دانلود رمان رسم ممنوعه از زهرا

دانلود رمان رسم ممنوعه از زهرا pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان رسم ممنوعه از زهرا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

تکین تهرانی، بازیگر محبوب و از کشتی گیر های اسبق تیم ملی بود که خیلی ناگهانی از عرصه کشتی، کناره گیری میکنه و وارد عرصه شهرت میشه. مردی که راز بزرگی توی دلش داره. پناه یزدان دختر شکست خورده ایه که رسم های غلط دست و پاش رو بسته و شکست بزرگی از زندگی زناشویی خورده. زندگی پناه وقتی دستخوش تغییر میشه که تکین استاد دانشگاه پناه میشه و اشتباهات زندگی پناه رو بهش آموزش میده…

خلاصه رمان رسم ممنوعه

دیگه به حرف هاشون گوش ندادم و به خیابون شلوغ مقابلم خیره شدم. شب و نیمه شب و صبح و ظهر و غیره نداشت. تهران همیشه شلوغ بود. حتی الان هم که سر ظهر حساب می شد، بازهم شلوغ بود. سرعت ماشین اروم تر شد و بین ماشین هایی که پشت چراغ قرمز گیر کرده بودن، قرار گرفتیم. اهی کشیدم و سعی کردم به اینده درهم و برهمی که مقابلم بود فکر کنم که جیغِ ناگهانی شاداب باعث شد چشم از ال نودِ سفید کناریمون بگیرم و به شادابی که دستاش رو با ذوق جلوی دهنش گذاشته بود و خم شده

بود و با علاقه به مقابلش خیره بود، نگاه کردم. شکمم درد می کرد و نمی تونستم مثل اون خم بشم، بنابراین به ارومی گفتم: -چی شده؟ مشعوف لبخندی زد و گفت: -وااای خدا، ببینش اخه. یه ادم چقدر می تونه جذاب باشه؟ ماشین های عقبی بوقی زدن و شاداب با غرغر ماشین رو تکون داد و من سعی کردم بفهمم دقیقا کیو داره میگه. وقتی مانعِ مقابلمون رو رد کرد، با کنجکاوی سرم رو بالا گرفتم و به سمت چپ نگاه دوختم. اینجا که چیزی نبود. خواستم لب باز کنم و به شاداب بگم “دیوونه شدی؟” که با دو

خورشید داغ و سوزان رو به رو شدم. گرم شدن همیشگی به سراغم اومد و من در حرارت چشم هاش سوختم. گوشه لب هاش رو کمی تکون داده بود و به قول مجالت، جذاب ترین و گیراترین لبخند رو زده بود و به لنز دوربین خیره شده بود. بیلبوردِ تبلیغاتی اش، در وسط اتوبان بنا شده بود و چشم ها و حالت نگاهش به قدری گیرا بود که هرکس رو تحت تاثیر قرار می داد. دردِ شکمم خودش رو جایی پنهان کرد و دردِ کهنه قدیمی، از لای شکسته های قلبم، سرباز کرد و دوباره بدنم رو تسخیر کرد.. عادی نمیشد..

دانلود رمان رسم ممنوعه از زهرا pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دانلود رمان خانزاده دلربا از ناشناس بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست می‌دهد و زمانی که می‌فهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم می‌گیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود..!

رمان پارادوکس چشمانش
تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!
آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!
شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و

خلاصه رمان پارادوکس چشمانش

تای ابرویش را بالا انداخت و همینطور که ته ریش را نوازش میکرد نزدیک لب هایش لب زد: برعکس من؟! _زمانی که منو ول کردی و رفتی با نوید زیادی وایب این دختره رو میدادی! _وایب خرابارو؟! با اخم گفت: نه! _تو گفتی دختره مثل خرابا چسبید به یه نفر دیگه و تلاشی برای درمان پسره نکرد درست مثل من،نه؟! حرصی گفت: نه تو به لیلی نزدیکی و نه من به رایل! دست اش را نوازش وار روی بازوی سفت و عضلانی اش کشید و بی توجه به اینکه حالا هر دو در مکانی عمومی با فاصله ای کم از هم ایستاده بودند و جانا مدام مسیحا را نوازش میکرد گفت: تفاوتمون چیه؟!

آب دهان اش را قورت داد و پیشانی اش را به پیشانی جانا تکیه داد و همینطور که با انگشت شست لب هایش را لمس میکرد گفت: من مثل رایل بی عرضه نیستم و با تمام حال بدم بلد ام چطور خودم رو کنترل کنم تا دست روت بلند نکنم و وقتی خطایی ازم سر بزنه قبولش میکنم و چه بسا برای اصلاحش تلاش کنم مثل الان، و تو، تو حتی اگر توی رابطمون خطایی کردی هربار پشیمون شدی و برگشتی، خودخواه نبودی و همیشه حق رو کام ًلا به خودت نمیدادی و الان اینجایی چون میخوای کنار ام باشی ،چون امید داری به درمان ام، و به علاوه تو هیچوقت به طور جدی نخواستی من رو از تیدا جدا کنی، درست برعکس لیلی! چهره در هم کشید و گفت: نمیخرمش! و بعد انگار که تازه متوجه وضعیتشان شده باشد مسیحا را به عقب هول داد و گفت: ما داریم چیکار میکنیم؟!

شانه بالا انداخت و گفت: گفتم که،باید برگردیم خونه، الان نه تو به خودت مسلطی و نه من به خود ام! سرش را بالا انداخت و گفت: هنوز کتاب نخریدم، مثل اینکه تو بیشتر از من از کتاب ها سر در میاری،پس تو واسم انتخاب کن! دست اش را کشید و همینطور که به سمت قفسه ی کتاب های روانشناسی میبرد گفت: رمان مزخرفه، جز اینکه وقت آدمو میگیره به درد دیگه ای نمیخوره،روانشناسی بخر! _هوم،ولی تو خودت اون رمانه رو خونده بودی. _آره،به پیشنهاد یه روانشناس بی مغز، میگفت خوندنش کمک میکنه برای درمان ام تلاش کنم تا عاقبت ام مثل رایل نشه! تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: خب؟!الان اگه بخوای بهم یه کتاب روانشناسی معرفی کنی اون چیه؟! بی حوصله به کتاب ها نگاه کرد و با خوردن چشم اش به جلد کتابی که روی اش نوشته بود “Hold me tight مرا محکم در آغوش بگیر” با کنجکاوی کتاب را مقابل صورت اش گرفت و خلاصه وار ورق زد و بعد آن را مقابل جانا گرفت و گفت این خوبه،همینو بخر!

دانلود رمان پارادوکس چشمانش از آلما شایسته رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده

دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری خوشگل و مظلومی که نیمه شب به یک جنگل بزرگ میره و گیر یک خون‌اشام اصیل که پادشاه همون جنگل بزرگ هست میفته و طی اتفاقاتی ملکه اونجا میشه و هر روز به یک طریق از پادشاه دلبری میکنه…

خلاصه رمان الماس جادویی

دقیقا رو به روی همون جنگل بودم همون جنگل به ظاهر ترسناک! همینجا به خودم قول میدم یه روز حتما به این جنگل برم. همینطور که به جنگل و درخت های عجیب و غریبش نگاه می کردم دوباره حس کردم یه چیزی مثل برق و باد از توی جنگل رد شد! نکنه واقعا حرفای مردم راست باشه و اینجا پر جن و ارواح باشه؟ ولی جن و ارواح مال قدیما بود و الان وجود نداره! برای احتیاط بسم اللهی زیر لب گفتم که اینبار صدای خش خش درختا اومد. حس می کردم درختا هم چشم دارن و به من زل زدن! حتما حرفای بقیه هم روی من تاثیر گذاشته! تک خنده ای به خاطر افکارم کردم و به قدم زدنم ادامه

دادم که باز صدای خش خش اومد اینبار واقعا ترسیدم! آدم یک بار توهم میزنه دو بار توهم میزنه پشت سر هم که توهم نمیزنه… شاید هم یه انسان باشه و قصد ترسوندن من و داشته باشه. با این فکر با شک با صدای بلندی گفتم: کسی چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد و دوباره اون صدای خش خش رو نزدیک تر حس کردم دیگه واقعا داشتم میترسیدم. ترسیده از جنگل فاصله گفتم و با قدمای تند به سمت خونه رفتم. ذهنم درگیر چیزی بود که دیدم! با گفتن اینکه اینا همش توهمه خودمو آروم کردم و وارد خونه شدم. _ سلام مامان. + سلام. _ کو بابا؟ + مطب هست دیگه. بابام دکتر مغز و اعصاب بود…

اونقدر ذهنم درگیر توهمات بود که به کل فراموش کرده بودم. _ یادم نبود… من میرم لباسم و عوض کنم. کمی نگاهش و توی صورتم چرخوند و بعد زمزمه کرد: باشه برو. به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم جزوه دانشگام رو از توی کیفم در آوردم و مثل همیشه روی میزم که کنار پنجره بود نشستم رو به روی خونه ما خیلی سرسبز بود.  خیلی خوشگل بود برای همین هروقت به اونجا نگاه می کردم آرامش می گرفتم. سمت چپمون کلا بیابون هست و اگر کمی جلوتر بریم همون جنگل عجیب غریب رو می بینم! قبل از ما کسایی که توی این خونه بودن از ترس اون جنگل اسباب کشی کردن و رفتن…

دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن

دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

اسارت زیباست… اگر در بند جثه عشق باشی… اسارت زیباست… اگر در بند دل یار باشی… اسارات زیباست… اگه دل و جثه رو به اسارت دچار کنی… داستان دو خواهر دوقلو… که اسیر دوبرادر عجیب و قدرتمند میشن…

خلاصه رمان اسیران جثه و دل

دیوونه شده بودم عوضیا با خواهرم چیکار کرده بودن… سوالمو پرسیدم که گفت… باید از اینجا میرفت… ولی اون بخاطر تو که الان مال منی… نمیتونست بره و تنهات بذاره… خودشو تقدیم برادرم کرد…. نگاه پر از مسخره به سرتا پام انداخت و گفت حالا شما دوتا، اسیر ما دوتا برادر شدید… محاله بذاریم از این خونه برید… تنها راهش اینه که دوتا دختر دیگه به این خونه بیاد و ما شما رو ول کنیم… خشک شده بودم از حرفاش… از کار خواهرم، چیکار کرده بود… اون باید می رفت… منم نجات می داد…. حالا تا کی اینجا اسیریم…

شایان پوزخندی زد و منو تو حموم تنها گذاشت… دنیا خیلی برامون بی رحم شده بود… نتونستم پوزخندشو تحمل کنم… من ازش حالم بهم میخورد باید خودمو می کشتم… آره خودکشی، دیگه نمیتونم تحمل کنم آبجی، پوزخندشو به خاطر تسلیم شدنمون نمیدونستم تحمل کنم… من خودکشی می کردم… قلب کوچولوی تو با شنیدن این خبر می ایستاد و از این خونه خلاص می شدیم. پیش مامان بابا می رفتیم…. تیغه رو برداشتم… خدایا خودت شاهد باشو گناهمو ببخش… تیغو رو دستم کشیدم و نفس

راحتی کشیدم و به خونی که از دستم می رفت نگاه می کردم… چشمام از سوزش خون گرم شد و به زمین افتادم.. شایان با اون شرایطی که نیلا داشت باهاش بد حرف زدم… دلم طاقت نیاورد به طرف حموم رفتم… ولی درشو باز نکردم… عجیب بود دیگه صدای گریه نمیومد… حتما هنوزم خشکش زده… بیخیال شدم و دوباره برگشتم… ولی دانشوره ی عجیبی پیدا کرده بود… طاقت نیاوردم و صداش کردم… اما جوابی نشنیدم… عصبی شدم و در حموم رو شدت باز کردم… نگاهم که به زمین افتاد…

دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی

دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی pdf بدون سانسور

دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری به نام آرام و گل فروش که به خاطر بدهی مادرش به امیر خان مردی که مبتلا به بیماری پارانوئید و بسیار شکاک و خشنه میشه و آرام مجبوره تا برای امیر خان وارث بیاره در صورتی که امیر خان…

خلاصه رمان اربابم باش

با سر درد چشمام رو باز کردم تو اتاقم بونم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم. تیشرت و شلواری تنم بود کمرم به شرت درد می کرد و بازوهام کبود بود بغضم گرفت. حتی دانشگاه هم نمیتونم برم باید با امیر خان حرف بزنم هر و کاری بخواد میکنم اما باید بزاره من به درسم ادامه بدم من که چیزی ندارم حداقل سواد دار بشم ابروم نره. با درد بلند شدم و پایین رفته همه در مرز مشغول صبحانه خوردن بودند با صدای گرفته ای سلام دادم. سام و مطهره با مهربانی جواب سلامم رو دانند و امیر خان به تکون دادن سر

اکتفا کرد با ترس کنار امیر خان نشستم و گفتم: +امیرخان. نیم نگاهی بهم انداخت و همونطور که تون دست توی دهنش رو میجوید سر تکون داد اینم که لاله امروز نه به دیشب نه به الآن. +میخواستم حرف بزنیم – ابرویی بالا انداخت و گفت: بزنیم. +اینجا نمیشه. پوزخندی زد و گفت: چه حرفی داری با من دوباره دلت میخواد زهر دستمو بچشی؟ -لبامو با زبونم تر کردم و گفتم: امیر خان حرفم واجبه! سری تکون داد دستمالی برداشت و لبشو پاک کرد و بلند شد و منم دنبالش راه افتادم به اتاقش رفت و منم داخل

رفتم: خب بگو! +خب چطور بگم… لطفا بزارید برم دانشگاه. – پوزخند مسخره ای زد و سمت در راه افتاد. بازوشو گرفتم، امیرخان توروخدا هر کاری باید انجام میدم. تیز نگاهم کرد و گفت: _هر چی؟ +خب خب نه هر چیزی… تا بیام ادامه حرفمو بزنم محکم زد تخت سینم که افتادم روی تخت. جیغ خفه ای کشیدم و تا خواستم خودم و جمع و جور کنم روم خیمه زد. _بگو ببینم چه کاری میتونی برام انجام بدی؟ -انگشترشو روی لبم تا ترقوم کشید، بگو دیگه چطوری میخوای هزینه رو باهام تسویه کنی؟ چی داری بهم بدی…

دانلود رمان اربابم باش (فصل اول) از دنیا دوستی pdf بدون سانسور

دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی

دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی pdf بدون سانسور

دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

محسن برادر گلاویژ برای انتقام برای شکنجه عکس های برهنه اش رو برای نامزد گلاویژ فرستاد… عکس هایی رو نشون عماد داد که هیچ وقت واقعیت نداشت….

خلاصه رمان گلاویژ

صبح با کلی استرس موهای طلاییمو سشوار کشیدم و توی آیینه زل زدم به صورت بدون آرایشم.. چشمای آبی.. پوست سفید.. موهای طلایی بلوند که به لطف مدل عکس شدن بهار بلوندش کرده بودم.. لب های گوشتی و دماغ کوچولو! قیافه امو از مادرم به ارث برده بودم.. بجز رنگ چشمام که آبی بودو ازپدرم به ارث بودم.. لنز مشکی خریده بودم و روزایی که از رنگ چشمم متنفر میشدم لنز می ذاشتم که هیچ اثری از پدرم نداشته باشم… دیوارهای اتاق پر بود از عکس های من.. عکس های هنری که بهار ازم گرفته بود..

قیافه ام خوب بود اما نه اونقدر که بهار ازم توی آرایش و عکس ها ساخته بود!!! کاش این چشم هارو هم از اون نداشتم.. ازش متنفرم.. می دونم ترکیه زندگی می کنه و زن و بچه داره.. چندسال پیش عرفان پسرخاله ی بهار واسم ته توشو در آورد! پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم امروزو بیخیال فکر کردن به گذشته و سرنوشتم بشم. با وسواس خاصی آرایش لایت کردم و سعی کردم شبیه به وقت هایی باشم که بهار می خواد.. ساعت حدودا ۹صبح بود که با پولی که بهار واسم روی میز گذاشته بود اسنپ گرفتم و

به طرف شرکت حرکت کردم! زیر لب دائما ذکر می خوندم و دعا کردم اونقدرا هم که رضا می گفت رئیس شرکت سگ اخلاق نباشه! ساعت نه و نین بود که جلوی شرکت پیاده شدم و با دیدن اسم شرکت نمی دونم چرا دلم به شور افتاد! ” شرکت فنی مهندسی آتیه سازان پایتخت”انگار شرکت بزرگیه .. به کفش هام نگاه کردم.. به شلوارم.. به لباسام.. مالک هیچ کدومشون نبودم!!!! من اینجا چیکار می کنم؟ منو چه به این جاها؟ بالاشهر و کار با حقوق زیاد… من کجا اینجا کجا!!!!! _ گلاویژ؟؟؟ باصدای آشنایی ترسیده به عقب برگشتم…

 

دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی pdf بدون سانسور

دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس

دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان بازیکن سابق تنیس، ایستون بردبری (اسم ‌مونث) است که سعی میکرد بهترین معلمی که میتونه باشه، همینطور سعی میکرد به دانش آموزای خسته کننده اش برسه و گذشته رو فراموش کنه، چیزی که باعث شده بود به این مرحله از زندگی برسه مهم نبود، نمی تونست اجازه بده که مهم باشه، ولی حالا یک جلسه اولیا مربیان خصوصی می تونست گره گشای مشکلاتش باشه، ایستون بعد از آشنا شدن با تایلر مارک، خیلی راحت متوجه شد که چرا پسرش تو مدرسه مشکل داره، اون مرد می دونست چطوری کار و ثروتشو اداره کنه، ولی یه پسر نوجوون رو؟؟ نه!

خلاصه رمان تخلف

سعی کردم تعادملو روی پای دیگه ام حفظ کنم و لیوان شربتم رو به دست دیگه ام دادم. کفشمو گرفتم و پامو کمی واردش کردم. قبل از اینکه جلوتر برم کفش از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. آهی کشیدم و خم شدم تا برش دارم. هنوز کاملا خم نشده بودم که با حس دستی که مچمو گرفت و لیوانم رو از دستم بیرون کشید سر جام متوقف شدم و خودمو عقب کشیدم. صدای آروم و بمی اخطار داد: – مراقب باش.  پلکی زدم. نگاهم بین دستی که مچمو گرفته بود و نصف شربتی که موقع خم شدنم روی زمین ریخته بود چرخید.

کمرمو راست کردم تا صاف بایستم که با دیدن مردی که لیوان رو روی میز گذاشت و جلوم روی فرش زانو زد متوقف شدم. – اجازه بده. چیزی که تو قفسه سینه ام پر پر میزد رو نادیده گرفتم و بهش نگاه کردم که مچ پامو گرفت و خیلی راحت وارد کفش پاشنه بلندم کرد. دستای مطمنئن از خودش منو سر جام میخکوب کرده بود. گرمای انگشتاش به پام منتقل شد. آزرده از تپش سریع قلبم چشمامو باریک کردم. مثل مهمونای دیگه ماسک نزده بود. با توجه به فلسفه پدرم، احتمالا اون با کسی بازی نمی کرد و نیازی

نداشت که همرنگ جماعت باشه. دلش می خواست همه بدونند چجور آدمیه: بی باک، شجاع، قانون شکن… ولی فلسفه درونی خودم می گفت که احتمالا فقط ماسکشو خونه جا گذاشته. نگاهشو بالا گرفت، گوشه لبش کمی بالا رفت و چشمای خمارش با علاقمندی زیر و روم کرد. همون لحظه فهمیدم که ازم بزگتره. اونم خیلی. با توجه به خط های کمرنگ گوشه چشماش میتونستم حدس بزنم که وسطای سی سالگیشه. و البته که سن بالایی نبود، ولی مطمئنا هم نسل من که بیست و سه سالگیمو می گذروندم هم نبود…

دانلود رمان تخلف از پنلوپه داگلاس pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بندر رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.