دانلود رمان مرگ مسکوت از فائزه گرمرودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان مربوط به پسری به نام حسام هست که به علت مشکلاتی در گذشته، سه سال در خانه به دور از خانواده زندگی میکنه. حسام که استاد دانشگاه و صاحب نمایشگاه ماشین هست، هر روز رو با انجام کارهای روزمره میگذرونه تا این که با پیش اومدن جریانی مجبور میشه دوباره به خانواده اش سربزنه که توی همین ماجرا با دختری به نام آرزو که دانشجوی خودش هم هـست اشنا میشه و اتفاقات هیجان انگیزی بینشون رخ میده که باعث تغییر رویه زندگی حسام میشه…
خلاصه رمان مرگ مسکوت
با صدای زنگ گوشی از گذشته ای که تمومی نداره بیرون کشیده میشم. برای پیدا کردن گوشی چشم می چرخونم که کنار کوسن مبل پیداش میکنم. نگاهی به صفحه گوشی میندازم و اسم مامان روی صفحه گوشی خاموش و روشن میشه میبینم. دکمه اتصال میزنم و به گوشم می چسبونم. _الو… حسام. +بله؟! _چرا گوشیت جواب نمیدی؟! نه تو جواب میدی نه حسانه… نگرانتون شدم. نگاهی به پشت سرم و اشپزخونه میندازم ولی حسانه نیست. +نمیدونم چرا جواب نمیده. کار داشتین؟ نفس کلافه ای میکشه و میگه: میخواستم بدونم بالاخره جواب داد حسانه؟
+مثبته. با ذوقی که توی صداش موج میزنه میگه: واقعا….؟!!!!! دختره دیوونه نصفه جونم کرد، فکر کردم لابد اومده پیش تو تا بگه نمی خوادش. +حرف دیگه هم مونده؟!! با حرص صدام میزنه: حساااااام… اخه این چه طرز صحبت کردنه؟ اخه درسته این طوری با مامانت حرف میزنی؟ پوزخنده صداداری میزنم و میگم: من چیم درسته که بخواد این یه قلم کارم درست باشه. _نمیخوای تمومش کنی؟! ساعدم به دسته مبل تکیه میدم و میگم: چیو؟ _همین رفتارت، همین که بعد سه سال هنوزم به خاطره اون اتفاق این جوری با من و پدرت سردی. با اسم اون
اخمام توی هم میکنم و میگم: بهتره حساب خودتو از بابا جدا کنی. _وااا، یعنی چی؟ حسام یعنی تو هنوزم پدر تو نبخشیدی؟ محکم روی صورتم دست میکشم و به این فکر میکنم چه طور میتونم ببخشمش؟!!! + نه تنها نبخشیدمش بلکه قرارم نیست ببخشمش. می دونستم شوکه شده واسه همون فقط صدای نفس کشیدنش به گوشم میرسه. با صدایی که ناراحتیش بد جوری تو ذوق میزد میگه: حسانه کی برمیگرده؟! +هر وقت خودش دوست داشت. عصبی میگه: چی چی هر وقت دوست داشت… بابات برای پس فردا قرار جشن نامزدی رو با خانواده گلشن گذاشته…
دانلود رمان سرنوشتم با تو بود از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو خانواده که دشمنی بر سر خون دارند و دختر یکی از این خانواده ها بی خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان مخفیانه به پسر دشمن پدرش دل میبندد…کارن میر بعد از فهمیدن علاقه ای که پناه به او دارد به پناه پیشنهاد ازدواج میدهد تا مجبور به ازدواج با دخترعمویش نشود و با خانواده ی پدری اش که رابطه ی خوبی با آنها ندارد هم مسیر نشود، غافل از اینکه هیچکدام خبر از گذشته ی تاریک پدرانشان ندارند و حالا که بعد از گذشت یک سال کارن هم دل به پناه بسته خانواده ها منجر به طلاق آنها میشوند ولی این پایان ماجرای پناه و کارن نیست،زیرا که سرنوشت آنها به هم گره خورده است!
خلاصه رمان سرنوشتم با تو بود
از آن همه جذابیتش آب دهانش را قورت داد. آرزو راست میگفت یک چیزی به مدل های ایتالیایی هم بدهکار بود. به سمتش رفت به چشمانش نگاه کرد. قربونت برم من خب؟!دورت بگردم؟!بابا هم انقدر جذاب آخه؟! کلافه گفت: پنااه! جان دل پناه، زندگی من! کمی دیگر به حرف ها و حرکاتش ادامه میداد این دفعه دیگر واقعا کنترل خودش را از دست میداد…با صدای خشداری گفت: دیر میرسیم! سری تکان داد و همینطور که دستش را میگرفت گفت
بریم عزیزم! چرا نمیاد؟! از این همه عجله اش خنده اش گرفته بود. صبر کن یذره تازه داره ژل رو میزنه. با دقت به مانتور خیره شده بود و منتظر بود تا برای اولین بار دخترش را ببیند. پناه ب یشتر از ا ینکه کودکش را ببیند منتظر واکنش پدرش بود و اینهمه استرس و هیجان کارن جذاب ترین چیزی بود که برای اولین بار داشت در او میدید. سمانه لبخندی زد و گفت: ای خدا، هیچ کدوم از مراجع کننده هام این ذوق و هیجان شمارو نداشتن تا حالا، فقط استرس شوهرت!
هیچ وقت از انتخاب سمانه به عنوان پزشکش پشیمان نمیشد. یکی از پزشکان سرشناس ایران بود که بیشتر وقتش را لندن بود و بعضی مواقع برای جراحی های مهم بیمارانش موقتاً به ایران برمیگشت! هرچند پیدا کردن سمانه هم کار آرزو بود …خندید و گفت: طاقت نداره سریع تر انجامش بده. سری تکان داد و دستگاه را روی شکمش گذاشت و بالاخره آن موجود فسقلی در مانیتور نمایان شد. پناه و سمانه هر دو منتظر واکنش کارن بودند. قسم میخورد برای اولین بار بود که خنده ی کارن را با این صراحت میدید.
دانلود رمان باران بهاری از بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری سختی کشیده و تنها..دختری که سعی می کنه با اینکه خودش تکیه گاه نداره اما برای تنها کسایی که براش موندن یه تکیه گاه محکم و امن باشه و از هیچ کاری براشون دریغ نمی کنه…دختری شکننده، اسیب پذیر،محکم و با اراده ای قوی که سعی می کنه کسی شکنندگی و اسیب پذیر بودنش رو نبینه…محکم و با اراده قدم برمی داره برای هرچه بهتر شدن زندگی عزیزانش…با تمام قوی بودنش،بازم یه دختره و از جنس احساس..بازم نیاز داره که سر رو شونه ی کسی بذاره و حمایت بشه…دخترى که فک مى کنه دیگه احساس نداره اما…
خلاصه رمان باران بهاری
امیرعلی نگاهی به امیر محمد کرد که خیلی مظلوم سرشو انداخته پایین دستشو برد بالا محکم زد پس گردنش.. امیر محمد سریع دستشو گذاشت رو گردنش و با چشمای گرد شده سرشو آورد بالا و به امیرعلی نگاه کرد امیرعلی رو به بهار گفت: این فقط اینجوری ادم میشه. اگه باهاش مثله ادم برخورد کنم دیوونمون میکنه..اخمام به شدت رفت تو هم و به امیر محمد نگاه میکردم. با همون اخما گفتم داداش بیا اینجا…
امیرمحمد همینجور که گردنشو میمالید اومد سمتم و گفت:
جانم؟ دستتو بردار ببینم..امیر محمد خنده ای کرد و گفت:
چیزی نیست عزیزم.. بی خیال. یکم خودمو کشیدم بالا و دسته امیر محمدو از رو گردنش برداشتم. وقتی چشمم افتاد به گردنش اخمام بدتر رفتن توهم…با همون اخما نگاه تاسف باری به امیر علی انداختم و یکم گردن امیر محمد و ماساژ دادم. بهار هم ناراحت بود خودشم فهمید کارش اشتباه بوده نباید میزد اونم جلو بقیه..بالاخره حلقه هارو اقای محمدی آورد گذاشت جلومون..
امیرعلی برشون داشت گذاشتشون جلو من و بهار دوتایی نگاشون میکردیم و نظر میدادیم. در اخر با نظر همدیگه به حلفه طلا سفید که خیلی ظریف بود و قشنگ انتخاب کردیم. خیلی ساده و شیک بود. حلقه سه ردیف نگین ریز داشت.. وقتی حلقه رو دستم کردم به دستا سفید و کوچیکم خیلی میومد. همونو انتخاب کردیم.. بعد منتظر شدیم امیر علی حلقشو انتخاب کنه. امیر محمد که کلا ساکت شده بود حرف نمیزد. ما دو تا هم قصد نداشتیم نظر بدیم. بهار وقتی دید امیرعلی سرگردون داره به حلقه ها نگاه میکنه رفت کنارش و به حلقه ها نگاه کرد.
دانلود رمان کافه نادری از رضا قیصریه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شرح زندگی سه شخصیت با نامهای مفتون، تینوش و فتاح است. تینوش همسر مفتون بوده و شغل او طراح لباس است، مفتون روزنامهنگار خبره و فتاح یک نویسنده در حال رشد در دهه ۶۰ بود…
خلاصه رمان کافه نادری
سوز سرمای فوریه حتی از لای در کافه های میدان اشتاخوس مونیخ به داخل می خزید. در کنار خیابان ، مردی در لباس دلقک ایستاده بود میان دو دختر زیبا ، با کلاه گیس خرمایی رنگ و دامن های گشاد چین دار و آرایشی نسبتاً غلیظ، که سبز چشم هایشان را درخشنده تر می کرد، انگار از ضیافت دربارهای قرن هفدهم بیرون آمده اند. اندکی بعد ماشین بنزی تابناک زیر روشنایی خیابان جلوی آن ها ترمز کرد و جوانی از در جلو پیاده شد شنل آبی رنگ بر دوش داشت و نقاب سپاهی بر روی چشم ها که موی صاف و طلایی اش روی آن سرازیر بود، بطری آبمیوه را در یک دست گرفته بود و در دست دیگر
لیوانی دم باریک، دخترها از لیوان نوشیدند، خندیدند و مرد جوان بوسیدشان و دلقک با حرکات چشم و لب چهره غم زده ای گرفت. جوان لیوان را پر کرد و به او داد. دلقک نوشید و بعد با تکانی که به بدن خود داد خوشحالی اش را نشان داد. از رهگذرها چند نفری خندیدند. ته مانده بطری را مردی مو نقره ای، که پشت فرمان نشسته بود، یک نفس سرکشید. دخترها و دلقک عقب ماشین نشستند و جوان موطلایی سر جایش نشست و ماشین به راه افتاد. و مفتون به منصور فتاح که از پشت شیشه مشرف به خیابان کافه صحنه را تماشا می کرد گفت: « ماه کارناوال است. چند روزی است شروع
شده خوب موقعی آمده ای». حرف زدند، نوشیدند، خوردند، بعد باز نوشیدند، حرف زدند و نوشیدند، تا این که مفتون به فتاح گفت: «اگه بخوام از جام بلند شم کمکم میکنی؟» بر خلاف تصور فتاح، این مفتون بود که نمی خواست در مونیخ بماند و در واقع تینوش بود که او را به آن جا کشانده بود. و او آمده بود شاید به خاطر تینوش زیاد نه، اما به خاطر نگار سه ساله و آتوسای دوساله اش سوش در پاریس دنبال طراحی لباس رفته بود، بعد هم در تولیدی پوشاک کاروسل استخدام شده بود. در کارش موفق بود، مخصوصا بخاطر بعضی از طرح های جلیقه و دامنش که از روی لباس های سنتی عشایر ایران روبرداری شده بود…
دانلود رمان نگار (دوجلدی) از فرشته حیدری و فرشته ادیب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار دخترکی ساده که قربانی هوس یک شبهی فرهاد میشه و به دست ناعدالتیهای روزگار از کانون گرم خانواده طرد میشه و با بچهای چند ماهه آواره ی بی کسی میشه. فرهاد مردی لاابالی و خشن و سخت گیر و نگار دختری بیگناه، مظلوم و بیپناه…
خلاصه رمان نگار
بعد از ۴۵ دقیقه از حمام دل کندمو اومدم بیرون .مانتو سرمه ای سادمو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و کوله ی مشکیمو برداشتم و از اتاق بیرون امدم که دیدم فرید پسر عمو علیرام توی سالن نشسته. جلو رفتم و سالمُ علیک گرمی کردم که به همان گرمی پاسخ گرفتم. فرید ۲۳ سالش بود و حقوق میخوند پسر خوش چهره و خوش تیپی بود. نگاه کوتاهی به دور سالن انداختم که دیدم نیما از دستشویی درحالی که دستای خیسشو با شلوارش پاک میکرد بیرون اومد و نوید برادر ۲۷ سالم با یک سینی چایی از اشپزخانه خارج شد.
سلامی زیر لبی به نوید کردم فکر کنم تازه از سر کار اومده بود .ولی او بلند جوابمو داد و گفت: نوید_کُجا به سلامتی؟ _تولد هیواس دارم میرم خونشون. نگاه کوتاهی بهم انداختو گفت: نوید_همه دخترن دیگه؟!!! با صدای آرومی گفتم: _بله… نوید_ باشه پس برو ،میخوای برسونمت؟ _نه ممنون ،دوست دارم پیاده برم. نوید_باشه. خدافظی کردمو به سمت جا کفشی رفتم که صدای نیمارو که خطاب به فرید می گفت شنیدم: نیما_ فرهاد کجاست؟ فرید_امشب مهمونی دعوت بود منم حوصلم سر رفته بود اومدم اینجا.
نیما_خوب کاری کردی اتفاقا منم چهار پنچ تا تمرین فیزیک دارم دستتو میبوسه. صدای خنده نوید و شنیدم و دیگه واینَسادم گوش بدم و راهی خونه هیوا اینا شدم. درسته خونمون تو بالا شهره ولی این خونه ارثیه پدرم از پدرش یا به عبارتی ناپدری اش هست. خب واضح تر اینکه مادربزرگم اول با آقا محمد ازدواج کرد و حاصل اون ازدواج ۴ ساله یه پسر بچه ۲ ساله به اسم علی شد یعنی پدرم. به گفته بابام قدیم رسم بوده وقتی زَنی همسرش فوت می کرد اگر اون مرد برادر داشته باشه باید اون زنو عقد کنه…
دانلود رمان سایه فرشته از آناهید قناعت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه بودن خالی ست… سایه بودن درد است… اصلا ای کاش خدا تمام سایه های شهرم را جمع میکرد، تا دیگر سایه ای نباشد بر سرشان بی ادعا پهن شود، تا مردم اینقدر سایه ها را هیچ و پوچ نخوانند، در این شهر هیچ کس ارزش سایه ها را نمیداند، فقط باید سایه ها از سرشان کم شود، آنوقت است که دوام نمیآورند، آنوقت است که فغان سر می دهند، ذوب می شوند… آری سایه ها بی منت سایه اند… آناهید قاف
خلاصه رمان سایه فرشته
سیاهی شب خوف به دلم انداخت، نفس نفس می زدم و گلویم خشک شده بود اما می ترسیدم بایستم! با تردید به پشت سرم نگاه کردم، ان هیکل نا فرم و چشمهای وحشی که توی تاریکی ترسناک تر شده بودند را دیدم و قلبم از جا کنده شد… پاهای بی جانم را به کار انداختم دستم به بند های کوله ام با تمام توان دوییدم ، صدای پاهایش که به دنبالم می دویید و صدای ضمختش توی گوشم پیچید: ـوایسا دختره چشم درومده.
با یک پرش بلند از سکو وسط بلوار پریدم و رفتم ان سمت خیابان همان موقع یک ماشین نقره ای دنده عقب گرفت و جلوی پاهایم ایستاد و دو پسر جوان با تعجب به من نگاه می کردند و ان که پشت فرمان بود کمی خم شد و گفت: ـکمک نمی خوای؟ نفس نفس میزدم و ان بد ترکیب داشت از خیابان رد میشد… یکی از پسرها در عقب را برایم باز کرد و من به سرعت سوار شدم.
و صدای نعره ی ان مرد راننده را ترغیب کرد که گاز را پر کند… به پشت سرم نگاه کردم با همان زیر پیرهنی و دمپایی وسط خیابان ایستاده بود و فریاد میزد. ـ “سایه، از بس دوییده بودم سرفه های خشک می کردم پسری که کنار راننده نشسته بود برگشت و به من نگاه عمیقی کرد که ناخوداگاه درخودم جمع شدم… لبخند منزجرکننده ای روی لب نشاند و گفت :ـ ـداشتی فرار میکردی؟…
دانلود رمان تمثال از منیر قاسمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پشت گاز ایستاده بود. هم مواظب غذای روی گاز بود و هم با ساتوری درون دستش مشغول خورد کردن سبزیجات برای اسپاگتیَش. از گاز فاصله گرفت که روغن روی بدنش نپاشد. گرم بود. آنقدر گرم که نمیشد حتی شلوارک پوشید. عضلات کمرش خودنمایی می کردند و دوچال پایین کمرش برق میزد. دستی به کوله ایش کشید و سرش را عقب داد. کمی برگشت…
خلاصه رمان تمثال
دور هم جمع بودند. چندماهی میشد که کنار هم نبودند و این چند روز فرصت خوبی بود که شاید چند در آینده اصلا پیش نمی آمد. مهبد هنوز نیامده و گرشا و شایان ایکس باکس بازی می کردند. صدایشان انقدر زیاد بود که کاوه گوشگیرهایش را گذاشته و مشغول رسیدگی به پرونده هایش گاهی نگاهی به آنها می انداخت و سری تکان می داد. با صدای زنگ درب گرشا بازی را استاپ کرد و درب را باز کرد. مهبد با دست هایی پر و صورتی خیس که قطرات عرق رویش بود و هن هن کنان وارد شد. _این مرتیکه شعور نداره من دستم پره بیاد کمک؟ هزار بار بهت گفتم جمع بشید این عوضی رو رد کنید بره،
میدونه من از آسانسور نمیام میبینه دستم پره گاوه بیاد کمک کنه؟ دو طبقه رو جونم در اومد تا بیام. خیر سرش سرایداره اینجاست، پول میگیره برای همین. گرشا با دیدن حال مهبد بلند زد زیر خنده و نگاهی به صورت خیسش انداخت. _خاک بر سرت کنن، قد خرس گیریزلی سن داری و هیکل بعد از آسانسور میترسی؟ بیا تو گوه کشیدی همه جا رو. مهبد ابروهایش را درهم کشید. _اینا رو از دستم بگیری حتما اینکارو میکنم، نیاز به زر زر تو نیست مرتیکه. گرشا تازه چشمش به کیسه های درون دست مهبد افتاد. _اینا چیه نفله؟ مگه اومدی بیابون؟ _گمشو الاغ، نیست خیلی غذا درست حسابی این چند
روز به خوردمون میخوای بدی، یه مشت علف ملف. میخواد من و بکشه تو این چند روز. گرشا بلند خندید و محکم به پشت سر مهبد زد. _خاک، خاک بر سر خیکیت کنن که داری میترکی بازم دست بر نمیداری، بیا برو گمشو بزار اینا رو سرجاش بعدم برو دوش بگیر خفه شدم از بوی گندت. و از سر راهش کنار رفت و به طرف پذیرایی حرکت کرد. مهبد به سختی راه افتاد و هنوز داشت غر میزد. _فک کرده خودش خیلی خوبه چوب خشک همه استخوناش زده بیرون چند تا عضله داره این دخترا براش خودشون رو جر میدن اینم یابو برش داشته چه گوهی هست، هزار بار گفتم آشغال گوشتای عوضی من روی هیکلم حساسم هی باز میگن…
دانلود رمان مروارید از نازنین محمدحسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برهان زرگر، ته تغاری حاج آقا زرگر بزرگ راستهی طلافروشهای بازار بزرگ تهران، پسری از یه خونوادهی سنتی و مذهبیه که بجز خواهر و مادرش با هیچ جنس مونثی هم صحبت نمیشه و چشماش هیچ زنی رو نمیبینه! برهان چشم پاک حالا باید برای رهایی از این با دختری ازدواج کنه که… مروارید دختر هجده سالهای که برای رسیدن به آرزوهاش از پرورشگاه که تمام این سالهای زندگیش رو توی اونجا گذرونده میاد بیرون و به دنبال زندگی جدید میره! حاج اقا زرگر پدر برهان اونا رو مجبور میکنه تا با هم ازدواج کنن و این دقیقا چیزیه که مروارید می خواد…
خلاصه رمان مروارید
اصرار داشت اون ته مونده ی آب پرتقالش رو بالا بکشه. هیچی ته پاکت نمونده بود ولی مروارید همچنان با تمام قوا محتویات داخل پاکت رو مک می زد. دید که آبمیوه ام رو نخوردم خودش برام باز کرد گرفت جلوی صورتم. وقتی با شدت مک می زد پیشونیش یه چین خیلی ریز می افتاد: – نکن پیشونیت چروک میشه. پاکت آبمیوه رو روی پای من ول کرد و دستش رو به پیشونیش گرفت و باز حرکتش رو تکرار کرد. آینه ی آفتابگیر ماشین رو باز کرد و به چین و چروک های نداشته ی پیشونیش دقیق شد: چین و چروک ندارم که.
نی رو از دهنش درنمی اورد همونطور اصرار داشت با حضور نی صحبت کنه. روزی ده هزار بار از خدا می پرسیدم این دختر جواب کدوم خطا و کج روی من بود و هیچ جوابی دریافت نمی کردم. پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم: – اگر قصد داری پاکتشم بخوری حرفی ندارم ولی اونی که پاکتم می خوره گوسفنده فکر کنم تو آدمی. عجیب بود که جبهه نگرفت و چهار تا جواب دست و پا نکرد که به من بگه. فقط همچنان درگیر پیشونی ای بود که انگار خط افتادنش خیلی اونو ترسونده بود.
– کلاسات طولانی نیست. من اصراری ندارم این کلاس ها رو بری خودت علاقه نشون دادی دیدم می تونیم همکاری کنیم. سریع توی حرفم پرید: – نه دوست دارم برم. – پس حواست به رفت و آمدت باشه.من اینجا آبرو دارم دوست ندارم اتفاقی بیوفته که اسمم توی زبونا بچرخه. متوجه ای چی میگم؟ صورتش رو کج کرد و پشت چشمش رو هم نازک کرد و ادای من رو دراورد: – خوشم نمیاد اسمم تو زبونا بچرخه! از قیافه اش خنده ام گرفته بود. یه ذره بچه زبونش اندازه ی ده نفر کار می کرد….
دانلود رمان اغیار از هانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….
خلاصه رمان اغیار
میان خوشو بش و شوخی های محمدعلی و بی بی، نازلی خودش را به آشپزخانه رسانده و مشغول دم کردن چای شد. صدای محمدعلی را شنید که از بی بی پرسید: صبح چجوری اومدین داخل؟ گوش تیز کرد. برای خودش هم سوال شده بود اما روی پرسیدن از بی بی را نداشت. در واقع رابطه اش با بی بی به آن صمیمیت نبود که مانند محمدعلی کنارش نشسته و با او شوخی کند. محمد علی تمام حسرت ها و ناکامی های او را زندگی می کرد و نازلی با قلبی مالامال از غصه، به کابینت تکیه زد. پدر و مادری داشت که هوایش را داشتند و پشتش به
وجودشان گرم بود بی بی را داشت که تنهایی هایش را با او تقسیم کند. خانواده ای که او همیشه در آرزویش بود. _والا مادر، اومدیم پشت در موندیم. هرچی زنگ زدیم و به در کوبیدیمم صدا از دیوار در اومد از شما در نیومد. گوشیتم که خاموش بود بنده خدا افسانه نگران شد. این شد که، از این آقاهه اسمش چی چی بود… همین مرد آقاهه، اسمش چی چی گنده هه…! صدای خندان محمد علی را که با وجود خشدار بودن باز هم دلنشین بود، شنید. _ آقای صالحی؟! _ها ها همون کلید یدک واحدا رو داشت با اون باز کردیم و اومدیم تو. با درآمدن صدای چای
ساز تکانی خورد و باقی صحبت ها را نشنید. نهایت سلیقه اش را با انداختن چند گل محمدی در فنجان داختن چند گل محمدی های سفید و طلایی به رخ کشید. از دیروز و بعد از آن اتفاق ناخودآگاه دلش میخواست پیش چشم محمدعلی بهترین خودش باشد. به زبان میگفت قصد جبران کمک های دیروزش را دارد اما چیزی ته قلبش، با قدرت این موضوع را نقض می کرد. قلبی که با شنیدن نام محمد علی هم به تپش می افتاد و تمام امروز، لا به لای صحبت های بی بی قربان صدقه ی این پسرک اخمو می رفت مگر میشد فقط برای جبران و قدردانی به این حال بیفتد؟
دانلود رمان نوبت عاشقی از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با حسرت از ان سوی خیابان به تابلوی بزرگ و زیبای کتاب فروشی نگاه کرد و یاد روزهایی افتاد که در فضای خنک ومطبوع که انباشته از بوی کاغذ وصحافی بود کتاب ها را نگاه می کرد و از دنیای رنگارنگ جلدها به ورق های سفید وخطوط ریز وسیاه سرک می کشید. اه کشید وسر برگرداند تا سوار ماشینش شود اما با انگیزه ای ناگهانی از خیابان گذشت. چر باید عجله می کرد؟ چکار مهم وبزرگی داشت؟ آن او که هیچ دلش نمی خواست به خانه برگردد…
خلاصه رمان نوبت عاشقی
مرجان آهی از سر آسودگی کشید و یکی دو عنوان کتابی که انتخاب کرده بود را روی میز کنار صندوق گذاشت، همانطور که پول هایش را از کیف چرم کوچکش بیرون می کشید فکر کرد: خدا چه قدر منو دوست داشته دوباره راحله رو پیدا کردم، خصایص اخلاقی خوب وزیبای راحله چیزی مثل گنج بود به خصوص برای مرجان که چنین دوستی نداشت وقتی از کتاب فروشی بیرون زد به نظرش رسید ناگهان چه روز زیبایی از کار درآمده به آسمان ک چند تکه ابر شطرنجی اش کرده بود نگاه کرد و بی اختیار لبخند زد. همان لحظه گوشی کوچکش را از کیفش بیرون کشید و یکی دو دکمه را فشار داد.
چند لحظه ای منتظر ماند و بعد سلام کرد، صدایش از شادی لبریز بود شناختی؟ منم مرجان… آره خودمم… خوبم شما چطوری؟ خداروشکر… کارو بار چطوره؟ راستش نمیخوام زیاد مزاحم بشم،می دونم الان سرکاری وسرت شلوغه ولی بیت قضیه استخدام زنگ زدم خواستم بدونم کسی رو گرفتی یا نه؟… چه خوب، پس من این رفیقم رو بفرستم بیاد… همکلاسی خودمونه... البته شاید نشناسی چون بچه بی سروصدایی بود… اما از اون نابعه هاست همه ی ما به جون کندن نه ترم رو تموم کردیم. این هفت ترم و به ختمش کرد، آره… میدونم… اگه این آدم رو استخدام کنی دیگه نباید نگران هیچی باشی…
از بس که با عرضه وبا لیاقته… چنان شرکت و منظم ومرتب میکنه که وسوسه بشی پست مدیریت رو بهش پیشنهاد بدی… آره بابا خیالت راحت… میشناسم که میگم حتی از خودم بیشتر بهش اطمینان دارم. شک نکن که بهترینه… از بابت همه چیز خیالت راحت… فردا میفرستمش بیاد… نه، امروز که گذشت… اسمش راحله افروزه… پس منم خیالم راحت که استخدامه هان؟ سنگ رو یخم نکنی… باشه… خیلی ممنون از بابت خرید ماه پیشتون هم خیالت راحت. من ترتیب تخفیفش رو میدم… آره مراحل اداریش بگذره تمومه… خیلی ممنون خداحافظ. بعد با دقت به خیابان پهن و شلوغ نگاه کرد و دوباره خندید…