دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از آغوش یه هیولا به آغوش یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت آشناست وقتی آلوده به دست های یک قاتل بشی، فقط می خوای تو دستای اون و توسط اون لمس بشی، قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به نفس نفس می ندازه…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
صدای شلیک گلوله و جسمی که مقابل زانوم، به زمین افتاد. تموم شد. به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع می کرد، نگاهی انداختم و گفتم: -قانون بازی رو نباید دور می زدی.. اخطار رو گرفته بودی، هوم؟ خرخر کرد… سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش باشم. کار باید بهترین شکل انجام می شد. این یه قانون بود. وقتی فرشته مرگ، جسمش رو به اغوشش کشید، ماموریتم تموم شد. دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم لبخندی زدم و از جنازه خونینش دور شدم.
اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص کرده بودیم ببرن. سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون کشیدم. به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد، نگاه دوختم و شماره اش رو گرفتم. -بله؟ نفسی کشیدم و به خاکی که روی جنازه ریخته می شد خیره شدم. -عروسی تموم شد به رییس بگو خیالت راحت، عروس به دامادش رسید. لحظه ای سکوت و بعد: خسته نباشی… بهش خبر میدم و قطع کردم. چشمام می سوخت نیاز به خواب داشتم…سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم … “آرامش” کاردکس رو امضا
کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: خب مهدیه خانوم اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی فردا صبح زود زود مرخص میشی… باشه عزیزم؟ مادرش لبخند محبت آمیزی زد و مهدیه با شک گفت: تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: اره عزیزم. من شب میام پیشت خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم. خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس، سمت رختکن حرکت کردم. تقه ای به در زدم و به آرومی در رو باز کردم …
دانلود رمان ماهور از ونوس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ماهورم، دختری که برادرش با نامزد رفیقش روی هم می ریزن و بهش خیانت می کنن بعد هم دست توی دست هم ناپدید میشن. حالا فقط من موندم که ربوده شدم و به اسارت ساشای کینه ای و زخم خورده دراومدم. شکنجه شدم درد کشیدم و بعد صیغه ی شکنجه گر و گروگانگیرم شدم. همه چیز درست زمانی بهم ریخته تر از قبل شد که حامله شدم…
خلاصه رمان ماهور
با صدای زنگ در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. امروز ساشا با عجله از خونه خارج شده بود. همین عجله شم باعث شد که نه من رو داخل اتاق بفرسته نه در خونه رو قفل کنه. خودش کلید داشت پس قطعا اون نبود. نفس عمیقی کشیدم به سمت در رفتم. از توی چشمی نگاه کردم زنی گریان در حالی که دست بچه ای توی دستش بود پشت در ایستاده بود. توی باز کردن در مردد بودم. با زنگ بعدی تردید رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم. زن با دیدن من توی چهارچوب بین اشک هاش لبخندی زد.
سلام خانم. خوب هستین؟با شنیدن فارسی حرف زدنش چشم هام گرد شد. ـ شما ایرانی هستین؟ ـ بله. ما همسایه تون هستیم. من و همسرم… چندین بارم با… همسرتون برخورد داشتیم. ـ همسرم؟… ـ بله دیگه… آقای فرهمند… چشم هام گردتر از این نمیشد… زن بی توجه به چشم های من پسر بچه رو داخل خونه فرستاد. ـ خانم این بچه اینجا پیش شما باشه خوب؟ همسرم مریضه… قلبش درد گرفته باید برسونمش بیمارستان اینجا هم کسی نیست که حواسش به پارسا باشه. لطفا مراقب باشین من زود بر می گردم…
ـ اما… ـاصلا نگران نباشین بچه ی آرومیه… من زود میام… خدافظ. بعدم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه سریع از پله ها پایین رفت… با تعجب در رو بستم… نگاهم به پسر بچه افتاد که روی یکی از مبل ها نشسته بود و با چشم های درشتش من رو نگاه می کرد. یه پسر بچه ی بور با چشم آبی با موهای بلند فر که شیطونی از چشم هاش می بارید… کت اسپرت آبی پوشیده بود با شلوار جین تیره. پیراهن سفیدیم زیر کتش به تن داشت. تیپ و حالش باعث شد لبخند ناخودآگاهی روی صورتم بشینه…
دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زُمُرُدم
خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.
_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!
با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…
دانلود رمان بی خانه تر از باد از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ امیرحسین، زندگی برای ماهرخ خیلی سخت میشه. اون هم زندگی در کنار خانواده طلوعی با عقاید سفت و سختشون… ماهرخ هیچ وقت نتونسته از خودش و حقش دفاع کنه و همیشه جا مونده اما بالاخره یه جایی این همه سکوت خفه اش می کنه و دل به دریا می زنه اما بی دفاع و تنها… تا اینکه اشتباهش پای یه کسی رو به زندگی اش باز می کنه و….
خلاصه رمان بی خانه تر از باد
یعنی حالا چه شکلیه؟ باور آنکه می خواستند او را با همان پیشانی شکافته شده و پهلوی پاره، خاک کنند کار ساده ای نبود. آخرین چهره ای که از او به خاطر داشتم، صورت غرق به خون و بینی کسته بود. دنده ماشین پهلوی راستش را پاره کرده بود و خون از روی مژه هایش گرد و غبار و از لای آهن قراضه های ماشین که چپ کرده و به روی سقف افتاده بود، به سختی دست چپم را که به طرفش دراز کردم. به – به خیالم سرش که به شیشه ی ترک خورده چسبیده تکان خورد. فقط کمی ! شاید هم اشتباهی
حس کردم که نوک انگشتانش تیک میزد. با ضعف نالیدم: امیرحسین ! کمکم کن ! دستم گیر کرده! اما جوابم در آن تاریکی و ظلمات، سکوت مرگبار شد و بعد صدای مردانی که در عرض شانه خاکی جاده، هراسان و شتابان به ما نزدیک می شدند. همه توانم را جمع کردم و دوباره صدایش زدم اما بازهم جواب نشنیدم. نور چراغ قوه افتاد روی صورتم. چشم هایم را جمع کردم و با دردی که از گردن تا پائین کمرم پیچ می خورد، سرم را از نور چرخاندم. یکی فریاد زد: اینجا یک زنده است. بیایید کمک! زود باشید! مرد که اتفاقا
قوی هیکل بود بود و تنومند، با کلنجار و زور فراوان بالاخره موفق شد به اندازه رد شدن شانه اش، در له شده و درهم پیچیده را باز کند و با صدایی که نمی فهمیدم از هیجان می لرزید یا ترس، پرسید: خوبی خانم؟! نترس! هیچ نترس! الان می یاریمت بیرون. آب دهانم را که مزه خون و شوری می داد قورت دادم و رو به او که سعی می کرد با چاقو کمربندن را پاره کند، به سختی گفتم: من خوبم، اول به اون برسید! مرد با این حرف من، به سرعت روی پاهایش بلند شد، نگاهی به امیرحسین انداخت و بعد از مکثی معنادار به طرفم چرخید….
دانلود رمان ستاره های نیمه شب از نگار فرزین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب دختر خود ساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.
خلاصه رمان ستاره های نیمه شب
مهتاب هنوز آن روزهای سیاه را به یاد داشت . تازه سیزده سالش شده بود و محسن تازه وارد دومین سال زندگیش شده بود که پدرش آمد و گفت که زن گرفته تا برایش پسر سالمی به دنیا بیاورد و این خانه را هم به عنوان کادوی ازدواج به نام زنش کرده و باید آنها از خانه بروند . خودش یک خانه دو اتاقه توی یک محله پرت برایشان کرایه کرد و هر چی از جهاز مادرش باقی مانده بود را سوار وانت کرد و توی یک روز سرد زمستانی هر سه تایشان را از زندگیش بیرون کرد . بعد از آن خیلی به ندرت پدرش را می دید . شاید سالی یکی دو بار . زن بابایش را هم فقط یک بار آن هم از لای در اتاق پذیرایی
خانه پدر بزرگش دیده بود . زن جوان و خوشگلی بود که دوتا دختر برای پدرش زایید و آرزوی پسر داشتن را به دل پدرش گذاشت . هر چند بعدها مهتاب فهمید اگر زن بابایش هم پسر دار می شد یا پسرهایش سقط می شدند و یا مثل محسن معلول به دنیا می آمدند . این را یکی از دکترهای بهزیستی که محسن را معاینه کرده بود، گفته بود. دکتر گفته بود که بیماری محسن بعلت ژن معیوبی بوده که روی کروموزم ایگرگ پدرش وجود داشته و همین ژن معیوب که فقط به جنین پسر منتقل می شده باعث معلول شدن محسن و سقط شدن آن بچه های دیگر که همگی پسر بودند، شده. هر چند هیچ کس در
فامیل پدرش قبول نمی کرد که ممکن است مشکل از طرف مرد باشد. از دید آن ها تنها کسی که در این مورد مقصر بود، فقط و فقط مادرش بود و لاغیر. همیشه فکر می کرد، اگر پدرش آن مشکل را نداشت. مادرش پنج تا پسر می زاید و می شد گل سر سبد فامیل و او هم به عنوان تنها خواهر آن پنج شاخ و شمشاد ارج و غرب خودش را پیدا می کرد و این قدر رنج و عذاب نمی کشید. منصوره خانم که حالا سرحال تر به نظر می رسید، قلبی از چایش خورد و گفت: – اگه تو رو برای کمال خواستگاری کنن خوب می شه. ما هم از این آلاخون والاخونی در میایم. بلاخره خونواده عروسشون رو که ول نمی کنن…
دانلود رمان سایه ی تاوان از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان زندگی پرستش است است و کیان. زندگی پر شباهت هر دو به خاطر اشتباهات دیگران دچار تغییراتی می شود. پرستش صبوری را پیشه می کند و فراموشی را انتخاب می کند. اما کیان سال ها صبر و تلاش می کند تا انتقام بگیرد، انتقام تاوان اشتباهات دیگران. حالا بعد از شش سال، زمانش رسیده. زمان انتقام گرفتن. زمان پس دادن تاوان اما آیا سرنوشت آن طوری که کیان میخواهد و یا آن طوری که پرستش فکر میکند پیش می رود؟! آیا همیشه میتوان انتقام گرفت یا می توان تاوان پس داد؟
خلاصه رمان سایه ی تاوان
*از زبان پرستش* دکمه های مانتو رو یکی یکی می بستم و نگاهم رو روی تیترهای کتاب هایی که روی هم تلنبار بودن، می چرخوندم. چند روزی رو توی عید مشغول خوندشون بودم، اما کم کم از حوصلم خارج شد و دیگه علاقه ای نداشتم که تست بزنم و این کتاب ها رو بخونم. _بابات منتظره، سریعتر مادر. چادرم رو روی سرم میذارم و بعد از دستکاری شال زیرش تا خوب وایسته، کیف رو برمیدارم و به داخل ماشین میرم.
تمام راه سکوت بود. من و بابا هیچ وقت حرفی نداشتیم که بزنیم.اگر پولی می خواستم یا چیزی نیاز داشتم، بهش می گفتم و اگه هم روم نمیشد، مامان رو جلو می نداختم.
همیشه یک خط بین من و بابا بود. بچه که بودم خیلی شوخی می کرد، حتی من و پیمان رو پارک میبرد. یه پدر مهربون بود. اما کم کم با بزرگ شدنمون، رفتارش با پیمان جدی تر و با من کمتر شد. کاش نمیشد… -ممنون. _مراقب باش. فکر کنم امروز هم به خاطر حرف های مامان حاضر شد برخلاف بقیه روزها که من رو فقط به خط تاکسی ها می رسوند، به دانشگاه برسونه. با وارد شدنم به ساختمونی که کلاس تشکیل میشد، آهی میکشم. دعا می کردم اصلا بچه ها قضیه ازدواجم رو فراموش کرده باشن. ولی نه… خنگ که نبودن. رنگ ابروهام. قهوه ای که خودم هم دوستش داشتم و نمی خواستم
دیگه مشکیشون کنم. تغییر چهرم خیلی واضح بود. وارد کلاس میشم و “سلام” آرومی میکنم و از ردیف اول که سه تا از پسرای کلاسمون نشسته بودن، به ردیف چهارم میرم. -چطوری عروس خانم. با کشیده شدن چادرم، پشت میکنم و با لبخندی زوری و احساس شرمساری به دو تا از همکلاسی هام نگاه میکنم. -ممنون، خوبین شماها؟! -آره. هر دو چشمکی میزنن و من پرسشگرانه نگاهی بهشون میندازم. -خوش میگذره متاهلی؟! زهرا هنوز نیومده بود. وقتی بیاد چه رفتاری باید داشته باشم؟! یاد جمله ی مامان میفتم: “زیاد باهاش حرف نزن، دیگه یه سری حرمت ها شکسته شده.” -متاهل نشدم…
دانلود رمان دلواپس توام از VANIA.b با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختریه که بعد از ازدواج خواهرش، یه مشکلاتی براش پیش میاد که مجبورمیشه بره و تو خونه دامادشون برای مدتی زندگی کنه… تو اونجا اتفاقی براش پیش میوفته که اصلا فکرشم نمیتونسته بکنه… زندگی بیخیالو روحیه سرخوشش توی اون عمارت دچار تغییر میشه…
رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم.
خلاصه رمان دلواپس توام
۴ روز از اقامت من تو خونه ی فرمنش ها میگذشت. تو این دو روز خیلی چیزا داشت عوض میشد. الهه مثل قبل از سربه سر گذاشتن های من حرص میخورد و البته خنده هاشم به راه بود. رامین و سیامک به دنبال کردنای ما داشتن عادت می کردن. رامین با همون ابهت و مردونگیش خوشحالیشو نشون میداد و رفتارای محبت آمیزش با الهه منو شرمنده می کرد… حیف سرش کلاه رفت با این زن گرفتنش… مرد خوبی بود. سیامک هم صحبتاش از کتابی بودن کمی بهتر شده اما همچنان بانو صدام میکنه. بماند که چقدر جلوش سوتی میدادم. اما چیز عجیب
این بود که خیلی به آدم حس آرامشو اعتماد می دادن. انگار سالهاست که می شناسیمشون. یعنی یه درصدم نمیشد حس کنی نگاهشون هیزو بده… با این حال من باز در اتاقمو شبا یه قفل میزدم. اما خب همچین فایده نداشت. سیامک شوخی می کرد، ولی اصلا نمیشد ببینی پاش از گلیمش دراز تره. فکر کنم عجیب با ادب بودن این داداشا. امروز دیگه نشد محدثه رو بپیچونم. مجبورم کرد بریم اون مانتوی کوفتی ارو بخریم. اینقدر از این مغازه به اون مغازه کرد که پیچ و مهره ی پاهام در رفت بسکه راه رفتم. خلاصه که یه مانتو چشمشو گرفت منم
اینقدر ازش تعریف کردم تا بخره همینو دست از سرم برداره… نکبت با اکراه تازه خریدش. از همونجا جداشدیم و اونم رفت خوابگاه. رامین گفته بود بخوایم خونه ارو تعمیرات کنیم زمان زیادی میبره… حالا دروغ یا راستشو خدا میدونه اما اینو فهموند مدتی موندگارم پیششون. به خونه که رسیدم الهه داشت کمک سیما خانوم (خدمتکار و آشپز، خونه ی فرمنش ها) غذا درست می کرد. رو اپن آویزون شدم و گفتم:سلااااااام بر آشپزهای خوشکل خودم. سیما ریز خندید و سلام داد. یه زن تپل مپل سفید بود. که طبق گفته ی خودش خونه زاد به…
دانلود رمان فرمانروای مغرور (دو جلدی) از مریم محمدی تبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد هوداد یه مرد مغرور و متفاوت ، مغرور بودن ایشون با همه آدم های مغرور فرق میکنه و متفاوت بودنش هم یه جور هیجانی… اون خواهان دختری پاک و کوچولو از سرزمین ما انسان هاست، و هیچ رمقه حاظر نیست دست بکشه ازش و براش حکم نفسش رو دار جوری که حد و وصفی نداره. هوداد در تلاش تا اون رو از خطراتی که از جانب مردمان سرزمینش دور نگه داره، تا به سن قانونی برسه و رسمی ببرش پیش خودش اما این وسط اتفاق هایی میوفته که باعث میشه سریع تر از موعد مقرر شده ببرش پیش خودش و…
خلاصه رمان فرمانروای مغرور
ماشین رو روشن کردم از پارکینگ در اومدم که گوشیم زنگ خورد، انگشتم رو روی صفحه گوشیم کشیدم تماس رو وصل کردم، استیفن: سلام هوداد دوتا مرد داخل خونه هستن و… داد زدم: چی؟ استیفن: خودتو برسون، دیمن بدو برو رو پشت بوم فرار نکنه تلفن رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم… هوداد:دو مرد کی میتوننن باشن ؟؟؟ کی جرعت کرده پا داخل ملک من بزاره؟؟ پامو رو گاز بیشتر فشار دادم، ماشین رو پشت عمارتم پارک کردم، کتم رو در اوردم انداختم داخل ماشین، در ماشین بستم و آروم از رو دیوار پریدم داخل حیاط، از بین درخت ها گذشتم و از در داخلی راهرو وارد شدم.
دیمن و استیفن پشت به من ایستاده بودن، آروم زمزمه کردم: منم. دیمن: داخل اتاق هانا هست، قدم هامو آهسته تر کردم. پشت در اتاق هانا ایستادم، صدای خنده بلند هانا و غوغا میومد، بین صداها صدای کلفت مردونه ای هم میومد که میگفت: جوووووون چه دختری… بدون معطلی با لگد زدم تو در، اینقدر ضربه پر قدرت بود که در از جاش در اومد و افتاد، هوداد: دیمن پنجره ها با تو. نگاهم رو داخل اتاق چرخوندم، هانا عادی نگاهم می کرد و غوغا، چشماش کم مونده بود بیوفته بیرون، انگشت اشارم رو گذاشتم رو بینیم به نشانه سکوت، حموم و رو چک کردم کسی نبود، برگشتم داخل اتاق پشت به
هانا و غوغا ایستادم و گفتم : چه شکلی بود؟ هانا: داداش معلوم شما چتونه ،در اتاقم رو خورد کردین الان هم برای من پشتت کردی سمتم !! دیمن: اون مرد کی بود تو اتاقت هان؟؟ باهاش خوش و بش هم می کردین؟؟ صدای خندتون خونه رو برداشته. هانا: کسی اینجا نیست توهم زدی ها. هوداد: (با داد) هانا نیشت ببند، خودم صداش رو شنیدم. دیمن: شنیدم که گفت جونننن چه دختری، یالا بگو کی بود؟؟؟ غوغا تو یه لحظه دلش رو گرفت و افتاد زمین و بلند بلند قهقهه میزد، اینقدر خندید که اشک از چشماش سرآزیر شد، با لگد زدم رو ساق پاش که جیغ کشید بین خنده و داخل خودش جمع شد…
دانلود رمان افسونگر از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد… افسونگرش کردند.
خلاصه رمان افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد: امیلی … مُردی؟ -سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم… همه جاش پر از سوسک و کثافته …
هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد: امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم … -می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون…
دانلود رمان هوس و گرما از مهلا علی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی پسر به اسم آرتاس که با احساسات دخترا بازی میکنه و اونا رو سرکار میذاره. یه روزی با دختری برخورد میکنه که….
خلاصه رمان هوس و گرما
بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام، منو رویا و مرال رفتیم بخوابیم. من تو اتاق مرال می خوابیدم. چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم. لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم. مرال که به ۳ ثانیه نکشید خروپفش شروع شد. ولی من دیر خوابم برد. همش به حرف آرتا فکر می کردم. یعنی راست می گفت؟ چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت. به هرحال این تجربش زیاد بود. چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود. داشت کم کم ذهنم منحرف میشد می رفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود. عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم. ساعت یک بعد از ظهر بود. مرالو تکون دادم. خوابالود گفت: هوم؟ _بیدار شو دیگه. چقد می خوابی؟ _خواهش میکنم اذیت نکن وستا. خوابم میاد. یکم نگاش کردم. بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بود معلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده. دلم براش سوخت. رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود. خدمتکارای اضافه هم رفته بودن. مامان مرالم اومده بود. باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم. رویا هم هنوز خواب بود. بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود. _ساعت خواب خانم.
_هنوزم خوابم میاد وستا. از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا. کوه که نکندی. من دیگه باید برم. _کجا؟ بودی حالا. _نه مامان گفته زودتر بیا. الانم که ساعت دو شده. خیلی دیره. _باشه برو. _یه وقت بیشتر طارف نکنیا. خجالت داره مثلا مهمونتم. در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت: گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی. _لیاقت نداری. _راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟ _آره حتما. تو که میدونی من دیوونه ی این کارم. کی برنامه ریزی کردین؟ کی کیا هستن؟ دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد…