دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان فرمانروای مغرور (دو جلدی) از مریم محمدی تبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد هوداد یه مرد مغرور و متفاوت ، مغرور بودن ایشون با همه آدم های مغرور فرق میکنه و متفاوت بودنش هم یه جور هیجانی… اون خواهان دختری پاک و کوچولو از سرزمین ما انسان هاست، و هیچ رمقه حاظر نیست دست بکشه ازش و براش حکم نفسش رو دار جوری که حد و وصفی نداره. هوداد در تلاش تا اون رو از خطراتی که از جانب مردمان سرزمینش دور نگه داره، تا به سن قانونی برسه و رسمی ببرش پیش خودش اما این وسط اتفاق هایی میوفته که باعث میشه سریع تر از موعد مقرر شده ببرش پیش خودش و…
خلاصه رمان فرمانروای مغرور
ماشین رو روشن کردم از پارکینگ در اومدم که گوشیم زنگ خورد، انگشتم رو روی صفحه گوشیم کشیدم تماس رو وصل کردم، استیفن: سلام هوداد دوتا مرد داخل خونه هستن و… داد زدم: چی؟ استیفن: خودتو برسون، دیمن بدو برو رو پشت بوم فرار نکنه تلفن رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم… هوداد:دو مرد کی میتوننن باشن ؟؟؟ کی جرعت کرده پا داخل ملک من بزاره؟؟ پامو رو گاز بیشتر فشار دادم، ماشین رو پشت عمارتم پارک کردم، کتم رو در اوردم انداختم داخل ماشین، در ماشین بستم و آروم از رو دیوار پریدم داخل حیاط، از بین درخت ها گذشتم و از در داخلی راهرو وارد شدم.
دیمن و استیفن پشت به من ایستاده بودن، آروم زمزمه کردم: منم. دیمن: داخل اتاق هانا هست، قدم هامو آهسته تر کردم. پشت در اتاق هانا ایستادم، صدای خنده بلند هانا و غوغا میومد، بین صداها صدای کلفت مردونه ای هم میومد که میگفت: جوووووون چه دختری… بدون معطلی با لگد زدم تو در، اینقدر ضربه پر قدرت بود که در از جاش در اومد و افتاد، هوداد: دیمن پنجره ها با تو. نگاهم رو داخل اتاق چرخوندم، هانا عادی نگاهم می کرد و غوغا، چشماش کم مونده بود بیوفته بیرون، انگشت اشارم رو گذاشتم رو بینیم به نشانه سکوت، حموم و رو چک کردم کسی نبود، برگشتم داخل اتاق پشت به
هانا و غوغا ایستادم و گفتم : چه شکلی بود؟ هانا: داداش معلوم شما چتونه ،در اتاقم رو خورد کردین الان هم برای من پشتت کردی سمتم !! دیمن: اون مرد کی بود تو اتاقت هان؟؟ باهاش خوش و بش هم می کردین؟؟ صدای خندتون خونه رو برداشته. هانا: کسی اینجا نیست توهم زدی ها. هوداد: (با داد) هانا نیشت ببند، خودم صداش رو شنیدم. دیمن: شنیدم که گفت جونننن چه دختری، یالا بگو کی بود؟؟؟ غوغا تو یه لحظه دلش رو گرفت و افتاد زمین و بلند بلند قهقهه میزد، اینقدر خندید که اشک از چشماش سرآزیر شد، با لگد زدم رو ساق پاش که جیغ کشید بین خنده و داخل خودش جمع شد…
دانلود رمان عیان از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟بغضم را به سختی قورت می دهم. ب..ببخشید، مگه شوره؟هاتف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره
خلاصه رمان عیان
کاش زمان به عقب برمی به همان روزهای سادگی گشت….به همان روزهایی که من قناری هاتف بودم …..
من چه کرده بودم با مردی که جانش برای قناری در می رفت…. انگشت اشاره اش در هوا تکان می خورد، خط و نشان میکشد برای قناری که خیلی وقت است بال و پرش سوخته و نفسش از هوای قفس بند آمده. ببین منو دفه آخره که بهت هشدار میدم پ خوب گوشات و وا کن ببین چی میگم. نگاه به خون نشسته اش را میان چشمانم جا به جا می کند.
هر موقع تصمیم گرفتی مثه بچه آدم اصل ماجرا رو واسم تعریف کنی به ارواح خاک آقام از سگ کمترم اگه به حرفات گوش ندم… ولی…… انگشتش را جلوی صورتم تکان می دهد. اگه بخوای شر و در بیاری و بزنی جاده خاکی همچی ازت رد میشم که یادت نره من کی ام و چیا ازم بر میاد شنفتی چی گفتم؟ نگاه بغض دار و دلخورش را از من میگیرد. می چرخد و نفسش را فوت میکند، چشمی زیر لب میگویم کف دستانش را بهم میکوبد و در گلو می خندد.
کی باورش میشه… من و تو به جایی رسیدیم. فقد باس کنار هم باشیم ولی…. دیگه مال هم نباشیم. جایی وسط سینه ام تیر می کشد. هاتف و این همه بی رحمی دستش را میان موهای کوتاهش میکشد، کاش نگاهم کند. ولو با قهر.. ولو با خشم و فریاد…..غرورم را زیر پای خودم له میکنم و حرف دل وامانده ام را میزنم. نمی خوام از دستت بدم هاتف… می فهمی؟؟ چقد بگم جز تو کسی رو دوست نداشتم و ندارم. به سمت من می چرخد و… نگاه غمگینش داره چشمانم…
دانلود رمان باوان از رویا نیکپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشتهای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی میگیره. حالا اون دختر حس میکنه هیچ کدوم از چیزایی که از گذشته ش براش تعریف میکنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس… یه نامه که از خودِ گذشته ش لای کتاب مورد علاقه ش پیدا میکنه! یه حس عمیق…
خلاصه رمان باوان
لج کرده بودم انگار. دلم اون الوند مهربون دیشب رو می خواست. منی که مهربونیش رو دیده بودم انگار دیگه نمی خواستم باهام این رفتار رو داشته باشه. ابرویی بالا انداختم و در حالی که دستم رو تکیه زمین کرده بودم تا بلند شم گفتم: – نه، خودم می تونم آقای فروتن. از کمک های شما هم خیلی ممنون. تمسخر نگاهش تبدیل به تعجب شد و بعد هم خنده. آروم خندید. انتظار نداشت این طور رسمی باهاش حرف بزنم و من بدتر لج کرده بودم. سعی می کردم بلند شم اما دردی که با هر فشار توی دستم می پیچید نمی گذاشت حرکت کنم.
الوند با همون لبخند روی لبش به تلاش هام برای بلند شدن نگاه می کرد. فشاری به دستم دادم که درد و سوزش شدید تر از قبل توش پیچید و باعث شد چشم هام سیاهی بره. زیر لب آخ آرومی گفتم که الوند سریع، بدون توجه به من بازوم رو گرفت و از جا بلندم کرد. مقاومت نکردم چون به شدت درد داشتم. الوند من رو روی تخت گذاشت و بدون این که منتظر حرفی از جانب من یا بقیه باشه سریع بیرون رفت. عسل و سپند دنبالش رفتن اما بیبی از جا بلند شد و به سمتم اومد.
زیر لب غر می زد و درباره این که سپنتا چجوری روح و روانم رو به هم ریخته که انقدر حالم بد شده می گفت. حرف هاش رو نمی فهمیدم. هیچی نمی فهمیدم. گنگ بودم. روی تخت نشست و من هم سرم رو روی پاهاش گذاشتم. دستش رو توی موهای به هم ریخته ام فرو کرد و آروم نوازششون کرد. – آخه چرا حواست به خودت نیست مادر؟ نمیگی یه بی بی دارم این حالمو می بینه سکته می کنه؟. لبخند بی جونی زدم و چیزی شبیه خدا نکنه زیر لب زمزمه کردم. چشم هام رو بستم. بی بی همون طور با موهام بازی می کرد…