دانلود رمان فصل دیوونگی از آذین بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختریه که بعد از طلاقش مجبور به ازدواج با برادر شوهرش می شه….
خلاصه رمان فصل دیوونگی
باران بی وقفه می بارید و من بی وقفه اشک می ریختم. ماشین ها با سرعت رد می شدند و سوارم نمی کردند. اگر حاج حسین آن حرف ها را نمی زد بر می گشتم و از ضرغامی منشی حاج حسین میخواستم برام آژانس خبر کنه. اما حاضر بودم زیر بارون خیس بشم اما با حاج حسین رو برو نه. با صدای بوق ماشینی از فکر حاج حسین بیرون آمدم. برای لحظه ای از دیدن آزارای مشکی صدرا جا خوردم. شیشه ی سمت شاگرد رو پایین داد و مثل همیشه با احترام گفت ” بفرمایید میرسونمتون ” – مرسی آقا صدرا شما بفرمایید. خم شد و در را باز کرد و گفت: بفرمایید خواهش می کنم. به سفارش پدر اومدم.
تعللم رو که دید با حرص گفت “خیس شدی. اینجا هم بیابونه، ماشین گیرت نمیاد. فکر کن من راننده آژانسم. بی حرف سوار شدم. آب از سر و صورتم می چکید. شیشه رو بالا داد و درجه بخاری ماشین رو بیشتر کرد. با شرمندگی گفتم ” ماشین خیس میشه “. انحنای گوشه ی لبش رو دیدم. دستش رو مقابل دریچه ی بخاری ماشین گرفت و در حالی که به طرفم فیکسش می کرد گفت: بهونه بهتر از خیس شدن ماشین پیدا کن آرد که نیست خیس بشه خمیر بشه، پارچه ست. خشک میشه. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. از پخش ماشین آهنگ جان جوانی ابی پخش میشد. آهنگی که
اولین بار در سفر شمال فرهاد گذاشته بود. – بابا بهم گفت چه گفته که حالت بد شده. سکوت کردم حرفی نداشتم برا گفتن ” سکوتم رو که دید مصرانه گفت ” – چیزی نمیگی؟ -چیزی ندارم که بگم. گفتم به پدرتون ” من با آدم خائن زیر یک سقف زندگی نمی کنم. برادر شما برا من گذشته است. من دیگه به گذشته بر نمی گردم… – برادرم به من دخلی نداره. پدرم گفته بعد از پیشنهاد فرهاد راجع به من حرف زده. وقاحت تا چه حد؟ با تحکم گفتم هم به پدرتون گفتم هم به شما میگم. فعلا تصمیم ندارم از تجرد خارج بشم. نفس های عمیقش نشان از حرص خوردنش می داد. دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد و گفت….
دانلود رمان بیشعوری از خاویر کرمنت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره بیشعوری در دوره معاصر است. بله، و تاثیر عمیقی که بیشعورها با نفوذ در اجتماع، سیاست، علوم، تجارت، دین و امثال اینها در دنیای معاصر می گذارند. به نظر نویسنده، بیشعورها احمق نیستند، اتفاقا بیشتر آنها نابغه اند اما نابغه هایی خودخواه مردم آزار، با اعتماد به نفس بالا و البته وقیح که نتیجه تیزبازی هایشان در نهایت به ضرر خودشان و اطرافیانشان می شود. نویسنده با شوخ طبعی و یک عالمه ماجراهای ساختگی نظریه من درآوردی خودش را مطرح می کند…
خلاصه رمان بیشعوری
روی صندلی کارم ولو شدم و آنقدر خسته بودم که نمی توانستم بقیه روز را تاب بیاورم ساعت تازه نه و ربع بود اما انگار بدبیاری ساعت سرش نمی شد. داشتم از دست می رفتم، انگار با ده نفر دعوا کرده بودم… وقتی که از خواب پا شده بودم سردماغ بودم، اما وقتی خواستم صبحانه بخورم حالم گرفته شد. من هر روز دقیقا یک جور خوراک برای صبحانه سفارش می دهم، تخم مرغ آب پز سه دقیقه جوشیده ، ژامبون، نان تست، آبمیوه و قهوه دیگران هم می دانند که وقتی من می گویم تخم مرغی می خواهم که سه
دقیقه جوشیده باشد، منظورم این است که دقیقا سه دقیقه جوشیده شده باشد، آن روز هم صبحانه مطابق معمول برایم آماده شد اما تخم مرغ بیشتر از حد جوشیده بود تقریبا سی ثانیه بیشتر جوشانده بودندش ! مگ ” ، پیشخدمت رستوران را صدا زدم و بهش نشان دادم که تخم مرغ بیشتر از حدش جوشیده است. نگاه چندش آوری به من انداخت و گفت : « خب پس دوباره ترتییش را می دهیم . » و بعد با لحتی عصبی ادامه داد : « اصلا پرش می گردانیم توی قابلمه و تا پزش می کنیم . دوست دارید تخم مرغان چقدر
عملی بشود قربان؟ به او گفتم اگر بخواهد از این خوشمزه بازی ها برای من درآورد از انعام امروزش خبری نخواهد بود . پنج دقیقه بعد ، بعد از اینکه برای سومین بار از او خواستم تا فنجان قهوه ام را پر کند ، تمام کتری را روی لباس من خالی کردا مگ گفت که این کارش عمدی نبوده است ، اما من که بچه نبودم اگر صبحانه به اندازه کافی مزخرف نبود ، در عوض طی مسیر تا سرکار ، واقعا مزخرف بود . به خاطر اینکه در جایی که سرعت مجاز ۳۵ مایل در ساعت بود ، ۵۰ مایل در ساعت رانده بودم ، یک افسر پلیس متوقفم کرد و…
دانلود رمان هجوم وهم بیابان ها از محرابه سادات قدیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کارون پسر مهربون و مظلومیه که توی عطاری دائیش کار میکنه.. پدر و مادرش، از هم جدا شدن و هر کدوم ازدواج کردن.. کارون جایی جز خونه مادربزرگش فروغ نداره، ولی فروغ بخاطر نفرتش از کارون، هر بار اونو تحقیر و آزار میکنه.. کارون دل در گرو ترنج داره که از خانواده شوهر مادرشه و توی عطاری کار میکنه.. کارون با دایی کوچیکه بحثی میکنه که باعث میشه راز بزرگی توی زندگی کارون بر ملا بشه و …
خلاصه رمان هجوم وهم بیابان ها
صدای قهقهه در اتاق پیچید، پیام به سمت کارون حمله ور شد و تنه روی او انداخت. دو مرد روی تخت پرت شدند و صدای خنده ی کارون بلندتر شد. -مى کشمت به خدا! بدش من. کارون دستی که موبایل در دستش بود را بالا گرفته بود دست پیام به گوشی نرسد. پیام سرآستین او را می کشید تا دست رفیقش را پایین بیاورد و گوشی را از دست او بگیرد. -عمراً ! -کارون میان خنده گفت و تلاش کرد دستش از دسترس پیام خارج بماند. همزمان با لگدی سعی کرد پیام را از روی خودش عقب براند و راه فراری پیدا کند.. زندت نمی ذارم دستت بخوره به گوشیم! -پیام حین گفتن به پهلوهای کارون چنگ انداخت و
انگشت ها را به حرکت درآورد. صدای خنده ی کارون بلندتر شد. بدن را منقبض کرد و هم زمان موهای قهوه ای رفیقش را کشید تا خود را از شر قلقلک او برهاند. فریاد از سر درد پیام در اتاق پیچید اما دست از تلاش برنداشت! -چه خبرتونه؟ صدای معترضی ساکتشان کرد و از تقلا انداختشان. نگاه هر دو به سمت در کشیده شد و مرد سوم در را به آرامی بست ! -خوبه گفتم آروم باشین. پیام از فرصت استفاده کرد و موبایلش را از دست کارون قاپید. کارون نشست، لباس بالا رفته اش را پایین کشید و پنجه بین موهای به هم ریخته اش انداخت تا مرتبشان کند. مرد تازه وارد پیش رفت و سینی در دستش
را روی میز تحریر کنج اتاق گذاشت: -پاشو بیا کارون. کارون نگاهی به سینی انداخت اما از جایش بلند نشد. -گفتم خورده م دیگه. پیام به جای کارون سر پا شد و به سمت میز رفت خوب نیگا کن، جیبای معده ت هنوز خالیه. به به چه عطری. بیژن دوباره به کارون اصرار کرد:پاشو بیا خودتو لوس نکن.کارون خم شد و کوله اش را از روی زمین برداشت. جون داداش جا ندارم بخورین خودتون. نگاه تیز بیژن به صورت رفیقش نشست: آخه ازگل تو که هفت شب گفتی تو مترویی، کی شام خوردی؟ -خو میگه خورده م دیگه. مگه با شیکمش تعارف داره؟ پیام مداخله کرد، لقمه ی بزرگی درون دهانش جا داد و…
دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان راند آخر از عارفه کشیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قهرمانِ مسابقات مبارزه هایِ زیرزمینی که به “مبارزِ ناشناس ِ آمریکایی” شهرت دارد. همان شاهرخ ارجمند، نوهی حاج رسول ارجمند است که بعد از سالها دوری و طرد شدن از خانواده به وطن برمیگردد تا مایع افتخار خانواده باشد. ولی خواهر زاده اش… دختری که سالها پیش توسطِ خواهر شاهرخ به فرزندی گرفته شده بود به شدت درموردِ زندگیِ او کنجکاوی میکند و…
خلاصه رمان راند آخر
برعکس نیم ساعت پیش همه در حال حرف زدن بودن، انگار هم داشتن از دایی شاهرخ سوال میپرسیدن و اون جواب میداد. تا حالا ندیده بودم خانواده اینقدر عمیق غرقِ حرف زدن شده باشند، مامان با دیدنم بلند و خوشحال گفت: -ماشاالله دخترم! چرا زحمت کشیدی؟ لبخند نصفِ نیمهای زدم که آقاجون گفت: -سودابه خوب بود؟! با یادآوری عزیز و حرفهاش لبخندم پر کشید و فقط سری تکون دادم، اول به خان بابا تعارف کردم که حاج عمو سریع بدون سوالی از خان بابا فنجون چاییای براش برداشت و جلوش گذاشت..
حاج عمو انگار طبق قانون نانوشتهای همیشه در خدمتِ خان بابا بود درحالی که آقاجون پسرِ دوم خان بابا و پدر بزرگِ من، در حدِ حاج عمو جلوی خان بابا دلا راست نمیشد. به بقیه هم تعارف کردم و نوبت به دایی شاهرخ رسید، وقتی خم شدم قلبم ایستاد.. من دارم چی کار میکنم؟ جلوی مسببِ کابوسهام خم شدهام؟! تمامِ تلاشم این بود که نگاهم به چشمهاش نیافته، نَبینمش و دیگه نزدیکش نشم. مکث کرد… احساس کردم از عمد مکث کرده، سینی توی دستم لرزید که رو به جمع گفت: -خیلی وقته چای نخوردم!
صداش خشن و دورگه بود… نفسم رو با استرس حبس کردم! مامان با ذوق گفت :-پس بفرما داداش! حتما ماهور چای دم کرده، بخور خستگیات در بره! بقیه هم بهش تعارف کردن… دعا دعا میکردم که سینی از دستم نیفته! با حرفی که زد متعجب و بیاختیار نگاهش کردم: -پس، این چای خوردن داره! دیدمش با لبخندی که شباهت عجیبی به پوزخند داشت، فنجونی برداشت و لب زد: -ممنون! نفسم رو لرزون از بین لبهام بیرون دادم و بیاختیار کمرم رو راست کردم که ادامه داد: -شیرین… دخترت بلد نیست حرف بزنه؟!…
دانلود رمان فریاد زیر آب از Shania_swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو از من “صداقت، خواستی و من “حماقت، کردم، چشم به “حمایت، تو داشتم و تو مرا “شماتت، کردی… و این شد که هر دو به “فلاکت، افتادیم! اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من… درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من! داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد…
خلاصه رمان فریاد زیر آب
ایستگاه اتوبوس با شرکت تنها دو کوچه فاصله دارد، پوزخند می زنم، انگار شانس به من رو کرده این بار برای اولین بار، پس از سال ها! قدم هایم شل و آهسته است… هنوز نیم ساعت مانده… صدای خش خش برگ های پاییزی این روز ها، عجیب مرا به یاد تکه های له شده ی غرورم می اندازد! غرور من، غرور پدرم… صدای نادر در گوشم سمفونی اجرا می کند: -بارش من تورو نمی خوام! تو بچه ای، سر به هوایی. بابا من دکتر این مملکتم نمی خوام سر افکنده باشم بگم زنم دیپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقیقه نمی تونه سر کلاس بشینه. چرا؟! چون عشق زندگیش اینه که قر بده، از درخت و دیوار راست بره بالا،
من پریچهر رو دوست دارم… اون در سطح منه! ترق چیزی نیست، تکه ای از غرورم است! له شد… تو ادامه بده! -حرف آخر، بگو منو نمی خوای! -نادر خدا! بابا ورشکست شده… حتی به سقف رو سرمون نداریم… من اگر با تو ازدواج نکنم آقا بزرگ عاقمون می کنه، بابا مریضه خرج درمان باران رو از کجا بیاریم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه… اصلا من زنت می شم اما تو برو با پریچهر باش! من که حرفی ندارم… -هه… بارش می گم بچه ای نگو نه! زیاد رمان خوندی نه؟! این کارا شاید در حد تو باشه اما پریچهر کلاسش بالاتر از این حرفاست… اری کلاسش بالاست، کلاسش در حد جام
هایی که سر می دهد، بالاست! – من نمی گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه… من بخاطر تو با آینده ی باران بازی نمی کنم! می خندد… بلند و تحقیر آمیز… می تونم همین امروز بگم تورو با کسی دیدم و آوارتون کنم! می دونی آقابزرگ دختر دوست نیست، در نهایت من تنها کسی ام که اسم فامیلش رو نگه می دارم… پدر من پسر موفقشه، هم ور شکست نشده هم بچه اش پسره، نه مثل عمو که تو رو داره و اون باران که بعید می دونم تا چند سال دیگه زنده باشه. تنها دلخوشی این روز ها سیلی است که به صورتش نواختم… -تو یه حیوونی… چه جوری راجع به مرگ یه بچه ی پاک و معصوم حرف میزنی؟
دانلود رمان در مسیر باد از بهار سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مردی جذاب، مقتدر و مغرور صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا دختر زیباو کم سن وسالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک می کند و در شبی مست و مدهوش زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول می کند که زویا مجبور می شود…
خلاصه رمان در مسیر باد
زویا شاید شنیده صدای پدر، فقط می تونست آرومم کنه، توی اتاقم روی تخت نشستم و باهاش تلفنی حرف زدم، حامد از صدام فهمید که ناراحتم ولی خب من انکارش کردم و با بحث پدربزرگ خواستم از یادش ببرم… بعد از تلفن، کاست سوم رو در آوردم و روی ضبط گذاشتم… به حامد گفتم، دارم خاطراتشو گوش می کنم، لحظه ای سکوت کرد، بعدم گفت: -خوشحالم که خودت داری با گوش های خودت، صدامو می شنوی اینجوری دوست دارم قشنگ تر قضاوت کنی. گفتم، چی رو قضاوت کنم؟
گفت: عشق من به مادرت!! اینکه این حقم بود یا نه!! به حامد چیزی نگفتم ولی توی دلم داشتم حرفشو تایید می کردم چون الان حس و حال پدرم رو داشتم تجربه می کردم!!! حامد بعدها فهمیدم، ماه تابان فقط به اجبار برادراش، می خواست با فرخ ازدواج کنه، ابنو از نوی نامه ای که واسش نوشتم و جوابم رو داد فهمیدم، یه روز یه نامه براش نوشتم و به همون نشون قدیمیمون که نامه های نوشتمو بین آجرای کنار در خونشون میزاشتم، کاغذ رو جا کردم و خودم رفتم گوشه ای ایستادم، تا شب همونجا بودم اما کسی از خونه نیومد بیرون.
برگشتم پادگان و هفته بعد که رفتم دیدم یه کاغذ جدید همونجاس!!! شتابزده کاغذو باز کردم، خط خودش بود!!! سلام حامد عزیزم!!! یا شاید بگم عزیزتر از جانم بهتر باشه!! دوست دارم هر حرف و حدیث عاشقونه ای هست برات بیارم و بنویسم تا بفهمی چقدر دوستت دارم… هیچوقت، روم نمیشد بهت بگم چقدر دوست دارم ولی الان که می دونم قراره زن یه مرد دیگه ای بشم، قبل از هر کاری، خیلی دلم می خواست تمام حرف دلمو برات بنویسم بگم که منم مثل خودت، عشقم حقیقی بود، از همون روز اول که دیدمت…
دانلود رمان مثل قهوه تلخ تلخ از lord of fea با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرد از فشار زندگی پشت ماشین نشسته بود و بی هدف رانندگی می کرد و ناسزا بار آن زندگی بی در و پیکر می کرد. حال اسفناکی داشت، چشمانش گویی جایی را نمی دید که دختر دست فروش کنار خیابان را زیر کرد. گویی تازه به خود آمده بود که دختر را تا بیمارستان رساند و داستان از حوالی صورت همان طفل معصوم شروع شد…
خلاصه رمان مثل قهوه تلخ تلخ
دنده رو که عوض میکنم همه چیز یادم میفته… نمیدونم که دوباره کی شروع کرد… من یا تو… اصلا یادم نمیاد… شاید هم اصلا دلم نمیخواد یادم بیاد… دیگه هیچ چیز رو نمیخوام رو به یاد بیارم… دوباره دنده رو جا میندازم و برمیگردم عقب… عقب… خیلی عقب تر… به جایی که قرار نبود به اینجا برسه… قرار نبود… ته تهش بشه سه تا نقطه و یه علامت سوال… گاهی فکر میکنم… معادله ی زندگیم از اولشم غلط بوده… نمیخوام سفسطه بکنم… نمیخوام مغلطه بکنم… مرد و چه به این حرفا ولی…
واقعا اگر زوم کنم رو یه بخشایی ازاین زندگی خاکستری… درست میرسم به همین جا… پشت همین ماشین… توی همین خیابون… ولی این دفعه باید برگردم عقب… گاهی برای جلو رفتن باید دنده عقب گرفت… شاید بشه برگردیم و یه چیزایی رو درست کنیم… شاید.. ولی من میخوام مردونه دور بزنم و برم تو اعماق همون جایی که تازه تصمیم گرفتم یه زندگی رو بسازم… یه شکل دیگه… یه مدل دیگه… می خواستم یه خانواده بشیم…مثل همه… مثل همه ی آدمای روی کره ی زمین…!
دوباره با افسوس دستم روی دهنم میکشم… دیگه زبون به دردم نمیخوره، این بار باید از این جا بگم… از عمق دلم… از یه مرد که کوه بود ولی شکستیش… شایدم من خودم شکسته شدم… خیلی تقصیر تو نبود… شایدم من به اندازه ی کافی برای این زندگی بزرگ نبودم… شایدم… آرزوهام خیلی از من بزرگ تر بودن… ای بابا… بازم که زندگیم شده پر ازشایدم… شایدم… شایدم…. هنوز هم بعد از این همه سال نمیفهمم کی مقصره… بازم حاضرم مجرمه تموم اتهاماتت باشم…ولی…
دانلود رمان گره های روشن از عالیه جهان بین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حوله را دور سرم پیچیدم و از اتاق خارج شدم. وارد آشپزخانه شدم و از کشویِ یخچال، چند گیلاس برداشتم و به دهان انداختم. میوهی نوبرانه… طعم ملسش را دوست داشتم. هنوز هستههایش را از دهانم بیرون نیاورده بودم که موبایلم به صدا درآمد. هستهها را درونِ سطل زباله تف کردم و به طرف صدا رفتم. با دیدن شمارهی خشایار، رد تماس دادم. حوصلهی شنیدنِ مزخرفاتش را نداشتم…
خلاصه رمان گره های روشن
چقدر سخت بود که هم به حرف خشایار، هم مهیار گوش کنم. لب باز کردم چون این لبها به هم دوخته نمیشدند. سرش هنوز روی دستش بود و رگهای برجستهی پشت دستش وادارم میکرد سکوت نکنم. حالا که تا اینجای حرفها را گفته بودیم، پس نباید چیزی ناگفته باقی میماند. تعلل کردم تا همهی اتفاقاتِ تلخِ آن شب را به خاطر بیاورم. – اون شبی که لاله اومد تو اتاق من، مستِ مست بودم، ولی خوب یادمه. با لادن رفته بودیم یه پارتی تو شمال شهر… تمام مدت من لادن رو ندیدم، انگار بین شلوغی گم شده بود.
یکی اومد کنارم، اصلا نمیدونم چی شد که دست اون دختر رو رد نکردم. اونقدر خوردم که چشام چهارتا میدید، بعد یهو سروکلهی لادن پیدا شد و برگشتیم خونه، در حالی که من اصلا روی پا بند نبودم. کمکم کرد رو تخت دراز کشیدم، وقتی رفت تازه لاله اومد. قسم میخورم یه نقشه بود. هنوزم نمیدونم اون دختر کی بود به من مشروب تعارف کرد؟ قصدشون چیزِ دیگه بود مهیار… نبضِ شقیقهها و تغییرِ رنگدانههای پوستیاش را میدیدم و من از حالِ خودم بیخبر بودم.
بینی بالا کشیدم و دستم روی گردنم نشست و مهیار ابدا تکان نخورد. -من نامردی نکردم، حتی وقتی لاله گفت همیشه منو میخواسته، نه التماسش نه نالههاش برام مهم نبود، نه چون خودم عاشق لادن بودم چون اون نامزدِ تو بود. قسم میخورم یه لحظه هم به چشمی غیرِ خواهری نگاش نکردم. این وسط گناه من چیه؟ تو بگو… آهِ جانسوزش وجودم را مثل شمع آب کرد. خودم را وادار کردم که بلند شوم، کنارش روی تخت نشستم. از زرد شدنِ سر انگشتانش متوجه فشاری که به سرش میآورد شدم و دستش را گرفتم، این بار پَسَم نزد…
دانلود رمان عشق او زیباست از فروزان امانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا وای خدا… برای بار ششم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. از اون ادمایی بودم که باید حداقل ۵ تا ۶ بار آلارم تنظیم کنم تا از خواب بیدار شم. زنگ گوشی را خاموش کردم، خواستم دوباره بخوابم که نگام افتاد به ساعت و جیغم هوا رفت. _ هیییی ساعت ۸ شد دیر رفتم…
خلاصه رمان عشق او زیباست
نگاهی سرد و غمگین به پدر و برادرش انداخت. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، به سمت آوش برگشت و گفت _امیدوارم حالا توجیه شده باشید که چرا همش پیش دریام و چرا اون انقدر برام عزیزه! حالا هم اگه اجازه میدید من برم؟ آوش غمگین و شرمنده سرش را پایین انداخت.
امیرحسین پوزخندی زد و بدون خداحافظی از خونه بیرون زد. هردو از حرف های امیرحسین خیلی شکه شده بودند. آرش غمگین وناراحت به سمت اتاقش میره. آوش هم بهت زده و ناباور از حرف هایی که شنیده، روی مبل میشینه و سرش را بین دستاش می گیره.
باورش نمیشد امیرحسین این همه اتفاقات ناگوار را پشت سر گذرونده باشه. پوزخندی به خودش میزنه. نباید هم باورش بشه به قول امیرحسین اون تو هیچ کدوم از مراحل زندگیش کنارش نبوده که بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده. هر چی به یاد داشت امیر همش گوشه گیر و تنها بود، اکثر مواقع هم تو اتاقش بود. توی مهمونی ها هر وقت هم بهش میگفتی بیا بیرون و توی جمع باش، بهونه می آورد و نمیومد، حالا می فهمید که چرا زیاد توی جمعشون حضور نداشت، امیر خودش را کلا ازشون جدا می دونست.
چون فکر می کرد کسی اونو به خاطر بچه ی نگین بودن دوست نداره. درسته که امیرحسین بچه ی نگینه ولی باز هم پسرشه، جزوی از وجودشه. به همون اندازه که آرش را دوست داره اون را هم دوست داره. اینم مطمئن بود که بقیه هم امیر حسین را دوست دارند. تمام این سال ها فکر می کرد که نگین برای آرش کم میزاره ولی برای امیرحسین نه، بلاخره اون پسر خودش بود و آرش پسر دلارام، عشق زندگیش. ولی حالا بعد از بیست و سه سال فهمید که اون امیرحسین را اصلا حساب نمی کرده و توجهی بهش نداشته….