دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پری دختر باهوشی است که در یک خانواده پر جمعیت زندگی می کند. دختری که پس از مرگ مادرش سختی ها و رنج های بسیاری را متحمل شده که هم چنان تاثیر مخرب خود را در او حفظ کرده است. او تصمیم می گیرد همزمان با تحصیل در شرکت برادرش به عنوان منشی شروع به کار کند، به دنبال آن با فردی به نام محراب که شخصیتی خشک و سرد دارد آشنا می شود و مدام با او درگیری دارد اما چندی بعد احساس می کند که به مرد علاقه مند شده و…
خلاصه رمان مجنون تر از فرهاد
احمد بیرون رفت و نگاه فریبا او را بدرقه کرد. برای لحظه ای نگاه مشتاق قریبا را دیدم که از لای در نیمه باز هنوز نگاهش پیش احمد بود که پا برپا انداخته و شق و رق بر صندلی نشسته. بالاخره نگاهش چرخید و بر من افتاد و متوجه لبخند معنی دارم شد خون در گونه هایش دوید. برخاست و در اتاق را بست به گمانم با این کار می خواست حواس خود را جمع کند چرا که تا وقتی احمد در مقابل دیدگانش بود بیشتر متوجه او می شد نه به من و نمی توانست تمرکز کند لیوان آبی برداشت ابتدا به من تعارف کرد که تشکر کردم، کمی خورد و باز برسر جایش نشست.
گفتم: فریبا خانم… شما برای عنوان روانپزشک خیلی جوون نیستید؟ لبخندی زد و گفت: تا حالا نشنیدی کسی جهشی درس بخونه؟ من چهارده ساله بودم که قدم به دانشگاه گذاشتم. تو چند سال داری؟ گفتم: نوزده سال. _پس با این حساب دیپلم گرفتی؟ _پیش دانشگاهی می خونم. با تعجب پرسید: ولی تا حالا باید دبیرستان رو تموم کرده باشی؟ _یکسال نتونستم درس بخونم. _من مشتاقانه منتظر شنیدن بقیه سرگذشتت هستم. باز دستم به رعشه افتاد و سر به زیر انداختم. گفت: چی شد اگه دوست نداری من اسراری ندارم. سرم را بلند کردم و به چشمانش نگریستم و گفتم:
مامانم مرد و ما بی کس و کار شدیم، هیچ کی رو نداشتیم. می دونی بی مادری یعنی چی خانم؟ _این رو کاملا درک میکنم چرا که همدردیم. من هم تو نوجوونی مادرم رو از دست دادم. _بی پدری رو چی؟ نه خوشبختانه بی پدر نشدم تا مزه اش رو بدونم. _اما ما یتیم مطلق بودیم، بی پدر و پی مادر، احمد تازه سیزده سال و نیم داشت که شد بزرگتر بقیه.موقع تشییع جنازه مادرمون اگه همسایه ها نبودند ما برای بلند کردن جنازه هم کم می آوردیم اما هیچکس نبود اشک هامون رو پاک کنه، بدتر از همه پریسا یک ریز گریه می کرد طفلک گرسنه اش بود…
دانلود رمان برگ ریزان دلم از حنانه محبی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رزا و امید دختر عمو پسر عمویی که بالاخره بعد از دو سال دوستی دور از خانواده،بالاخره با هم ازدواج می کنن اما یکی از دشمنای امید،برای زمین زدنش تنها نقطه ضعف امید رو رزا می دونه و چی بهتر از اینکه عشق اونو…
خلاصه رمان برگ ریزان دلم
متین محمدی دیگه خیلی داشت طول میکشید،من باید هر طور شده، امید و زمین می زدم، بسه هر چی صبر کردم! امید تو زمینه کاری خیلی حرفه ای بود و هیچ جوره نمیشد سرش کاله گذاشت! چند وقت پیش که دنبال راهی برای زمین زدنش بودم، متوجه شدم که امید بدون رزا هیچ! وقتی اون بسته رو براش فرستادم، دیدم که چطور دیوونه شد! شاهد مریض شدنش بودم، شاهد این که یک هفته شرکت نیومد خوب می تونستم از طریق رزا، زمینش بزنم، جوری که دیگه هیچ وقت نتونه بلند بشه!
میتونستم فلجش کنم، هم اونو، هم اون متین بی پدر رو! واسه اونم برنامه داشتم، «متین پایدار،امید پایدار، پونه پایدار و رزا پایدار!» مهره های اصلی این بازی، این چهار نفر، باهم همه چی بودند و از پس همه کار بر می اومدند ولی بدون هم، هیچی نبودند! از بچگی دیده بودم که وقتی یکیشون نباشند، اون یکی ها هم انگار بال و پر ندارند و توان انجام هیچ کاری رو ندارند! همشون رو میزدم زمین! اون رزایی که جلوی همه خوردم کرد و گفت که علاقه ای نسبت بهم نداره، جلوی همه گفت که من براش ارزشی ندارم و اون فقط عاشق امیده!
امید و متینی که تا دیدن تو مرز ورشکستگی ام، نصف سهم من رو از شرکت با قیمت بالا خریدن و به معنی واقعی کلمه، دستم و بستن حالا که فکر می کنم، شاید آدم بی گناه این قضیه پونه باشه، پونه پایدار، عشق متین، عشقی که فکر می کنه، علاقش یه طرفست ولی نمیدونه متین شاید حتی بیشتر از اونی که امید رزا رو دوست داره، اونو دوست داره! متین حتی وقتی اخم پونه رو می بینه، عصبی میشه و زمین و زمان رو بهم می دوزه ! ولی غرورش اجازه، ابراز عشقش رو نمیده! با صدای زنگ گوشیم، بدون نگاه کردن…
دانلود رمان عشق و غرور (جلد سوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در عشق و غرور، آخرین بازمانده جادوی سیاه همه رو به چالش میکشه ولی….
خلاصه رمان عشق و غرور
کتایون::::::: تو آینه به خودم نگاه کردم. انگار یه آدم دیگه شدم. ظاهرم عوض نشده اما چشمام دیگه مثل قبل نیست. چشمام دیگه مثل قبل نا امید نیست… لباسامو چک کردم. امروز قراره با رها بریم گروه . امروز قراره رسما اعالم کنیم با همیم. هرچند همه تقریبا میدونن اما خب… نمیدونم بازم چرا استرس دارم. همیشه فکر می کردم از بقیه کمترم که جفت ندارم. اما حالا میتونم با غرور وارد جمع بشم. حالا منم یکی را دارم. یکی منو میخواد. تو سرنوشت یه نفرم. اونم نه هر کسی… نا خداگاه با فکر کردن به رها لبمو گاز گرفتم… که صداش از پشت سرم باعث شد برگردم. ” قانون شماره ۳″ اوه …اوه…مستر قانون …
“قانون شماره ۲″ خندیدمو چیزی نگفتم که گفت ” یعنی قانون شماره یکم یادت رفته؟” با هر جمله یه قدم میومد بهم نزدیک میشد. یه قدمی من بود که گفتم ” قانون شماره یک: هیچ سوالت بی جواب نمونه. قانون شماره دو: قوانین را به شوخی نگیرم. قانون شماره ۳ : به اموال شخصی تو کاری نداشته باشم ” چونه ام را گرفت تو دستش و شروع به بررسیم کرد و گفت ” درسته. پس چرا لبی که مال منه را گاز گرفتی؟” ابروهام از تعجب از پیشونیم میخواست پرواز کنه. این تغییر حالت رها برام قابل درک نبود. یهو خیلی ریلکس و باحال میشد . یهو قاطی می کرد و عصبانی میشد. سرشو خم کرد و
نگاه کرد اما دوباره خودشو عقب کشید و گفت “خب …خوبه …زیاد آسیب ندیده… بریم دیگه” دوباره رفت تو مود جدی. آخر من از دستش دیوونه میشم. تیکه میندازی ، آدمو دیوونه میکنی، بعد میگی بریم انگار هیچی نشده. رها اینبار بلند خندید. آه… بازم فکرم… رها بغلم کرد و گفت “خیلی خوبه ” “چی؟” “فکرات ” “خیلی نامردی ” “وقت نداریم وگرنه بهت نشون میدادم چقدر مردم” با حرفش تو دلم دوباره آشوب شد. نمی خوام جلو رها کم بیارم. همینجوری بهم زور میگه. بحث و عوض کردمو گفتم ” چطوری میریم؟” ” خودت میبینی” اعصابم با اینجور جواب دادن های رها خورد میشد اما به رو خودم نیاوردم…
دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان پریا از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از روزی که در محله دیو تنوره کشید و سر به آسمون سایید. آدم های بی ریا و صمیمی هم در آتش تندر سوختند و جان به در برده ها بره معصوم مهربانی و رافت را به پای غول قربانی کردند تا صباحی بیشتر از این عروس هزار چهره کام گیرند. چهره ها رنگ باخت و لبخندها به بیرنگی نشست الفاظ ساده و صمیمی زیر کلمات پر طمطراق و سنگین له شد و نابود شد. درختان کهنسال اره و جوی از وحشت دامنش خشک شد و…
خلاصه رمان پریا
معصومه خانوم گفت پریا! غلط نکنم امروز و فردا تو راهیت باید بیاد. بهتره که جوونی نکنی و از در خونه بیرون نری دیگه وقت نداری. لباس بچه حاضر داری؟ گفتم: دو تا از پیراهن های جواد و قیچی کردم و قد نوزاد دوختم. گفت: هوا رو به سردی میره لباس بافتنی لازم داره. تو خونه کاموا بافتنی از قدیم و ندیم چیزی نداری؟ گفتم: گمون نکنم اما یه فکری می کنم. همون شب از فکر رخت و لباس نخوابیدم اما همچی که صبح شد فکر ژاکت تنم افتادم و خیالم آسوده شد. اون و دادم به معصومه و گفتم زحمت بافتن ژاکت رو می کشی؟ متعجب پرسید: پس تو خودت؟
گفتم یکی از کت های جواد رو میپوشم زیر چادرم از اون هم گرم تره. دو سه تا کوچه نرفته بودم که یکهو دردی پیچید تو شکمم که همه سبدها ولو شد رو زمین فکر کردم انی و زودگذره اما دست بردار نبود و مجبور شدم راه رفته رو برگردم سوی خونه. معصومه خانوم تا چشمش به من افتاد فریاد کشید نگفتم بچگی نکن و پات و نزار بیرون خونه؟ با هر بدبختی بود روی تشک دراز کشیدم و از درد فریاد کشیدم، نفهمیدم معصومه خانوم کی رفت صفورا رو پیدا کرد و آورد بالای سرم. اما وقتی شکمم معاینه شد او هم به هول و ولا افتاد و گفت: زود آب جوش و طشت بیارین.
معصومه خانوم دوید تا طشت و آب بیاره و من حس کردم که روحم داره پرواز میکنه درد آخری من و گور کرد و از دنیا رفتم اما صدای ونگ گلپری باعث شد جون بگیرم و برگردم. شنیدم صفورا گفت: هوم … چه دختر خوشگلیه! به زحمت پرسیدم سالمه؟ خندید و گفت: نترس همه چیزش کامله و کم و زیاد نداره! حرف صفورا مثل تاثیر یک قرص قوی باعث شد خوابم ببره نمیدونم چند ساعت خوابیدم وقتی از صدای گریه چشم باز کردم صفورا خانوم رفته بود و گلپری کنارم زیر لحاف خوابیده بود. وای به وقتی که نسازد فلک! باور کن انقدر از کج رفتاری زمونه…
دانلود رمان ویرانگر سرخ از پریسا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه رمان ویرانگر سرخ
تانیا هنوز هم حالش خوب نشده بود و بعضی وقت ها از درد چنان جیغی می کشید که قلبم رو به لرزه در می آورد. طبق گفته های کارن، چاقویی که مامان به تانیا زده سمی بوده و سمش هم خیلی قوی و به همین راحتی، با دارو های کارن از بین نمی ره و زمان می بره تا سم کامل از بین بره. خواستم از پشت میز بلند بشم که با صدای جیغ گوش خراش تانیا بدنم به لرزه در اومد و بی جون روی صندلی ولو شدم. بنجامین عصبانی از روی صندلی بلند شد و مشتش رو به میز کوبید و گفت: -همه اش تقصیره منه.
آخه من واسه ی چی اون روز باید می رفتم بیرون؟ برای چی کسی به من نگفت که این دو تا عوضی چه نقشه ای دارن؟ ایوان دست به سینه شد و با اخم گفت: – درست می گی بنجامین. همه اش تقصیر تو بود. با تعجب بهش نگاه کردم که بنجامین بی هوا غیب شد و من رو متعجب تر کرد. رو به ایوان گفتم: – برای چی بهش این جوری گفتی؟ اصلا تقصیر اون نبود که! ایوان بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: – وقتی ما داشتیم این جا جلوی اون تا رو می گرفتیم اون داشت خوش می گذروند پس همه تقصیر ها گردن اونه.
و بدون این که اجازه بده حرفی بزنم از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد. با اخم و عصبانیت گفتم: – این دیگه چجورشه؟ پسره ی دیوونه حتی اجازه نمی ده من حرف بزنم. مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: اِ اِ اِ نگاه کن توروخدا! اینم شد منطق؟ اینم شد استدلال؟ برگشته می گه چون اون این جا نبوده مقصره. بعضی وقت ها می خوام بگیرم خفه اش کنم. دست هایی از کنارم رد و روی میز نشست و صدایی درست از کنار گوشم گفت: -جدی؟ فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!مسخ شده و بی حرکت شده بودم…
دانلود رمان لی لی جان از مهسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختری با تمام دخترانگی هاو دنیایی از جنس عشق و بی تجربگی، قدم به دنیای جدیدی از عاشقی و دیوانگی میگذاره و دوست دار مردی یک ده و نیم بزرگتر از خودش میشه. مردی با گذشته ای پرتجربه و خاکستری، که حاصلش دختری بنام پروانه است، که تنها چند سال با دلبر کوچولوی داستان اختلاف سنیشونه. این عشق پر از اتفاق و دوری های تلخه، که در آخر به زندگی ای شیرین و لبریز از آرامش ختم میشه…
خلاصه رمان لی لی جان
– نمی خوای چیزی بگی؟ از اذیت کردن من لذت می برد، نه؟ اما او که خیلی مهربان بود! آقا بود! به قول نریمان، جنتلمن بود! همیشه با محبت به من می گفت ” لیلى جان ” با محبت با من حرف می زد… – ای احمق ! ای احمق ! او با همه این چنین رفتار می کرد! حتی هزار بار شنیده بودم که به دختر عمویم می گفت ” ویدا جان ” آه که من چه زود دل و دین از کف داده بودم داده بودم خدا آن هم به کی؟ به مردی که دوست پدر بود… شانزده سال از خودم بزرگ تر بود… دخترش تنها پنج سال با من اختلاف سنی داشت!… گذشته ای پرتجربه با دو زن دیگر داشت… واقعا من روی چه حسابی عاشق او شدم؟…
روی حساب احمق بودنم؟ یا بی شانس بودنم؟… لحظه ای شنیدم که نگران صدایم زد و متوجه شدم که چند دقیقه ای هست، نگاهم را از روی یقه ی مرتبش به چشمان سر در گمش دوختم و… گریه می کنم! -میشه خواهش کنم نگه داری؟ گوش نکرد. باری دیگر صدایم زد… و من باری دیگر خواهش کردم … او تسلیم شد و کلافه ماشین را کنار پیاده رو نگه داشت و من خواهش کردم که قفل در را بزند… بی توجه به خواهشم، آرام و جدی گفت: حالت خوب نیست عزیزم! عزیزش نبودم به خدا! از روی عادت می گفت عزیزم! به همه می گفت عزیزم! به من، به ویدا، به مامان، به غریبه ها، به همه، به همه، به همه…
تاب نیاوردم آن فضای مطلوب و گرم را، آن نگاه پرحرف و آبی را، آن لحن بی منظور و بم را… و همه و همه را تحمل کنم که به سیم آخر زدم و بی فکر، به سمت او خم شدم تا قفلی را که روی دسته ی در بود بزنم. متوجه بودم و نبودم که تمام بالا تنه ام روی جسم بزرگ او خم شده و موهای بلند و سرکشم روی پاهایش رها شده. گیج بودم. قفل لعنتی را پیدا نمی کردم و نزدیکی به او تمام حواسم را پرت کرده بود… اشک هایم هنوز بی درنگ می ریختند و زیر لب می گفتم: کو؟ قفل لعنتی کدوم یکی ازیناست؟ کجایی؟ اه… کجاست؟ حالم دست خودم نبود خب… من امروز به شکل بدی، توسط کسی که دوستش داشتم…
دانلود رمان بستر ماه از مریم السادات نیکنام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دریا به منظور هدف بزرگی وارد عمارت قدیمی ماه صنم میشه بی خبر از اینکه چه داستانها و چه اتفاقاتی قراره براش رخ بده. ماه صنم سالخورده، به محض دیدن دریا یاد گمشده اش میافته و این در حالی که نامی و شهاب، دو مرد جوانی که در عمارت زندگی می کنند به دریا مشکوک میشن و دنبال علت حضورش در این عمارت می گردند. کم کم رابطه ی عاطفی شیرینی بین یکی از مردها و دریا شکل میگیره. تا اینکه…
خلاصه رمان بستر ماه
صورتش از شدت ضربات سیلی می سوخت و استخوان هایش ناله می کرد. هوشیار، کنترل از دست داده بود. وحشی شده بود و مانند شیر گرشنه به تن و بدن شکار حمله میبرد. دریا، ولی مقاومت می کرد. درد را به جان می خرید و مقابلش می ایستاد. هوشیار بی رحمانه بازوی دختر را چنگ زد و به زور کف اتاق پرتش کرد. ضربه ی آخر اما رمق از جسم نحیف دریا برد. نفسش بند رفت و برای لحظه ای، پرده ی سیاه رنگی مقابل چشمانش کشیده شد. هوشیار اما دیوانه بود. دریا غفلت می کرد، کار دست جفتشان می داد.
پنجه های دریا، با این فکر، روی فرش قدیمی و نخ نمای خانه مشت شد. به سختی حرکتی به تنش داد و زیر لب غرید: _بی شرف. هوشیار حمله برد. عربده زنان بازوی زخم دختر را گرفت و مثل جلاد بالای سرش ایستاد. دریا گیج شده بود و دنیا دور سرش چرخ می خورد. پلک هایش را تند تند باز و بسته کرد و چندین بار سرش را تکان داد. هوشیار بی اهمیت به حال و روز او، کنار پایش زانو زد و چانه اش را بین دو انگشت فشار داد: از این به بعد همینه! زبون درازی کنی و تو روی من وایستی مثل سگ کتک میخوری.
چیزی درون سینه ی دریا تکان خورد. گویا محتویات معده اش بود که می جوشید و بی اراده بالا میامد. نفس عمیقی گرفت و به زور بر خودش مسلط شد. چانه اش همچنان گیر انگشتان هوشیار بود. چشم باز کرد. تلخندی زد و آب دهانش را روی زمین پرت کرد. مقابل چشمان وحشی و بی رحم هوشیار! مردی که نفس های بودارش بیشتر از ضربات دستش کارایی داشت و ته مانده ی جان او را می گرفت. هوشیار خروش کرد. دیوانه تر از قبل مشتش را بالا برد و فریاد کشید: _دختره ی….
دانلود رمان ابهام از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ابهام، داستان زندگی دختری به ظاهر شاد است. دختری که سعی می کند باهمه مهربان باشد و انتظار دارد همه جواب مهربانی او را با خوبی بدهند. اما آدم ها متفاوتند، رفتارشان، گفتارشان و طرز فکرشان یکی نیست. مستانه داستان ما، برای اولین بار عشق به قلبش رسوخ می کند ولی بعدها سعی در فراموشی عشق دارد. اما عشق به راحتی از ذهن بیرون نمی رود. اما درست در لحظه ای که فکر می کند که نتیجه هایش برای فراموشی نتیجه داده، اتفاقی میفته که…
خلاصه رمان ابهام
صبح، صدف رو به مدرسه میرسونم و برمیگردم خونه در هفته فقط دوروز کلاس داشتم و امروز رو تعطیل بودم. میفتم به جون خونه و تمام جاها رو یه جارو برقی میکشه دلم برای معصومه میسوزه، هم کار کارخونه، هم کارا و آشپزی اون عمارت، هم نگه داری صدف کلی اذیت میشد بیچاره. آخرین تیکه فرش هال رو جارو برقی میکشم و سیم رو از پریز میکشم بیرون. یه لیوان آب سرد از یخچال برای خودم میریزم و روی یکی از صندلیهای مبل هفت نفره توی هال، که تقریبا رنگ و روش رفته بود میشینم،یادش بخیر این مبل جهیزیه معصومه بود، اون روز که جهیزیشو آورده بود طبقه بالای خونمون،
مامان چقدر خوشحال بود، چقدر خوشحال بود که تنها پسرش داره ازدواج میکنه، تمام همسایه ها رو خبر کرده بود تا جهیزیه عروسشو ببینن. چه زود گذشت، انگار دیروز بود. تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ میخوره. _بله؟ _سلام مستانه یه زحمت دارم برات. _جانم معصومه با شنیدن حرف های معصومه نگاه خستم رو به جاروبرقی میندازم کاش خودمو خسته نمی کردم، اه. _باشه. _همه چی هست هرچی خواستی درست کن. _الان کسی اونجاست؟ _نه نمیدونم شاید باشه. _واه، باشه. تیشرتمو با یه تونیک و شلوار پارچه ای عوض میکنم و شالم رو روی سرم میندازم و گوشی رو توی جیب تونیکم
میذارم و میرم سمت عمارت شاهانه و سفید رنگ… آخرین پله رم بالا میرم و در رو آروم باز میکنم. سرمو میبرم تو. تلویزیون که خاموشه لامپ ها هم خاموشه. خب خداروشکر. میرم تو و در رو میبندم. حالا که تنها بودم می تونستم یه نگاه درست حسابی به اینجا بندازم. تلویزیون و کاناپه کرم رنگ و چرم، کنارش. سمت دیگه یه دست مبل سلطنتی کرم رنگ و چند تا مجسمه بزرگ. میز ناهار خوری بزرگی که با مبلاست بود. کلی تابلو فرش که روی دیوارا نصب بود. یدست مبل زرشکی رنگ که گوشه دیگه بود و میرم سمت در آشپزخونه و به کنارش چشم میدوزم. وارد آشپزخونه میشم و با لبخند خیره میشم به…
دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود..!
رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و
خلاصه رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و خلاصه وار ورق زد و بعد آن را مقابل جانا گرفت و گفت این خوبه،همینو بخر!