبقه ی پایین دکمه ی توقف را زده است. صدای گریه ی نوزاد هنوز هم در فضای کوریدور می پیچید و حدس زدم خانم ساکن واحد پایین هم در طبقه ی زیرین منتظر آسانسور است. وقتی آسانسور به طبقه ی پایین رسید دیدم حدسم درست است چرا که آسانسور ایستاد و در آن باز شد و همان خانم در حالی که کودک نوزادش را در آغوش داشت وارد و در دوباره بسته شد. کودک
ساکت شده و در آغوش مادرش خواب به نظر می رسید. در پاسخ حرکت سر و لبخند مهربانی که روی لب های آن خانم بود با صدایی آهسته گفتم: سلام. نگاهی به بچه ایی که در آغوشش به خواب رفته بود کردم و گفتم: «همیشه این قدر گریه می کنه؟» جواب داد: «اذیتت می کنه؟» یک لحظه از حرفی که زده بودم شرمنده شدم و بلافاصله گفتم: «نه… نه… فقط به نظرم امروز بی قراره چون هیچ وقت صداش رو نشنیده بودم. البته من خیلی خوب ساکنین این ساختمون رو نمی شناسم، شاید شما تازه اومدین و چون تا
حالا هیچ صدای نوزادی توی ساختمون به گوشم نرسیده حالا برام جالب شده… قصد اینو نداشتم که بخوام بگم صداش آزار دهنده اس. لبخندی زد و برای لحظاتی به صورت نوزادش خیره شد. نگاه سریعی به سرتا پای او کردم. خانم شیک پوش و مرتبی بود. زیبایی صورتش واقعن خیره کننده بود. یک زیبایی خاص و ملاحت عجیبی در چهره داشت. رنگ پوست صورتش به قدری زیبا بود که من را به یاد تشبیهات الهام انداخت که همیشه می گفت بعضی ها به قدری رنگ پوستشان زیباست که آدم را به یاد نور مهتاب می اندازد….
دانلود رمان ماهی از مریم روح پرور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هوا خیلی گرم بود و آن دختر فوق العاده گرمش بود… نگاه اطرافش میکرد و هر چند ثانیه نگاهشو تغییر می داد و بالاخره اتوبوس رسید… خوشبختانه روی صندلی نشست و در دل غرید… خدا رو شکر که اتوبوسای شیراز خلوت تر از تهران تو یه ساعت مشخص میشه جای برای نشستن پیدا کرد… تلفن همراهش را از زیپ کوچک کوله پشتیش بیرون آورد… الگوی رمز را وارد کرد چند پیام توی تلگرام داشت که مال کانال های مختلف بود .
خلاصه رمان ماهی
یه لحظه انگار دنیا رفت روی سکوت. همه جا تاریک شد اردلان بهتش زد ماهی چشم بست ویدا پوزخند زد و نادر لبخند شیطانی. اردلان چنان فریادی زد که کل شرکت جلوی در اتاق جمع شدن -چی؟! ماهی لرزید چشم باز کرد و با تردید قدم سمت اردلان برداشت -توضیح میدم اردلان اما صدای پوز خند ویدا بلند تر شد و گفت -چیو توضیح بدی ماهی اینکه زن بابک بودی یا اینکه قبل از بابک با یکی دیگه…
اردلان دستانش طرف سرش رفت. سرش تیر می کشید. ماهی اشک ریخت -اردلان این جوری… که میگن نیست… بذار من توضیح بدم اما اردلان دیوانه شده بود شوک بزرگی بود. فریاد زد -خفه شو ماهی فهمید کار از کار گذشته و شد آن چیزی که می ترسید آن چیزی که واهمه داشت آن چیزی که فرار می کرد. اتا سراسیمه وارد اتاق شد. نگاه همه کرد و سمت برادرش رفت که یکدفعه اردلان به نشانه تحدید رو به اتا گفت…
دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خوشگل و مظلومی که نیمه شب به یک جنگل بزرگ میره و گیر یک خوناشام اصیل که پادشاه همون جنگل بزرگ هست میفته و طی اتفاقاتی ملکه اونجا میشه و هر روز به یک طریق از پادشاه دلبری میکنه…
خلاصه رمان الماس جادویی
دقیقا رو به روی همون جنگل بودم همون جنگل به ظاهر ترسناک! همینجا به خودم قول میدم یه روز حتما به این جنگل برم. همینطور که به جنگل و درخت های عجیب و غریبش نگاه می کردم دوباره حس کردم یه چیزی مثل برق و باد از توی جنگل رد شد! نکنه واقعا حرفای مردم راست باشه و اینجا پر جن و ارواح باشه؟ ولی جن و ارواح مال قدیما بود و الان وجود نداره! برای احتیاط بسم اللهی زیر لب گفتم که اینبار صدای خش خش درختا اومد. حس می کردم درختا هم چشم دارن و به من زل زدن! حتما حرفای بقیه هم روی من تاثیر گذاشته! تک خنده ای به خاطر افکارم کردم و به قدم زدنم ادامه
دادم که باز صدای خش خش اومد اینبار واقعا ترسیدم! آدم یک بار توهم میزنه دو بار توهم میزنه پشت سر هم که توهم نمیزنه… شاید هم یه انسان باشه و قصد ترسوندن من و داشته باشه. با این فکر با شک با صدای بلندی گفتم: کسی چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد و دوباره اون صدای خش خش رو نزدیک تر حس کردم دیگه واقعا داشتم میترسیدم. ترسیده از جنگل فاصله گفتم و با قدمای تند به سمت خونه رفتم. ذهنم درگیر چیزی بود که دیدم! با گفتن اینکه اینا همش توهمه خودمو آروم کردم و وارد خونه شدم. _ سلام مامان. + سلام. _ کو بابا؟ + مطب هست دیگه. بابام دکتر مغز و اعصاب بود…
اونقدر ذهنم درگیر توهمات بود که به کل فراموش کرده بودم. _ یادم نبود… من میرم لباسم و عوض کنم. کمی نگاهش و توی صورتم چرخوند و بعد زمزمه کرد: باشه برو. به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم جزوه دانشگام رو از توی کیفم در آوردم و مثل همیشه روی میزم که کنار پنجره بود نشستم رو به روی خونه ما خیلی سرسبز بود. خیلی خوشگل بود برای همین هروقت به اونجا نگاه می کردم آرامش می گرفتم. سمت چپمون کلا بیابون هست و اگر کمی جلوتر بریم همون جنگل عجیب غریب رو می بینم! قبل از ما کسایی که توی این خونه بودن از ترس اون جنگل اسباب کشی کردن و رفتن…
دانلود رمان گل فروشی خیابان مارسی از مهشاد لسانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر زیر باران تند پاییزی میدوید.چادرش خیس بود و درکالج های چرمی اش،پر از آب.سینه اش به خس خس افتاده بود و هن و هن می کرد.دوباره داشت نفس تنگی می گرفت.اسپری آسمش را نیاورده بود ان روز.بدنش کرخت شده بود اما این کرختی از سرما و باران پاییزی نبود،از جمله ای بود که همین نیم ساعت پیش آن را با گوشهای خودش شنیده بود.” دیگه چیزی بین ما نیست!برو دنبال زندگیت…”
خلاصه رمان گل فروشی خیابان مارسی
دوباره جمله منحوس در سرش پیچید و اشکهای داغش که از بغض چند ساعته در پشت پلکهایش جا خوش کرده بودند، از چشمان مشکی بیرون ریختند و با قطره های باران، یکی شدند. در میانه ی راه کنار پیاده رویی که با جدولی زرد و راه راه از خیابان خلوت جدا شده بود، ایستاد و دستش را روی قلبش گذاشت. چیزی مثل گلولهای داغ میان دستهایش بالا و پایین می رفت. به پشت سرش که نگاه کرد، باورش نشد که آن همه راه را از سر چهار راه تا به اینجا دویده است.
بی توجه به آبهای خیس و گلی جدول روی آن ها شد و سرش را توی دستهایش گرفت. دلش می خواست همانجا زار بزند! دلش میخواست وقتی به خانه رفت، مادر چیزی از او نپرسد! نپرسد که چه شد؟ بالاخره او چه گفت و دختر چه شنیده است! هرگز دلش نمیخواست به چهار سال دوستی ای فکر کند که تمام روزهای خوش جوانی اش را با خود برده و حالا به بهایی شاید سنگین، روح او را خراشیده بود…
دانلود رمان تشریفات از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوفیا شایگان دختری مستقل است که مدیریت رستوران تشریفات که متعلق به پدرش است را بر عهده دارد. با افتتاح رستورانی شیک درست رو به روی رستورانش اتفاقاتی جدید برای زندگی شخصی و حرفه ای او رقم می خورد.
خلاصه رمان تشریفات
باورم نمیشد. ماتم برده بود. خشک شده بودم! از پشت شیشه به سردر رو به رو زل زده بودم. سردری با نوشته ای طلایی روی زمینه ای قرمز و طرح قلیون و فرش و پشتی و بته جقه ! مثل خار بود تو چشمم! پوست لبم رو جویدم. یعنی مزه اش اهمیتی نداشت… ویار پوست لب هم نداشتم! اما دلم می خواست فکم بجنبه! دلم می خواست آرواره هام حرکتی نا متعارفی از خودشون نشون بدن! دلم می خواست عوض ساییدن دندون هام روی هم… پوست لبم رو می جویدم و فکر می کردم…
محکمه ی توی ذهنم حق رو به من می داد! حق ناراحتی… حق دلخوری! حق رنجیدگی! حق برای من بود ! مال من بود … حقم رو خورده بودند! با نهایت سی تا چهل قدم فاصله! حقم رو اون نوشته ی طلایی روی سردر خورده بود! حقم رو این خیابون و این دو نبشی اون دست خیابون خورده بود! دادگاه خیالم حق رو به من می داد و حقیقت… واقعیت… اون دست خیابون! حق رو از من گرفته بود! پوست لبم رو می جویدم و توی خیالم هزار جمله و کلمه نقش می بست و پاک میشد! اما صدایی ازم در نمیومد!
تو دلم فریاد بود و غوغا… اما من لال فقط به رو به روم نگاه می کردم! سر کی داد می زدم ؟! زورم نمی رسید ! که اگر می رسید اینجا نبودم! من فقط زورم به لبم رسیده بود! حتی اگر یه ادمس موزی از باقی پولم تو دهنم میذاشتم بازم به جون پوست لبم میفتادم! دلم می خواست این حرص توی وجودم رو یه جوری… یه جایی خالی می کردم! ماهیچه ی لبم در دسترس ترین عضوی بود که میشد بهش حمله کرد. میشد حرص و سرش خالی کرد! میشد خشم رو باهاش تا حدی سرکوب کرد! پوست لبمو کندم و جویدم و نگاه کردم! به رو به روم…
دانلود رمان راند آخر از عارفه کشیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قهرمانِ مسابقات مبارزه هایِ زیرزمینی که به “مبارزِ ناشناس ِ آمریکایی” شهرت دارد. همان شاهرخ ارجمند، نوهی حاج رسول ارجمند است که بعد از سالها دوری و طرد شدن از خانواده به وطن برمیگردد تا مایع افتخار خانواده باشد. ولی خواهر زاده اش… دختری که سالها پیش توسطِ خواهر شاهرخ به فرزندی گرفته شده بود به شدت درموردِ زندگیِ او کنجکاوی میکند و…
خلاصه رمان راند آخر
برعکس نیم ساعت پیش همه در حال حرف زدن بودن، انگار هم داشتن از دایی شاهرخ سوال میپرسیدن و اون جواب میداد. تا حالا ندیده بودم خانواده اینقدر عمیق غرقِ حرف زدن شده باشند، مامان با دیدنم بلند و خوشحال گفت: -ماشاالله دخترم! چرا زحمت کشیدی؟ لبخند نصفِ نیمهای زدم که آقاجون گفت: -سودابه خوب بود؟! با یادآوری عزیز و حرفهاش لبخندم پر کشید و فقط سری تکون دادم، اول به خان بابا تعارف کردم که حاج عمو سریع بدون سوالی از خان بابا فنجون چاییای براش برداشت و جلوش گذاشت..
حاج عمو انگار طبق قانون نانوشتهای همیشه در خدمتِ خان بابا بود درحالی که آقاجون پسرِ دوم خان بابا و پدر بزرگِ من، در حدِ حاج عمو جلوی خان بابا دلا راست نمیشد. به بقیه هم تعارف کردم و نوبت به دایی شاهرخ رسید، وقتی خم شدم قلبم ایستاد.. من دارم چی کار میکنم؟ جلوی مسببِ کابوسهام خم شدهام؟! تمامِ تلاشم این بود که نگاهم به چشمهاش نیافته، نَبینمش و دیگه نزدیکش نشم. مکث کرد… احساس کردم از عمد مکث کرده، سینی توی دستم لرزید که رو به جمع گفت: -خیلی وقته چای نخوردم!
صداش خشن و دورگه بود… نفسم رو با استرس حبس کردم! مامان با ذوق گفت :-پس بفرما داداش! حتما ماهور چای دم کرده، بخور خستگیات در بره! بقیه هم بهش تعارف کردن… دعا دعا میکردم که سینی از دستم نیفته! با حرفی که زد متعجب و بیاختیار نگاهش کردم: -پس، این چای خوردن داره! دیدمش با لبخندی که شباهت عجیبی به پوزخند داشت، فنجونی برداشت و لب زد: -ممنون! نفسم رو لرزون از بین لبهام بیرون دادم و بیاختیار کمرم رو راست کردم که ادامه داد: -شیرین… دخترت بلد نیست حرف بزنه؟!…