دانلود رمان باد مارا با خود خواهد برد از کلاله قربانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی یکتا دختر شر و شیطونی است که توی عروسی دوست خانوادگی شون با پسری به اسم سینا آشنا می شه و ماجراهای زیادی رخ میده یکتا درگیر عشق دوست دوران کودکیش پرهام میشه اما پرهام ظاهرا هیچ علاقه ای به اون نداره و به انگلیس که اونجا زندگی می کرده برمی گرده تا اینکه….
خلاصه رمان باد مارا با خود خواهد برد
دوماه هم خیلی زود گذشت و مهشید بین اشک و آه من و پریسا راهی آلمان شد. مهشید قول داد که در اسرع وقت یا برام ایمیل بده یا بهم زنگ بزنه! وقتی می خواست بره برگشت و گفت: یادت باشه بهم قول دادی سعی کنی پنجشنبه ها سر خاک مادرم بری و از طرف من نوازشش کنی. بهش بگو هرجا باشم دوسش دارم. هیچ وقت فراموشش نمی کنم. بگو، بگو گردن بند نقره اش رو که یادگار برادرش بود من گم کردم و هیچ وقت جرات گفتنش رو بهش نداشتم. حتی وقتی مرد دوباره بغلش کردم و بوسیدمش و عطر وجودش رو توی ریه هام پر کردم.
وقتی به خونه برگشتیم همه ناراحت بودن. روی کاناپه نشستم و آه بلندی کشیدم و باز زدم زیر گریه. حتی آرمین هم ساکت بود. نیما برای عوض کردن جوّ گفت: آرمین تو دیگه چرا ساکتی؟! نکنه آدم شدی؟! آرمین: نه! خدا ایش دیدی من تاحال مثل آدم رفتار کنم یا مثل آدم حرف بزنم؟! نیما: اینو که ابدا! اما این غیر قابل باور که تو ساکت باشی! بگو ببینم چه مرگته!؟ آرمین: هیچی بابا! به جون تو دیگه حرف کم آوردم. آخه من بدبخت چقدر باید تو این کتاب ها، تو این فیلم های طنز و مضحک، تو این مجله ها، تو این رمان ها ی آبکی و بی مزه، حرف بزنم؟!
آخه مگه مغز من چقدر کشش داره!؟ می دونی، تحقیقات ثابت کرده یه زن در روز بیست و شش هزار کلمه حرف می زنه. در حالی که یه مرد ده هزارتا بیشتر نمی تونه حرف بزنه. اما من بدبخت مجبورم در روز پنجاه و دو هزار کلمه که نه، پنجاه و دو هزار جمله بگم! بابا آخه من بدبخت چه گناهی کردم؟! هیچ وقت فکر کردی نصف این کتاب ها فقط حرف های منه؟! نه! تو که اصلا بلد نیستی فکر کنی! بعد درحالی که چند بار نفس عمیق می کشید گفت: آخِیش! سبک شدم! به جون تو نیما، نمی دونی چقدر حرف رو دلم تلنبار شده بود! همه خندید به جز من!
دانلود رمان برایان از س.ش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری معمولی که خودش به نوعی توی دنیایی که واسه خودش ساخته زندگی میکنه چون به این باور رسیده که واسه کسی اهمیت چندانی نداره مخصوصا بخاطرِ مشکلی که واسه دستش پیش اومده! و خودش رو در حد ازدواج با مردی نمیدونه چون عقیده داره تو این دوره فقط ظاهر مهمه و خودشو در حد مورد پسند بودن نمیدونه و اعتماد بنفسی نداره اما در عین حال بسیار شوخ و پر انرژی، مردی خاص با ظاهری بی نهایت جذاب بین دخترای زیبا از جای دیگه، توهمین دنیا جوری عاشقش میشه و اتفاقاتی واسه زندگیشون میوفته که نه تنها خودش بلکه همه اطرافیانش ازاین عشق در تعجب میمانند.
خلاصه رمان برایان
رومو برگردوندمو از شیشه خیره شدم به بیرون حس می کردم تمام صورتم شده رنگه گوجه این اولین اغوشه با احساسم بود و باورم نمیشد. امید: ببینم تورو… گریمم گرفته بود باورم نمیشد چند ثانیه پیش تو اغوشش بودم همه ی وجودم شده بود کوره دلم می خواست پرواز کنم و برم ی جا و فقط به همون ثانیه ها فک کنم هر لحظه از اینی که هستم داغ تر شم یه جورایی روم نمیشد نگاش کنم انگار که متوجه شد دستمو گرفتو طولانی بوسید حتی برنگشتم نگاش کنم اروم گفت: پیش به ی صبونه خوشمزه دستمو ول نکرد و زیر دست خودش گذاشت روی دنده تا زمانی که برسیم حتی یک ثانیه هم
نگاش نکردم امید فقط چند ثانیه یکبار دستمو میبوسیدو میزاشت روی دنده. امید: خانم خانما رسیدیم حوصله داری پیاده شیم… اگه بگم اون روز هیچی ن از صبحانه فهمیدم ن محیط کارم دروغ نگفتم تمام مدت فقط هرچی میگفتن مثه ی ربات انجام می دادم و همش دنبال فرصت خالی بودم که به اون چند دقیقه بودن تو ماشین امید بفکرم مطمئنا که مهرماه سال ۹۵ ساعت ۶ و نیم صبح بهترین لحاظ زندگی ساره کامیاب بود. ۱۲ مهر بود از دیشب همش متنظر پیام تبریک تولدم بودم از طرف امید، سهیل برام یه پیام تبریک دایرکت کرده بود جوابشو که دادم سین کرد اما جواب نداد، ترانه اینا همه کلی
بهم تبریک گفتن و تا تو گروه هم کشیده شد حتما که امید پیامارو میخونه و اگه یادش رفته باشه یادش میاد، پس چرا اصلا هیچی نگفته؟ کلی حالم از صب گرفته بود اخه تو ماشینم اصلا چیزی نگفت، حتی ی تبریک ساده. مامان اینا که انگار اصلا یادشون نبود منم به رو خودم نیاوردم! وقتی اهمیت ندارم ،چرا اعتراض کنم به بی اهمیت بودنم؟؟ نگاه به ساعت کردم ۵ بود دیگه باید امید میومد، گفته بود امروز میاد دنبالم، انقدر از اینکه تولدمو تبریک نگفته بود ناراحت بودم که از خانوادم ناراحت نبودم. گوشیم زنگ خورد امید بود. _عزیزم من پایینم… از اقا نعمت خدافظی کردم و رفتم پایین…
دانلود رمان تب دیوانگی از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نهال مهندس ماهر و زبردستی که به پیشنهاد یک شرکت ایرانی برای کار برخلاف خواسته ی خانواده ش، که از قضا خاله و شوهر خاله ش هستند وارد ایران میشه. با رئیس شرکت که مسیح نامی هست آشنا میشه و به واسطه ی اتفاقی که چند روز بعد آمدنش به ایران توسط شخص مزاحمی که از آشناهای قدیمی نهال هست، به اجبار به مسیح حکمت نزدیک تر میشه که این نزدیکی ناخودآگاه پرده از رازهای بزرگی از زندگی هر دو برمی داره…
خلاصه رمان تب دیوانگی
کلید را داخل قفل زنگ زده ی در فرو بردم و چرخاندم، اما نچرخید… دو باره و سه باره تکرار کردم اما بی فایده بود. کلید از جای خود تکان نخورد که نخورد… کلافه و عصبی چشمانم را داخل حدقه چرخی دادم و دسته در را محکم و با فشار به طرف خودم کشیدم و با دست دیگرم کلید را در قفل چند باری عقب و جلو کردم. غریدم: -ااه باز شو دیگه لعنتی…باز شو… با این حرف یک بار دیگر کلید را با احتیاط چرخاندم که صدای چرخش کلید و زبانه ی در لبانم را بی اختیار کش داد… بلاخره باز شد…
با نگاهی به اطراف و کوچه ی خلوت آن وقت روز کلید را از قفل در بیرون کشیدم و با سر پا ضربه ی آرامی به پای در زدم. لنگه در با صدای خشک و بدی کمی جلو رفت دستم روی بدنه در نشست… با احتیاط و در حالی که قلبم بی دلیل کمی ضربان گرفته بود وارد خانه شدم… همان طور که نگاهم به حیاط بزرگ و پر دار و درخت مقابلم بود دستم عقب رفت و روی در نشست و لنگه ی در با صدای بد و بلندی روی هم چفت شد… در حالی که نگاه به جلو بود.
از پله های آجری که کنار دیوار و در بود با احتیاط پایین آمدم. پایم که روی سنگ ریزه های کف حیاط نشست ایستادم و نگاه نمدارم با عشق روی بنای روبرویم و درختان سر به فلک کشیده ی کاجی که ردیف وار تا جلوی عمارت کشیده شده بودند نشست و قلبم از یاد و خاطرات خوب و بد بچگی که از همین خانه و همین حیاط و درختانش که یادگار قارقار کلاغ های سیاهی بود که باعث دل آشوبگی عزیز بانو بود به تپش افتاد… چه روزهایی شیرینی بود روزهای بچگی و روزهای نوجوانی که…
دانلود رمان زوال موج ها از پروانه قدیمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برسام پسری خوشگذرون و دختر باز که از دوست نامزد پسرخاله اش خوشش میاد ولی اتوسا مثل دخترای دیگه نیست که بهش پا بده و همین باعث میشه که برای به دست اوردنش دست به هر کاری بزنه حتی …
خلاصه رمان زوال موج ها
خسته از یک روز کار کد نویسی و زل زدن به صفحه ی مانیتور، کامپیوتر را خاموش کردم. با عجله کیفم را روی دوشم انداختم و به هدی اشاره ای کردم و گفتم: -هدی بجنب با این ترافیک معلوم نیست کی برسیم. هدی ابروی راستش را بالا داد و با حیرت گفت: – اوغور به خیر… به سلامتی کجا؟ اخمی کردم و گفتم: – دیوونه خونه، کجا رو دارم که برم؟ هدی خندید و با بالا انداختن چشم و ابرویی برای الهام گفت: – الهام تو با ما نمیای؟ الهام مثل همیشه پکر و ناراحت چادرش را روی سر انداخت.
نفسش را با حرص بیرون داد وگفت: – کجا بیام؟ الان میرغضب اون پایین منتظرمه… حواست نیست امشب مراسم داریم. تا الانشم زیاد موندم. می ترسم صدای بابام در بیاد. هدی پوفی کشید و با خشم گفت: -خاک برسرت کنن که نمی تونی از حقت دفاع کنی. اون از بابات اینم از نامزد عتیقه ت… هنوز یه سال نشده عقدش شدی اینه حال و روزت وای به حال وقتی بری سرخونه و زندگی خودت. با دیدن اشکی که در چشمان الهام حلقه بسته بود، دلم گرفت. مگر او چه گناهی کرده بود.
اسیر دست مردی عیاش و بددل شده بود؟ هر چه خودش گند به زندگیش می زد همان گمان را نسبت به الهام بیچاره داشت. گاهی با سروصورت کبود به محل کار می آمد و از خجالت آب می شد. دردش را با تمام قلبم حس می کردم و همیشه نگرانش بودم. برای اینکه زیر بار حرف های هدی بیشتر از این له نشود، با مشت ضربه ای به بازوی هدی زدم و غریدم: -حالا نمی خواد نمک به زخمش بپاشی. مگه قراره کجا بریم؟ هدی با چشمانی گرد شده به صورتم خیره شد و گفت: -گیجی یا خودت رو به گیجی زدی؟…
دانلود رمان باتلاق نور از هانی کریمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان نورا و یاشا… درسته دوستش دارم، عاشقانه میپرستمش ولی این راهش نبود. راه به دست آوردن من این نبود اونم بعد دوسال بی خبری… مرد من هر چقدر خواست خودشو سخت و خودخواه نشون بده نتونست، من این مرد رو بلدم، میفهمم راضی به این کار نیست، میفهمم خودشم تو عذابه، اما نمیدونم چرا؟؟؟ دلیل کارشو نمیفهمم؟ زمزمه کردم: با هم درستش میکنیم یاشا، من مال خودت میشم بهت قول میدم. بذار کنارت بجنگم. تو این جنگ من تو تیم توام ولی تو اشتباهی داری با من میجنگی. با صدای بم و گرفته اش گفت: دلم آشوبه نورا، فکر نداشتنت مثل خوره مغزمو میخوره!!
خلاصه رمان باتلاق نور
“یاشا” چیزی تا مرز دیوونگی فاصله نداشتم. تمام چیزی که از زندگی می خواستم روبه روم بود، وسوسه ی به آغوش کشیدنش داشت از پا درم می اورد. اما نمی تونستم کاری کنم، نورا خط قرمزای خاص خودشو داشت و تمام سعیم حفظ کردن اونا بود. دروغ چرا، تو خوشبینانه ترین حالتم فکر نمی کردم منو یادش مونده باشه و فقط به خودم امید می دادم که اینطور نیست تا بتونم به زندگی ادامه بدم، ولی این عشقی که تو چشماشه کل تصوراتمو بهم ریخت. قیافه بردیا وقتی بفهمه تمام فکراش اشتباه از آب در اومدن دیدنیه. نورا با چشم های منتظرش ازم جواب می خواست اما من تو موقعیتی نبودم که
بتونم رو سوالاتش تمرکز کنم. مغزم، قلبم، همه وجودم داشت تو آتیش خواستنش می سوخت. _یاشا. خدای من این نیازی که تو صداشه واقعیه یا من همچین تصوری دارم. بی حرف و درمونده بهش نگاه میکنم که میگه: نمی دونم گفتنش درسته یا نه، به احتمال زیاد بعدا کلی خودمو سرزنش کنم و پشیمون شم ولی… با نگرانی فاصلمونو به صفر رسوندم و رو به روش زانو زدم. کلی فکرای مزخرف تو سرم جولون می دادن، پشت اون ولی چی می خواست بگه که یهو ساکت شد. نکنه… نکنه کسی تو زندگیشه… من چه غلطی کردم؟ _ولی چی؟ به سختی زبون باز کرد و با لکنت گفت: می…میشه…
با هول و خشمی که داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد غریدم: بگو نورا نصف عمر شدم بگو هر چی که باید بدونمو. نفس عمیقی کشید و به سرعت نور گفت: میشه بغلم کنی. و بعدش با خجالت سرشو تا جایی که ممکن بود پایین انداخت. آخ عشق من این چیزی بود که میخواستی بگی؟ اینهمه خجالت و عذاب برای یه آغوش؟ کاش چیز دیگه ای از خدا می خواستم. من که از خدامه. با همون خشمی که تو وجودم افتاده بود دستامو دورش انداختم و کشیدمش پایین. روی پاهام نشوندمش و با تمام وجود به آغوش کشیدمش.حلقه دستامو دورش تنگ کردم و به خودم فشارش دادم که آخ ریزی از گلوش خارج شد و…
دانلود رمان دلبر کوچک (جلد اول) از زهرا پورخوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشق، عشق است. نه اختیاریست و نه اجباری. نه میشود بر سر اختیار کسی را انتخاب کرد و عاشق شد. نه میشود بر سر اجبار کسی را انتخاب کرد و عاشق کرد. عشق، عشق است. نه شروع دارد و نه پایان. نه میشود در زمان شروع آن را در تقویمی مشخص کرد. نه میشود در زمان پایان آن را در تقویمی مشخص کرد….
خلاصه رمان دلبر کوچک
“امیر ارسلان” روی قبر مامان و شستم و بقیه آب رو روی پارچه ی مشکی قبر سامیار ریختم. زیاد با سامیار صمیمی نبودم ولی خب هر چی بود برادرم بود، از گوشت و خونم بود هیچ وقت نمیخواستم خم به ابروش بیاد چه برسه از دست بدمش. آدم دعوایی نبود، نمیدونم چرا با اون پسره نیما دعواش شد، به گفته ی پسره بحثشون شد و اون اومد بهش حمله کنه که نیما حولش داد و سر سامیار خورد به سنگ و درجا مرگ مغزی شد. از فردای تشیع جنازه بود که نازگل می اومد جلوی عمارت و ساعت ها گریه و زاری و التماس می کرد تا بابا از خون برادرش بگذره. بابا بهش توجه ای نمی کرد تا اینکه توی
چهارمین روز به یکی از خدمه ها گفت که نازگل و بیارن بالا. من و شیدا کنار هم نشسته بودیم که نازگل اومد توی خونه، چشمای درشت آبی داشت اما سفیدی چشماش کاملا قرمز بود پلک هاش خیس بود، کنار ستون وایساد که پدرم بهش گفت:- تنها به یک شرط از خون برادرت میگذرم. با خوش حالی و ذوق گفت: + آقا هر چی بگید قبوله. سنی نداشت خیلی ریز و میزه و لاغر بود شاید چهارده یا پونزده سالش بود. به پدر چشم دوختم که گفت: – باید خونبس این خانواده بشی. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، شیدا هم دست کمی از من نداشت، حتی یک لحظه به این فکر نکردم میخواد اون و بکنه
زن دوم من، برای همین گفتم: — بابا؟؟؟ + باشه آقا قبوله ولی خونبس چیه؟ از ساده لوحیه دخترک خندم گرفته بود ولی از یک طرف عصبی بودم که پدر چطور با این سنش میخواست اون دخترو خونبس خودش کنه. — اون جای نوته. – چه ربطی داره الان؟ — میخوای خونبسش کنی واقعا؟؟؟ – تو که زن نمیگیری؟ اشاره کرده به شیدا و گفت: اینم که نازاس. سامیارم که مرده. منم وارث میخوام. پس بهترین فرصته. عصبی تر از قبل و با دهن باز به پدر نگاه میکردم. چطور توی این اوضاع به فکر وارث بود آخه؟ شیدا دوید سمت اتاقش و نازگل گیج به پدر چشم دوخته بود. — من اینکارو نمیکنم. – میکنی!
دانلود رمان جای پای لب های تو از راز.س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حاجی قصه ی ما، مردی از زمونه ی مردونگی های از یاد رفته اس که در پیچ و تاب زندگی پر مشغله اش، وقتی به خودش میاد میبینه گرفتار لبخند شیرین خانوم دکتر قصه شده و راه برگشتی از این شیرینی لبخند نداره… حالا سوال اینجاست! قراره این حاجیِ قصه بیخیال خانوم دکتر بشه؟ یا اینکه براش دلبری میکنه تا بتونه اونو بدست بیاره!؟ خانوم دکتر چی؟با همون لبخند جواب بله رو میده یا اخم جای لبخندو میگیره و دل حاجی رو میشکنه؟
خلاصه رمان جای پای لب های تو
سوئیچ را که از جیبم بیرون می کشم، می بینمش که درست در کنار ماشین ایستاده… ریموت را زده و چشم می گردانم تا از درستی همه چیز مطمئن بشم. می چرخم و دو قدم مانده به ماشین متعجب می پرسم: سوار نمی شید؟ قدمی به عقب برمی دارد و در صندلی عقب را باز می کند. منتظر می مانم تا روی صندلی عقب بنشیند که کوله اش را آنجا می گذارد و این بار در سمت کمک راننده را باز کرده و خود را از ماشین بالا می کشد. نفسم را فوت کرده و به سمت ماشین می روم. چند کیلومتری که از دامداری فاصله می گیریم، بوی عطر زنانه ی تند و شیرینی که توی فضا پیچیده و همچنین گرمای
درون ماشین، خواب به چشم هایم تزریق می کند. دست به سمت پخش برده و خیره به برف پاک کن ها اجازه می دهم صدای افتخاری در ماشین بپیچد: آه ای صبا… چون تو مدهوشم من… خود فراموشم من… خانه بر دوشم من! خانه بر دوش! نگاهم ذره ای کشیده می شود سمت گوشی که در دست دارد و به سرعت چیزی می نویسد. دست های ظریف و ناخن های لاک خورده اش ذهنم را تشر می زند. برای هر صلاه باید هر بار لاک ها را پاک می کرد و دوباره رنگ می داد. لبخند تلخی به افکارم زدم. شاید هم به صلاه و نمازش پا بند نبود. نباید فکر می کردم. نگاهم را دوباره دوختم به جاده…
بالاخره دل از گوشی اش می کند و چشم می دوزد به جاده. حجم برف بیشتر شده و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به ساعتش می اندازد: حالا دیر میشه. کوتاه نیم رخش را لحظه ای از نظر گذرانده و کمی خودم را بیشتر به سمت فرمان بالا کشیده و سعی می کنم مدت زمان به مقصد رسیدنش را مطابق دلخواهش کوتاه تر کنم. -داوود رو خیلی وقته می شناسین؟ چشم از جاده به برف نشسته ی مقابلم می گیرم. لحظه ای گیج سوالش را در ذهنم تحلیل می کنم. داوود؟! منظورش داوودی ست که مطمئنا هم من می شناسم هم او… داوودی که می شناسم شاید حدود چهل و اندی سال داشته باشد. و او..
دانلود رمان آکچین از عاطفه. م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکــه دختر زیبا و شیطونی که برای کمک به شرکت پدرش که در استانه ورشکستگیه صیغه بزرگتری رقیب پدرش “میلاد ” مردی متعصب و غیرتی میشه و شرط می بنده میتونه اونو عاشق خودش کنه اما با کاری که میلاد می کنه…
خلاصه رمان آکچین
شروع به بالا رفتن میکند و من حیرتزده فقط نگاهش میکنم. _ بیا بالا نترس… _خفهشو نمیترسم… فقط میگم این طناب پاره نشه… _ تا بالا نیای که نمیفهمیم طاقت توی سنگین وزنو داره یا نه… اولین قدم را که رویش میگذارم قیژ عجیبی میکند و تکان شدیدی میخورم… از این هیجان کوچک به شور آمدهام… بالا و بالاتر میروم. آنقدر که پویان نزدیکم است و دست زیر بازویم میاندازد بالا میکشدم… نفس میکشم به اطراف نگاه میکنم از اینجا همه چیز زیباتر و نفس گیرتر است.
پسگردنی به پویان میزنم. _ چرا زودتر منو اینجا نیاوردی… _ چون اینجا مال منه. مشت محکمتری به کمرش میزنم. _ گندهتر از دهنت زر نزن… مال خودم و مال تو داره؟ نکنه اینجا مکان تو و ساراجونته… از اون پشت مشتها میاری کسی هم متوجه نمیشه نه؟! گردن عقب میکشد. _ بابا چی میگی خودت که میدونی سارا از این پاها به من نمیده! رو برمیگرداند. _ برو خودتی… به اتاق کوچک چوبی با دقت نگاه میکنم با هر قدمم صدای جیرجیر از زیر کفشهایم میآید._خوشم اومد…
چه مجهز هم هست… یک فرش قدیمی چند دست لحاف و تشک… پنجرهٔ کوچکی که پردههای گلگلی دارد… اینجا مثل یک خانهٔ کوچک است. _ چند سال پیش من و پوریا و نوههای عمو درستش کردیم… عید به عید یا تو دورهمیها همهٔ پسرا اینجا جمع میشیم. خونه کوچیک بود و ما هیچ جا نداشتیم که باهم چهار کلوم حرف بزنیم… مینشینم به تپهٔ رختخوابها تکیه میدهم و پا را دراز میکنم، پویان هم چفت من مینشیند هر دو به بیرون زل میزنیم. _ پویان… مکث میکند تا جوابم را بدهد…
دانلود رمان آجر کج از شادی منعم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام یاسمن که خبرنگار و فعال حقوق زنان است. بر اثر یک اتفاق با پزشک جوانی به نام امیرحسین حریری آشنا و عاشق او می شود. بدون اینکه شناخت کاملی از گذشته امیرحسین پیدا کند با او ازدواج می کند و مشکلات سر باز می کند…
خلاصه رمان آجر کج
باز هم یک روز تکراری دیگر شروع شده است و من باید راهی پیدا کنم تا تمام روز سرم به کاری گرم باشد و بلکه این گونه کمتر به شخم زدن گذشته بپردازم و کمتر زجر بکشم. این روزها غزاله هم بدتر از من مدام در فکر است و کمتر صدایش در می آید. چه بهتر، من وقتی که باید فکر می کردم، تصمیم گرفته بودم و ضعم شده است این و حالا صبح تا شب کاری جز فکر کردن و بردن خودم تا مرز دیوانگی ندارم اما غزاله، شاید اگر فکرهایش را بموقع بکند، دیگر در آینده، مثل من از اینجا مانده و از آنجا رانده نشود.
بیچاره مه رو که افتاده است میان دو تا دیوانه. خیلی دوست دارم بگویم نگران نباش و این همه از زندگی ات به خاطر من نزن اما نمی شود. خودم هم می دانم هنوز این قدر خوب نشده ام که نگرانم نباشند. نگاهی به سمت مه رو می اندازم که دستانش تند و تند روی کاغذ حرکت می کند و چیزی می نویسد. کنارش می نشینم: -چه کار می کنی؟ بی حواس می گوید: -باید این مقاله رو تا امشب تموم کنم که پس فردا چاپش کنیم. یک آن حس می کنم تمام سلول های تنم وا می رود و سطل آب یخی روی تنم خالی می شود.
چند وقت است هیچ خبری از مجله ندارم؟به کجا رسیده ام که در این دو هفته حتی یک بار هم به فکر ماهنامه و چگونه اداره شدنش نیفتاده ام؟ مه رو تکانم می دهد: -چته؟ -اصلا یاد مجله نبودم! -عیبی نداره. طبیعیه خب تو ااین وضعیت. نمی خواد نگران باشی. -همه چی رو به راهه؟ -آره نگران نباش. بچه ها همه مشغول کارن. منم می گم کارا رو برام ایمیل می کنن و از همین جا کنترل می کنم. باید اعتراف کنم البرز هم خیلی تو این هفته کارها رو راه انداخته. -برای چاپ، امضای من لازم بود، چه جوری…
دانلود رمان پنجمین نفر از هدیه_الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیکا یه شب که همراه جوان های خانواده داخل ویلایی در شمال بودن، اتفاقات ترسناکی براشون می افته و تو آینه چیزی می بینه که هیچ وقت نمی تونه ازش جدا بشه و در همین حین توی دانشگاه با یه پسری آشنا می شه که حرکات مرموز و مشکوکی داره…
خلاصه رمان پنجمین نفر
نسیم خنکی می وزید و به زور چند تار موهای فرفریم رو که از مقنعه بیرون بود رو به بازی می گرفت. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و تایپ کردم: تو که گفتی تا کلاس ۴ می رسونی خودتو… پس کجایی؟؟ و برای پریسا فر ستادم. دو تا دختر کنارم روی نیمکت نشستن و با خودم فکر کردم که دیگه حوصله م سر نمیره چون می تونم حرفای این دو تارو گوش کنم و لبخندی موذیانه روی لبم جای گرفت. من کلا آدم شلوغ و شیطونی بودم اما یه اخلاق خیلی بد داشتم اونم این بود که وقتی تو یه جمعی تنها بودم به طرز غیر قابل باوری خجالت می کشیدم، طوری که کسی باورش نمیشد من همون آدمم!
گوشیم که زنگ خورد و اسـم پرپری روی گوشیم افتاد با خوشحالی جواب دادم و پریسا گفت: کجایی؟؟ من تو محوطه دانشگام.. بعد یه هو گفت: سلام مرسی.. با عصبانیت گفتم: با کی حرف می زنی؟؟ می دونی چقدر از این کارت بدم میاد ها… خنده ای شیطانی کرد و گفت: کاوه بود بهم سلام کرد… هل شدم و گفتم: کاوه ؟؟ کجایی ؟؟ منم میام اونجا… خیلی جدی گفت: نمی خواد رفت… میام جات کجایی؟؟ – کنار سلف. لحظاتی بعد با چهره ای خندون رو به روم ظاهر شد و وقتی دید ناراحتم گفت: اخماتو باز کن نیکا.. می دونی که مجبور بودم برم، مثلا نی نی خواهرم به دنیا اومد ها…
بعد اومد جلو و گفت: ازم ناراحت نباش… با لبخندی یه هویی و گشاد گفتم: باشه… کاوه رو دیدی؟؟ با کی بود؟ چرا من امروز ندیدمش!؟ اخماشو تو هم کشید و گفت: اععععععع… بازم کاوه… کشتی مارو. بعد بی تفاوت به من گفت: کلاسمون کجاست؟ – دستم رو گرفت و همونطور که به سمت ساختمون می رفتیم گفت: نیکا .. ناراحت نشو. اما من طاقت دوباره ضربه خوردنتو ندارم و هیچ وقت یادم نمی ره چی کشیدم تا دوباره این بشی.. – می شه خاطرات اون عوضی رو یادم نیاری؟؟ پریسا – می خوام یادت بیارم، پسرا همه شون مثه همن… فکر نکن الان این کاوه با سامان فرق داره…