دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…
دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان دره رویاهای سرگردان از مائده فلاح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الناز با سپهر قرار خواستگاری گذاشته و خانواده ها آماده برای عروسی این دو هستن.. آتلیه ای که الناز و دو دوستش شراکتی راه انداختن بخاطر پدر یکی از دوستان الناز، از بین میره… الناز ناگزیر به خونه عمه اش میره تا هم از مادرشوهر عمه اش نگهداری کنه و هم جای خواب داشته باشه ولی با ورود بهزاد …
خلاصه رمان دره رویاهای سرگردان
هر چه به روزهای انتخابات نزدیک میشدیم، فضای هیجانی خانهی عمه شعله ورتر میشد صبح زود رفتن ها و دیر برگشتن ها از یک هفته مانده به روز انتخابات شروع شد آقا کیوان روزهای تعطیل وعدهی ناهارش را کلاً حذف کرده بود و دائم با تلفن صحبت میکرد. از تلفن که فارغ میشد اخبار و مناظرات را رصد میکرد. گاهی او و عمه چنان از حاج خانم غافل میشدند که فکر میکردم اگر من نبودم چه کسی باید حواسش را به این پیرزن میداد. کتایون و همسرش در این مدت فقط یک شب آمدند و دو ساعتی نشستند تنها با عمه و حاج خانم حرف زدند
آقا کیوان تا میتوانست آن ها را نادیده گرفت. بهزاد هم که باز روزه نیامدن به خانهی پدری اش را گرفته بود همان شبی که کتایون بود، سر رسید اما وقتی در حیاط فهمید دامادشان حضور دارد، از همانجا عقب گرد کرد و رفت حس میکردم عمه از این رفتار بهزاد لذت میبرد اگر چه او را سرزنش میکرد، اما نمیتوانست من را فریب دهد. اهمیت انتخابات برای آقاکیوان که آن را شکل بازی میدید خیلی بیشتر از منی بود که آن را با ارزشتر از این حرف ها میدانستم در درک مفهوم “بازی” به نظر میرسید من و او اتفاق نظر نداریم. عمه هم یک جور دیگر حیرت من را
برمیانگیخت در مهمانی شب نشینی دو شب قبل چنان اوضاع سیاسی را تحلیل میکرد که من یک ساعت تمام دور از جمع شان نشستم و به حرف هایش گوش دادم. کلمات و جملاتی که به کار میبرد اصلاً شبیه به آدمی نبود که مهندسی عمران خوانده باشد بیشتر شبیه به کسی بود که اقتصاد، سیاست و جامعه شناسی را توأمان آموخته باشد. تنها زن جمع مردانه بود اما اصلاً دستپاچه نمیشد و خیلی راحت پا روی پا انداخته بود و حرف هایش را میزد. آقا کیوان هم با گردنی برافراشته و لبخندی بر لب سخنرانی او را تماشا میکرد مامان همیشه میگفت …
دانلود رمان نیستی تا ببینی از mahtabiii_75 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گذشته در چشمانم مانده است ، عبور ثانیه های رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است . چشمانت را با شقاوت تمام بر روی حقایق بستی . صبور میمانم و بی تفاوت میگذرم . که نفهمی هنوز هم دوستت دارم . بی تو بودن را معنا میکنم با تنهایی و آسمان گرفته ، آسمان پر باران چشمهایم ، بی تو بودن را معنا میکنم با شمع ، با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه ، بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است؟
خلاصه رمان نیستی تا ببینی
وای کلافه شدم تو این بیمارستان! این پرستاراهم اعصاب ندارنا! همش داد میزنن! مدرسه هم پیچید! امتحان فیزیکم ندادم اه… ای کاش دیشب عمرگل الله رو می دیدم! چشمم به یه دختره افتاد. موهاشو بلوند کرده بود وشالقی اتو کشیده بود واز شالش ریخته بود بیرون! لنزای آبی گذاشته بود چشش. یه خط چشمی هم کشیده بود که فک کنم تا موهاش رفته بود… مژه مصنوعی هم گذاشته انگاراومده عروسی! واه واه.. لباشو چه حجمی هم داده. با عصبانیت ذل زد بهم. اوه اوه اوضاع وخیمه!
زود سرمو انداختم پایین. الان دختره میاد خفه ام میکنه! مامان رفته بود دستشویی منم رو صندلی نشسته بودم تا این دکتره بیاد بیرون بگه بابام چش شده! یه پسره هم روبه روی من نشسته بود از اول ذل زده بود بهم! اعصابمو ریخته بود به هم ! انگار ارث باباشو طلب داشت! بچه پررو. چه اخمی هم کرده بود. اما خدایی خوشگل بود. چشمای عسلی! پوست برنزه! موهای قهوه ای سوخته که خیلی قشنگ درست کرده بود! هیکلش هم درشت بود. ورزشکاریه ورزشکاری! عجب بازوهایی داشت اندازه ی سر من بود.
لباساش هم همه مارکدار بودن معلومه بچه مایه داره! پولدار بی غم ! اه… بدم میاد از این جور آدما! چه مغرورم هست. این پرستارا هم همشون هی از جلوی این پسره رد میشن! بلکه این پسره نگاهی بهشون بندازه واونا یه عشوه شتری بیان واسش! رومو ازش گرفتم.در اتاق بابا باز شد ودکتراومد بیرون. بلندگفت: همراه آقای میرشکاری کیه؟ زود از جام بلند شدم. همزمان با من پسره هم بلندشد هم صدا گفتیم: من! متعجب به اون پسره نگاه کردم اون کجا همراه بابای من بود؟….
دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از آغوش یه هیولا به آغوش یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت آشناست وقتی آلوده به دست های یک قاتل بشی، فقط می خوای تو دستای اون و توسط اون لمس بشی، قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به نفس نفس می ندازه…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
صدای شلیک گلوله و جسمی که مقابل زانوم، به زمین افتاد. تموم شد. به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع می کرد، نگاهی انداختم و گفتم: -قانون بازی رو نباید دور می زدی.. اخطار رو گرفته بودی، هوم؟ خرخر کرد… سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش باشم. کار باید بهترین شکل انجام می شد. این یه قانون بود. وقتی فرشته مرگ، جسمش رو به اغوشش کشید، ماموریتم تموم شد. دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم لبخندی زدم و از جنازه خونینش دور شدم.
اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص کرده بودیم ببرن. سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون کشیدم. به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد، نگاه دوختم و شماره اش رو گرفتم. -بله؟ نفسی کشیدم و به خاکی که روی جنازه ریخته می شد خیره شدم. -عروسی تموم شد به رییس بگو خیالت راحت، عروس به دامادش رسید. لحظه ای سکوت و بعد: خسته نباشی… بهش خبر میدم و قطع کردم. چشمام می سوخت نیاز به خواب داشتم…سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم … “آرامش” کاردکس رو امضا
کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: خب مهدیه خانوم اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی فردا صبح زود زود مرخص میشی… باشه عزیزم؟ مادرش لبخند محبت آمیزی زد و مهدیه با شک گفت: تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: اره عزیزم. من شب میام پیشت خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم. خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس، سمت رختکن حرکت کردم. تقه ای به در زدم و به آرومی در رو باز کردم …
دانلود رمان عشق در برابر خون از Nevis با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اردلان نیمه شب پرنسس قصر رو میدزده چون به اعتقاد پدرش هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونِ!
خلاصه رمان عشق در برابر خون
↬ 𝑨𝒓𝒅𝒂𝒍𝒂𝒏↫ از روی سقف شیروونی خونه پریدم توی بالکن اتاقش نیم نگاهی به اطراف انداختم ساعت ۲ بامداد بود و پادشاه و ملکه در خواب عمیق ی بودن و منم اومده بودم پرنسس کوچولوی قصرو بدزدم ببرم. نه! اشتباه نکنید این ی ک داستان عاشقانه نیست و منم شوالیه نیستم. من اینجام چون پدرم یادم داد هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونه! آروم پنجره قد ی اتاقو باز کردم و پرده های تور رو کنار زدم و داخل اتاق شدم، نگاهمو به تخت دو نفره نزدیک پنجره دوختم
جلو رفتم و نزدیک به تخت توقف کردم و نگاهمو به پرنسس جوان دوختم، پوزخندی زدم -پس تو بهایی هستی که پدرت باید به من پرداخت کنه! کمی توی صورت غرق خوابش خورد شدم و موهای توی صورتشو کنار زدم توی اون لباس گشاد صورتی رنگ زیادی مظلوم نمایی می کرد، و من عاشق شکار های مظلوم و بی دفاع بودم… لبه تخت نشستم و آروم صورتشو نوازش کردم که تکونی خورد اره پرنسس زود باش، قصد من بیدار کردنته! انگشت شصتمو روی لب هاش کشیدم که اخم ریزی کرد،
آروم چشم هاشو از هم فاصله داد که نگاهش دقیقا قفل نگاهم شد… گوشه لبم کمی بالا دادم و آروم گفتم: -سلام پرنسس! و بعد قبل از ا ینکه بفهمه چی شد دستمالو جلوی دهانش فشردم که … ↬ 𝑷𝒂𝒓𝒊𝒎𝒂𝒉↫ با حس تکون خوردن چیزی رو ی لب پایینم آروم چشم هامو باز کردم که بلافاصله نگاهم قفل دو جفت چشم سیاه رنگ شد که توی اون تاریکی حسابی برق می زد ! ترسیده نگاهش کردم که پوزخندی زد و آروم گفت: -سلام پرنسس و بعد قبل اینکه بفهمم چی شد چیزی جلوی دهانمو گرفت و بعدش هیچی نفهمیدم….
دانلود رمان ماهور از ونوس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ماهورم، دختری که برادرش با نامزد رفیقش روی هم می ریزن و بهش خیانت می کنن بعد هم دست توی دست هم ناپدید میشن. حالا فقط من موندم که ربوده شدم و به اسارت ساشای کینه ای و زخم خورده دراومدم. شکنجه شدم درد کشیدم و بعد صیغه ی شکنجه گر و گروگانگیرم شدم. همه چیز درست زمانی بهم ریخته تر از قبل شد که حامله شدم…
خلاصه رمان ماهور
با صدای زنگ در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. امروز ساشا با عجله از خونه خارج شده بود. همین عجله شم باعث شد که نه من رو داخل اتاق بفرسته نه در خونه رو قفل کنه. خودش کلید داشت پس قطعا اون نبود. نفس عمیقی کشیدم به سمت در رفتم. از توی چشمی نگاه کردم زنی گریان در حالی که دست بچه ای توی دستش بود پشت در ایستاده بود. توی باز کردن در مردد بودم. با زنگ بعدی تردید رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم. زن با دیدن من توی چهارچوب بین اشک هاش لبخندی زد.
سلام خانم. خوب هستین؟با شنیدن فارسی حرف زدنش چشم هام گرد شد. ـ شما ایرانی هستین؟ ـ بله. ما همسایه تون هستیم. من و همسرم… چندین بارم با… همسرتون برخورد داشتیم. ـ همسرم؟… ـ بله دیگه… آقای فرهمند… چشم هام گردتر از این نمیشد… زن بی توجه به چشم های من پسر بچه رو داخل خونه فرستاد. ـ خانم این بچه اینجا پیش شما باشه خوب؟ همسرم مریضه… قلبش درد گرفته باید برسونمش بیمارستان اینجا هم کسی نیست که حواسش به پارسا باشه. لطفا مراقب باشین من زود بر می گردم…
ـ اما… ـاصلا نگران نباشین بچه ی آرومیه… من زود میام… خدافظ. بعدم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه سریع از پله ها پایین رفت… با تعجب در رو بستم… نگاهم به پسر بچه افتاد که روی یکی از مبل ها نشسته بود و با چشم های درشتش من رو نگاه می کرد. یه پسر بچه ی بور با چشم آبی با موهای بلند فر که شیطونی از چشم هاش می بارید… کت اسپرت آبی پوشیده بود با شلوار جین تیره. پیراهن سفیدیم زیر کتش به تن داشت. تیپ و حالش باعث شد لبخند ناخودآگاهی روی صورتم بشینه…
دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زُمُرُدم
خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.
_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!
با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…
دانلود رمان آرام های عذاب از فرزانه شفیع پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در کوچه پس کوچه های شهر، شایدم مقابل ویترین مغازه ای اسباب بازی فروشی یا در پیاده رو… اری، تعجب نکن. من در کنارت هستم. هر روز بارها ازکنارم میگذری و شاید به تنه ای نیز مهمانم کنی… شب که می شود زیر پنجره ی خانه ات را نگاهی بینداز… از پشت دیوار محکم خنده هایت قلب شکسته ام را ببین… چشمان اشکبارم …
خلاصه رمان آرام های عذاب
صبح که با صدای زندهی طبیعت بیدار شدم احساس بهتری داشتم. انگار تمام بهانه گیری های قلب بی قرارم دیشب با نوازش موهایم پرکشید و مرا در جامه ای بافته شده با الیاف های زرین آرامش فرو برد. کمی ناراحت بودم برای زندگی که از هم پاشیده و زنی که باوقاحت چشم درید در چشمان همسرش و گفت که با عشقش او را ترک می کند و من نمی توانستم هضم کنم چطور یک زن با وجود داشتن همسری که اینطور صادقانه دوستش می دارد خیانت کرده و با کدامین پشتوانه گمان می کند که آن مرد تا آخر عمر به او وفادار می ماند؟!
پنجره را گشوده و نفسی عمیق کشیدم به گنجشک هایی که روی درخت های سیب جامانده از دوستانشان در پشت خانه اواز سرداده بودند لبخند زدم ولب پنجره نشستم گویی صبح امروز زیباتر از روزهای دیگر بود و احساس قشنگی در وجودم قل میزد: اون بالاچیکارمیکنی؟ متعجب به حیاط و بعد به امیر نگاه کردم و مگر الان نباید در مطب می بود؟ لبخند زیبایش را از این فاصله ام چشمان تشنه ام شکار کردند و کمی که از بهت زدگیم کمتر شد آماده شدم و به او پیوستم در الاچیق نشسته و پا روی پا انداخته و با لیوانی آب پرتقال در دست خیره ی
روبرو بود و گاهی هم در میان لذت از طبیعت جرعه ای از نوشیدنی در دستش را هم چاشنیش می کرد. مرا که ایستاده خیره به خود دید، لبخندی یک وری زد و دستش را باز کرد. تنگ آغوشش نشستم و دستش دورم حلقه شد. لیوان را که به لب هایش نزدیک کرد با حسرت چشم دوختم به مایع نارنجی خوش رنگ. قهقه اش کل باغ را فرا گرفت و گنجشک ها را فراری داد. خودم هم خنده ام گرفته بود و اما چه کنم که گیج یار بودم و اعمالم هوشیارانه نبود ان را به لبم چسباند و من هم دستم را روی دستش که حلقه شده بود دور لیوان قرار دادم …
دانلود رمان بی خانه تر از باد از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ امیرحسین، زندگی برای ماهرخ خیلی سخت میشه. اون هم زندگی در کنار خانواده طلوعی با عقاید سفت و سختشون… ماهرخ هیچ وقت نتونسته از خودش و حقش دفاع کنه و همیشه جا مونده اما بالاخره یه جایی این همه سکوت خفه اش می کنه و دل به دریا می زنه اما بی دفاع و تنها… تا اینکه اشتباهش پای یه کسی رو به زندگی اش باز می کنه و….
خلاصه رمان بی خانه تر از باد
یعنی حالا چه شکلیه؟ باور آنکه می خواستند او را با همان پیشانی شکافته شده و پهلوی پاره، خاک کنند کار ساده ای نبود. آخرین چهره ای که از او به خاطر داشتم، صورت غرق به خون و بینی کسته بود. دنده ماشین پهلوی راستش را پاره کرده بود و خون از روی مژه هایش گرد و غبار و از لای آهن قراضه های ماشین که چپ کرده و به روی سقف افتاده بود، به سختی دست چپم را که به طرفش دراز کردم. به – به خیالم سرش که به شیشه ی ترک خورده چسبیده تکان خورد. فقط کمی ! شاید هم اشتباهی
حس کردم که نوک انگشتانش تیک میزد. با ضعف نالیدم: امیرحسین ! کمکم کن ! دستم گیر کرده! اما جوابم در آن تاریکی و ظلمات، سکوت مرگبار شد و بعد صدای مردانی که در عرض شانه خاکی جاده، هراسان و شتابان به ما نزدیک می شدند. همه توانم را جمع کردم و دوباره صدایش زدم اما بازهم جواب نشنیدم. نور چراغ قوه افتاد روی صورتم. چشم هایم را جمع کردم و با دردی که از گردن تا پائین کمرم پیچ می خورد، سرم را از نور چرخاندم. یکی فریاد زد: اینجا یک زنده است. بیایید کمک! زود باشید! مرد که اتفاقا
قوی هیکل بود بود و تنومند، با کلنجار و زور فراوان بالاخره موفق شد به اندازه رد شدن شانه اش، در له شده و درهم پیچیده را باز کند و با صدایی که نمی فهمیدم از هیجان می لرزید یا ترس، پرسید: خوبی خانم؟! نترس! هیچ نترس! الان می یاریمت بیرون. آب دهانم را که مزه خون و شوری می داد قورت دادم و رو به او که سعی می کرد با چاقو کمربندن را پاره کند، به سختی گفتم: من خوبم، اول به اون برسید! مرد با این حرف من، به سرعت روی پاهایش بلند شد، نگاهی به امیرحسین انداخت و بعد از مکثی معنادار به طرفم چرخید….