دانلود pdf رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با لینک مستقیم
دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی از زکیه اکبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک
بهار به دلایلی از پلیس فراریه اما سرنوشتش با یکی از اونا رقم میخوره… اپیزود اول: بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی می شود. خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند. خطایی که جبرانی ندارد. خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار می کشد. اپیزود دوم: بهار از دوستانش جدا می شود و سعی می کند گذشته را فراموش کند. تا حدودی هم موفق می شود. زندگی خودش را دارد. روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر، عادی. اپیزود سوم: ماه همیشه پشت ابر نمیماند! با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار همه چیز بهم میریزد… نمیدانم؟!شاید هم برعکس، همه چیز مرتب می شود…
خلاصه رمان تا تلاقی خطوط موازی
به خانه رسیدم و سوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم، تا شب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: چرا اخراج شدی بابا؟ ( لقمه در دهانم ماند ) از کجا فهمیدید. مادرت زنگ زده آرایشگاه خب؟ نگفتی ؟ مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟ -پدر: جواب منوبده؟ ( جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد) -با به خانومه دعوام شد. به من بی احترامی کرد موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت بی ادبی کرد. خب بابا جان من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ پدر… دیگه چیزی نشنوم.
تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی و همینم شد دختری شدی که مثل نسیم آرزوش رو داشتم. خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی و مثل خواهر ومادرت شدی اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شر و شور شدی دروغگو شدی چشمات دو دو میزنه اون از جریان خانواده ی سیّد، اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. اول اون دست بلند کرد. (دوباره بغض) به جهنم اگه میزدی می کشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
معذ، معذرت میخوام. (بازهم نسیم مشفقانه گفت) : -پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره. -بخوره کاریش ندارم. (اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم بلند شدم به اتاقم پناه بردم.) یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب می گذشت. در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم اینطور فایده نداشت چند سال کار کردم و حالا خیلی راحت اخراج شدم، تلفن زنگ خورد، در حالی که نیم خیز شدم برای جواب، مادرم تلفن را برداشت. بله. -… ( اخم کرد ) به مرحمت شما. -… حرفی نداریم، خیلی ببخشیدا. (…لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد) -.. نه (سکوت مادرم طولانی شد و شنونده بود!
دانلود رمان معشوقه جاسوس (جلد دوم) از مطهره حیدری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کینه… خشم… انتقام… هر سهتاشون میتونند یه انسانو تا مرز نابودی بکشونند اما اگه با عشق ترکیب بشند چی میشه؟ مطمئنا چیز خوبی از آب درنمیاد ولی شاید این عشق باشه که بتونه این سه تا رو تبدیل به دوستی… مهربونی و از خود گذشتگی بکنه و یه انسان و به سمت پرواز و اوج گرفتن بکشونه! هیچوقت سرنوشت و دست کم نگیر…
خلاصه رمان معشوقه جاسوس
“آرام” دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه. لعنتیا چه دل قلوهای هم به هم میدنا! جون! چقدر جذاب و رمانتیکند! فکر کنم بهتر باشه پیام بازرگانی بندازم وگرنه کارشون به جاهای باریکم میکشه. آروم خندیدم و بعد خودمو جدی نشون دادم. وارد آشپزخونه شدم که مامان از جا پرید و سریع به سمتم چرخید. – یه هایی، یه هویی! سعی کردم نخندم. در یخچال رو باز کردم. -شما به کارتون برسید انگار که من نیستم، من چشم و گوشم بسته ست نمیفهمم . کره ی بادوم زمینی و برداشتم. با حرص گفت: یعنی از دست تو آرامش نداریم! باید عروست کنم. – نگو این حرف و مامانم،
من نباشم کی شبای جمعتونو خراب کنه؟ بابا معترضانه اما خندون گفت: عه! آرام! مامان دندون هاشو روی هم فشار داد. – اصلا برم که نگاهم به توی بی حیا نیوفته. بعد غر زنان از آشپزخونه بیرون رفت. خندیدم و روی صندلی نشستم. – اینقدر مامانت و حرص نده. -خب حرص نخوره بابای من، باید بدونه واسه من عادیه. چشم غره ای بهم رفت که با پررویی خندیدم. – والا ! از جاش بلند شد و کتش و برداشت. خواست از آشپزخونه بیرون بره که سریع بلند شدم. – وایسا وایسا. به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد. -میخوام برم خونه ی عمو امروز قراره جواب کنکورمون بیاد، صبر کن صبحونه بخورم منم برسون.
به ساعتش نگاه کرد. – نمیشه قربونت برم، الانشم دیرم شده، به مامانت بگو. با لبای آویزون گفتم: باشه. خندید و بغلم کرد. موهامو بوسید که لبخندی روی لبم نشست ازش جدا شدم و گونه شو بوسیدم. – خداحافظ بابای جذابم. خندید و بینیم و کشید. -خداحافظ فضول خونه. خندم گرفت. از آشپزخونه که بیرون رفت روی صندلی نشستم و مشغول صبحونه خوردن شدم. لبخندی زدم. واقعا خوشبختم، مگه نه؟ همیشه قدر خانوادت و بدون آرام، درجه یکند، بیستند، نه اصلا بیست و یکند. خدایا هیچوقت این خوشبختیو ازم نگیر. مامان: از طرف من به اون زن عموی خلت سلام برسون. خندون گفتم: چشم…
دانلود رمان اسیران جثه و دل از نوشین.ن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسارت زیباست… اگر در بند جثه عشق باشی… اسارت زیباست… اگر در بند دل یار باشی… اسارات زیباست… اگه دل و جثه رو به اسارت دچار کنی… داستان دو خواهر دوقلو… که اسیر دوبرادر عجیب و قدرتمند میشن…
خلاصه رمان اسیران جثه و دل
دیوونه شده بودم عوضیا با خواهرم چیکار کرده بودن… سوالمو پرسیدم که گفت… باید از اینجا میرفت… ولی اون بخاطر تو که الان مال منی… نمیتونست بره و تنهات بذاره… خودشو تقدیم برادرم کرد…. نگاه پر از مسخره به سرتا پام انداخت و گفت حالا شما دوتا، اسیر ما دوتا برادر شدید… محاله بذاریم از این خونه برید… تنها راهش اینه که دوتا دختر دیگه به این خونه بیاد و ما شما رو ول کنیم… خشک شده بودم از حرفاش… از کار خواهرم، چیکار کرده بود… اون باید می رفت… منم نجات می داد…. حالا تا کی اینجا اسیریم…
شایان پوزخندی زد و منو تو حموم تنها گذاشت… دنیا خیلی برامون بی رحم شده بود… نتونستم پوزخندشو تحمل کنم… من ازش حالم بهم میخورد باید خودمو می کشتم… آره خودکشی، دیگه نمیتونم تحمل کنم آبجی، پوزخندشو به خاطر تسلیم شدنمون نمیدونستم تحمل کنم… من خودکشی می کردم… قلب کوچولوی تو با شنیدن این خبر می ایستاد و از این خونه خلاص می شدیم. پیش مامان بابا می رفتیم…. تیغه رو برداشتم… خدایا خودت شاهد باشو گناهمو ببخش… تیغو رو دستم کشیدم و نفس
راحتی کشیدم و به خونی که از دستم می رفت نگاه می کردم… چشمام از سوزش خون گرم شد و به زمین افتادم.. شایان با اون شرایطی که نیلا داشت باهاش بد حرف زدم… دلم طاقت نیاورد به طرف حموم رفتم… ولی درشو باز نکردم… عجیب بود دیگه صدای گریه نمیومد… حتما هنوزم خشکش زده… بیخیال شدم و دوباره برگشتم… ولی دانشوره ی عجیبی پیدا کرده بود… طاقت نیاوردم و صداش کردم… اما جوابی نشنیدم… عصبی شدم و در حموم رو شدت باز کردم… نگاهم که به زمین افتاد…
دانلود رمان بی تو هرگز از فاطمه اسماعیلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری که عاشق پسر خونده عمشه درحالی که عمش اون رو برای پسر خودش کاوه در نظر گرفته طی یکسری اتفاقات مجبور به ازدواج با ارسلان میشه که این یک ازدواج صوریه و حالا بعد از چهارسال ارسلان برگشته و همه فکر می کنن که قراره به قولش عمل کنه اما الان زده زیر قولش و زنش رو نمی خواد طلاق بده…
خلاصه رمان بی تو هرگز
خودش و تو ایینه بر انداز می کنه… این لباس کوتاهه قرمز با کفشه هایه پاشنه بلند قرمز و پاپیون قرمز رویه سرش زیادی بهش نمیاد؟.. موهاش و که یک بار دم اسبی بسته بود و تصمیم گرفت که باز بذار و باز گل سرش و بیرون اورد… باز دوباره به جایه لک قرمز که از لاکش رویه جوراب شلواری رنگ پاش ریخته بود نگاه کرد… حالا که انقدر عجله داشت این هم شده بود فاز منفی… جوراب شلواریش و عوض کرد و رژش و هم کمی پر رنگ تر کشید… اصلا امشب زیادی از خط قرمز ها دوس داشت بگذره…
زیادی به خودش رسیده بود… باز هم در ایینه خودشو دید زد و پانچ بلند مشکیشو رویه این کوتاه لباسه قرمز پوشید و کمی به ایینه صورتش و نزدیک کرد و به عادت همیشگی اش انگشت اشارشو رویه ابرو هاش کشید… گوشیش زنگ خورد و صدای حمید از پشت تلفن به گوشش رسید: _آوا جان ۱۰ دقیقه دیگه میرسم. رسیدم زنگ میزنم رو گوشیت بیا بیرون. همین الانشم دیر کردیم. _باشه بابایی من حاضرم. منتظرتم. به این فکر می کرد که اگه سردرد امروزو بهانه نکرد بود و با مامان به خونه عمه مینا رفته بود الان مجبور نبود انقدر برای وارد شدن در این جمع استرس داشته باشه…
اما خودش هم نمی دونست این دلشوره برایه چیه؟جشن نامزدیه کیمیا بود دیگه چرا انقدر مضطرب؟ “می گویند انسان ها از اتفاقات اینده با خبر می شوند و این همیشه در ضمیر ناخوداگاهشان پرسه میزند با خبر شده بود نه؟؟” فضایه مطبوع ماشین حالش را بهتر می کرد… گوشی اش زنگ خورد. اسم کیمیا رویه گوشیش به چمش خورد. لبخندی چاشنی لبش کرد به سرعت گفت _کیمیا تقصیر من نسیت من خیلی وقت اماده بودم به داییت بگو که دیر اومد دنبالم…
دانلود رمان فریاد زیر آب از Shania_swan با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو از من “صداقت، خواستی و من “حماقت، کردم، چشم به “حمایت، تو داشتم و تو مرا “شماتت، کردی… و این شد که هر دو به “فلاکت، افتادیم! اشتباه من، خشم تو شد، و خشم تو درد من… درد من زجر تو شد و زجر تو فریاد من! داستان دختری که برای تکیه گاه بودن ضعیف بود و شکست! و مردی که به این شکستگی دامن زد. شکستن بی صدایی که فریاد هر دو رو به آسمان برد…
خلاصه رمان فریاد زیر آب
ایستگاه اتوبوس با شرکت تنها دو کوچه فاصله دارد، پوزخند می زنم، انگار شانس به من رو کرده این بار برای اولین بار، پس از سال ها! قدم هایم شل و آهسته است… هنوز نیم ساعت مانده… صدای خش خش برگ های پاییزی این روز ها، عجیب مرا به یاد تکه های له شده ی غرورم می اندازد! غرور من، غرور پدرم… صدای نادر در گوشم سمفونی اجرا می کند: -بارش من تورو نمی خوام! تو بچه ای، سر به هوایی. بابا من دکتر این مملکتم نمی خوام سر افکنده باشم بگم زنم دیپلم داره. چرا؟! چون خانوم پنج دقیقه نمی تونه سر کلاس بشینه. چرا؟! چون عشق زندگیش اینه که قر بده، از درخت و دیوار راست بره بالا،
من پریچهر رو دوست دارم… اون در سطح منه! ترق چیزی نیست، تکه ای از غرورم است! له شد… تو ادامه بده! -حرف آخر، بگو منو نمی خوای! -نادر خدا! بابا ورشکست شده… حتی به سقف رو سرمون نداریم… من اگر با تو ازدواج نکنم آقا بزرگ عاقمون می کنه، بابا مریضه خرج درمان باران رو از کجا بیاریم؟ نادر تورو خدا دلت به حاله اون بچه بسوزه… اصلا من زنت می شم اما تو برو با پریچهر باش! من که حرفی ندارم… -هه… بارش می گم بچه ای نگو نه! زیاد رمان خوندی نه؟! این کارا شاید در حد تو باشه اما پریچهر کلاسش بالاتر از این حرفاست… اری کلاسش بالاست، کلاسش در حد جام
هایی که سر می دهد، بالاست! – من نمی گم، خودت بگو بزار آقا بزرگ از تو دلخور شه… من بخاطر تو با آینده ی باران بازی نمی کنم! می خندد… بلند و تحقیر آمیز… می تونم همین امروز بگم تورو با کسی دیدم و آوارتون کنم! می دونی آقابزرگ دختر دوست نیست، در نهایت من تنها کسی ام که اسم فامیلش رو نگه می دارم… پدر من پسر موفقشه، هم ور شکست نشده هم بچه اش پسره، نه مثل عمو که تو رو داره و اون باران که بعید می دونم تا چند سال دیگه زنده باشه. تنها دلخوشی این روز ها سیلی است که به صورتش نواختم… -تو یه حیوونی… چه جوری راجع به مرگ یه بچه ی پاک و معصوم حرف میزنی؟
دانلود رمان سرکش از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وصل ۹ سال پیش عاشق شد… حاصل عشق نیکی شد و مردی که بدون فهمیدن از داشتن نیکی وصال را ترک کرد. ۹ سال گذشته. نیکی ۸ ساله است و وصال مردونه جور زندگیشو کشیده. پاشا، بعد از ۹ سال به ایران برگشته تا به عمه ی پیرش کمک کنه و کارخونه اش را بچرخاند. یک تصادف و ملاقاتی که برای وصالی که هنوز خاکسترهای این عشق رو به دنبال خودش می کشه. چیزی نیست که بیخیالش کنه…
خلاصه رمان سرکش
از ساختمان خارج شد و یکراست به سمت ماشین رفت… راننده پشت ماشین نشست و باغبان در را باز کرد. باید سری به کارخانه ی عمه اش می زد و همینطور شیرخوارگاهی که هر ماه نیمی از درآمد کارخانه به حسابش واریز می شد. پشت چراغ قرمز که توقف کردند پراید سفیدی کنارشان ایستاد. پاشا بی حوصله خیره ی راننده اش شد. یک زن جوان با نیمرخی زیبا اما… کجا قبلا او را دیده بود؟ فقط تا سبز شدن چراغ فرصت داشت یادش بیاید.. با انگشتانش در کف دستش ضرب گرفت… یادش آمد در همان هتل…
چشمان سورمه ایش… وصال… وصال… نکند خودش بود؟ – آقای پناهی؟ -بله قربان. -برو دنبال این پراید سفیدی که کنار دستته به جوری بزن بهش که شکل به تصادف ساده باشه، مقصر باشی یا نباشی مهم نیست فقط بکوب بهش… -اما قربان چرا؟ -کاری که میگم رو بکن ده برابر اون پراید بهش خسارت میدم، فقط هرجوری می تونی اونو مقصر بدون و ازش مدارک ماشینشو بخواه، اسم و فامیلشو ببین، می خوام بدونم نوشته وصال کریمی. -راننده با تردید نگاهش کرد. چراغ سبز شد. -برو دنبالش. راننده اطاعت کرده دنبالش رفت.
پراید در خیابانی پیچید… -تا خلوته بکوب به صندوق عقب. رئیسش مطمئنا دیوانه بود. سرعت ماشین را زیاد کرده و دقیقا وقتی که پراید بخاطر بی حواسی عابری روی ترمز زده ماشین آنها محکم به صندوق عقب برخورد کرد زن راننده به شدت به سمت شیشه ی جلو پرت شد.-حالا پیاده شو و یقه زنه رو بخاطر ترمز بیجاش بگیر. راننده پوفی کشید و پیاده شد. به سمت زن رفت نگران نگاهش کرد، در را برایش باز کرد و گفت: خوبین خانم؟ سرش کمی ضرب دیده و زخم کوچکی گل شده بود به گوشه ی بالای ابرویش…
دانلود رمان در مسیر باد از بهار سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مردی جذاب، مقتدر و مغرور صاحب هتل ستاره، با دیدن زویا دختر زیباو کم سن وسالی که تازه از فرانسه برگشته و در هتل اقامت دارد، خود را به او نزدیک می کند و در شبی مست و مدهوش زندگی زویا را چنان دچار تغییر و تحول می کند که زویا مجبور می شود…
خلاصه رمان در مسیر باد
زویا شاید شنیده صدای پدر، فقط می تونست آرومم کنه، توی اتاقم روی تخت نشستم و باهاش تلفنی حرف زدم، حامد از صدام فهمید که ناراحتم ولی خب من انکارش کردم و با بحث پدربزرگ خواستم از یادش ببرم… بعد از تلفن، کاست سوم رو در آوردم و روی ضبط گذاشتم… به حامد گفتم، دارم خاطراتشو گوش می کنم، لحظه ای سکوت کرد، بعدم گفت: -خوشحالم که خودت داری با گوش های خودت، صدامو می شنوی اینجوری دوست دارم قشنگ تر قضاوت کنی. گفتم، چی رو قضاوت کنم؟
گفت: عشق من به مادرت!! اینکه این حقم بود یا نه!! به حامد چیزی نگفتم ولی توی دلم داشتم حرفشو تایید می کردم چون الان حس و حال پدرم رو داشتم تجربه می کردم!!! حامد بعدها فهمیدم، ماه تابان فقط به اجبار برادراش، می خواست با فرخ ازدواج کنه، ابنو از نوی نامه ای که واسش نوشتم و جوابم رو داد فهمیدم، یه روز یه نامه براش نوشتم و به همون نشون قدیمیمون که نامه های نوشتمو بین آجرای کنار در خونشون میزاشتم، کاغذ رو جا کردم و خودم رفتم گوشه ای ایستادم، تا شب همونجا بودم اما کسی از خونه نیومد بیرون.
برگشتم پادگان و هفته بعد که رفتم دیدم یه کاغذ جدید همونجاس!!! شتابزده کاغذو باز کردم، خط خودش بود!!! سلام حامد عزیزم!!! یا شاید بگم عزیزتر از جانم بهتر باشه!! دوست دارم هر حرف و حدیث عاشقونه ای هست برات بیارم و بنویسم تا بفهمی چقدر دوستت دارم… هیچوقت، روم نمیشد بهت بگم چقدر دوست دارم ولی الان که می دونم قراره زن یه مرد دیگه ای بشم، قبل از هر کاری، خیلی دلم می خواست تمام حرف دلمو برات بنویسم بگم که منم مثل خودت، عشقم حقیقی بود، از همون روز اول که دیدمت…
دانلود رمان مانکن نابودگر از مریم بهاور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرگرد اینترپل سام نیکنام ملقب به آلفاباس، مردی استثنایی و مشهور کسی هست که به دنبال گذشته رازآلودش کمر به قتل پونزده شخص میبندند، سام به دنبال تلخترین حقیقت زندگیش شمشیر دولبهای به دست گرفته و به رسم ویرانی، نابودگر متظاهر شده و با مخفی شدن تو نقاب فداکاری، انتقامِ قضاوتهای بیرحمانه اطرافیانش را میگیرد، او در گذشته غرق میشود، تا اینکه از…
خلاصه رمان مانکن نابودگر
آرمان در حالی که داشت با حوله موهاشو خشک می کرد اومد تو اتاق مطالعم.یه تیشرت آستین دار بنفش و شلوارک طوسی پوشیده بود. یادمه زمستون پارسال از همین تیشرت یکی مشکی منم گرفتم. _بابا یخمک شدم این دکمه شوفاژت کو؟؟ کتاب و بستم و از سر جام بلند شدم. رفتم تو حال و شوفاژ و روشن کردم. در رو زدن. آرمان برگشت و نگاهی بهم انداخت: _بچه هان. رفتم سمت آیفون. ریموت درو زدم. همین که در حالو باز کردم فرید پرید تو بغلم. لبخندی زدم. ازم جدا شد. فرید_وای وای اون قیافشو ببین! سعید با تردید اومد جلو و گفت: _آرمان خان این پسره خوشتیپ کیه اینجا؟ آرمان که تا اون
موقع به جمعمون پیوسته بود: _خدمتتون معرفی کنم آقای بداخلاق. _بسه شمام هر چی هیچی نمیگم پررو تر میشین. سعید_به والله نگرانتم رفیق چند وقته بجز رفتن سرکار و موندن تو این برج راپونزل جای دیگه ای نرفتی آخه؟ محمد که تا اون موقع به دلقک بازیای آرمان و فرید می خندید گفت: _مگه همه مثل توئن سعید؟ اومد بغلم: محمد_چندوقته من قیافتو ندیدم کمیسر؟ از بغلش دراومدم و گفتم: _اوضاع خوب پیش میره؟ در حالی که میرفتیم تو حال فرید دویید سمت شوفاژ و جوراب و پالتوشو در آورد. با محمد نشستیم رو کاناپه. اون در حالی که شالگردن خاکستریشو از دور
گردنش باز می کرد با شور گفت: _بازم گل کاشتیاا..تبریک آقای مشهور. با این حرفِ محمد سعید اومد جفت من نشست و گفت: _پسر ملت چپ و راست اسم تو رو میگن دیگه الان باید جلو بقیه با رفیقمون پز بدیم. آرمان به شوخی گفت:این قیافه و شهرتش رو دیدن که عاشقشن. وگرنه میدونستن اخلاق نداره که پشیمون میشدن! نیم خیز شدم: _تو باز حرف زدی؟ خندید و از جاش پرید: _نه نه امروز اون هیکلت به اندازه کافی پرسم کرد بشین من چیزی نمیگم! فرید که تا اون موقع جلو شوفاژ خودشو گرم می کرد اومد کنارم نشست و موبایلشو گذاشت رو میز: فرید_سامی خط عوض کردی!؟ _آره…
دانلود رمان خوشه گندم از مریم پیروند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گندم دختری که توی بچگی هم بازیهاش دو برادر بودن. دوبرادر که یکیش شر و شیطون بود و اون یکی تخس و مغرور که مدام اشک گندم رو در میآورد. شونزده سال از اون روزها گذشته و گندم با کوله باری از خاطره و عشق به دورانِ بچگیش، برگشته پیش هم بازیهاش و کنارشون یه خونه گرفته. ولی بعد میفهمه مهرادی که تمام این سالها بهش فکر میکرده، نامزد داره اما مهرسام همیشه مشتاقِ اومدنش بوده… این در حالیه که مهراد و گندم هر دو پزشکی خوندن و به صورت تصادفی توی یه بیمارستان کنار هم مشغول به کار میشن…
خلاصه رمان خوشه گندم
از پل هها که پایین آمدم قدم گذاشتم توی سالن و گَرد امید و نوی د روزهای خو ش آینده روی سرم پاشیده شد. آرام قدم برداشتم و به این فکر کردم دوباره برگشتم به جایی که روزگاری زادگاه من بود و سالها به خاطر تحصیل از خاک و دیارم دور مانده بودم. هوای اردیبهشتماه را حتی پشت این درهای بسته و فضای گرفته نفس کشیدم. لهله میزدم برای استشمام بوی شهرم… هوای روزهایی که توی باغ خان همان با جوجه های رنگیم و عروسک هایم بازی میکردم. چشمانم برای پیدا کردن شخص خاصی توی سالن چرخیدند.
بابا گفته بود با عمو رضا هماهنگ کرده و به محض نشستن پروازم دنبالم می آید. نگاهم را دور تا دور سالن و شیشه چرخاندم و بالاخره دیدمش. پشت شیشه با تابلوی اسم من ایستاده بود. ” گندم معتمد” صورتش را ا ز این فاصله نمیدیدم ولی احتمال می دادم عمو رضا باشد که به دنبالم آمده است. دوست دیرینه ی بابا، که زمانی با هم حسابی مچ و عیاق بودند. البته الان هم رفاقتشان به شور و صمیمیت همان سال ها مانده بود. چرا که بابا میان این همه فامیل و دوست و آشنای نزدیک، سفارشم را به عمو رضا کرده تا هوایم را داشته باشد…
دانلود رمان دختر خون بس (سه جلدی) از فاطمه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به زندگی دختری به نام فاطمه که به علت درگیری بین دو خانواده مجبور میشه خون بس شه و زن کیارش میشه. کیارش پسری مغرور و خودخواه، بداخلاق، شیطون، زورگو…فاطمه دختری معصوم و مظلوم، صاف بی ریا و پاکدل و… فاطمه زندگی پر از فراز و نشیب داره و با این سن کمش مجبور به زندگی با کیارش میشه…
خلاصه رمان دختر خون بس
کیارش _ خندم میگیره که انقد خوب نقش دختر مظلوما رو بازی میکنه اما صبر کن یه خوابایی براش دیدم که شب روز بشینه گریه کنه دختر پاپتی. دم در تالار نگهداشتم یه گله آدم دورمون جمع شدن چون خانوادش تعصبی بودن و اجازه نمی دادن عروسی مختلط باشه مجبور شدیم مردونه زنونه کنیم به ناچار دستش رو گرفتم رفتیم تو قسمت زنانه بهترین تالار شهرشونو بابام کرایه کرد بهترین عروسی رو گرفت ولی این دختره لیاقت هیچ کدوما نداره اگه اجبار بابا نبود حتی حاضر نبودم تو روش نگاه کنم.
ولی اینم خوبه که میتونم عقده هامو سرش خالی کنم وقتی یادم میوفته امیر رو دستام جون داد. خون جلو چشمامو میگیره یه جوری همشونو زجر میدم که به فکرشون نرسه از همین امشبم میخوام شروع کنم. اونا رسم دارن عروس سه روز تو خونه پدرش بمونه و روز سوم مراسم پاتختی بگیرن و راهیش کنن خونه شوهر ولی چه حالی میده که از تالار عروس رو با خودم ببرم خونه خودم! آخ که چه حالی میده وقتی فکر میکنم همشون تو حسرت دیدنش کور میشن ولی حتی نمیبیننش! خون بس کوچولو چقد زجر میکشه.
تو حسرت دیدن خانوادش زجرای که میدمش یه طرف این یکی یه طرف… دو ساعت طول کشید تا رسیدیم به جایگاه عروس داماد وقتی نشستیم مجبور شدم تورشو عین عاشقا بالا کنم. ازحق نگذریم قیافش قشنگ شده بود. سرش پایین بود به من نگا نمی کرد مثلا خجالت می کشید صورتمو اون طرف کردم تا نبینمش همه دورمون جمع بودن و تبریک میگفتن وآرزوی خوشبختی می کردن، اونم چه خوشبختی هه! از تو آینه روبه رو نگاش کردم اونم داشت تو آینه نگاه می کرد ولی فکرش جای دیگه بود…