دانلود رمان بادیگارد اجباری از فائزه بهشتی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه…
خلاصه رمان بادیگارد اجباری
بهار چند دقیقه نگام کرد وقتی دید که من هیچ کاری نمی کنم، رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم، یه ماهیتابه برداشت و گذاشت رو گازو توش رو پر روغن کرد و گاز و روشن کرد، متعجب نگاش کردم که رفت و بعد از یه دقیقه نگاه کردن از تو یخچال دوتا تخم مرغ درآورد، روغن حسابی داغ شده بود، دست شو با فاصله ی زیاد از ماهیتابه گرفت و یکی از تخم مرغارو شکست که باعث شد کلی روغن از ماهیتابه بریزه بیرون، به ثانیه نکشید که جیغ کشید متعجب نگاش کردم، آخ روغن ریخته بود رو دستش و دستش سوخته بود، دست شو گرفتم و بردم یه
پنج دقیقه زیر آب سرد نگه داشتم تا تاول نزنه و بعد نشوندمش رو صندلی که سریع پاشد رفت دست شو زیر آب گرفت، دوباره آوردم نشوندمش رو صندلی و گفتم: – یه دقیقه سرجات وایسا! و رفتم جعبه کمک های اولیه رو آوردم و رو صندلی کناریش نشستم و دست شو گرفتم و نگاش کردم خیلی بد سوخته بود طوری که اگه به پوستش یکم فشار میاوردی پوستش کنده میشد، از تو جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو درآوردم و روش کمی مالیدم که دست شو عقب کشید و گفت: بهار – درد داره نکن! اخم کردم و دست شو با دست چپم محکم
گرفتم و با دست دیگه م بقیه پمادو رو دستش مالیدم و بعدم دست شو باندپیچی کردم سرمو آوردم بالا که بگم تموم شد ولی با دیدن صورت سرخش از شدت گریه ساکت شدم، داشت گریه می کرد یعنی اینقدر دردش اومده؟ به من چه دردش بیاد! یه بویی میومد بو سوختگی بود سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت گاز تخم مرغ جزغاله شده بود گازو خاموش کردم! این بچه گشنشه خودمم گشنمه، رفتم از فریزر یه بسته فیله سوخاری نیم آماده درآوردم واسه خودمو بهار چندتا فیله سرخ کردم و بعدم میزو چیدم و فیله سوخاری هارو گذاشتم رومیز و نوشابه مشکی رو هم…
دانلود رمان نبض زندگی از فهیمه نعیم آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیبا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میره و اونجا با کیوان پسر ایرانی مقیم لندن آشنا میشه. کیوان با اینکه که پسر سرد و بی تفاوتیه، شیفته نجابت و معصومیت دیبا میشه. مدتی طول میکشه تا با خصوصیتهای اخلاقی متفاوتی که با هم داشتن شدیدا به هم علاقمند میشن… اما بر اثر اتفاق ناخواسته ای از هم جدا میشن و دیبا به ایران برمیگرده. بعد از مدت ۹ سال دوباره در برابر هم قرار میگیرن در حالی که هر دو متاهل هستن… عشق طوفانی و مثال زدنیشون دوباره زنده میشه و…
خلاصه رمان نبض زندگی
کیوان برای آماده شدن فرصت زیادی نداشتم، هم خیلی خسته بودم، هم خیلی بی حوصله، حال ماریا اصلا خوب نبود و روز به روز وخیم تر میشد. توی طول روز خودم اونقدر سرگرم و خسته ی کار می کردم که کمتر فکر و خیال کنم، هر روز مسافت طولانی بین شرکت و بیمارستان رو طی می کردم تا به دیدن ماریا برم. به اصرار افسانه و اینکه امشب مهمانی داره که برای هممون ی سوپرایزه قبول کردم به مهمونی شبونش برم شاید هم واقعا کمی احتیاج به سرگرمی و تفریح داشتم.
البته اینا حرف ها و نظراتی بود که افسانه به خوردم داده بود. بنیتا دختر کوچولوی شیرین و دوست داشتنیم رو بغل گرفتم و عطر تنش رو بوییدم، آخ که این روزا چقدر داشتنش برام آرامش بخش بود، بعد از بوسیدن گونش به ایزابل سپردمش و با یاداوری اینکه امشب دیر بر می گردم از خونه بیرون زدم. توی این فصل سال هوای لندن رو به سردی می رفت، ولی من قصد کرده بودم بدون ماشین برم، کمی راه برم و از تراموا استفاده کنم، زیاد هم فرصت نداشتم.
ولی مهم نبود ی کم دیرتر اتفاقی نمیفتاد. یقه ی پالتوم رو دادم بالا و به نور چراغ برق های ردیف کنار خیابون نگاه کردم، هوای سرد بیرون هاله ای از مه رو دور چراغ ها به وجود آورده بود. خیابون پر بود از آدم هایی که در رفت و آمد بودن. ناخودآگاه دوباره فکرم کشیده شد طرف ماریا، حدودا چهار ساله که داره با این بیماری لعنتی دست و پنجه نرم میکنه ولی متاسفانه تلاش پزشک ها و جراحی و شیمی درمانی خیلی نتیجه بخش نبود. خیلی دوسش داشتم نمی تونستم به نبودش فکر کنم….
دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…
دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان نیلوفر آبی از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از آغوش یه هیولا به آغوش یه قاتل افتادم… قاتلی که فقط با خشونت آشناست وقتی آلوده به دست های یک قاتل بشی، فقط می خوای تو دستای اون و توسط اون لمس بشی، قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه، زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به نفس نفس می ندازه…
خلاصه رمان نیلوفر آبی
صدای شلیک گلوله و جسمی که مقابل زانوم، به زمین افتاد. تموم شد. به چشمای نیمه بازش که زندگی رو وداع می کرد، نگاهی انداختم و گفتم: -قانون بازی رو نباید دور می زدی.. اخطار رو گرفته بودی، هوم؟ خرخر کرد… سری تکون دادم و منتظر شدم تا نفس اخرش رو بکشه و با چشمای خودم شاهد مرگش باشم. کار باید بهترین شکل انجام می شد. این یه قانون بود. وقتی فرشته مرگ، جسمش رو به اغوشش کشید، ماموریتم تموم شد. دستم رو روی گردنش قرار دادم و بعد از اینکه چیزی حس نکردم لبخندی زدم و از جنازه خونینش دور شدم.
اشاره ای به دو مرد همراهم کردم تا جنازه اش رو به جایی که مشخص کرده بودیم ببرن. سمت ماشین رفتم و دستکشم رو از دستم بیرون کشیدم. به جنازه ای که روی زمین کشیده میشد، نگاه دوختم و شماره اش رو گرفتم. -بله؟ نفسی کشیدم و به خاکی که روی جنازه ریخته می شد خیره شدم. -عروسی تموم شد به رییس بگو خیالت راحت، عروس به دامادش رسید. لحظه ای سکوت و بعد: خسته نباشی… بهش خبر میدم و قطع کردم. چشمام می سوخت نیاز به خواب داشتم…سرم رو به پشتی تکیه دادم و چشمام رو بستم … “آرامش” کاردکس رو امضا
کردم و رو به دختر بچه شش ساله ای که با دقت به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم: خب مهدیه خانوم اگه امروزم قبول کنی و مهمون ما باشی فردا صبح زود زود مرخص میشی… باشه عزیزم؟ مادرش لبخند محبت آمیزی زد و مهدیه با شک گفت: تو ام اینجا می مونی خاله؟ دستی به سرش کشیدم و گفتم: اره عزیزم. من شب میام پیشت خوبه؟ سرش رو تکون داد. خدافظی گرمی با مادرش کردم و به سمت استیشن رفتم. خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و برای تعویض لباس، سمت رختکن حرکت کردم. تقه ای به در زدم و به آرومی در رو باز کردم …
دانلود رمان ماهور از ونوس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ماهورم، دختری که برادرش با نامزد رفیقش روی هم می ریزن و بهش خیانت می کنن بعد هم دست توی دست هم ناپدید میشن. حالا فقط من موندم که ربوده شدم و به اسارت ساشای کینه ای و زخم خورده دراومدم. شکنجه شدم درد کشیدم و بعد صیغه ی شکنجه گر و گروگانگیرم شدم. همه چیز درست زمانی بهم ریخته تر از قبل شد که حامله شدم…
خلاصه رمان ماهور
با صدای زنگ در سریع از آشپزخونه بیرون اومدم. امروز ساشا با عجله از خونه خارج شده بود. همین عجله شم باعث شد که نه من رو داخل اتاق بفرسته نه در خونه رو قفل کنه. خودش کلید داشت پس قطعا اون نبود. نفس عمیقی کشیدم به سمت در رفتم. از توی چشمی نگاه کردم زنی گریان در حالی که دست بچه ای توی دستش بود پشت در ایستاده بود. توی باز کردن در مردد بودم. با زنگ بعدی تردید رو کنار گذاشتم و در رو باز کردم. زن با دیدن من توی چهارچوب بین اشک هاش لبخندی زد.
سلام خانم. خوب هستین؟با شنیدن فارسی حرف زدنش چشم هام گرد شد. ـ شما ایرانی هستین؟ ـ بله. ما همسایه تون هستیم. من و همسرم… چندین بارم با… همسرتون برخورد داشتیم. ـ همسرم؟… ـ بله دیگه… آقای فرهمند… چشم هام گردتر از این نمیشد… زن بی توجه به چشم های من پسر بچه رو داخل خونه فرستاد. ـ خانم این بچه اینجا پیش شما باشه خوب؟ همسرم مریضه… قلبش درد گرفته باید برسونمش بیمارستان اینجا هم کسی نیست که حواسش به پارسا باشه. لطفا مراقب باشین من زود بر می گردم…
ـ اما… ـاصلا نگران نباشین بچه ی آرومیه… من زود میام… خدافظ. بعدم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه سریع از پله ها پایین رفت… با تعجب در رو بستم… نگاهم به پسر بچه افتاد که روی یکی از مبل ها نشسته بود و با چشم های درشتش من رو نگاه می کرد. یه پسر بچه ی بور با چشم آبی با موهای بلند فر که شیطونی از چشم هاش می بارید… کت اسپرت آبی پوشیده بود با شلوار جین تیره. پیراهن سفیدیم زیر کتش به تن داشت. تیپ و حالش باعث شد لبخند ناخودآگاهی روی صورتم بشینه…
دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زُمُرُدم
خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.
_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!
با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…
دانلود رمان بی خانه تر از باد از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ امیرحسین، زندگی برای ماهرخ خیلی سخت میشه. اون هم زندگی در کنار خانواده طلوعی با عقاید سفت و سختشون… ماهرخ هیچ وقت نتونسته از خودش و حقش دفاع کنه و همیشه جا مونده اما بالاخره یه جایی این همه سکوت خفه اش می کنه و دل به دریا می زنه اما بی دفاع و تنها… تا اینکه اشتباهش پای یه کسی رو به زندگی اش باز می کنه و….
خلاصه رمان بی خانه تر از باد
یعنی حالا چه شکلیه؟ باور آنکه می خواستند او را با همان پیشانی شکافته شده و پهلوی پاره، خاک کنند کار ساده ای نبود. آخرین چهره ای که از او به خاطر داشتم، صورت غرق به خون و بینی کسته بود. دنده ماشین پهلوی راستش را پاره کرده بود و خون از روی مژه هایش گرد و غبار و از لای آهن قراضه های ماشین که چپ کرده و به روی سقف افتاده بود، به سختی دست چپم را که به طرفش دراز کردم. به – به خیالم سرش که به شیشه ی ترک خورده چسبیده تکان خورد. فقط کمی ! شاید هم اشتباهی
حس کردم که نوک انگشتانش تیک میزد. با ضعف نالیدم: امیرحسین ! کمکم کن ! دستم گیر کرده! اما جوابم در آن تاریکی و ظلمات، سکوت مرگبار شد و بعد صدای مردانی که در عرض شانه خاکی جاده، هراسان و شتابان به ما نزدیک می شدند. همه توانم را جمع کردم و دوباره صدایش زدم اما بازهم جواب نشنیدم. نور چراغ قوه افتاد روی صورتم. چشم هایم را جمع کردم و با دردی که از گردن تا پائین کمرم پیچ می خورد، سرم را از نور چرخاندم. یکی فریاد زد: اینجا یک زنده است. بیایید کمک! زود باشید! مرد که اتفاقا
قوی هیکل بود بود و تنومند، با کلنجار و زور فراوان بالاخره موفق شد به اندازه رد شدن شانه اش، در له شده و درهم پیچیده را باز کند و با صدایی که نمی فهمیدم از هیجان می لرزید یا ترس، پرسید: خوبی خانم؟! نترس! هیچ نترس! الان می یاریمت بیرون. آب دهانم را که مزه خون و شوری می داد قورت دادم و رو به او که سعی می کرد با چاقو کمربندن را پاره کند، به سختی گفتم: من خوبم، اول به اون برسید! مرد با این حرف من، به سرعت روی پاهایش بلند شد، نگاهی به امیرحسین انداخت و بعد از مکثی معنادار به طرفم چرخید….
دانلود رمان ستاره های نیمه شب از نگار فرزین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب دختر خود ساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.
خلاصه رمان ستاره های نیمه شب
مهتاب هنوز آن روزهای سیاه را به یاد داشت . تازه سیزده سالش شده بود و محسن تازه وارد دومین سال زندگیش شده بود که پدرش آمد و گفت که زن گرفته تا برایش پسر سالمی به دنیا بیاورد و این خانه را هم به عنوان کادوی ازدواج به نام زنش کرده و باید آنها از خانه بروند . خودش یک خانه دو اتاقه توی یک محله پرت برایشان کرایه کرد و هر چی از جهاز مادرش باقی مانده بود را سوار وانت کرد و توی یک روز سرد زمستانی هر سه تایشان را از زندگیش بیرون کرد . بعد از آن خیلی به ندرت پدرش را می دید . شاید سالی یکی دو بار . زن بابایش را هم فقط یک بار آن هم از لای در اتاق پذیرایی
خانه پدر بزرگش دیده بود . زن جوان و خوشگلی بود که دوتا دختر برای پدرش زایید و آرزوی پسر داشتن را به دل پدرش گذاشت . هر چند بعدها مهتاب فهمید اگر زن بابایش هم پسر دار می شد یا پسرهایش سقط می شدند و یا مثل محسن معلول به دنیا می آمدند . این را یکی از دکترهای بهزیستی که محسن را معاینه کرده بود، گفته بود. دکتر گفته بود که بیماری محسن بعلت ژن معیوبی بوده که روی کروموزم ایگرگ پدرش وجود داشته و همین ژن معیوب که فقط به جنین پسر منتقل می شده باعث معلول شدن محسن و سقط شدن آن بچه های دیگر که همگی پسر بودند، شده. هر چند هیچ کس در
فامیل پدرش قبول نمی کرد که ممکن است مشکل از طرف مرد باشد. از دید آن ها تنها کسی که در این مورد مقصر بود، فقط و فقط مادرش بود و لاغیر. همیشه فکر می کرد، اگر پدرش آن مشکل را نداشت. مادرش پنج تا پسر می زاید و می شد گل سر سبد فامیل و او هم به عنوان تنها خواهر آن پنج شاخ و شمشاد ارج و غرب خودش را پیدا می کرد و این قدر رنج و عذاب نمی کشید. منصوره خانم که حالا سرحال تر به نظر می رسید، قلبی از چایش خورد و گفت: – اگه تو رو برای کمال خواستگاری کنن خوب می شه. ما هم از این آلاخون والاخونی در میایم. بلاخره خونواده عروسشون رو که ول نمی کنن…
دانلود رمان سایه ی تاوان از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان زندگی پرستش است است و کیان. زندگی پر شباهت هر دو به خاطر اشتباهات دیگران دچار تغییراتی می شود. پرستش صبوری را پیشه می کند و فراموشی را انتخاب می کند. اما کیان سال ها صبر و تلاش می کند تا انتقام بگیرد، انتقام تاوان اشتباهات دیگران. حالا بعد از شش سال، زمانش رسیده. زمان انتقام گرفتن. زمان پس دادن تاوان اما آیا سرنوشت آن طوری که کیان میخواهد و یا آن طوری که پرستش فکر میکند پیش می رود؟! آیا همیشه میتوان انتقام گرفت یا می توان تاوان پس داد؟
خلاصه رمان سایه ی تاوان
*از زبان پرستش* دکمه های مانتو رو یکی یکی می بستم و نگاهم رو روی تیترهای کتاب هایی که روی هم تلنبار بودن، می چرخوندم. چند روزی رو توی عید مشغول خوندشون بودم، اما کم کم از حوصلم خارج شد و دیگه علاقه ای نداشتم که تست بزنم و این کتاب ها رو بخونم. _بابات منتظره، سریعتر مادر. چادرم رو روی سرم میذارم و بعد از دستکاری شال زیرش تا خوب وایسته، کیف رو برمیدارم و به داخل ماشین میرم.
تمام راه سکوت بود. من و بابا هیچ وقت حرفی نداشتیم که بزنیم.اگر پولی می خواستم یا چیزی نیاز داشتم، بهش می گفتم و اگه هم روم نمیشد، مامان رو جلو می نداختم.
همیشه یک خط بین من و بابا بود. بچه که بودم خیلی شوخی می کرد، حتی من و پیمان رو پارک میبرد. یه پدر مهربون بود. اما کم کم با بزرگ شدنمون، رفتارش با پیمان جدی تر و با من کمتر شد. کاش نمیشد… -ممنون. _مراقب باش. فکر کنم امروز هم به خاطر حرف های مامان حاضر شد برخلاف بقیه روزها که من رو فقط به خط تاکسی ها می رسوند، به دانشگاه برسونه. با وارد شدنم به ساختمونی که کلاس تشکیل میشد، آهی میکشم. دعا می کردم اصلا بچه ها قضیه ازدواجم رو فراموش کرده باشن. ولی نه… خنگ که نبودن. رنگ ابروهام. قهوه ای که خودم هم دوستش داشتم و نمی خواستم
دیگه مشکیشون کنم. تغییر چهرم خیلی واضح بود. وارد کلاس میشم و “سلام” آرومی میکنم و از ردیف اول که سه تا از پسرای کلاسمون نشسته بودن، به ردیف چهارم میرم. -چطوری عروس خانم. با کشیده شدن چادرم، پشت میکنم و با لبخندی زوری و احساس شرمساری به دو تا از همکلاسی هام نگاه میکنم. -ممنون، خوبین شماها؟! -آره. هر دو چشمکی میزنن و من پرسشگرانه نگاهی بهشون میندازم. -خوش میگذره متاهلی؟! زهرا هنوز نیومده بود. وقتی بیاد چه رفتاری باید داشته باشم؟! یاد جمله ی مامان میفتم: “زیاد باهاش حرف نزن، دیگه یه سری حرمت ها شکسته شده.” -متاهل نشدم…