دانلود رمان فرمانروای مغرور (دو جلدی) از مریم محمدی تبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد هوداد یه مرد مغرور و متفاوت ، مغرور بودن ایشون با همه آدم های مغرور فرق میکنه و متفاوت بودنش هم یه جور هیجانی… اون خواهان دختری پاک و کوچولو از سرزمین ما انسان هاست، و هیچ رمقه حاظر نیست دست بکشه ازش و براش حکم نفسش رو دار جوری که حد و وصفی نداره. هوداد در تلاش تا اون رو از خطراتی که از جانب مردمان سرزمینش دور نگه داره، تا به سن قانونی برسه و رسمی ببرش پیش خودش اما این وسط اتفاق هایی میوفته که باعث میشه سریع تر از موعد مقرر شده ببرش پیش خودش و…
خلاصه رمان فرمانروای مغرور
ماشین رو روشن کردم از پارکینگ در اومدم که گوشیم زنگ خورد، انگشتم رو روی صفحه گوشیم کشیدم تماس رو وصل کردم، استیفن: سلام هوداد دوتا مرد داخل خونه هستن و… داد زدم: چی؟ استیفن: خودتو برسون، دیمن بدو برو رو پشت بوم فرار نکنه تلفن رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم… هوداد:دو مرد کی میتوننن باشن ؟؟؟ کی جرعت کرده پا داخل ملک من بزاره؟؟ پامو رو گاز بیشتر فشار دادم، ماشین رو پشت عمارتم پارک کردم، کتم رو در اوردم انداختم داخل ماشین، در ماشین بستم و آروم از رو دیوار پریدم داخل حیاط، از بین درخت ها گذشتم و از در داخلی راهرو وارد شدم.
دیمن و استیفن پشت به من ایستاده بودن، آروم زمزمه کردم: منم. دیمن: داخل اتاق هانا هست، قدم هامو آهسته تر کردم. پشت در اتاق هانا ایستادم، صدای خنده بلند هانا و غوغا میومد، بین صداها صدای کلفت مردونه ای هم میومد که میگفت: جوووووون چه دختری… بدون معطلی با لگد زدم تو در، اینقدر ضربه پر قدرت بود که در از جاش در اومد و افتاد، هوداد: دیمن پنجره ها با تو. نگاهم رو داخل اتاق چرخوندم، هانا عادی نگاهم می کرد و غوغا، چشماش کم مونده بود بیوفته بیرون، انگشت اشارم رو گذاشتم رو بینیم به نشانه سکوت، حموم و رو چک کردم کسی نبود، برگشتم داخل اتاق پشت به
هانا و غوغا ایستادم و گفتم : چه شکلی بود؟ هانا: داداش معلوم شما چتونه ،در اتاقم رو خورد کردین الان هم برای من پشتت کردی سمتم !! دیمن: اون مرد کی بود تو اتاقت هان؟؟ باهاش خوش و بش هم می کردین؟؟ صدای خندتون خونه رو برداشته. هانا: کسی اینجا نیست توهم زدی ها. هوداد: (با داد) هانا نیشت ببند، خودم صداش رو شنیدم. دیمن: شنیدم که گفت جونننن چه دختری، یالا بگو کی بود؟؟؟ غوغا تو یه لحظه دلش رو گرفت و افتاد زمین و بلند بلند قهقهه میزد، اینقدر خندید که اشک از چشماش سرآزیر شد، با لگد زدم رو ساق پاش که جیغ کشید بین خنده و داخل خودش جمع شد…
دانلود رمان افسونگر از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد… افسونگرش کردند.
خلاصه رمان افسونگر
آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره … من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره … صدای داد بلند شد: امیلی … مُردی؟ -سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم … خدایا از این خونه متنفرم… همه جاش پر از سوسک و کثافته …
هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد: امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم … -می دونستم راست می گه … در این مورد دروغ تو کارش نبود … سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی … لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون…
دانلود رمان هوس و گرما از مهلا علی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی پسر به اسم آرتاس که با احساسات دخترا بازی میکنه و اونا رو سرکار میذاره. یه روزی با دختری برخورد میکنه که….
خلاصه رمان هوس و گرما
بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام، منو رویا و مرال رفتیم بخوابیم. من تو اتاق مرال می خوابیدم. چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم. لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم. مرال که به ۳ ثانیه نکشید خروپفش شروع شد. ولی من دیر خوابم برد. همش به حرف آرتا فکر می کردم. یعنی راست می گفت؟ چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت. به هرحال این تجربش زیاد بود. چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود. داشت کم کم ذهنم منحرف میشد می رفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود. عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم. ساعت یک بعد از ظهر بود. مرالو تکون دادم. خوابالود گفت: هوم؟ _بیدار شو دیگه. چقد می خوابی؟ _خواهش میکنم اذیت نکن وستا. خوابم میاد. یکم نگاش کردم. بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بود معلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده. دلم براش سوخت. رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود. خدمتکارای اضافه هم رفته بودن. مامان مرالم اومده بود. باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم. رویا هم هنوز خواب بود. بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود. _ساعت خواب خانم.
_هنوزم خوابم میاد وستا. از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا. کوه که نکندی. من دیگه باید برم. _کجا؟ بودی حالا. _نه مامان گفته زودتر بیا. الانم که ساعت دو شده. خیلی دیره. _باشه برو. _یه وقت بیشتر طارف نکنیا. خجالت داره مثلا مهمونتم. در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت: گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی. _لیاقت نداری. _راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟ _آره حتما. تو که میدونی من دیوونه ی این کارم. کی برنامه ریزی کردین؟ کی کیا هستن؟ دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد…
دانلود رمان دریچه از هانیه وطن خواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره زندگی محیاست. دختری که در گذشته همراه با ماهور پسرداییش مرتکب خطایی جبران ناپذیر میشن که در این بین ماهور مجازات میشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها این دو میخوان جدای از نگاه سنگینی که همیشه گریبان گیرشون بوده زندگیشون رو بسازن…
خلاصه رمان دریچه
مراسم عروسی که فرداشب قرار بود در این تالار برگزار شود وسواس بیشتری را نیاز داشت. آنقدر که رامین بی خیال هم، به جوش و خروش افتاده بود. زبان تند و تیز و رک گوی عروس خانم ما را حسابی به هل و ولا انداخته بود که نکند چیزی کم و کسر باشد و این خانم بیاید با آن اخلاق به قول رامین چیز مرغیش آبرو و حیثیت چندین و چند سالمان را خدشه دار کند. این مراسم بار مضاعفِ اعصاب خردی این چند روز گذشته بود. چند روزی که دائم فشار خون شمسی جان را مورد نوسان قرار می داد و طغیان های محمدجادخان را مثل یک سریال آبکی ادامه دار می کرد.
در این چند روز روانم کمی به هم ریخته بود. مهراوه و ماهان که خود را راحت کنار کشیده بودند و سعی کرده بودند استثنایی برای عادت هر روز آمدن به خانه ما قائل شوند. مهربان هم که می آمد و کمی می ماند و بعد ناراحتی و غصه خوردن مامان برای شمسی جان را که می دید، زود می رفت. دلم گرفته بود. بعد از آن بیماری سخت حالا که می شد خوش گذراند این بند و بساط را داشتیم. تا بوده و بوده همین بوده است. این دو خانواده به هم وصل بوده اند. در شادی ها و غصه ها هم محکم تر. حالا این بحران داشت دیگر زیادی شورش در می آمد.
چشم های خسته ام را کمی ماساژ دادم و خواستم از تالاری که برق می زد از تمیزی، بیرون بروم که صدای جر و بحث دو نفر نگاهم را به سمت راهروی پشتی تالار انداخت. قدمی سمت راهرو برداشتم. صدای دو مرد از آن فاصله آشنا بود. نزدیک تر که شدم بیشتر به وخامت اوضاع پی بردم. این هم یکی دیگر از بحران ها. همیشه این مرد برای خانواده مایه دردرسر بوده است. از پیچ راهرو گذشتم و به آن دو که شاخ و شانه برای هم می کشیدند، نگاهی انداختم. صدای درسر انداخته برادر سما که دقیق یادم نیست اسمش صادق بود یا صالح کمی مضطربم می کرد…
دانلود رمان هاوام از زهرا بهاروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر قصه من، خودِ گمشده اش را از لا به لای اتفاقاتی تلخه پیدا میکند! خودش را برمی دارد و می دود در میدان زندگی برای قوی شدن، تا از ضعفی دوازده ساله فاصله بگیرد و برخیزد! در این بین اتفاقاتی که رخ میدهد مسیر زندگی اش را تغییر میدهند! مسیری که در آن، جز خدا یاوری ندارد!
خلاصه رمان هاوام
نگاهم را در کافه نسبتا خلوت که تمام دکورش آبی و سفید بود چرخاندم. ساعت هفت و نیم بود و تا از بیمارستان به اینجا برسم، چهل دقیقه طول کشیده بود. حداقل خوبی اش این بود که می دانستم او هم مثل من همیشه زمان بندی اش مشکل دارد و احتمال ده دقیقه بیشتر نیست که رسیده. پشت میزی درست در نزدیکی کتابخانه نشسته بود، کتابخانه ی چوبی و سفید رنگی که داخل دیوار تعبیه شده بود و یک دیوار را کاملا در بر می گرفت. به سمتش رفتم، به کنار میز مربع شکل و سفید که رسیدم، با صدای پایم سرش را از داخل گوشی اش بیرون آورد.
با دیدنم لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد. خیره به چشمان آشنا و آبی رنگش گفتم: – پارسال دوست، امسال که آشنا هم نه! یکدیگر را که در حصار گرفتیم، همان طور که کف دستش را بین دوتا کتفم گذاشته بود جواب داد: به جان ایلدا از آخرای شهریور به این ور، وقت سر خاروندن هم نداشتم! از حصار هم جدا شدیم و حینی که روی صندلی می نشستیم، با لحنی که یعنی خیالت تخت دلخور نیستم، گفتم: می دونم چشم قشنگ! لبخندی زد و با اشاره به ساعت مچی اش، با خنده گفت: یعنی من و تو ترکوندیم توی سر وقت رسیدن! دستی به مقنعه مشکی
رنگم کشیدم و با لبخندی که حاصل دیدنش بعد از چند هفته بود جوابش را دادم: باور کن از بیمارستان میام. نگاه کن حتی نتونستم یه لباس درست و حسابی بپوشم! با انگشت اشاره اش به سرتاپایم، که حال نصفش پشت میز پنهان بود اشاره ای کرد و گفت: تو همیشه خوشتیپی، حتی اگه گونی بپوشی! نگاهم را از شال بلند و خاکستری رنگش، به مانتوی آبی تیره اش دادم که از کمر با مکش جمع شده بود و آستین هایش هم از آرنج به پایین مدل عروسکی بود و دور مچش کش می خورد. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: مانتوتون رو با چشماتون ست کردین خانوم؟
دانلود رمان گیسو کمند (دو جلدی) از نگین حبیبی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کمند دختری از باند عتیقه کالفرنیا ماموریت میگیره وارد باند عتیقه تهران بشه و توجه و علاقه رییس باند،دان،رو جذب کنه..اما این فرد بویی از احساس نبرده و برای کمند که اولین ماموریت و معمولا سوتی میده کار خیلی سختیه… در این بین هم مشکلاتی برای پیش میاد و ماجراهای جالبی براش اتفاق میوفته.
خلاصه رمان گیسو کمند
در صندوقو بالا زدن… نگاهی به مجسمه های عتیقه انداختم… طبق آموزش هایی که مادام داده بود باید اصم باشمه… کلاه کاپمو جابه جا کردم و لبخند بدجنسی زدمو گفتم: .OK- نگاهی به دستیار بغل دسمتم انداختم وعقب رفتم… دنیل چمدون هارو به کمک بقیه افراد از توی ماشین های خودمون گذاشت و به سمتم اومد: _پولا رو بدم؟ سرمو تکون دادمو به سمت ماشین رفتم… یکی از همون بادیگاردا درو برام باز کرد و من پامو روی بدنه شاستی بلند گذاشتم و روی صندلی نشستم… درو بستم…
تی شرتمو مرتب کردم که دنی کنارم نشست و علامت حرکت داد… به ساختمون اصلی رسیدیم و خیلی مخفیانه وارد پارکینگ شدیم… دوباره درو برام باز کردن… واقعا از هیکلشون با کت و شلوار مشکی و اون سرهای تراشیده و عینک آفتابیشون می ترسیدم! سعی کردم ظاهرمو حفظ کنم و وارد ساختمون شدم… آخیش… چه هوای خنکی… به سمت اتاقم رفتم که دنی گفت: -اگه مادام سراغتو گرفت؟ _صدام کن. درو بازکردم و وارد شدم… کلاه و جلیقه مو برداشتم و روی تخت مشکی و قرمزم انداختم…
وارد بالکن شدم… دست به سینه به سواحل کالیفرنیا و زن و مردایی که با اون حالت باهم والیبال بازی می کردن یا کارای دیگه! نگاه کردم… دیگه برام عادی بود… پوفی کشیدمو وارد اتاق شدم… دراتاق تقه ای خورد… _بیا تو. دنی اومد… برگشتم و به تیپ تابستونیش خیره شدم… موهای بور و چشمهای آبی… یکی از همین اروپاییا که وارد باند مادام شده بود… البته قبل از من اینجا بود.. دنی -مادام… _الان میام. سر تکون داد و رفت… یه تاپ قرمز پوشیدم با شلوار جین مدل پاره پاره. موهامو دم اسبی بالا سرم بستم…
دانلود رمان شراره ی عشق از پریسا بیات با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری که برخلاف خانواده اش، علاقهای به زندگی در غربت ندارد. او چند سال در فرانسه زندگی میکند، اما سرانجام چمداناش را میبندد و به ایران برمیگردد. او میخواهد با مادربزرگاش در خانهای که تنها دارایی پدرش در ایران است، زندگی کند. از طرفی ماجرای دختری را هم میشنویم که او هم پس از پنج سال به ایران برگشته و متوجه میشود مادربزرگش ناپدید شده است. او که ظاهرا برای فروش خانهی پدری به ایران برگشته…
خلاصه رمان کنج بهشت
ساعتی بعد صبحانه خورده و دوش گرفته روی تخت قدیمی مهرشاد که حالا اتاقش به اتاق مهمان تبدیل شده بود، دراز کشیده و فکر می کردم اول چه کار کنم. آذر جون با مهربانی صورتم را بوسیده بود و ازم پرسیده بود برای ناهار چی دوست دارم؟ عمو اسماعیل هم با روی باز استقبالم کرده و دنبالم تا فرودگاه آمده بود. اما من دلتنگ خانه ی خودمان بودم. نمی شد به آن سرعت به آنجا بروم باید اول بی بی را راضی می کردم. می دانستم خانه کوچکی اجاره کرده و مجید پسرش کمکش کرده تا پول رهن خانه اش جور شود.
بابا هم کمکش کرده بود. از داشتن یک چاردیواری پنجاه متری در دلش قند آب می شد. دوست نداشت سر بار دختر و پسرش باشد. فکر کردم بعد از عمری زحمت کشیدن در خانه مردم هنوز نتوانسته بود یک خانه نقلی برای خودش بخرد. موبایلم را از جیب کوچک کیفم بیرون آوردم و دنبال شماره مرجان گشتم. خط موبایلم تنها چیزی بود که زورم رسیده بود نگهش دارم و شهلا نتوانسته بود بفروشدش… ماه آخر خانه مان مثل بازارشام شده بود، شلوغ و درهم برهم و پر رفت و آمد…
غریبه هایی که می آمدند تا وسایل حراجی را ببینند و با چرب زبانی و هزار اداواصول تخفیف بگیرند و غنیمتی به چنگ آورند. البته که شهلا هر چه در توان داشت کرد تا بابا خانه را هم بفروشد اما بابا مقاومت کرد. به نام های درون لیست موبایلم نگاه کردم روی هر کدام مکث می کردم تا یادم بیاید سارا کیست؟ و کدام رومینا؟ خانم عدلی معلم خصوصی زبانم که وقتی می خندید اشک از چشمان اش راه می افتاد و آقای فرهودی که قرار بود برای آموزش دف به خانه مان بیاید، اما شهلا نگذاشت…
دانلود رمان باوان از رویا نیکپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشتهای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی میگیره. حالا اون دختر حس میکنه هیچ کدوم از چیزایی که از گذشته ش براش تعریف میکنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس… یه نامه که از خودِ گذشته ش لای کتاب مورد علاقه ش پیدا میکنه! یه حس عمیق…
خلاصه رمان باوان
لج کرده بودم انگار. دلم اون الوند مهربون دیشب رو می خواست. منی که مهربونیش رو دیده بودم انگار دیگه نمی خواستم باهام این رفتار رو داشته باشه. ابرویی بالا انداختم و در حالی که دستم رو تکیه زمین کرده بودم تا بلند شم گفتم: – نه، خودم می تونم آقای فروتن. از کمک های شما هم خیلی ممنون. تمسخر نگاهش تبدیل به تعجب شد و بعد هم خنده. آروم خندید. انتظار نداشت این طور رسمی باهاش حرف بزنم و من بدتر لج کرده بودم. سعی می کردم بلند شم اما دردی که با هر فشار توی دستم می پیچید نمی گذاشت حرکت کنم.
الوند با همون لبخند روی لبش به تلاش هام برای بلند شدن نگاه می کرد. فشاری به دستم دادم که درد و سوزش شدید تر از قبل توش پیچید و باعث شد چشم هام سیاهی بره. زیر لب آخ آرومی گفتم که الوند سریع، بدون توجه به من بازوم رو گرفت و از جا بلندم کرد. مقاومت نکردم چون به شدت درد داشتم. الوند من رو روی تخت گذاشت و بدون این که منتظر حرفی از جانب من یا بقیه باشه سریع بیرون رفت. عسل و سپند دنبالش رفتن اما بیبی از جا بلند شد و به سمتم اومد.
زیر لب غر می زد و درباره این که سپنتا چجوری روح و روانم رو به هم ریخته که انقدر حالم بد شده می گفت. حرف هاش رو نمی فهمیدم. هیچی نمی فهمیدم. گنگ بودم. روی تخت نشست و من هم سرم رو روی پاهاش گذاشتم. دستش رو توی موهای به هم ریخته ام فرو کرد و آروم نوازششون کرد. – آخه چرا حواست به خودت نیست مادر؟ نمیگی یه بی بی دارم این حالمو می بینه سکته می کنه؟. لبخند بی جونی زدم و چیزی شبیه خدا نکنه زیر لب زمزمه کردم. چشم هام رو بستم. بی بی همون طور با موهام بازی می کرد…
دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی بازی های عجیب دارد. عده ای در فکر سود و منفعت خود وعده ای قربانی این سود ومنفعت زیاده خواهی هایی که زندگی هایی را بر هم میریزد. آدم های قصه ما، قربانی زیاده خواهی می شوند و حالا دختری، پس از سال ها دنبال قربانی اصلی این زیاده خواهی می گردد یک گمشده مصمم در پیدا کردنش پیدا کردن کسی که از او فقط یک اسم به یادگار دارد یک دفتر خاطرات دراین بین شاهد حوادث و اتفاقاتی هست که بر آن قربانی گذشته و همچنین اتفاقاتی که برای خودش رخ می دهد…
خلاصه رمان ناخواسته
از خونه ویلایی روبرو، چند تا دختر و پسر جوون در حال خداحافظی کردن بودن و قصد داشتن سوار ماشین هاشون بشن. ماشین یکیشون همونی بود که من عاشقش بودم، چقدر دلم می خواست وقتی کنکورمو دادم، بابا برام یه ماشین بخره، حاضر بودم بابا بهم اون ماشینو بده و بگه برو پی زندگی خودت… زل زده بودم به ماشینه که انگار یکی دست برام تکون می داد، دقیق شدم و متوجه شدم یکی از همون پسرا با خنده زشتش داشت این کارو انجام می داد، چقدر چشمش تلسکوپی بود که منو از طبقه بیستم دید، پوف بعضی از اینا رو فقط خدا میشناسه.راهمو به سمت یکی از صندلی های
تراس کج میکنم و میشینم و با لبخند به جلد دفتر خیره میشم و بازش میکنم، صفحه اول رو قبلا خونده بودم، به صفحه دوم میرم و نگاهمو به دست خط زیبا مادرم میدوزم. ((_ آخه دختره خیره سر، دلت به حال من نمی سوزه، دلت به حال خواهر برادرای کوچیکت نمی سوزه، واسه مامانت که میسوزه هااان؟! با کشیدن داد، کنار بخاری قدیمی خونه میشینه و دستاشو به سرش میکوبه، بچه ها یک گوشه چمباتمه زده بودن. _ آقا جمال ول کن بچمو، اعصاب خودتم خرد نکن. _ چی میگی زنیکه؟ چهار ماهه اجاره خونه رو ندادم، خرج شکم این توله سگا، خرج این زندگی کوفتی… مامان با چشم های
نگرانش به من خیره میشه و معلوم بود آرزو داره من بگم باشه. _ من راضی نمیشم، این یادگاریه نمیگذرم ازش! _بدرک که نمی گذری دختره ی چشم سفید، گمشو تو اتاقت احمق. اعصابم بهم ریخته بود، می تونستم بدتر از اینا جوابشو بدم، اما جلوی زبونمو گرفتم، با نگاهی غضبناک به مامان، راهمو به سمت تنها اتاق خونه کج میکنم. کنار لحاف و تشک ها که روی هم انباشه شده شده بودن، میشینم و به حرف های جمال فکر میکنم.
یعنی من سنگدلم؟؟؟ نه منم دلم میسوزه، ولی نمی خوام اونو از دست بدم، برام عزیزه، شاید آدم نباشه، ولی یادگار عزیز ترین فرد زندگیمه که بهم بخشیده.)) چشمام خسته شده بودن…