دانلود رمان دلازار از ندا. اس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مبین و پری سیما که دختر عمو پسر عمو هستن عاشق هم هستن اما به دلایلی مبین یه مدت میره زندان و بعد بخاطر بیماری پلی کیستیک کلیه ماه ها تو بیمارستان بستری میشه…
خلاصه رمان دلازار
_ هیچ معلومه تو اینجا چه غلطی می کنی؟! با آنکه واضحاً از حضور غیر منتظره ی او جا خورده بود ولی خودش را از تک و تا نینداخت و نیشخندی به لب آورد، و پیش چشمان خون بارش جام نوشیدنی اش را بالا برد و محتویات درونش را یک نفس سر کشید: -جناب معاون! معاونت کفاف دخل و خرجتو نمی ده که دنبال سر من راه افتادی و زاغ سیاهمو چوب می زنی؟!
گفت و بی خیال نسبت به اویی که خون به صورتش دویده و فک بر هم چفت کرده بود نگاهش را به جماعت مست و لایعقلی که با لاقیدی تمام در میان هم می لولیدن دوخت: _ پاشو بریم تو راه حرف می زنیم! چانه بالا انداخت، و گوشه ی پیشانی اش را خاراند و برو بابایی نثار کرد و سر به عقب برگرداند و …
دانلود رمان گلاویژ از شبنم کرمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محسن برادر گلاویژ برای انتقام برای شکنجه عکس های برهنه اش رو برای نامزد گلاویژ فرستاد… عکس هایی رو نشون عماد داد که هیچ وقت واقعیت نداشت….
خلاصه رمان گلاویژ
صبح با کلی استرس موهای طلاییمو سشوار کشیدم و توی آیینه زل زدم به صورت بدون آرایشم.. چشمای آبی.. پوست سفید.. موهای طلایی بلوند که به لطف مدل عکس شدن بهار بلوندش کرده بودم.. لب های گوشتی و دماغ کوچولو! قیافه امو از مادرم به ارث برده بودم.. بجز رنگ چشمام که آبی بودو ازپدرم به ارث بودم.. لنز مشکی خریده بودم و روزایی که از رنگ چشمم متنفر میشدم لنز می ذاشتم که هیچ اثری از پدرم نداشته باشم… دیوارهای اتاق پر بود از عکس های من.. عکس های هنری که بهار ازم گرفته بود..
قیافه ام خوب بود اما نه اونقدر که بهار ازم توی آرایش و عکس ها ساخته بود!!! کاش این چشم هارو هم از اون نداشتم.. ازش متنفرم.. می دونم ترکیه زندگی می کنه و زن و بچه داره.. چندسال پیش عرفان پسرخاله ی بهار واسم ته توشو در آورد! پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم امروزو بیخیال فکر کردن به گذشته و سرنوشتم بشم. با وسواس خاصی آرایش لایت کردم و سعی کردم شبیه به وقت هایی باشم که بهار می خواد.. ساعت حدودا ۹صبح بود که با پولی که بهار واسم روی میز گذاشته بود اسنپ گرفتم و
به طرف شرکت حرکت کردم! زیر لب دائما ذکر می خوندم و دعا کردم اونقدرا هم که رضا می گفت رئیس شرکت سگ اخلاق نباشه! ساعت نه و نین بود که جلوی شرکت پیاده شدم و با دیدن اسم شرکت نمی دونم چرا دلم به شور افتاد! ” شرکت فنی مهندسی آتیه سازان پایتخت”انگار شرکت بزرگیه .. به کفش هام نگاه کردم.. به شلوارم.. به لباسام.. مالک هیچ کدومشون نبودم!!!! من اینجا چیکار می کنم؟ منو چه به این جاها؟ بالاشهر و کار با حقوق زیاد… من کجا اینجا کجا!!!!! _ گلاویژ؟؟؟ باصدای آشنایی ترسیده به عقب برگشتم…
دانلود رمان نزار دنیا رو دیوونه کنم از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
می خوام از دختری بنویسم که زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید. دختری که کلفت خونه ی مردی شد که تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه… روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست… چیزایی که قراره گرفتار کنه دختری رو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد… پانیذ ۱۷ ساله: دختری آروم که قراره شجاع بشه و بلاخره فریاد بکشه… رامبد ۲۷ ساله: خشن که به نظر میرسه دوست داشتنی نباشه اما اونم یه جا قراره دلش بلرزه…
خلاصه رمان نزار دنیا رو دیوونه کنم
به آینه ای که درون راهروی طولانی طبقه بالا بود. خیره شد. خودش را بارها در این لباس سفید که دور آستین و روبان دور کمرش قرمز بود دیده زده بود. اما هر بار بغض می کرد. زندگی می کرد تا بدکاره نشود. تا کارتون خواب نشود تا رانده نشود از خانه هایی که تا رضای دوست داشتنی بود به گرمی آغوش باز می کردند و لبخند نمی رفت تا پانیذ مهربان رضا از خانه شان نمی رفت. کلفت شد با لباس سفید و دوردوزی قرمزش. هر روز به خودش نگاه می کرد و بغض سیب شده اش را قورت میداد. چون نه اشک داشت و نه آوا! دستی به موهای سیاه رنگش کشید.
چقدر رضا عشق می کرد وقتی پانیذ زیبا روی پاییش می نشست و بهانه گرفت تا موهای شب رنگش را شانه کند و رضا سخاوتمندانه در آن خرمن دلفریب دست می کشید و و می گفت: عشق عمو، چشم! زیبا بود و باور نداشت دلفریب بود و باور نداشت. بدبخت شد و باور کرد. لال شد و باور کرد. اشک نریخت و باور کرد. کتک خورد و باور کرد. زندگی را حسرت هایش را خشم هایش را، همه چیزش را باور کرد. به چشمان سبز کشیده اش خیره شد و در دل گفت: به کی رفتی که چشمات دل میبره و برای اون کابوس شدی؟ به کی رفتی که آزارش شدی و باور نداری؟
منو می بینی؟ پانیذتو، دختر تنهاتو می بینی؟ قورت داد آب دهانش را بارها و نرفت این سیبی که چندین مدتی است در گلویش بزرگتر می شد و نمی توانست جلویش را بگیرد! تکانی به خود داد. باید بیرون می رفت. هوای بیرون و تازگیش شاید افسون این غم هایی که زندگیش را به بازی گرفته بود را کمرنگ می کرد. لبخندی غمناک تر از همه شب های بی کسیش روی لب آورد از آینه با حسرت جدا شد و به حیاط باشکوه خانه رفت. این حیاط عشقش بود.همیشه بر سر اینکه چه گلهایی را درون حیاط پای درخت ها و بقیه باغچه بکارد با باغبان پیر خانه زادی خانه دعوا داشت…
دانلود رمان تمام شهر خوابیدن از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرتو، درمانگر بیست و چهارساله ای که در مرکز توانبخشی ذهنی کودکان کار میکند، پس از مراجعه ی کسری بهراد، پدری جوان همراه با پسر چهارساله اش که به اوتیسم مبتلا است، درگیر شخصیت عجیب و پرخاشگر او میشود. از نظر پرتو، کسری کتابی است قطور که به هیچ کدام از زبان های دنیا نوشته نشده، اما او قصد فهمیدنش را دارد. درگیر شدن با زندگی کسری با همه ی فراز و نشیب ها و مجهولاتش برای دخترک جذاب است تا جایی که او را به دوست داشتنی عجیب و غریب وا می دارد…!
خلاصه رمان تمام شهر خوابیدن
سه شنبه صبح، در کمال ناباوری، اولین مراجعم آراد بهراد بود! عجیب تر از اون این بود که درست راس ساعت، بغل پدرش پشت در ایستاده بود. به نازی نگاه کردم، شونه بالا انداخت! جلو رفتم . متوجهم شد و اجازه داد که داخل اتاق شم. سلام نکرد! بعد از من وارد اتاق شد و گفت: -الان منظمم؟ متوجه منظورش نشدم، نگاه سردرگمم رو که دید، گفت: -صبح روز های فرد، همین موقع! تازه پی به منظورش بردم. اما خودم رو به اون راه زدم و گفتم: -این ساعت هم درمانگر آقا داریم. رو لب هاش لبخند کمرنگی نقش بست! چشم هاش رو ریز کرد و گفت: -من تصمیم می گیرم کی بچه ام رو ببینه.
ماتم برد! ادامه داد: -هر وقت بخوام تغییر می دم. درمانگر رو ، کلینیک رو ، در مان رو! هرچیزی که بشه رو! دلم می خواست بگم” بهتره خودتون رو تغییر بدین” اما سکوت انتخاب بهتری بود! به آراد نگاه کردم که آروم بود. داشت با قالب های رنگ انگشتی بازی می کرد. نگاهم رو به پدرش منتقل کردم و گفتم: -باید باهاتون صحبت کنم! باید حالا که تصمیم به اومدن و منظم شدن گرفته بود، حرف های لازم رو بهش می زدم. با لحن نچسبی گفت: -بله! سعی کردم نادیده بگیرم لحنش رو. گفتم: -تو منزل باهاش کار می شه؟ چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت: نه.نمی تونستم سوال هام رو از این آدم بپرسم.
یه جور عجیبی وادارم می کرد به لال شدن. بعد از سکوتی طولانی از سرناچاری گفتم: -تو منزل چی کار می کنین؟ -زندگی می کنیم! لحنش جوری بود که داشت مسخره ام می کرد! سعی کردم به خودم مسلط باشم. من منظورم این بود که چطور با آراد رفتار می شه و در واقع چطور از پسش بر می آد. اما این آدم انگار قصد دیگه ای داشت. پرسیدم: -کسی جز شما دو نفر تو منزل هست؟ لب هاش رو جمع کرد و گفت: -قائدتا که ما دو نفریم. اما اگه مایلید در مورد لحظه های خصوصی خودم بدونید براتون شرح بدم که کیا می رن و می آن. خدای من… چرا این شکلی بود این موجود؟ با عصبانیتی که…
دانلود رمان به رنگ یاقوت از پریا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری که یک مرد خیلی خشن و پولدار که رئیسش هم هست عاشقش می شه و برای به دست اوردن روشا هر کاری می کنه ولی نمی دونه که بعد از به دست اوردنش روشا از شهاب متنفر میشه بعد از یک سال روشا حافظشو از دست می ده و این فرصت خوبی واسهی شهاب تا دل روشا رو بدست بیاره. رمان فلش بک هست…
خلاصه رمان به رنگ یاقوت
پریناز قلموی چتری شکلم رو برداشتم و دوباره به رنگ سبز آغشتش کردم. وقتی حسابی قلموم رو توی رنگ غسل دادم روی بوم شروع کردم به ضربه زدن. صدای موسیقی توی گوشم پخش می شد و من فقط محو درخت سبز رنگی بودم که با هر ضربه بهش بال و پر می دادم. با حس فشار دستی روی شونم، بالا پریدم و همزمان با چرخیدنم هندزفری توی گوشم رو بیرون آوردم. با دیدن صورت خندون بابا نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم وای بابا تویی؟ خب ترسیدم چرا یهویی میای؟ لبخندش عمیق تر شد و دندون های سفید و ردیفش رو با فخر به نمایش گذاشت.
بابا با لباس بیرون و کراواتی که دور یقش آویزون بود دست به کمر کنارم ایستاد و گفت: _یهویی ؟ یه ساعته پشت در اتاقت دارم صدات میزنم. سیم هندزفریم رو تکون داد و گفت: _ماشالله این و که میذاری تو گوشت از دنیا عقب میوفتی. آتلیه نرفتی چرا؟ _حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.برای اینکه بیشتر از این پیگیر نشه بوم نقاشیم رو نشون دادم و گفتم : _قشنگ نشده؟ یه ذره رو دریاچشم کار کنم تمومه. بابا چهارپایه ی کناریم روکشید و روش نشست. با دقت یه نگاه به بوم کرد و یه نگاه به چشم های من. قشنگه، طرحش کو؟ لبخند پهنی زدم و گفتم:
تو ذهنمه… شاید مسخره باشه. تو خواب دیدمش. یه دریاچه ی کوچیک و بکر. با کلی درخت سایشون توی آب افتاده و با هر نسیم تکون می خوره. بی دلیل مثل تموم این یک سال نگاهش نگران شد و آروم گفت: _پریناز بابا… اگر چیزی یادت اومد که بهم میگی خوشحال بشم… آره بابا؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو به دریاچه ی نصفه کارم دوختم. _آره بابا… ولی هر سری این لحنت دیوونم می کنه.اگه چیزی هست خودت بگو. کلافه روی صورتش دست کشید و از جاش بلند شد _راستی دیروز احسان زنگ زد گفت تلفناشو جواب نمیدی. چه دشمنی داری با این بدبخت اخه؟
دانلود رمان بادیگارد اجباری از فائزه بهشتی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه…
خلاصه رمان بادیگارد اجباری
بهار چند دقیقه نگام کرد وقتی دید که من هیچ کاری نمی کنم، رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم، یه ماهیتابه برداشت و گذاشت رو گازو توش رو پر روغن کرد و گاز و روشن کرد، متعجب نگاش کردم که رفت و بعد از یه دقیقه نگاه کردن از تو یخچال دوتا تخم مرغ درآورد، روغن حسابی داغ شده بود، دست شو با فاصله ی زیاد از ماهیتابه گرفت و یکی از تخم مرغارو شکست که باعث شد کلی روغن از ماهیتابه بریزه بیرون، به ثانیه نکشید که جیغ کشید متعجب نگاش کردم، آخ روغن ریخته بود رو دستش و دستش سوخته بود، دست شو گرفتم و بردم یه
پنج دقیقه زیر آب سرد نگه داشتم تا تاول نزنه و بعد نشوندمش رو صندلی که سریع پاشد رفت دست شو زیر آب گرفت، دوباره آوردم نشوندمش رو صندلی و گفتم: – یه دقیقه سرجات وایسا! و رفتم جعبه کمک های اولیه رو آوردم و رو صندلی کناریش نشستم و دست شو گرفتم و نگاش کردم خیلی بد سوخته بود طوری که اگه به پوستش یکم فشار میاوردی پوستش کنده میشد، از تو جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو درآوردم و روش کمی مالیدم که دست شو عقب کشید و گفت: بهار – درد داره نکن! اخم کردم و دست شو با دست چپم محکم
گرفتم و با دست دیگه م بقیه پمادو رو دستش مالیدم و بعدم دست شو باندپیچی کردم سرمو آوردم بالا که بگم تموم شد ولی با دیدن صورت سرخش از شدت گریه ساکت شدم، داشت گریه می کرد یعنی اینقدر دردش اومده؟ به من چه دردش بیاد! یه بویی میومد بو سوختگی بود سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت گاز تخم مرغ جزغاله شده بود گازو خاموش کردم! این بچه گشنشه خودمم گشنمه، رفتم از فریزر یه بسته فیله سوخاری نیم آماده درآوردم واسه خودمو بهار چندتا فیله سرخ کردم و بعدم میزو چیدم و فیله سوخاری هارو گذاشتم رومیز و نوشابه مشکی رو هم…
دانلود رمان نبض زندگی از فهیمه نعیم آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیبا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میره و اونجا با کیوان پسر ایرانی مقیم لندن آشنا میشه. کیوان با اینکه که پسر سرد و بی تفاوتیه، شیفته نجابت و معصومیت دیبا میشه. مدتی طول میکشه تا با خصوصیتهای اخلاقی متفاوتی که با هم داشتن شدیدا به هم علاقمند میشن… اما بر اثر اتفاق ناخواسته ای از هم جدا میشن و دیبا به ایران برمیگرده. بعد از مدت ۹ سال دوباره در برابر هم قرار میگیرن در حالی که هر دو متاهل هستن… عشق طوفانی و مثال زدنیشون دوباره زنده میشه و…
خلاصه رمان نبض زندگی
کیوان برای آماده شدن فرصت زیادی نداشتم، هم خیلی خسته بودم، هم خیلی بی حوصله، حال ماریا اصلا خوب نبود و روز به روز وخیم تر میشد. توی طول روز خودم اونقدر سرگرم و خسته ی کار می کردم که کمتر فکر و خیال کنم، هر روز مسافت طولانی بین شرکت و بیمارستان رو طی می کردم تا به دیدن ماریا برم. به اصرار افسانه و اینکه امشب مهمانی داره که برای هممون ی سوپرایزه قبول کردم به مهمونی شبونش برم شاید هم واقعا کمی احتیاج به سرگرمی و تفریح داشتم.
البته اینا حرف ها و نظراتی بود که افسانه به خوردم داده بود. بنیتا دختر کوچولوی شیرین و دوست داشتنیم رو بغل گرفتم و عطر تنش رو بوییدم، آخ که این روزا چقدر داشتنش برام آرامش بخش بود، بعد از بوسیدن گونش به ایزابل سپردمش و با یاداوری اینکه امشب دیر بر می گردم از خونه بیرون زدم. توی این فصل سال هوای لندن رو به سردی می رفت، ولی من قصد کرده بودم بدون ماشین برم، کمی راه برم و از تراموا استفاده کنم، زیاد هم فرصت نداشتم.
ولی مهم نبود ی کم دیرتر اتفاقی نمیفتاد. یقه ی پالتوم رو دادم بالا و به نور چراغ برق های ردیف کنار خیابون نگاه کردم، هوای سرد بیرون هاله ای از مه رو دور چراغ ها به وجود آورده بود. خیابون پر بود از آدم هایی که در رفت و آمد بودن. ناخودآگاه دوباره فکرم کشیده شد طرف ماریا، حدودا چهار ساله که داره با این بیماری لعنتی دست و پنجه نرم میکنه ولی متاسفانه تلاش پزشک ها و جراحی و شیمی درمانی خیلی نتیجه بخش نبود. خیلی دوسش داشتم نمی تونستم به نبودش فکر کنم….
دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…
دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از آغوش یه هیولا به آغوش یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت آشناست وقتی آلوده به دست های یک قاتل بشی، فقط می خوای تو دستای اون و توسط اون لمس بشی، قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به نفس نفس می ندازه…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
صدای شلیک گلوله و جسمی که مقابل زانوم، به زمین افتاد. تموم شد. به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع می کرد، نگاهی انداختم و گفتم: -قانون بازی رو نباید دور می زدی.. اخطار رو گرفته بودی، هوم؟ خرخر کرد… سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش باشم. کار باید بهترین شکل انجام می شد. این یه قانون بود. وقتی فرشته مرگ، جسمش رو به اغوشش کشید، ماموریتم تموم شد. دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم لبخندی زدم و از جنازه خونینش دور شدم.
اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص کرده بودیم ببرن. سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون کشیدم. به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد، نگاه دوختم و شماره اش رو گرفتم. -بله؟ نفسی کشیدم و به خاکی که روی جنازه ریخته می شد خیره شدم. -عروسی تموم شد به رییس بگو خیالت راحت، عروس به دامادش رسید. لحظه ای سکوت و بعد: خسته نباشی… بهش خبر میدم و قطع کردم. چشمام می سوخت نیاز به خواب داشتم…سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم … “آرامش” کاردکس رو امضا
کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: خب مهدیه خانوم اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی فردا صبح زود زود مرخص میشی… باشه عزیزم؟ مادرش لبخند محبت آمیزی زد و مهدیه با شک گفت: تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: اره عزیزم. من شب میام پیشت خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم. خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس، سمت رختکن حرکت کردم. تقه ای به در زدم و به آرومی در رو باز کردم …