دانلود رمان شروق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختریه ک قد خیلیییی کوتاهی داره. عاشق یه پسری میشه که حامله میشه. بعد برای کمک میره پیشه دایی اردوان که اسمش ادیب کاتب و…
خلاصه رمان شروق
فریده بالشت بغلیشو برداشت… یعنی شهرام و ادیب اینجا می خوابن؟ به تشک ها که ردیفی کنار هم انداخته شده بود نگاه کردم. یعنی چی؟! صنم هم روی تشکش دراز کشید و خوابید. برای اینا مهم نیست کی کجا بخوابه؟! شهرام گوشیشو به شارژ زد و گفت: -بچه ها good night و رفت بین صنم و فریده خوابید. اینطوری که پتو روی سرش کشید و صاف انکارد شده خوابید. ادیب – یه چای بزنیم؟ فریده چای می خوای؟ فریده نه نوش شب بخیر. فریده پشت به شهرام کرد و خوابید، یکه خورده با صدای آروم گفتم: همه اینجا اینطوری بغل هم می خوابید؟ ادیب به جمع نگاه کرد و گفت: آره دیگه،
پایین که کسی خوابش نمی بره، صدای عرفانو که می شنوی، بیرونم که الان سرده همه الان با پتوییم، دیگه جایی نیست. دوباره به جمع نگاه کردم – پس من اونجا می خوابم. به جلوی دستشویی اشاره کردم که با بقیه فاصله داشت. ادیب یه آن سکوت کرد و بعد گفت نه چرا تو اونجا بخوابی؟ تشک آخرو کشید به همون سمتی که اشاره کرده بودم و گفت: این جای من، تو پیش فریده بخواب حله؟ -ببخشید آقا ادیب، خیلی اذیتت کردم. ادیب لبشو به دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و گفت: نه نه، بریم توی تراس بچه ها با صدای حرف بیدار نشن، یه پتو هم بردار سردت نشه. چرا اردوان به این دایی نرفته؟!
ادیب حداقل که خوب بلد بود حرمت مهمون نگه داره به تراس رفتیم و ادیب چای آورد و روی میز گذاشت. پشت میز نشستم و ادیب ایستاده بود. انگار منتظر بود ببینه نشستن روی اون نیمکت که از صندلی سخت بود چون پشتی داشت نه جای پا، برام امکان پذیره یا نه، وقتی نشستم رفت روی صندلی روبروم نشست و استکان چای رو مقابلم گذاشت و گفت: – سرتاپا گوشم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دوست نداشتم اینطوری با شما آشنا بشم، اردوان همیشه می گفت داییم شبیه غول چراغ جادوئه و همه چی توی کوله بار زندگیش هست. ادیب پوزخندی زد و گفت: نه خانم شایعه است، اون نقل منفعت خودش بوده…
دانلود رمان نامزدبازی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) از جولیا کوین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پنهلوپه دختر مو قرمز و سادهای است که هیچ وقت در جشنها دیده نمیشود. از طرفی سالهاست که عاشق کولین است! جذابترین پسر لندن! کسی که پنهلوپه برایش مثل خواهرش است. تا اینکه روزی…
خلاصه رمان نامزدبازی با آقای بریجرتو
کولین بریجرتون درحالی که جرعه ای نوشیدنی اش را مینوشید، فکر کرد برگشتن به انگلیس خوب بود. عجیب بود همانقدر که دوست داشت به خانه بگردد که دوست داشت از آن دور شود. چند ماه دیگر، حداکثر شش ماه دیگر، برای دوباره رفتن بی تاب می شود اما برای الان، انگلیس در ماه آپریل کاملا عالی بود. -خوبه. مگه نه؟ کولین سرش را بالا برد. برادرش آنتونی به جلوی میز ماهونی اش تکیه داد بود و با لیوان برندی اش به او اشاره می کرد. کولین سرش را تکان داد: تا وقتی که برنگشتم نفهمیده بودم که چقدر عالیه. اوزو هم جذابیت های خودش رو داره…
لیوانش را بالا برد: اما این خود بهشته… آنتونی لبخند خشکی زد: و این بار چقدر میخوای بمونی؟کولین به طرف پنجره رفت و وانمود کرد بیرون را نگاه می کند. برادر بزرگترش تلاشی برای پوشاندن بی صبری اش نسبت به سفر دوستی او نمی کرد. گاهی اوقات نامه دادن به خانه سخت بود و به نظرش خانواده اش اغلب اوقات باید یکی دو ماهی باید صبر کنند تا خبری از او بگیرند. و با اینکه می دانست نمی خواست جای آن ها باشد اینکه ندانی یکی از عزیزانت مرده است یا زنده و مدام منتظر باشی قاصدی در را بزند، اما این موضوع برای اینکه او را در
انگلیس نگه دارد، کافی نبود. هرچند وقت یکبار باید دور میشد. نمی توانست توضیحش بدهد. باید از تُن که فکر می کرد او فقط یک ولگرد جذاب است نه چیز دیگری، از انگلستانی که پسران جوانتر را تشویق می کرد تا در ارتش و یا حوزه روحانیت که هیچ کدام به روحیه او نمی خورد، فعالیت کنند، دور میشد. حتی از خانوادهاش که بیچون و چرا او را دوست داشتند اما اصلا نمی دانستند که واقعاً چه می خواهد و با اینکه در عمق وجودش کاری وجود داشت که باید بکند هم باید دور میشد. برادر بزرگترش آنتونی مقام وایکنت را داشت که به همراهش…
دانلود رمان هم قفس از ساناز فرجی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صندوق پست خانه اش با نامه هایی برخورد می کند که برای او جالب است او کم کم عاشق نویسند نامه ها می شود. در هر جا می تواند دنبال نشانی از او می گردد. هیوا درتحقیقاتی که می کند می فهمد نام آن پسر افشین است که عاشق دختری به نامه ستاره بود و این عشق او را تا اوج می رسانده ولی روزی می فهمد که ستاره به او خیانت کرده و از همه زنان متنفر می شود. هیوا که دانشجوی پزشکی بوده روزی با بیماری مواجه می شود که پدر افشین است. هیوا طرح دوستی با خواهر افشین را می ریزد و قصد برقراری ارتباط با افشین را دارد ولی…
خلاصه رمان هم قفس
چند ساعتی همون طوری توی ماشین نشستم و بعدش بی هدف ماشین رو روشن کردم و از این خیابون به اون خیابون رفتم. فکرم خیلی مشغول بود. اتفاقی بود که افتاده بود و من نمی تونستم جلوشو بگیرم. شب بود که با خودم کنار اومدم و این قضیه رو برای خودم حل کردم. به جای خالی مهرداد نگاه کردم، دو تا ساندویچ دست نخورده روی صندلی مونده بود. ناراحت شدم. نباید این جوری بهش می گفتم که تنهام بذاره. خیال می کرد با بودنش می تونه بهم آرامش بده. کارم اصلا درست نبود، رفتم در خونه شون. ساعت نه و نیم بود. زنگ در رو زدم. پدرش اف اف رو برداشت: _سلام، معذرت
می خوام مزاحم شدم مهرداد خونه اس؟ _شما؟ _من افشینم، هم کلاسیش. _تشریف بیارید تو. در باز شد. رفتم تو، لحن صدای آقای بردبار یه جوری بود که انگار می خواست دزد بگیره. حیاط نسبتا بزرگی بود که نمای یه ساختمون قدیمی توش بود، از پله ها رفتم بالا که دیدم آقای بردبار جلوی در ورودی ایستاده. تا به حال پدر مهرداد رو ندیده بودم. سن نسبتا زیادی داشت. خیلی مرموزانه نگاهم می کرد. دعوتم کرد توی اتاق پذیرایی و خودش درست روبروم نشست، رفتارش به نظرم عجیب بود. _شما گفتید هم کلاسی مهرداد هستید؟ _بله، خودش خونه نیست؟ _چرا، خونه اس، نگفته بود امشب مهمون داره!
_من قرار نبود مزاحم بشم، حقیقتش اومدم تا با مهرداد شام بریم بیرون، البته با اجازه شما. _شام، فکر نمی کنید برای شام خیلی دیر باشه؟ لبخند گنگی زدم. اصلا نمی فهمیدم این سوال ها برای چیه! پدر مهرداد طوری حرف می زدکه انگار می خواد مچ منو رو بگیره. خیره شده بود تو چشمام و سوال می کرد. انگار می خواست با نگاهش به راست و دروغ بودن حرف هام پی ببره. منم درست مثل یه برده مسخ شده فقط جوابش رو می دادم. ناخودآگاه مواظب حرف زدنم بودم، می ترسیدم یه چیزی بگم که از کوره در بره. رفتارش نشون می داد که منتظر همچین خبریه! _از سر و وضعت پیداست آدم حسابی هستی…
دانلود رمان فرصتی دیگر از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری است که از دارایی دنیا یک مادر دارد! زلزله ای رخ می دهد. او داخل آسانسور است. صدای یک آشنا او را فرا می خواند…
خلاصه رمان فرصتی دیگر
انگار چیزی تکان خورد، شاید هم نخورد! ولی بهانه ای شد تا چشمانش را بگشاید و حجم عظیم تاریکی را یک جا به کام خسته ی خود بکشد تاریکی شدیدی از جنس همان تاریکی، تاریکی که در پس زمینه های ذهنش جا خوش کرده بود و تا ابدیت همراهی اش می نمود، همان پس زمینه هایی که هیچ وقت پس زمینه نشده بودند و همیشه بولد خورده و بر رنگ در لا به لای حس و فکرش جا خوش کرده بودند در گوشه ی کج شده ی آسانسور، سر بر دیوار نهاده و با زانوانی که تا شکم خم شده بودند جا مانده بود، چه صحنه آشنایی! دخترکی چهار ساله و شاید هم پنج ساله، در کنج دورترین دیوار ممکن،
دورترین نقطه به در، دورترین نقطه به پنجره، کز کرده سرش بر روی زانویش بوده و قادر نیست روشنایی را دوباره به اتاق کوچکشان برگرداند و خورشید ظالمانه خود را از وجود او مخفی کرده است دستان کوچک دختر، قد یک متری او قادر به رسیدن به کلید نیست دستش کوتاه از روشن کردن تنها لامپ موجود در فراستی دیگر وسط اتاق است و چون بسیاری از مواقع دیگر، فراموش شده است می ترسد، می ترسد حتی از همان بالش تکیه داده شده بر کنار دیوار دم دستش می ترسد در روستایی سفید است با گل هایی ریز قرمز، اما حالا سیاه است هم خودش، هم گلش و هم بالش لم داده بر دیوار نیز ترسناک است.
سایه ی سیاهی هست که در فکر کوچک دخترک می تواند او را بخورد.. درسته چشمانش را می بندد و سرش را که روی زانوان کوچکش قرار دارد سفت تر بر روی زانویش می فشارد نخواهد گشود، آن دو دریچه کوچک زیبا را که همه به داشتن آن غبطه می خورند نخواهد گشود تا نور دوباره برگردد، تا تنها امید زندگی اش برگردد یک دوست دارد، تنها یک دوست اعروسک مو فرفری قهوه ای رنگی که برایش بهترین و با وفاترین همراه دنیاست آن را نیز به آغوش کوچکش می فشارد، حتمی او نیز می ترسد، چه خوب که تنها نیست در تاریکی هزار صدا می شنود صداهایی که احاطه اش کرده اند…
دانلود رمان بی گناه و شوالیه از سام کرسکنت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وایپر ملقب به آدم شریر و بد نهاد، یه کابوس، و مرگ برای استخدام شدن بوده. اون به خاطر کشتار های سریعش شناخته شده ست، بنابراین وقتی یه مبلغ هفت رقمی برای ضربه جدیدی بهش پیشنهاد میشه تعجب نمیکنه. اون باید سریع پیداش کنه و همه چیز رو از بین ببره. وقتی علامت گذاری اون برای کُشتن معلوم میشه که یه دختر بچه بیست ساله معصوم با چشم های آبی بزرگه، اون نباید به یکی از این چیزها اهمیت بده، ولی اون این کار رو میکنه. وایپر میخواد اون دختر رو واسه خودش نگه داره. پدر ناتنی پِپر مادرش رو کشته و از اون زمان به بعد پپر در حال فرار کردن بوده.
خلاصه رمان بی گناه و شوالیه
رئیس پرسید: تو فکر میکنی میتونی از پسش بر بیای؟ وایپر به اون طرف پارکینگ خیره شد. امروز خیلی از مشتری و کاسب ها مشغول گشت و گذار و بی هدف گشتن بودن و زندگی رقت انگیز خودشون رو ادامه می دادن و معتقد بودن که اون ها مهمترین چیز توی جهان هستن. هیچ یک از اونها تصور نمی کردن که یکی از کشنده ترین قاتلان جهان در میان اونها باشه. وایپر بخشی از یه گروه نخبه آدم کش های سفارشی بود. اون به خاطر پول می کشت. هر کسی بالاترین جایزه رو ارائه بده، اون این جایزه رو می گرفت.
اون هیچوقت سوالی نمی پرسید، و هیچوقت هم به افرادی که کشته بود اهمیت نمی داد. این واسه اون شغلی بود، کاری که توش مهارت داشت. _چرا نتونم از عهده اش بر بیام؟ یه عکس از اون دختر برام بفرست و بقیه کارها رو میکنم. _اون باید به دلایل طبیعی بمیره. وایپر خرناسی کشید و هوا را با خشم و تمسخر از دماغش بیرون داد. _مشکلی نیست. اون یه ماه فرصت داشت تا زنی رو پیدا کنه و به زندگیش پایان بده. خیلی آسونه. اون راه های زیادی برای کشتن یه زن داشت و این یکی هم تفاوتی نخواهد داشت.
_پول رو واسم واریز کن، در صورو نیاز بیشتر باهات تماس می گیرم. وایپر وقتی به سمت ماشینش حرکت کرد سوت میزد. مواد غذایی رو با یه صدای تالاپ توی صندوق عقب گذاشت، پشت فرامان نشست و منتظر موند. عکس اون دختر توی موبایلش فرستاده شد و اون به دختر مورد نظر خیره شد. اون نمی تونست پانزده سال سن بیشتر داشته باشه اما طبق اون چه که رئیس بهش گفته بود، اون تقریبا بیست و یک ساله بود و نزدیک به شش ماه بود که فرار می کرد، عجیبه…
دانلود رمان بازگردانده شده (جلد دوم) از جیمن ایو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونها همشون مرتکب یه اشتباه بزرگ شدن. اشتباهی که باید بخاطرش تاوان سنگینی پس بدن! در طی ده سال گذشته، با من مثل یه قربانی رفتار شد. یه قربانی برای گرگینههای گروهم… یه قربانی برای جفت واقعیم کسی که به بیرحمانه ترین شکل ممکن منو از خودش طرد کرد. و یه قربانی برای سایهی وحشی کسی که برای رسیدن به اهدافش، از من سواستفاده کرد. یا شاید… واقعا سایه با من همچین کاری کرده؟ سایه… مردی که پر از راز و معماست و هرگز حاضر نمیشه افکار و نقشههاش رو فاش کنه… اما من از یه چیز مطمئنم! تو مدتی که در کنار این مرد زندگی کردم، حسابی عوض شدم.
خلاصه رمان بازگردانده شده
من سایه رو برای به مدت نامعلوم میشناسم اما میدونم که اگه بخوام بر اساس زمانی که تو زمین سپری میشه تخمین بزنم حدودا یه ساله که از دنیای خودم دور بودم و تو این مدت هرگز ندیدم که سایه تا این حد سریع حرکت کنه… غیب شدنش تو اون لحظه اصلا عادی نبود دقیقا تو یه لحظه اینجا ایستاده بود و یه لحظه بعد، عملا محو شده بود و به جز هاله ای دود مانند، هیچ چیز دیگه ای ازش به جا نموند. اگه بخوام حدس بزنم… گمونم دودهای تیره ای که سایه کنترلشون می کرده این مرد رو با خودشون برده بودن… تا اینطوری بتونه هرچه سریعتر خودش رو به کتابخونه ی دانش برسونه
لوسین و ریس هم مثل سایه و تقریبا به همون سرعت غیبشون زده بود و من هنوز مثل برق گرفته ها، با فکی که پخش زمین شده بود به جای خالی اون سه نفر که همین یه لحظه پیش همشون اینجا ایستاده بودن نگاه می کردم. دختر فرشته منو تنها نذاشت و وقتی من لنگ لنگان به سمت کتابخونه و درگاه سرزمین سایه راه افتادم، دستش رو محکمتر دورم حلقه کرد تا پخش زمین نشم دستم رو به سمت جلو تکون دادم و گفتم. _برو برو و بهشون کمک کن من تا یه دقیقه دیگه خودم رو به کتابخونه می رسونم. -نه! جواب دختر فرشته کوتاه و قاطع بود طوری که جای هیچ بحثی باقی نمیموند.
اما با لحن سرزنشگری خطابش کردم -دختر فرشته. همونطور که سعی می کردم به قدم هام سرعت ببخشم، گفتم: -تو یه جنگجویی برو بجنگ یا هر کار دیگه ای که باید انجام بدى من فقط باعث میشم که سرعتت کند بشه. دختر فرشته خرخر آرومی سر داد و از شدت انقباض ماهیچه های شونه اش کاسته شد. گفت: ماکنار هم میمونیم! دخترا کنار هم میجنگیم! یادته؟ این حرف ها رو خودت بهم گفتی. من هرگز دوستم رو پشت سرم رها نمیکنم و بذار بهت بگم که لازم نیست نگران باشی طلسم روی درگاه سرزمین سایه فقط چند دقیقه هست که شکسته شده و تو این مدت کوتاه هیچ موجودی از اون درگاه عبور نکرده…
دانلود رمان می خواهم آیه عشقت باشم از rose_siah با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیه… دختری آرام و مهربان… دختری که برای نجات جان نامزدش که طی اتفاقی کاوه را به قتل رسانده دست به هر کاری می زند، حتی اگر آن کار جدایی از عشقش باشد… و در این راه پا به خانه ای می گذارد که هیچ شناختی از صاحبش ندارد…
خلاصه رمان می خواهم آیه عشقت باشم
حسین که با لباس راه راه طوسی مشکی وارد شد گویی ده سال پیرتر شده بود…. قدم هایش کش آمده و نتوانست جلوتر برود… صدای گریه ی مادر حسین فضای مرگ آور اتاق را پر کرده بود… سر حسین را در آغوش گرفته و شیون جگر خراشش بود که بند دلش را پاره کرد… سر حسین که بالا آمد با دیدن آیه به سوی او شتافت… قدم هایش کش آمده و نتوانست قدم از قدم بردارد… زمین که خورد حسین رو به رویش زانو زد… نگاهش تا چشمان مشکی اش بالا آمده و به موهایش نگاه کرد…
به تارهای کوچکی که در این مصیبت خاکستری شده بود… به فک محکمش… به ابروهای درهم تنیده اش… به لب های معمولی ونازکش و باز به چشمانش… می خواست نقش زیبای چهره اش در خاطرش بماند… کلامی حرف نزد… می ترسید حرف بزند و به جای حرف درد تمام این روزها از گلویش بیرون بریزد… حتی دیگر اشک نریخت.. صداها گنگ بودند… گویی فریادی مهیب گوش هایش را دریده و شنوایش را گرفته بود… مانند مرده ای متحرک به کمک دست های مادر حسین جا به جا می شد…
سپیده نزده بود و آنها مقابل چوبه ی دار ایستاده بودند… سرمای بی امان هوا و بادهای غران به گوشش سیلی میزد اما او همچنان چشمانش روی حلقه ی طناب دار قفل شده بود و گویی آن طناب ابراز احساسات خودش حس خفگی را در سلول به سلولش جریان می داد… صدای قدم هایی شل و بی حال از دور می آمد… مردی که برق دستبند دور مچش چشمانش را کور کرد… مردی که دو سرباز جوان در راه رفتن کمکش می کردند… که حتی آنها هم دلشان به حال رقت انگیزش می سوخت….
دانلود رمان تژگاه از آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری می شود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست، پسر اسکندر تیموری، پسر قاتل مادر آرام…
خلاصه رمان تژگاه
از آنجا مستقیم به کارخانه رفت تا جنس های جدید را ببیند… این همه مشغله برایش لازم بود تا کمتر به آن موضوع نحس فکر کند… آهی کشید و فردا روز ملاقات بود. مثل همین یک سال و شش ماهی که قضیه را کش داده بود، خودش هم کش آمده بود… مغزش، دست ها و پاهایش… و حتی قلبش… پس کی می توانست راحت سر روی بالشتش بگذارد و شبی بدون کابوس را بگذراند… شبی بدون جیغ های مأوا… بدون فریادهای ماهان و ناله های پدرش… گاهی فکر می کرد راجب ” آن ” مرد حق را ناحق کرده…
در واقع تمام تقصیرات را گردن او انداخته و تاوان کثافت کاری های آن زن را از او ” گرفته… اویی که آنقدر هم بی گناه نبود، گناهش بی مادر کردن خودش و خواهر و برادر بی گناهش بود… آن زن لعنتی کدام گوری بود که ببیند ماهانش زیر تیغ است و روز به روز بیشتر آب می شود… آن روز که آن بلای ویرانگر آسمانی بر سر دخترش آمد کجا بود؟ حتی برای خاکسپاری هم تشریف نحسش را نیاورده بود و خوب می دانست اگر با این معراج رو در رو شود نابود می شود… به خاک سیاه می نشیند… باید درمورد ” آن ” مرد بیشتر میفهمید…
ولی قطعا اکنون زمان مناسبش نبود… کارهای مهم تری داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد… طبق معمول با وحشت از تخت پرید و عرق ریزان به طرف سرویس رفت… باید فکری به حال شب هایش می کرد… قطعا با این کم خوابی ها از پا در می آمد و دوست نداشت بخاطر کسالت کارهایش عقب بمانند… شلوارکش را کند و به حمام رفت… باید کمی در وان دراز میکشید تا این تنش را کم کند… آب را سرد و گرم کرد و داخل وان رفت.. گرمای آب او را به رخوت برد و چشم های خسته اش روی هم لغزیدند..
دانلود رمان من زاده پاییزم از صفورا اندیشمند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پاییز دختر زیبا و جذابی که دل در گروی پسری به نام مانی دارد. اما پدرش به شدت با مانی مخالف است. با رفتن مانی به خارج شور و دیدن سرگرد خشن و متعصبی بنام امیرعلی زندگی پاییز دچار تحول می شود…
خلاصه رمان من زاده پاییزم
با ماهان چه چیزهایی که تجربه نکردم و چه کارهایی که انجام ندادم. ماهان اوج شور و نشاط بود. آخر شیطنت و تجربه های جدید .من چشم و گوش بسته، من دست از پا خطا نکرده، من پاستوریزه و مثبت چقدر با او بودن برایم لذت بخش و پر از هیجان بود. و همه ی این ها بدور از چشم پدرم بود. با نقشه ها و موقعیت هایی که مارال برایم ایجاد می کرد. گروه دوستی چهارنفره ی ما هر روز بیشتر از قبل صمیمی میشد و به پختگی و کمال می رسید.ما با هم بزرگ می شدیم. با هم تجربه می کردیم.با هم ناراحت میشدیم و شاد بودیم. همدیگر را درک می کردیم و پشت هم بودیم. ماهان پای تمام پسرهای
محله را از زندگیم قطع کرده بود و بجز مانی که به او اعتماد کامل داشت، هیچ کس حتی جرئت نداشت به من و مارال نگاه کند. البته برای من که بهتر بود. ماهان به جای تمام آدم هایی که می توانستند دوستم باشند برای من مایه می گذاشت. وقت صرف می کرد. انرژی می گذاشت .درکم می کرد .با من وقت می گذراند و به من حس خوبی می داد. او یک دوست به تمام معنا بود. هرچه می گذشت و ما هر چه بزرگتر می شدیم این دوستی عمیق تر می شد. گروهی به سینما می رفتیم خرید می کردیم .تفریح و گردش داشتیم. حتی با هم درس می خواندیم . و در تمام این ها خانواده ام از حضور ماهان در
گروه ما بی خبر بود . ماهان تمام سعی اش را می کرد که دوستی و گردش های همیشگی ما به درسم لطمه وارد نکند . به شدت از مخالفت های پدرم می ترسید. از اینکه افت در درسهایم پدرم رامشکوک کند موقع امتحانات تمام برنامه ها تعطیل میشد حتی دیدارها کمتر بود و من چقدر دلم تنگ می شد برای دیدنش. ماهان سعی می کرد جلو ما کوچه بازاری صحبت نکند، مبادا که طرز حرف زدن ما عوض شود، هرچه با بقیه خشن و سخت گیر بود به من که می رسید کوهی از آرامش می شد! باور کردنی نبود این ماهان همان ماهان است. امکان نداشت مناسبتی باشد و برایم هدیه نخرد. کمدم پر بود از کادوهایی که برایم گرفته بود…
دانلود رمان دلازار از ندا. اس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مبین و پری سیما که دختر عمو پسر عمو هستن عاشق هم هستن اما به دلایلی مبین یه مدت میره زندان و بعد بخاطر بیماری پلی کیستیک کلیه ماه ها تو بیمارستان بستری میشه…
خلاصه رمان دلازار
_ هیچ معلومه تو اینجا چه غلطی می کنی؟! با آنکه واضحاً از حضور غیر منتظره ی او جا خورده بود ولی خودش را از تک و تا نینداخت و نیشخندی به لب آورد، و پیش چشمان خون بارش جام نوشیدنی اش را بالا برد و محتویات درونش را یک نفس سر کشید: -جناب معاون! معاونت کفاف دخل و خرجتو نمی ده که دنبال سر من راه افتادی و زاغ سیاهمو چوب می زنی؟!
گفت و بی خیال نسبت به اویی که خون به صورتش دویده و فک بر هم چفت کرده بود نگاهش را به جماعت مست و لایعقلی که با لاقیدی تمام در میان هم می لولیدن دوخت: _ پاشو بریم تو راه حرف می زنیم! چانه بالا انداخت، و گوشه ی پیشانی اش را خاراند و برو بابایی نثار کرد و سر به عقب برگرداند و …