دانلود رمان سرنوشت عاشقی از آتنا و نرگس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیا چه سرنوشتی و برای آدما رقم می زنه آخر این داستان به کجا ختم می شه؟ چه کسی میمونه و چه کسی میره؟ نفس، آیا می تونه مرگ خواهرش و قبول کنه؟ می تونه بعد از مرگ شایلین دوباره همون نفس بشه؟ آرشاویر می تونه مرگ عشقشو قبول کنه؟ در ادامه ی داستان ارشاویر و نفس با چیزهای جدیدی روبرو می شیم شخصیت و اتفاقاتی که زندگیه همه رو متحول می کنه… در جلد اول (متخصصین شیطون و مهندسین مغرور) با شخصیت ها آشنا شدیم و داستان زندگیه هر کدومو فهمیدیم و حالا… در جلد دوم…
خلاصه رمان سرنوشت عاشقی
یک ماه گذشته و تو این یک ماه هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ولی من واقعا افسرده شدم روزای فرد میرم دانشگاه و روزای زوج بیمارستان. تو بیمارستان بچه ها خیلی سعی دارن من رو بخندونن و شادم کنن ولی فایده نداره همش سکوت می کنم و در حد چند کلمه حرف می زنم انگار با لبخند و خنده قهرم. از اون موقع تا حالا آرشاویرم ندیدم و سراغش رو از آرشام می گیرم که می گه اونم فرقی نکرده و همون طوریه. و یه چیزه خوب اینکه امیر پیروزی که رزیدنت قلب و عروق بود و امسال درسش تموم می شه، با مهسا نامزد کردن و قراره سال آینده عروسی کنن. با شنیدن این خبر بعد از چند ماه یه
لبخند رو لبم نشست. دست خودم نیست نمیتونم شاد باشم. امروز دانشجوهای پزشکی مغز و اعصاب ، زنان و زایمان، قلب و عروق سمینار دارن که منم جزوشون هستم. سمینار تو یکی از بهترین بیمارستانای تهران برگزار می شه که بیشتر پزشکا و استادا حضور دارن. من و پری یکی از بهترین رزیدنت های زنان زایمان انتخاب شدیم برای سمینار، برای قلب و عروقم امیر پیروزی و ملیکا معرفی شدن و برای مغز و اعصابم سه نفر از همکارا انتخاب شدن. یه شلوار لی جذب با یه مانتو مشکی تا یه کم پایین زانوم و یه مقنعه سرمه ای و کتونی نایک سرمه ای پوشیدم و فقط به برق لب زدم. سریع رفتم پایین و سوار ماشین شدم. به سمت خونه پری راه افتادم. دوتا بوق زدم که پری از خونه
اومد بیرون و یه مانتو و شلوار مشکی با مقنعه سرمه ای سرش بود. سوار ماشین شد و پر انرژی گفت پری: سلام. معمولی گفتم: سلام، خوبی؟ پری: اوهوم ولی استرس دارم، تو چی؟ _نه استرس ندارم، تمرین کردی که؟ پری: آره بابا. دیگه هیچی نگفتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. ساعت نه بود رسیدیم بیمارستان بزرگی و صد البته شلوغ پر بود از ماشین های گرون قیمت و لوکس. پری: انگار عروسیه، فقط یه ماشین عروس کم داریم. _اوهوم. بعد از اینکه یه جا پارک پیدا کردیم ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن وسایلمون رفتیم سمت ساختمون، وارد ساختمون بیمارستان که شدیم…
دانلود رمان پرواز ققنوس از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد با تفاوت های بسیار، مردی قاتل بیرحمی که برای له کردن دیگران عنان از کف نمیدهد ولی برعکس سیرتش صورت زیبا و اغواگری دارد و اما دختری باهوش و نخبه تک دختر سردار بزرگی که نام و نشانش لرزه بر تیره کمر دشمنان انداخته اما جذبه اش روی دخترکش، این دو درمسیری روبه روی هم قرار میگیرند و به جای شلیک تیر هایشان در پیکره یکدیگر، بوسه جاودان عشق را برتن هم می گذارند…
خلاصه رمان پرواز ققنوس
برخواستم. من ادم شکست خوردن نبودم. هر چند که این شکست… شالم را از میز،مانتو ام را از روی مبل و قلبم را، قلبم را از شکسته ها و مخروبه های خاطراتم برداشتم. نگاه بی تفاوتی نثارش کرده،بی توجه به ترک های زشتش که مثل خار به چشمم می رفت، بی مهر و محبت داخل قفسه سینه ام قرارش دادم. این قلب… این جسم مفلوک من را به اینجا کشید. گشتی زده و سراغ مغزم را گرفتم. کجا قرارش داده بودم؟ مهم ترین قسمت مغز بود… کجا گذاشته بودم؟ یافتمش!
مغزم را از انبار رنج هایم برداشته، در دست گرفتم. خاکی شده بود. دست روی سرش کشیده، گرد و غبار از رویش برداشته و بعد داخل جمجمه ام قرار دادم . تازه قدرت پردازش پیدا کرده،توانستم با محیط اطرافم ارتباط بگیرم. کوله ابی همیشه خدا لک شده ام را برداشته و روی شانه هایم پرت کردم و بعد بدون نگاه به او،از خانه بیرون زدم. بند کتونی هایم را با تمام قدرت فشردم و به مغزم که در حال لود شدن بود، هشدار دادم اگر چیزی را یاداوری کند،باز به ان انبار ریپورتش می کنم…
دانلود رمان گلورونگ در آتش (جلد دوم) از معصومه کاظمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتی عاشقانه و پر از هیجان از امپراطور سرزمین عشق که توسط ملکه ی مقبره ی زندگان ربوده می شود تا با تولد وارثی از نسل عشق نفرین چند صد ساله اش شکسته شود…
خلاصه رمان گلورونگ در آتش
زمان استراحت رسیده بود و ساکنین مقبره در خواب پر از آرامش به سر می بردند. سابین با گام های آهسته در گوشه ترین قسمت تالار حرکت می کرد. گوشه لباس بلندش را به دست گرفته بود و با فکر فرار از آن مکان جهنمی دور می شد. با نزدیک شدن به ورودی قلعه پشت ستون پناه گرفت و با دیدن نگهبانان تالار به این بی فکریش لعنت فرستاد. ناراحت چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، با گام آهسته دوباره به اتاقش برگشت و بر روی تحت نشست که با دیدن پنجره ی اتاقش سریعا به سمت او رفت و پرده را کنار زد. هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی با دیدن یک پنجره ی بدون
حفاظ خوشحال شود. دوباره به سمت تختش رفت و شروع به گره زدن ملاقه ها و پرده های دور تخت کرد و ریسمان بلندش را به پایه ی تخت گره زد و ادامه ی آن را از پنجره پایین انداخت. آرام خندید و از پنجره پایین رفت، با حس زمین زیر پایش، هیجان زده ریسمان را رها کرد و بدون نگاه به پشت سرش شروع به دویدن کرد. آنقدر سریع می دوید که چندباری سکندری می خورد ولی هیجان زده از فرارش دوباره بلند می شد و ادامه می داد. در حالی که نفس نفس می زد کنار یک تپه ی شنی ایستاد و خوشحال به اطرافش نگاه کرد که با احساس حرکت یک موجود بر روی پایش ترسیده سرش را پایین انداخت،
روتیل بزرگ و وحشی بر روی پایش حرکت می کرد و سابین و حشت زده نالید: کاری با من نداشته باش… حشره وحشی که منتظر کوچکترین حرکتی از جانب او بود رو به بالا شروع به پیشروی کرد. نیش بزرگش را آماده کرد و سایین ترسیده چشمانش را بست و منتظر درد نیشش شد که دستی روتیل را از او دور کرد. سابین سریع چشمانش را باز کرد و با دیدن آتاناز نفس راحتی کشید و گفت: فکر کردم میمیرم. آتاناز حشره ی وحشی را بر روی زمین انداخت و زیر پایش له کرد و گفت: تا وقتی که من ازت محافظت می کنم هیچ اتفاقی برات نمیفته. سابین که از نجات به موقع اش تحت تاثیر قرار گرفته بود…
دانلود رمان معصوم زیبا از حامی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد پسر نوجوانی به اسم حامی است داستان زندگیش، عاشق شدنش و چالش هایش…
خلاصه رمان معصوم زیبا
به حباب های ریز داخل فنجون قهوه خیره شده بود و مضطرب پاهاش رو تکون می داد، اینکه تا حدودی متوجه شده بود بیماری اصلی حافظ روحیه نگران ترش کرده بود. می دونست درمان بیماریهای روحی چند برابر زمان بر تر و سخت تر از بیماریهای جسمیه و ممکنه حتی سالها آثارش توی زندگی بیمار باقی بمونه. هرچند همیشه دلسوز دیگران بود اما حالا قضیه فرق می کرد حالا درد برای دیگری نبود بلکه درد حافظ رو درد خودش می دونست.
آزاردهنده بود که چرا حافظ باید چنین چیزی رو ازش پنهون کنه. و اونو محرم خودش ندونه.. با کشیده شدن صندلی رو به روش سرشو بلند کرد و نغمه رو دید، هرچند قبل از این دیدار گرمی نداشتن و درواقع باید اون رو رقیب می دید اما عجیب حس خوبی می گرفت از این دختر و فکر می کرد چقدر مظلوم واقع شده… متقابلا نغمه هم خیلی صمیمی باهاش دست داد و سلام کرد. کمی گذشت که نغمه زودتر به حرف اومد و با خوشرویی دلیل این ملاقات رو پرسید. +راستش می خواستم در مورد حافظ باهات صحبت کنم.
گفتی که علاقه ای نداری در موردش حرف بزنی. ولی می دونی اگه تو بهم نگی به نتیجه ای نمی رسم… -خب قضیه فقط علاقه مندی به صحبت کردن در موردش نیست، حافظ به اندازه کافی رو این مسئله حساس هست که این اجازه رو به خودم ندم راجعبش حرف بزنم… منظورم رو متوجه میشی؟ +می فهمم ولی خب پس می دونی که هر چقدر هم اصرار کنم قرار نیست حافظ توضیحی بهم بده مگه نه؟ از طرفی هم حتی دکتر خانوادگیتون از این قضیه خبری نداره و بنظر می رسه کسی در موردش نمی دونه…
دانلود رمان مترسک تهی قلب از مهدیه رزاز پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهم پشت کرد و رفت.. مات زده به رفتنش نگاه می کردم.. میخواستم برم دنبالش اما پاهام انگار به زمین چسبیده بودن و توان حرکت نداشتم.. می خواستم صداش کنم اما لب ها خشک شده بودند و تکون نمی خوردن… غرور و قلبم رو له کرد و رفت.. گفت: حیله گرم و فقط باهات بازی کردم.. گفت: دوستت ندارم.. روی نیمکت ولو شدم.. اگه راست می گفت پس چرا صداش لرزش داشت؟ حتما یه دلیلی پشت این حرف ها و رفتارش هست… لنز گذاشته بود و اون چشم های خوش رنگ عسلیش رو پشت سیاهی پنهان کرده بود!
خلاصه رمان مترسک تهی قلب
یک ماهی بود که از برکه خبری نداشتم. چند باری وسوسه شدم برم محل کارش یا دم خونه اش اما یه حسی مانعم می شد. دوستش داشتم و عاشقش بودم اما یه حس عجیبی داشتم. انگار قلبم ترسیده بود!. بیشتر از هر وقت دیگه ی سرگرم کارم شده بودم. ساسان وقتی می خواست از برکه حرف بزنه یا سوالی بپرسد. مانع اش می شدم. داشتم با قلبم مبارزه می کردم تا شاید بتونم عشقش رو از
قلبم بیرون کنم. اما نمی شد می خواستم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم اما بدتر توی ذهنم جای می گرفت. هر شب توی خوابم بود گاهی کابوس و گاهی هم رویا.
وقتی که بیدار بودم یهو چهره اش توی ذهنم نقش می بست و عطرش در مشامم می پیچید. لبخند مثل قندش، چشمایی رنگ عسلش دیوونه ام می کرد. برکه شاید تک ترین دختر نبود اما برای قلبم تک بود… چند ضربه به در خورد و ساسان وارد اتاق شد. -چیزی شده؟ ساسان: نوبت دندون پزشکی دارم. پاشو بریم. -تو نوبت داری من کجا بیام؟ ساسان: الکی و بیکار نشستی اینجا خب بیا با من بریم.
مشکوک نگاهش کردم. حس می کردم ساسان از دندون پزشکی میترسه. ساسان: اصلا نمی خواد بیایی. -مثل بچه ها قهر نکن. از روی صندلی بلند شدم. ساسان: اجباری نیست.
-دلبخواه دارم میام. سر تکون داد و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. مطب دکتر شلوغ بود و شماره ساسان ۲۵ بود. روی صندلی های رزد رنگ نشسته بودیم. یه خانم روی صندلی کناری نشسته بود که بدجور استرس داشت و بند کیفش رو محکم توی دستش فشار می داد. پسری که کنارش بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک میز منشی رفت و بهش چیزی گفت و بعد هم به سمت اتاق پزشک رفت که ناگهان مردی با اخم و عصبانیت رو به منشی کرد. مرد: خانم مگه از روی نوبت نمی فرستی داخل؟ این آقا که الان نوبتش نیست…
دانلود رمان اینجا زمان ایستاده است از عاطفه انصاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر به دلیل نامعلومی زندگی چند سالش با آتوسا رو بهم می زنه حالا بعد از یک سال دوباره برگشته تا همه چیز رو از اول بسازه… اما از تو این راه مشکلات زیادی داره…
خلاصه رمان اینجا زمان ایستاده است
دستش روی صفحه کلید تلفن همراهش به سرعت در حرکت بود تا مبادا حرف و کلامی جا بماند در این جنگ لفظی، مبادا حرف درشتی بشنود و بی جواب بماند. فلشی که پایین صفحه خودنمایی می کرد خبر از سرعت بالاتر رقیب در حمله داشت. بد کردی با من… گفتنی زیاده ولی نمی گم… فقط بدون… “حق من این نبود” مثل همیشه دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود، از حق و حقوقش گفته بود.
از حرف های تلنبار شده روی دلش که هیچگاه به زبان نمی آورد و همین مظلومیتش را در چشمش دو چندان می کرد، خودش هم حال خوشی نداشت و این سخن از حق و حقوق کلافه ترش می کرد. در زندگی کم شیطنت نکرده بود اما همیشه وجدانش مرزهایی برایش می ساخت که اجازه نمی داد وجودش را از لباس انسانیت خالی کند و در دریای خواستن هایش غوطه ور شود، حال الانش استثنا بود…
دانلود رمان آسمان خاکستری از نرجس معنوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان دختر قوی و مستقل که به خاطر اصرار های پدرخوانده اش درگیر یه ازدواج اجباری با نیما دوست پدرش میشه و با هم قرار یه ازدواج صوری رو میزارن تقریبا همه چیز خوبه تا اینکه نیما شب عروسی با دست درازی که خودش و دوستش به آسمان میکنند اونو به جای بدهی به شیخ سعید شیخ عرب توی انگلیس میفروشن…
خلاصه رمان آسمان خاکستری
“راوی” چشم هاش رو باز کرد. قبل از هر چیزی بدن درد امانش رو برید، با یاد آوری صحنه دست درازی نیما و دوستش به خودش وحشت زده جیغ کشید، دیشب توی آب پرتقالش به چیزی ریخته بودن و اون، فلج شده بود. بعدش به جز نیما یکی دیگه هم اومده بود تو اتاق و دو نفره بهش دست درازی کرده بودند، بعد هم اثر انگشتش رو نیما پای برگه های طلاق زده بود و در همون حالی که نمی تونست تکون بخوره و انگار فلج شده بود، به یکی زنگ زده بودن که بیاد و اون رو ببره. دوباره جیغ کشید، با شنیدن صدای جیغ خودش متوجه شد که از فلج بودن دیشبش هیچ خبری نیست.
تو خودش جمع شد و بی وقفه با یادآوری صحنه به صحنه دست درازی نیما و دوستش به حریم خودش به جیغ کشیدن ادامه داد. اون سر درد مسخره، قرص و آب پرتقالی که نیما براش آورده بود، سر شدن بدنش، ماساژ! تمام دیشب از جلوی چشم هاش می گذشت و اون هیستریک جیغ می کشید. اصلا دلش نمی خواست باورکنه نیما چه بلایی به سرش آورده. در اتاق باز شد و یه زن و مرد غریبه وارد اتاق شدند. به محض اینکه مرد رو نزدیک خودش دید، از ترس آباژور روی میز رو به سمتش پرت کرد و وحشت زده داد زد جلو نیا عوضی آشغال جلو نیا. بدنش قفل کرده بود و به شدت می لرزید،
زن با دیدن وضعیتش به سمتش پا تند کرد و بغلش کرد -هیش آروم باش، حتما خواب بد دیدی، دختر آروم. دلش می خواست ازش تقاضای کمک کنه اما نمی تونست حرف بزنه. زن دلدارییش می داد و سعی داشت با جملاتش آرومش کنه – آروم باش چیزی نیست، اون باهات کاری نداره چیزی نیست. یه دفعه با حس سوزشی روی پوست بازوش سرش رو از بغل زن بیرون آورد که شنید -آروم باش عزیزم، بهت آرام بخش زدم، سعی کن بخوابی و بعد که چشم هات رو باز میکنی آرومتر باشی تا بفهمم چی اذیتت میکنه و کمکت کنم. باشه؟ در حالی که سرش گیج می رفت و بدنش آروم شده بود، باشه و ولی گفت…
دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام آرام و گل فروش که به خاطر بدهی مادرش به امیر خان مردی که مبتلا به بیماری پارانوئید و بسیار شکاک و خشنه میشه و آرام مجبوره تا برای امیر خان وارث بیاره در صورتی که امیر خان…
خلاصه رمان اربابم باش
با سر درد چشمام رو باز کردم تو اتاقم بونم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم. تیشرت و شلواری تنم بود کمرم به شرت درد می کرد و بازوهام کبود بود بغضم گرفت. حتی دانشگاه هم نمیتونم برم باید با امیر خان حرف بزنم هر و کاری بخواد میکنم اما باید بزاره من به درسم ادامه بدم من که چیزی ندارم حداقل سواد دار بشم ابروم نره. با درد بلند شدم و پایین رفته همه در مرز مشغول صبحانه خوردن بودند با صدای گرفته ای سلام دادم. سام و مطهره با مهربانی جواب سلامم رو دانند و امیر خان به تکون دادن سر
اکتفا کرد با ترس کنار امیر خان نشستم و گفتم: +امیرخان. نیم نگاهی بهم انداخت و همونطور که تون دست توی دهنش رو میجوید سر تکون داد اینم که لاله امروز نه به دیشب نه به الآن. +میخواستم حرف بزنیم – ابرویی بالا انداخت و گفت: بزنیم. +اینجا نمیشه. پوزخندی زد و گفت: چه حرفی داری با من دوباره دلت میخواد زهر دستمو بچشی؟ -لبامو با زبونم تر کردم و گفتم: امیر خان حرفم واجبه! سری تکون داد دستمالی برداشت و لبشو پاک کرد و بلند شد و منم دنبالش راه افتادم به اتاقش رفت و منم داخل
رفتم: خب بگو! +خب چطور بگم… لطفا بزارید برم دانشگاه. – پوزخند مسخره ای زد و سمت در راه افتاد. بازوشو گرفتم، امیرخان توروخدا هر کاری باید انجام میدم. تیز نگاهم کرد و گفت: _هر چی؟ +خب خب نه هر چیزی… تا بیام ادامه حرفمو بزنم محکم زد تخت سینم که افتادم روی تخت. جیغ خفه ای کشیدم و تا خواستم خودم و جمع و جور کنم روم خیمه زد. _بگو ببینم چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ -انگشترشو روی لبم تا ترقوم کشید، بگو دیگه چطوری میخوای هزینه رو باهام تسویه کنی؟ چی داری بهم بدی…
دانلود رمان اجازه هست برایت بمیرم از شیما آبیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رو به قاضی کردوگفت: من به اون بچه ى تو شکمش شک دارم! اون بچه من نیست! با صورتی کش اومده بهش زل زدم و با ناباوری گفتم: یعنی چی؟؟ منظورت چیه؟! میفهمی داری چی میگی؟! وکیل روبه قاضی کرد و گفت: من میخام با موکلم خصوصی حرف بزنم. قاضی دستی به ریشش کشید و گفت: حتما اقای دلباز! میتونیدبا موکلتون خصوصی حرف بزنید. در حالی که هنوز توشوک حرف فرهاد بودم، بهمراه وکیلم از اتاق خارج شدم…
خلاصه رمان اجازه هست برایت بمیرم
“دلباز” شماره ى فرهاد رو گرفتم : سلام اقای سرمدی. نمیدونم صدامو شناخت یا شماره امو داشت: امرتون جناب دلباز؟! __ من همه موضوع رو میدونم. __ چه موضوعی؟! خیلی پررو و وقیح بود!… چرا همچین مردهایى وجودخارجى دارند!… واقعا گاهى اوقات به موکل هاى بیچاره ام حق می دادم طرفشونو بکشند! نفس عمیقى کشیدم و در حالی که سعى می کردم خودمو در برابر این بی غیرت کنترل کنم، گفتم: دست درازی دوستتون به همسر سابقتون !… باتوجه به تاریخ خروج اقا ارش و شما از ایران و تاریخ طلاق توافقی خانم سرمدی میتونیم از شما شکایت کنیم. اما ما میخوایم کاملا دوستانه
همه چی تموم بشه. نظرتون چیه؟؟؟ __ داری بچه گول میزنی؟؟؟ شما مدرکى ندارین که ارش ب دنیا دست درازی کرده باشه! __ بله .شما درست میگین. اما اینو هم باید بدونید دیگه وقتى من به شما تهمت زدم و شکایت کنم و شما بگین نه! شما باید دنبال مدرک واس اثبات خودتون باشین نه من! باشه پس تو دادگاه همدیگه رو میبینم ! اما بازم اگه نظرت عوض شد، راه حل خوبی دارم ک کار به جاهای باریک تر کشیده نشه!… از سکوت فرهاد کاملا مشخص بود ک حسابى غافلگیرش کردم. _ با اجازه اقای سرمدی. _صبرکن. _ جانم؟ __ باید چیکار کنم؟؟ __ فردا من و شما و دنیا خانم میریم و آزمایش دی ان ای میدیم!
_کجا بریم؟؟؟ _ هر ازمایشگاهى که بتونن این کارو انجام بدن! __ من ازمایشگاه رو انتخاب میکنم ! چون می دونم اون بچه از من نیست! می دونستم پست تر از این حرفاست اما گفتم شاید بفهمه بچه از خودشه دلش یکم نسبت به بچه نرم بشه! _مسئله ای نیست قبوله بدون اینکه خداحافظی کنه، تلفن رو قطع کرد. حیف از دنیا!… “فرهاد” تلفن رو بدست گرفتم و شماره الناز و پیداکردم: سلام عشقم. __ شما؟ __مگه چند نفر بهت میگن عشقم که نشناختی بلا! __ توروحت ! خودتی فرهاد؟! __ جووووووون نفس فرهاد! خوبی توله؟! __خوبم پدرسوخته! چ عجب یادی از عشق قدیمیت کردی؟!
دانلود رمان شروق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختریه ک قد خیلیییی کوتاهی داره. عاشق یه پسری میشه که حامله میشه. بعد برای کمک میره پیشه دایی اردوان که اسمش ادیب کاتب و…
خلاصه رمان شروق
فریده بالشت بغلیشو برداشت… یعنی شهرام و ادیب اینجا می خوابن؟ به تشک ها که ردیفی کنار هم انداخته شده بود نگاه کردم. یعنی چی؟! صنم هم روی تشکش دراز کشید و خوابید. برای اینا مهم نیست کی کجا بخوابه؟! شهرام گوشیشو به شارژ زد و گفت: -بچه ها good night و رفت بین صنم و فریده خوابید. اینطوری که پتو روی سرش کشید و صاف انکارد شده خوابید. ادیب – یه چای بزنیم؟ فریده چای می خوای؟ فریده نه نوش شب بخیر. فریده پشت به شهرام کرد و خوابید، یکه خورده با صدای آروم گفتم: همه اینجا اینطوری بغل هم می خوابید؟ ادیب به جمع نگاه کرد و گفت: آره دیگه،
پایین که کسی خوابش نمی بره، صدای عرفانو که می شنوی، بیرونم که الان سرده همه الان با پتوییم، دیگه جایی نیست. دوباره به جمع نگاه کردم – پس من اونجا می خوابم. به جلوی دستشویی اشاره کردم که با بقیه فاصله داشت. ادیب یه آن سکوت کرد و بعد گفت نه چرا تو اونجا بخوابی؟ تشک آخرو کشید به همون سمتی که اشاره کرده بودم و گفت: این جای من، تو پیش فریده بخواب حله؟ -ببخشید آقا ادیب، خیلی اذیتت کردم. ادیب لبشو به دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و گفت: نه نه، بریم توی تراس بچه ها با صدای حرف بیدار نشن، یه پتو هم بردار سردت نشه. چرا اردوان به این دایی نرفته؟!
ادیب حداقل که خوب بلد بود حرمت مهمون نگه داره به تراس رفتیم و ادیب چای آورد و روی میز گذاشت. پشت میز نشستم و ادیب ایستاده بود. انگار منتظر بود ببینه نشستن روی اون نیمکت که از صندلی سخت بود چون پشتی داشت نه جای پا، برام امکان پذیره یا نه، وقتی نشستم رفت روی صندلی روبروم نشست و استکان چای رو مقابلم گذاشت و گفت: – سرتاپا گوشم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دوست نداشتم اینطوری با شما آشنا بشم، اردوان همیشه می گفت داییم شبیه غول چراغ جادوئه و همه چی توی کوله بار زندگیش هست. ادیب پوزخندی زد و گفت: نه خانم شایعه است، اون نقل منفعت خودش بوده…