دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن

دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

خاطرات یک گیشا داستان دو خواهر ژاپنی است که بعلت فقر به شخصی فروخته می‌شوند و داستان حول زندگی خواهر کوچکتر بنام سایوری است. اینکه او را از کوچکی تربیت می کنند که در آینده یک گیشا شود، چیزی مثل ساقی یا مهماندار مردان که طی مراسمی خاص صورت می‌گیرد و نیاز به آموزش دارند…

خلاصه رمان خاطرات یک گیشا

پدرم و دکتر به اتاق دیگر رفتند، اتاقی که مادرم در آن خوابیده بود. سعی کردم گوش کنم ببینم چه می‌گویند، اما فقط صدای نالهٔ مادرم را می‌شنیدم و متوجه حرف‌هایشان نمی‌شدم. مشغول درست کردن چای شدم، چیزی نگذشت که دکتر با قیافه‌ای جدی و در حالی که دست به هم می‌مالید، بیرون آمد. پدرم هم به دنبالش آمد و پشت میز۹ وسط اتاق نشستند. دکتر میورا حرفش را شروع کرد: «حالا دیگر باید چیزی را به تو بگویم، ساکاموتوــ سان.

باید با یکی از زن‌های ده صحبت کنی. شاید خانم سوگی بد نباشد. از او بخواه لباس قشنگی برای زنت بدوزد.» پدرم گفت: «پول ندارم، دکتر.» «این روزها وضع همه خراب است. منظورت را می‌فهمم. اما یادت باشد که این را به زنت مدیونی. نباید با لباس پاره بمیرد.» «پس دارد می‌میرد؟» «احتمالاً تا چند هفتهٔ دیگر، خیلی درد می‌کشد. می‌میرد و راحت می‌شود.» دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم، صدای به هم خوردن بال پرنده‌ای هراسان در گوشم طنین انداخته بود.

نمی‌دانم، شاید صدای قلبم بود. اما اگر تا به حال پرنده‌ای را دیده باشید که در هشتی بزرگ معبدی گیر افتاده و در جستجوی راهی برای فرار است، خُب، عکس‌العمل ذهن من هم همین بود. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که بیماری مادرم دوام نخواهد یافت. نمی‌خواهم بگویم هرگز به این فکر نیفتاده بودم که اگر او بمیرد چه می‌شود. به این فکر کرده بودم، اما همان‌طور که فکر می‌کردم اگر زلزله بیاید و خانه‌مان خراب شود چه خواهد شد…

دانلود رمان خاطرات یک گیشا از آرتور گلدن pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان سلام بر لیلی از مریم ناطق

دانلود رمان سلام بر لیلی از مریم ناطق pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان سلام بر لیلی از مریم ناطق با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

با موبایل در حال پرداخت قبض برق بود که صدای زنگ گوشی موبایلش بلند شد. با دیدن نام تماس گیرنده لب پایینش را با تعجب جلو داد و زیر لب گفت: “وا! سلیمیان؟ چیکار داره با من؟” انگشتش را رو ی دایره ی سبز کشید. _سلام، آقای سلیمیان لحنش رسمی و محترمانه بود. دست پیش برد یک آشغال ریز از روی فرش پر نقش و نگار برداشت.

خلاصه رمان سلام بر لیلی

شمرده شمرده پاسخ داد: _ ممنونم، شما خوب هستین ؟ خانواده ی محترم خوبن؟ با خطی در پیشانی منتظر پایان تعارفات و فهمیدن علت تماس او ماند. سلیمیان آسوده خاطر و راحت جواب داد: _ بله… خوووب… منم خوبم ویدا جان، مرسی از لطفت. خودت چطوری؟ متعجب بود از تماس این مثلا استاد سابق شعرش، آن هم بعد از چند سال. نگاهش خیره ی عکس روی دیوار بود.

کوتاه پاسخ داد: _ خدا رو شکر . دیگر اصراری نداشت بی حوصلگی اش مخفی بماند. منتظر ماند. _ ویدا جان !او عادت داشت همه ی زن های پیرامونش را به نام کوچک صدا بزند. کاری هم به تفاوت سنی یا بی میلشان هم نداشت. صدای بسیار بم سلیمیان توی گوشش پیچید: _می تونی یه سر بیای گالری؟ حوصله ی این استاد پشت هم انداز را نداشت. اصلا استاد حسابش نمی کرد…

دانلود رمان سلام بر لیلی از مریم ناطق pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان پادشاه خون از لیانا دیاکو

دانلود رمان پادشاه خون از لیانا دیاکو pdf بدون سانسور

دانلود رمان پادشاه خون از لیانا دیاکو با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

مچ های سیاه و کبودم نگاه میکنم و باز هم سعی میکنم که بغضم رو عقب بزنم و روی کارم تمرکز کنم. لباس هام رو درست میکنم و میخوام تبلت ثبت سفارش رو بردارم که فرشته وارد کانتر میشه و با لبخندی گرم میاد جلو و بغلم میکنه، “تولدت مبارک غزل خوشگلم.” ازم فاصله میگیره و با یک نگاه به صورتم میفهمه که چه خبره. صورت گرد و بامزه اش میره تو هم و میاد جلو،و”نگو که دوباره با اون عوضی دعوا کردی.”

خلاصه رمان پادشاه خون

من رو رها میکنن تا بتونن سنگر بگیرن و جون خودشون رو نجات بدن. در حالی که هیچ ایده ای ندارم که کجا باید برم تو طول راهرو میچرخم و وارد اولین در باز میشم و فقط وقتی در رو میبندم میفهمم که تو یه طی شور خونه فسقلی بدون پنجره گیر افتادم. سعی میکنم قفسه ی آهنی که قدش از من بلندتر هست رو به زحمت از دیوار جدا کنم و جلوی در بذارم اما همین لحظه در با صدای بلندی میشکنه و تا ته باز میشه. جیغ بلندی میکشم و با تنها چیزی که دم دستمه سعی میکنم از خودم دفاع کنم.

یه جاروی دسته بلند کثیف که تو صورت مرد مهاجم که با لگد در رو شکونده و داخل اومده میشینه اما اون با یه حرکت دسته ی جارو رو میگیره و در حالی که داره اونو میندازه کنار با چندش میگه: “حالم بهم خورد.” با چشمایی گشاد شده بهش خیره میشم، ریش بلند روشنش تا سینه اش میرسه، پوست گندمی و آفتاب سوخته ی چروکی داره، قد بلنده و هزار جور زیور آلات عجیب از خودش آویزون کرده. کت جین مشکی با استیکرهای رنگی پوشیده و بهش میخوره که مسن باشه…

شاید اواخر ۵۰ سالگی و حتی بیشتر. با دقت نگاهم میکنه و گوشه ی لبش میره بالا، “سلام موش کوچولو.” با وحشت میخوام از کنارش رد شم اما فقط خم میشه و لحظه ی بعد جیغ میزنم و بهش مشت میکوبم اما هیچ کدوم تاثیری روش نداره. صدای تیراندازی حالا قطع شده و آه و ناله فضا رو پر کرده. باد خنکی که صورتم رو نوازش میکنه باعث میشه سرم رو به زحمت بالا بگیرم و ببینم از ساختمان خارج شدیم. فضای تاریک اطراف رو نور چراغ موتورهای زیادی که دور تا دور پارک شدند روشن کرده.

دانلود رمان پادشاه خون از لیانا دیاکو pdf بدون سانسور

دانلود رمان شراره ی عشق از پریسا بیات

دانلود رمان شراره ی عشق از پریسا بیات pdf بدون سانسور

دانلود رمان شراره ی عشق از پریسا بیات با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دانلود رمان شراره ی عشق از پریسا بیات pdf بدون سانسور

دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو

دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو pdf بدون سانسور

دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

پسری که برخلاف خانواده اش، علاقه‌ای به زندگی در غربت ندارد. او چند سال در فرانسه زندگی می‌کند، اما سرانجام چمدان‌اش را می‌بندد و به ایران برمی‌گردد. او می‌خواهد با مادربزرگ‌اش در خانه‌ای که تنها دارایی پدرش در ایران است، زندگی کند. از طرفی ماجرای دختری را هم می‌شنویم که او هم پس از پنج سال به ایران برگشته و متوجه می‌شود مادربزرگ‌ش ناپدید شده است. او که ظاهرا برای فروش خانه‌ی پدری‌ به ایران برگشته…

خلاصه رمان کنج بهشت

ساعتی بعد صبحانه خورده و دوش گرفته روی تخت قدیمی مهرشاد که حالا اتاقش به اتاق مهمان تبدیل شده بود، دراز کشیده و فکر می کردم اول چه کار کنم. آذر جون با مهربانی صورتم را بوسیده بود و ازم پرسیده بود برای ناهار چی دوست دارم؟ عمو اسماعیل هم با روی باز استقبالم کرده و دنبالم تا فرودگاه آمده بود. اما من دلتنگ خانه ی خودمان بودم. نمی شد به آن سرعت به آنجا بروم باید اول بی بی را راضی می کردم. می دانستم خانه کوچکی اجاره کرده و مجید پسرش کمکش کرده تا پول رهن خانه اش جور شود.

بابا هم کمکش کرده بود. از داشتن یک چاردیواری پنجاه متری در دلش قند آب می شد. دوست نداشت سر بار دختر و پسرش باشد. فکر کردم بعد از عمری زحمت کشیدن در خانه مردم هنوز نتوانسته بود یک خانه نقلی برای خودش بخرد. موبایلم را از جیب کوچک کیفم بیرون آوردم و دنبال شماره مرجان گشتم. خط موبایلم تنها چیزی بود که زورم رسیده بود نگهش دارم و شهلا نتوانسته بود بفروشدش… ماه آخر خانه مان مثل بازارشام شده بود، شلوغ و درهم برهم و پر رفت و آمد…

غریبه هایی که می آمدند تا وسایل حراجی را ببینند و با چرب زبانی و هزار اداواصول تخفیف بگیرند و غنیمتی به چنگ آورند. البته که شهلا هر چه در توان داشت کرد تا بابا خانه را هم بفروشد اما بابا مقاومت کرد. به نام های درون لیست موبایلم نگاه کردم روی هر کدام مکث می کردم تا یادم بیاید سارا کیست؟ و کدام رومینا؟ خانم عدلی معلم خصوصی زبانم که وقتی می خندید اشک از چشمان اش راه می افتاد و آقای فرهودی که قرار بود برای آموزش دف به خانه مان بیاید، اما شهلا نگذاشت…

دانلود رمان کنج بهشت از تکین حمزه لو pdf بدون سانسور

دانلود رمان باوان از رویا نیکپور

دانلود رمان باوان از رویا نیکپور pdf بدون سانسور

دانلود رمان باوان از رویا نیکپور با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌ کدوم از چیزایی که از گذشته‌ ش براش تعریف می‌کنن واقعی نیست اما فقط یه چیز رو یادش میاد. یه حس… یه نامه که از خودِ گذشته‌ ش لای کتاب مورد علاقه‌ ش پیدا می‌کنه! یه حس عمیق…

خلاصه رمان باوان

لج کرده بودم انگار. دلم اون الوند مهربون دیشب رو می خواست. منی که مهربونیش رو دیده بودم انگار دیگه نمی خواستم باهام این رفتار رو داشته باشه. ابرویی بالا انداختم و در حالی که دستم رو تکیه زمین کرده بودم تا بلند شم گفتم: – نه، خودم می تونم آقای فروتن. از کمک های شما هم خیلی ممنون. تمسخر نگاهش تبدیل به تعجب شد و بعد هم خنده. آروم خندید. انتظار نداشت این طور رسمی باهاش حرف بزنم و من بدتر لج کرده بودم. سعی می کردم بلند شم اما دردی که با هر فشار توی دستم می پیچید نمی گذاشت حرکت کنم.

الوند با همون لبخند روی لبش به تلاش هام برای بلند شدن نگاه می کرد. فشاری به دستم دادم که درد و سوزش شدید تر از قبل توش پیچید و باعث شد چشم هام سیاهی بره. زیر لب آخ آرومی گفتم که الوند سریع، بدون توجه به من بازوم رو گرفت و از جا بلندم کرد. مقاومت نکردم چون به شدت درد داشتم. الوند من رو روی تخت گذاشت و بدون این که منتظر حرفی از جانب من یا بقیه باشه سریع بیرون رفت. عسل و سپند دنبالش رفتن اما بیبی از جا بلند شد و به سمتم اومد.

زیر لب غر می زد و درباره این که سپنتا چجوری روح و روانم رو به هم ریخته که انقدر حالم بد شده می گفت. حرف هاش رو نمی فهمیدم. هیچی نمی فهمیدم. گنگ بودم. روی تخت نشست و من هم سرم رو روی پاهاش گذاشتم. دستش رو توی موهای به هم ریخته ام فرو کرد و آروم نوازششون کرد. – آخه چرا حواست به خودت نیست مادر؟ نمیگی یه بی بی دارم این حالمو می بینه سکته می کنه؟. لبخند بی جونی زدم و چیزی شبیه خدا نکنه زیر لب زمزمه کردم. چشم هام رو بستم. بی بی همون طور با موهام بازی می کرد…

دانلود رمان باوان از رویا نیکپور pdf بدون سانسور

دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار

دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار pdf بدون سانسور

دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

زندگی بازی های عجیب دارد. عده ای در فکر سود و منفعت خود وعده ای قربانی این سود ومنفعت زیاده خواهی هایی که زندگی هایی را بر هم میریزد. آدم های قصه ما، قربانی زیاده خواهی می شوند و حالا دختری، پس از سال ها دنبال قربانی اصلی این زیاده خواهی می گردد یک گمشده مصمم در پیدا کردنش پیدا کردن کسی که از او فقط یک اسم به یادگار دارد یک دفتر خاطرات دراین بین شاهد حوادث و اتفاقاتی هست که بر آن قربانی گذشته و همچنین اتفاقاتی که برای خودش رخ می دهد‌…

خلاصه رمان ناخواسته

از خونه ویلایی روبرو، چند تا دختر و پسر جوون در حال خداحافظی کردن بودن و قصد داشتن سوار ماشین هاشون بشن. ماشین یکیشون همونی بود که من عاشقش بودم، چقدر دلم می خواست وقتی کنکورمو دادم، بابا برام یه ماشین بخره، حاضر بودم بابا بهم اون ماشینو بده و بگه برو پی زندگی خودت… زل زده بودم به ماشینه که انگار یکی دست برام تکون می داد، دقیق شدم و متوجه شدم یکی از همون پسرا با خنده زشتش داشت این کارو انجام می داد، چقدر چشمش تلسکوپی بود که منو از طبقه بیستم دید، پوف بعضی از اینا رو فقط خدا میشناسه.راهمو به سمت یکی از صندلی های

تراس کج میکنم و میشینم و با لبخند به جلد دفتر خیره میشم و بازش میکنم، صفحه اول رو قبلا خونده بودم، به صفحه دوم میرم و نگاهمو به دست خط زیبا مادرم میدوزم.  ((_ آخه دختره خیره سر، دلت به حال من نمی سوزه، دلت به حال خواهر برادرای کوچیکت نمی سوزه، واسه مامانت که میسوزه هااان؟! با کشیدن داد، کنار بخاری قدیمی خونه میشینه و دستاشو به سرش میکوبه، بچه ها یک گوشه چمباتمه زده بودن. _ آقا جمال ول کن بچمو، اعصاب خودتم خرد نکن. _ چی میگی زنیکه؟ چهار ماهه اجاره خونه رو ندادم، خرج شکم این توله سگا، خرج این زندگی کوفتی… مامان با چشم های

نگرانش به من خیره میشه و معلوم بود آرزو داره من بگم باشه. _ من راضی نمیشم، این یادگاریه نمیگذرم ازش! _بدرک که نمی گذری دختره ی چشم سفید، گمشو تو اتاقت احمق. اعصابم بهم ریخته بود، می تونستم بدتر از اینا جوابشو بدم، اما جلوی زبونمو گرفتم، با نگاهی غضبناک به مامان، راهمو به سمت تنها اتاق خونه کج میکنم. کنار لحاف و تشک ها که روی هم انباشه شده شده بودن، میشینم و به حرف های جمال فکر میکنم.
یعنی من سنگدلم؟؟؟ نه منم دلم میسوزه، ولی نمی خوام اونو از دست بدم، برام عزیزه، شاید آدم نباشه، ولی یادگار عزیز ترین فرد زندگیمه که بهم بخشیده.)) چشمام خسته شده بودن…

دانلود رمان ناخواسته از مژگان فخار pdf بدون سانسور

دانلود رمان اقتباس از ص. مرادی

دانلود رمان اقتباس از ص. مرادی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان اقتباس از ص. مرادی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سرگرد فراز مهرجو یکی از بهترین‌های پلیس جنایی دایره قتل به تازگی همسر خود را از دست داده و از طرف خانواده‌ها طرد شده است چرا که همه او را مقصر خودکشی آزاده می‌دانند! از طرفی آنیل برای انتقام خانواده‌ای که مسبب مرگشان فراز است به او نزدیک می‌شود و در این میان رازهایی فاش می‌شوند که حقایق هولناکی را همراه خود دارند! این داستان در سه صحنه با نام‌های «واهمه»، «خاموشی‌مطلق» و «مرداب» نوشته شده است.

خلاصه رمان اقتباس

واهمه   نوار زرد رنگى که اطراف جسد حصار ایجاد کرده بود را به طرف بالا سوق داد و از زیر آن عبور کرد . نگاه کنکاش گرش با دقت روى جسد چرخید و همان لحظه حضور سروان نادرى را نزدیک خود احساس کرد . _ هویتش مشخص نیست ! هیچ چیز همراهش نبود ! بدون اینکه چشم از جسد بگیرد با تحکم گفت: _ بیزارم از پرونده اى که تو نقطه صفر باشه ! نادرى به نیم رخ جدى او چشم دوخت و گوشه ى لبش را خاراند .

_ بچه هاى تشخیص هویت قبل از تو رسیدن، دکترپناهى هم اینجاس . هیچ پرونده اى روى نقطه صفر ثابت نمی مونه . بالاخره نگاهش در فضا به چرخش در آمد، پناهى را دید که به محض قطع کردن تماسِ خود به جسد نزدیک و مشغول معاینه شد . _ هویت جسد و زودتر شناسایى کنید . پرونده باید از این حالت معلق خارج بشه. نادرى با لحنى خاص گفت : _ فکر م ی کنم نیازى نیست دنبال شناسایى هویت جسد باشیم…

دانلود رمان اقتباس از ص. مرادی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری

دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داوود با قدم هایی خسته و دلی شکسته به دنبال راهی برای التیام دردی است که به جانش افتاد قصه ی غصه هایش از او مرد سرسختی ساخت که با دنیا هم سر جنگ داشت و این بین به ازای سوختن عزیزترینش عزیز ترین دیگری را سوزاند به شعله ی انتقام …
رمان تقابل
چشمانش مثل همیشه فقط جلوی پایش را میدید، از همان کودکی ماهرخ خانم سر به زیر بارش آورده بود و این اخلاقش هیچ دخلی به وجود پدر معتاد لاجونش نداشت. از سیزده-چهارده سالگی کار کرده بود و خرج خانواده اش را تأمین کرده بود. تمام دنیایش در خیر ببینی مادر و شرریطنت برادر و لبخند محدوب سرراحلش

خلاصه رمان تقابل

چشمانش مثل همیشه فقط جلوی پایش را میدید، از همان کودکی ماهرخ خانم سر به زیر بارش آورده بود و این اخلاقش هیچ دخلی به وجود پدر معتاد لاجونش نداشت. از سیزده-چهارده سالگی کار کرده بود و خرج خانواده اش را تأمین کرده بود. تمام دنیایش در خیر ببینی مادر و شرریطنت برادر و لبخند محدوب سرراحلش خلاصه میشد و عدیب آن پدر بی رگ در این جمع جایی نداشت. با گرفتن لیسانس مکانیک، کارش از وردست بودن به دست راست آقا منوچهر شدن ارتقا پیدا کرده بود و با پاکی و تلاش روز به روز احترام بیشتری برای خودش می خرید. صدقه سری او بود که پدرش نتوانسته بود همان

خانه ی فسقلی و درب و داغان را بفروشد و آواره شان کند. تنها کسی بود که حرفش برو داشت و در و همسایه بدشان نمی آمد دخترکانشان را سروقتش بفرستند، شاید طلسم مجرد بودنش بشکند. خواست کلید بیندازد که صدای جیغ ساحل، ترس بر دلش انداخت و به دستش سرعتی بیشتر داد. چشمانش ناباور به صحنه ی زنده ی پیش رویش خشک شد، سهراب با کمربند کهنه اش به جان ساحلش افتاده بود و با تمام زور نداشته اش از سر خماری بر تن ظریفش فرود می آورد. _چه خبره تو این سگدونی؟ صدای دادش آنقدر بلند بود که سهراب را هم بلرزاند. _مرتیکه ی بی همه چیز باز جنست تموم شده،

افتادی به جون اینا؟ سهراب بینی اش را بالا کشید و چشم غره ی بی حالی حواله اش کرد: _باید از تو اجازه بگیرم واسه تربیت این گیس بریده؟ _قبلنم بهت گفتم، ولی ایندفعه م گوشاتو کامل باز کن. سر انگشتت به یکی از این سه تا عزیز کرده ی داوود بخوره، جات تو جوب سر کوچه ست تا وقتی جونت در بیاد و شرت از دنیا کنده شه! اینو خوب آویزه ی گوشت کن. _بچه بزرگ کردی ماهرخ خانم، صداش رو ول میده رو سر باباش! شیرت چه پاک بوده! ماهرخ که گوشه ای ایستاده و با گوشه ی رو سریش نم چشمانش را می گرفت، گفت: _بچه م حرف حق میزنه چرا آتیشی میشی؟ خدا خودش میدونه که…

دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان جان و شوکران از بهاره حسنی

دانلود رمان جان و شوکران از بهاره حسنی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان جان و شوکران از بهاره حسنی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

شوکران گیاهی است سمی، بیخ و ریشه آن سمی است. ولی در عین حال، برای تسکین دردهای سرطانی دارویی مفید است. هم درد و هم درمان، هم زخم و هم مرهم، هم نیش و هم نوش، هم مرگ و هم جان… و این چیزی است که گاهی ما آدم ها به آن دچار هستیم. زخم می زنیم، درد تولید می کنیم، می شکانیم و می کشیم… ولی در عین حال مرهم هستیم، هم دردیم، ترمیم می کنیم و جان می دهیم. حکایت غرییب است زندگی ما آدم ها، گاهی آن چنان در چیزی غرق می شویم که فقط لحظه را می بینیم… دیگر هیچ چیز برایمان اهمیت ندارد، فقط لحظه…

خلاصه رمان جان و شوکران

بوی تند گاز پرتقال در کلاس پیچید و متعاقب آن صدای یکی از پسرها بلند شد. _استاد بوی پرتقال میاد. یکی داره تک خوری می کنه. کلاس را خنده منفجر کرد. سلیمانی بی نوا هاج و واج خواندن شعر را قطع کرد. درحالیکه هنوز در حس و حال و هوای شعر گیر کرده بود با حالتی گیج به آن جمع خندان نگاه کرد. همین باعث شد که خنده ی بچه ها بیشتر شود. این بار حتی خود استاد هم خنده اش گرفته بود. در حالیکه دستش را جلوی دهانش گرفته بود با ته خودکارش روی میز ضربه می زد تا بچه ها را وادار به سکوت کند.

_بچه ها خواهش می کنم ساکت باشید. از چرت درآمده، کمی روی صندلی جابه جا شدم. این پسرک لوده، جاویدپور حق داشت. تمام کلاس را بوی پرتقال گرفته بود. آن چنان شدید بود مثل اینکه کنار دست من پوست گرفته شده بود. نگاهی به نیاز کردم. کیف بزرگش را روی صندلی گذاشته بود و پشت آن پرتقال را پوست گرفته بود. یکی از پرهایش هم در دهانش بود و همان طور مانده بود. نه می توانست بجود و قورت بدهد و نه آنکه آن را به بیرون تف کند. لبم را گزیدم.

نیاز قبلا هم از این کارها کرده بود. ولی نه سر کلاس این عزراییل که می توانم به جرات بگویم حتی رئیس دانشگاه هم از او حساب می برد. ماه قبل سر کلاس دکتر احمدی خیار خورده بود و بوی آن تمام کلاس را برداشته بود و قبل تر از آن هم تخمه شکسته بود. نمی دانم این چه بیماری بود که نیاز به آن مبتلا بود. اینکه سر کلاس خوراکی بخورد. خودش ادعا داشت که هیجان این کار ممنوعه طعم و لذت آن را ده برابر می کند. چشمانم را برایش گرد کردم. لبخند کجی زد و …

دانلود رمان جان و شوکران از بهاره حسنی pdf رایگان بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بندر رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.