دانلود رمان اسطوره از پگاه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متعلق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه… شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…
خلاصه رمان اسطوره
زیر باران، زیر شلاق های بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین های رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم، بیش از این له شوم، بیش از این خراب شوم! صدای بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر، مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم را به همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم.
آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد! از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت! همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود خواستم تحمل کنم، خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود! خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم…
دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خوشگل و مظلومی که نیمه شب به یک جنگل بزرگ میره و گیر یک خوناشام اصیل که پادشاه همون جنگل بزرگ هست میفته و طی اتفاقاتی ملکه اونجا میشه و هر روز به یک طریق از پادشاه دلبری میکنه…
خلاصه رمان الماس جادویی
دقیقا رو به روی همون جنگل بودم همون جنگل به ظاهر ترسناک! همینجا به خودم قول میدم یه روز حتما به این جنگل برم. همینطور که به جنگل و درخت های عجیب و غریبش نگاه می کردم دوباره حس کردم یه چیزی مثل برق و باد از توی جنگل رد شد! نکنه واقعا حرفای مردم راست باشه و اینجا پر جن و ارواح باشه؟ ولی جن و ارواح مال قدیما بود و الان وجود نداره! برای احتیاط بسم اللهی زیر لب گفتم که اینبار صدای خش خش درختا اومد. حس می کردم درختا هم چشم دارن و به من زل زدن! حتما حرفای بقیه هم روی من تاثیر گذاشته! تک خنده ای به خاطر افکارم کردم و به قدم زدنم ادامه
دادم که باز صدای خش خش اومد اینبار واقعا ترسیدم! آدم یک بار توهم میزنه دو بار توهم میزنه پشت سر هم که توهم نمیزنه… شاید هم یه انسان باشه و قصد ترسوندن من و داشته باشه. با این فکر با شک با صدای بلندی گفتم: کسی چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد و دوباره اون صدای خش خش رو نزدیک تر حس کردم دیگه واقعا داشتم میترسیدم. ترسیده از جنگل فاصله گفتم و با قدمای تند به سمت خونه رفتم. ذهنم درگیر چیزی بود که دیدم! با گفتن اینکه اینا همش توهمه خودمو آروم کردم و وارد خونه شدم. _ سلام مامان. + سلام. _ کو بابا؟ + مطب هست دیگه. بابام دکتر مغز و اعصاب بود…
اونقدر ذهنم درگیر توهمات بود که به کل فراموش کرده بودم. _ یادم نبود… من میرم لباسم و عوض کنم. کمی نگاهش و توی صورتم چرخوند و بعد زمزمه کرد: باشه برو. به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم جزوه دانشگام رو از توی کیفم در آوردم و مثل همیشه روی میزم که کنار پنجره بود نشستم رو به روی خونه ما خیلی سرسبز بود. خیلی خوشگل بود برای همین هروقت به اونجا نگاه می کردم آرامش می گرفتم. سمت چپمون کلا بیابون هست و اگر کمی جلوتر بریم همون جنگل عجیب غریب رو می بینم! قبل از ما کسایی که توی این خونه بودن از ترس اون جنگل اسباب کشی کردن و رفتن…
دانلود رمان گل فروشی خیابان مارسی از مهشاد لسانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر زیر باران تند پاییزی میدوید.چادرش خیس بود و درکالج های چرمی اش،پر از آب.سینه اش به خس خس افتاده بود و هن و هن می کرد.دوباره داشت نفس تنگی می گرفت.اسپری آسمش را نیاورده بود ان روز.بدنش کرخت شده بود اما این کرختی از سرما و باران پاییزی نبود،از جمله ای بود که همین نیم ساعت پیش آن را با گوشهای خودش شنیده بود.” دیگه چیزی بین ما نیست!برو دنبال زندگیت…”
خلاصه رمان گل فروشی خیابان مارسی
دوباره جمله منحوس در سرش پیچید و اشکهای داغش که از بغض چند ساعته در پشت پلکهایش جا خوش کرده بودند، از چشمان مشکی بیرون ریختند و با قطره های باران، یکی شدند. در میانه ی راه کنار پیاده رویی که با جدولی زرد و راه راه از خیابان خلوت جدا شده بود، ایستاد و دستش را روی قلبش گذاشت. چیزی مثل گلولهای داغ میان دستهایش بالا و پایین می رفت. به پشت سرش که نگاه کرد، باورش نشد که آن همه راه را از سر چهار راه تا به اینجا دویده است.
بی توجه به آبهای خیس و گلی جدول روی آن ها شد و سرش را توی دستهایش گرفت. دلش می خواست همانجا زار بزند! دلش میخواست وقتی به خانه رفت، مادر چیزی از او نپرسد! نپرسد که چه شد؟ بالاخره او چه گفت و دختر چه شنیده است! هرگز دلش نمیخواست به چهار سال دوستی ای فکر کند که تمام روزهای خوش جوانی اش را با خود برده و حالا به بهایی شاید سنگین، روح او را خراشیده بود…
دانلود رمان تشریفات از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوفیا شایگان دختری مستقل است که مدیریت رستوران تشریفات که متعلق به پدرش است را بر عهده دارد. با افتتاح رستورانی شیک درست رو به روی رستورانش اتفاقاتی جدید برای زندگی شخصی و حرفه ای او رقم می خورد.
خلاصه رمان تشریفات
باورم نمیشد. ماتم برده بود. خشک شده بودم! از پشت شیشه به سردر رو به رو زل زده بودم. سردری با نوشته ای طلایی روی زمینه ای قرمز و طرح قلیون و فرش و پشتی و بته جقه ! مثل خار بود تو چشمم! پوست لبم رو جویدم. یعنی مزه اش اهمیتی نداشت… ویار پوست لب هم نداشتم! اما دلم می خواست فکم بجنبه! دلم می خواست آرواره هام حرکتی نا متعارفی از خودشون نشون بدن! دلم می خواست عوض ساییدن دندون هام روی هم… پوست لبم رو می جویدم و فکر می کردم…
محکمه ی توی ذهنم حق رو به من می داد! حق ناراحتی… حق دلخوری! حق رنجیدگی! حق برای من بود ! مال من بود … حقم رو خورده بودند! با نهایت سی تا چهل قدم فاصله! حقم رو اون نوشته ی طلایی روی سردر خورده بود! حقم رو این خیابون و این دو نبشی اون دست خیابون خورده بود! دادگاه خیالم حق رو به من می داد و حقیقت… واقعیت… اون دست خیابون! حق رو از من گرفته بود! پوست لبم رو می جویدم و توی خیالم هزار جمله و کلمه نقش می بست و پاک میشد! اما صدایی ازم در نمیومد!
تو دلم فریاد بود و غوغا… اما من لال فقط به رو به روم نگاه می کردم! سر کی داد می زدم ؟! زورم نمی رسید ! که اگر می رسید اینجا نبودم! من فقط زورم به لبم رسیده بود! حتی اگر یه ادمس موزی از باقی پولم تو دهنم میذاشتم بازم به جون پوست لبم میفتادم! دلم می خواست این حرص توی وجودم رو یه جوری… یه جایی خالی می کردم! ماهیچه ی لبم در دسترس ترین عضوی بود که میشد بهش حمله کرد. میشد حرص و سرش خالی کرد! میشد خشم رو باهاش تا حدی سرکوب کرد! پوست لبمو کندم و جویدم و نگاه کردم! به رو به روم…
دانلود رمان راند آخر از عارفه کشیر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قهرمانِ مسابقات مبارزه هایِ زیرزمینی که به “مبارزِ ناشناس ِ آمریکایی” شهرت دارد. همان شاهرخ ارجمند، نوهی حاج رسول ارجمند است که بعد از سالها دوری و طرد شدن از خانواده به وطن برمیگردد تا مایع افتخار خانواده باشد. ولی خواهر زاده اش… دختری که سالها پیش توسطِ خواهر شاهرخ به فرزندی گرفته شده بود به شدت درموردِ زندگیِ او کنجکاوی میکند و…
خلاصه رمان راند آخر
برعکس نیم ساعت پیش همه در حال حرف زدن بودن، انگار هم داشتن از دایی شاهرخ سوال میپرسیدن و اون جواب میداد. تا حالا ندیده بودم خانواده اینقدر عمیق غرقِ حرف زدن شده باشند، مامان با دیدنم بلند و خوشحال گفت: -ماشاالله دخترم! چرا زحمت کشیدی؟ لبخند نصفِ نیمهای زدم که آقاجون گفت: -سودابه خوب بود؟! با یادآوری عزیز و حرفهاش لبخندم پر کشید و فقط سری تکون دادم، اول به خان بابا تعارف کردم که حاج عمو سریع بدون سوالی از خان بابا فنجون چاییای براش برداشت و جلوش گذاشت..
حاج عمو انگار طبق قانون نانوشتهای همیشه در خدمتِ خان بابا بود درحالی که آقاجون پسرِ دوم خان بابا و پدر بزرگِ من، در حدِ حاج عمو جلوی خان بابا دلا راست نمیشد. به بقیه هم تعارف کردم و نوبت به دایی شاهرخ رسید، وقتی خم شدم قلبم ایستاد.. من دارم چی کار میکنم؟ جلوی مسببِ کابوسهام خم شدهام؟! تمامِ تلاشم این بود که نگاهم به چشمهاش نیافته، نَبینمش و دیگه نزدیکش نشم. مکث کرد… احساس کردم از عمد مکث کرده، سینی توی دستم لرزید که رو به جمع گفت: -خیلی وقته چای نخوردم!
صداش خشن و دورگه بود… نفسم رو با استرس حبس کردم! مامان با ذوق گفت :-پس بفرما داداش! حتما ماهور چای دم کرده، بخور خستگیات در بره! بقیه هم بهش تعارف کردن… دعا دعا میکردم که سینی از دستم نیفته! با حرفی که زد متعجب و بیاختیار نگاهش کردم: -پس، این چای خوردن داره! دیدمش با لبخندی که شباهت عجیبی به پوزخند داشت، فنجونی برداشت و لب زد: -ممنون! نفسم رو لرزون از بین لبهام بیرون دادم و بیاختیار کمرم رو راست کردم که ادامه داد: -شیرین… دخترت بلد نیست حرف بزنه؟!…
اون پسر، از اول، انقدر ثروتمند وموفق نبود.آریک کریستوس، پسری بود که هوای من رو داشت و مواظبم بود، منو می خواست، و شاید عاشقم هم بود. اون یه پسرِ جذاب و یه دنده ای بود. اما من اون رو براحتی و به خاطر ترسم، از دست دادم.
خلاصه رمان سرمایه دار
“بیشتر از دو هفته اس. تصمیم داشتم زودتر بهت بگم، اما وقتی دیدم که تو، این ایده که من برات غیرقابل دسترسم رو دوست داری و اینطوری وقتی کنار منی احساس امنیت بیشتری داری و باور میکنی که تو رو برای چیز دگ نمیخوام، منصرف شدم” . شوکه میشم و با اولین حرفش از کوره در میرم: “دو هفته! میدونی من تو این دو هفته چقدر اذیت شدم و چقدر” … می خنده و دستم رو لمس میکنه، با این لمسش حس مور مور شدن تمام بدنم رو میگیره “خیلی فکر می کنی، اما به اندازه فکرت عمل نمیکنی”.
“تو، هم خیلی زود دست به کار میشی و خیلی کم، به عاقبت کار فکر می کنی” .”از چی می ترسی؟” “از تو، از چیزایی که در موردش فکر میکردم و غلط از آب در اومد”. “لازم نیست ازم بترسی، اما دلم میخواد باز از این اشتباها بکنی و بذاری من داشته باشمت، اگه ما تصمیم گرفتیم با هم باشیم، پس اجازه بده که من تو رو برای خودم داشته باشم”. “کریستوس”. “هیچوقت زنی مثل تورو ندیدم که حسی شبیه به چیزی که تو، باعثش میشی بهم بده و بخوام برای داشتنش تالش کنم. تو منو گیج می کنی…
دانلود pdf رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با لینک مستقیم
دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک
بهار به دلایلی از پلیس فراریه اما سرنوشتش با یکی از اونا رقم میخوره… اپیزود اول: بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی می شود. خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند. خطایی که جبرانی ندارد. خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار می کشد. اپیزود دوم: بهار از دوستانش جدا می شود و سعی می کند گذشته را فراموش کند. تا حدودی هم موفق می شود. زندگی خودش را دارد. روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر، عادی. اپیزود سوم: ماه همیشه پشت ابر نمیماند! با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار همه چیز بهم میریزد… نمیدانم؟!شاید هم برعکس، همه چیز مرتب می شود…
خلاصه رمان تا تلاقی خطوط موازی
به خانه رسیدم و سوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم، تا شب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: چرا اخراج شدی بابا؟ ( لقمه در دهانم ماند ) از کجا فهمیدید. مادرت زنگ زده آرایشگاه خب؟ نگفتی ؟ مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟ -پدر: جواب منوبده؟ ( جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد) -با به خانومه دعوام شد. به من بی احترامی کرد موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت بی ادبی کرد. خب بابا جان من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ پدر… دیگه چیزی نشنوم.
تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی و همینم شد دختری شدی که مثل نسیم آرزوش رو داشتم. خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی و مثل خواهر ومادرت شدی اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شر و شور شدی دروغگو شدی چشمات دو دو میزنه اون از جریان خانواده ی سیّد، اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. اول اون دست بلند کرد. (دوباره بغض) به جهنم اگه میزدی می کشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
معذ، معذرت میخوام. (بازهم نسیم مشفقانه گفت) : -پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره. -بخوره کاریش ندارم. (اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم بلند شدم به اتاقم پناه بردم.) یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب می گذشت. در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم اینطور فایده نداشت چند سال کار کردم و حالا خیلی راحت اخراج شدم، تلفن زنگ خورد، در حالی که نیم خیز شدم برای جواب، مادرم تلفن را برداشت. بله. -… ( اخم کرد ) به مرحمت شما. -… حرفی نداریم، خیلی ببخشیدا. (…لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد) -.. نه (سکوت مادرم طولانی شد و شنونده بود!
دانلود رمان معشوقه جاسوس (جلد دوم) از مطهره حیدری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کینه… خشم… انتقام… هر سهتاشون میتونند یه انسانو تا مرز نابودی بکشونند اما اگه با عشق ترکیب بشند چی میشه؟ مطمئنا چیز خوبی از آب درنمیاد ولی شاید این عشق باشه که بتونه این سه تا رو تبدیل به دوستی… مهربونی و از خود گذشتگی بکنه و یه انسان و به سمت پرواز و اوج گرفتن بکشونه! هیچوقت سرنوشت و دست کم نگیر…
خلاصه رمان معشوقه جاسوس
“آرام” دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه. لعنتیا چه دل قلوهای هم به هم میدنا! جون! چقدر جذاب و رمانتیکند! فکر کنم بهتر باشه پیام بازرگانی بندازم وگرنه کارشون به جاهای باریکم میکشه. آروم خندیدم و بعد خودمو جدی نشون دادم. وارد آشپزخونه شدم که مامان از جا پرید و سریع به سمتم چرخید. – یه هایی، یه هویی! سعی کردم نخندم. در یخچال رو باز کردم. -شما به کارتون برسید انگار که من نیستم، من چشم و گوشم بسته ست نمیفهمم . کره ی بادوم زمینی و برداشتم. با حرص گفت: یعنی از دست تو آرامش نداریم! باید عروست کنم. – نگو این حرف و مامانم،
من نباشم کی شبای جمعتونو خراب کنه؟ بابا معترضانه اما خندون گفت: عه! آرام! مامان دندون هاشو روی هم فشار داد. – اصلا برم که نگاهم به توی بی حیا نیوفته. بعد غر زنان از آشپزخونه بیرون رفت. خندیدم و روی صندلی نشستم. – اینقدر مامانت و حرص نده. -خب حرص نخوره بابای من، باید بدونه واسه من عادیه. چشم غره ای بهم رفت که با پررویی خندیدم. – والا ! از جاش بلند شد و کتش و برداشت. خواست از آشپزخونه بیرون بره که سریع بلند شدم. – وایسا وایسا. به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد. -میخوام برم خونه ی عمو امروز قراره جواب کنکورمون بیاد، صبر کن صبحونه بخورم منم برسون.
به ساعتش نگاه کرد. – نمیشه قربونت برم، الانشم دیرم شده، به مامانت بگو. با لبای آویزون گفتم: باشه. خندید و بغلم کرد. موهامو بوسید که لبخندی روی لبم نشست ازش جدا شدم و گونه شو بوسیدم. – خداحافظ بابای جذابم. خندید و بینیم و کشید. -خداحافظ فضول خونه. خندم گرفت. از آشپزخونه که بیرون رفت روی صندلی نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم. لبخندی زدم. واقعا خوشبختم، مگه نه؟ همیشه قدر خانوادت و بدون آرام، درجه یکند، بیستند، نه اصلا بیست و یکند. خدایا هیچوقت این خوشبختیو ازم نگیر. مامان: از طرف من به اون زن عموی خلت سلام برسون. خندون گفتم: چشم…
دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسارت زیباست… اگر در بند جثه عشق باشی… اسارت زیباست… اگر در بند دل یار باشی… اسارات زیباست… اگه دل و جثه رو به اسارت دچار کنی… داستان دو خواهر دوقلو… که اسیر دوبرادر عجیب و قدرتمند میشن…
خلاصه رمان اسیران جثه و دل
دیوونه شده بودم عوضیا با خواهرم چیکار کرده بودن… سوالمو پرسیدم که گفت… باید از اینجا میرفت… ولی اون بخاطر تو که الان مال منی… نمیتونست بره و تنهات بذاره… خودشو تقدیم برادرم کرد…. نگاه پر از مسخره به سرتا پام انداخت و گفت حالا شما دوتا، اسیر ما دوتا برادر شدید… محاله بذاریم از این خونه برید… تنها راهش اینه که دوتا دختر دیگه به این خونه بیاد و ما شما رو ول کنیم… خشک شده بودم از حرفاش… از کار خواهرم، چیکار کرده بود… اون باید می رفت… منم نجات می داد…. حالا تا کی اینجا اسیریم…
شایان پوزخندی زد و منو تو حموم تنها گذاشت… دنیا خیلی برامون بی رحم شده بود… نتونستم پوزخندشو تحمل کنم… من ازش حالم بهم میخورد باید خودمو می کشتم… آره خودکشی، دیگه نمیتونم تحمل کنم آبجی، پوزخندشو به خاطر تسلیم شدنمون نمیدونستم تحمل کنم… من خودکشی می کردم… قلب کوچولوی تو با شنیدن این خبر می ایستاد و از این خونه خلاص می شدیم. پیش مامان بابا می رفتیم…. تیغه رو برداشتم… خدایا خودت شاهد باشو گناهمو ببخش… تیغو رو دستم کشیدم و نفس
راحتی کشیدم و به خونی که از دستم می رفت نگاه می کردم… چشمام از سوزش خون گرم شد و به زمین افتادم.. شایان با اون شرایطی که نیلا داشت باهاش بد حرف زدم… دلم طاقت نیاورد به طرف حموم رفتم… ولی درشو باز نکردم… عجیب بود دیگه صدای گریه نمیومد… حتما هنوزم خشکش زده… بیخیال شدم و دوباره برگشتم… ولی دانشوره ی عجیبی پیدا کرده بود… طاقت نیاوردم و صداش کردم… اما جوابی نشنیدم… عصبی شدم و در حموم رو شدت باز کردم… نگاهم که به زمین افتاد…
دانلود رمان بی تو هرگز از فاطمه اسماعیلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری که عاشق پسر خونده عمشه درحالی که عمش اون رو برای پسر خودش کاوه در نظر گرفته طی یکسری اتفاقات مجبور به ازدواج با ارسلان میشه که این یک ازدواج صوریه و حالا بعد از چهارسال ارسلان برگشته و همه فکر می کنن که قراره به قولش عمل کنه اما الان زده زیر قولش و زنش رو نمی خواد طلاق بده…
خلاصه رمان بی تو هرگز
خودش و تو ایینه بر انداز می کنه… این لباس کوتاهه قرمز با کفشه هایه پاشنه بلند قرمز و پاپیون قرمز رویه سرش زیادی بهش نمیاد؟.. موهاش و که یک بار دم اسبی بسته بود و تصمیم گرفت که باز بذار و باز گل سرش و بیرون اورد… باز دوباره به جایه لک قرمز که از لاکش رویه جوراب شلواری رنگ پاش ریخته بود نگاه کرد… حالا که انقدر عجله داشت این هم شده بود فاز منفی… جوراب شلواریش و عوض کرد و رژش و هم کمی پر رنگ تر کشید… اصلا امشب زیادی از خط قرمز ها دوس داشت بگذره…
زیادی به خودش رسیده بود… باز هم در ایینه خودشو دید زد و پانچ بلند مشکیشو رویه این کوتاه لباسه قرمز پوشید و کمی به ایینه صورتش و نزدیک کرد و به عادت همیشگی اش انگشت اشارشو رویه ابرو هاش کشید… گوشیش زنگ خورد و صدای حمید از پشت تلفن به گوشش رسید: _آوا جان ۱۰ دقیقه دیگه میرسم. رسیدم زنگ میزنم رو گوشیت بیا بیرون. همین الانشم دیر کردیم. _باشه بابایی من حاضرم. منتظرتم. به این فکر می کرد که اگه سردرد امروزو بهانه نکرد بود و با مامان به خونه عمه مینا رفته بود الان مجبور نبود انقدر برای وارد شدن در این جمع استرس داشته باشه…
اما خودش هم نمی دونست این دلشوره برایه چیه؟جشن نامزدیه کیمیا بود دیگه چرا انقدر مضطرب؟ “می گویند انسان ها از اتفاقات اینده با خبر می شوند و این همیشه در ضمیر ناخوداگاهشان پرسه میزند با خبر شده بود نه؟؟” فضایه مطبوع ماشین حالش را بهتر می کرد… گوشی اش زنگ خورد. اسم کیمیا رویه گوشیش به چمش خورد. لبخندی چاشنی لبش کرد به سرعت گفت _کیمیا تقصیر من نسیت من خیلی وقت اماده بودم به داییت بگو که دیر اومد دنبالم…