دانلود رمان رام نشدنی از مترجم آیدا (aixi) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه دنیا فکر میکنن ما نامزد همیم اما اون برادر سوپر استار منه. همه چیز از جایی تغییر میکنه که کارگردان مشهور، دیمین سوج، وارد زندگیمون میشه و فکر میکنه من دختریم که به خاطر پول و شهرت به هر کسی جواب مثبت میدم. دیمین به خاطر رفتارهای کنترل نشده و یک شبه زیادش معروفه و حالا، انتظار داره با جاذبه های مسخرش اغفالم کنه و با وجود پونزده سال اخلاف سن…
خلاصه رمان رام نشدنی
ببین کیت من الان تو اوج دوره ی کاریم هستم و میتونم بدون بازی تو فیلم دیمین ادامه بدم بیشتر فیلم های دیمین سوج بودجه نا محدود دارن و اون هر کاری دوست داشته باشه میتونه انجام بده و مهم نیست چی میسازه چون همیشه هم کارش حسابی پر فروش میشه هر کار جدیدی انجام بده همه ی کمپانی های دیگه هم انجام میدن من دیگه جوون نیستم و ممکنه دیگه همچین موقعیتی برام پیش نیاد.
کیت با بیزاری گفت: سی و هشت سال که پیر نیست. برای نقش های اصلی هست. افراد جوون زیادی وارد این صنعت شدن، مت استرنج فقط بیست و هفت سالشه و خیلی زود دیگه نقش های متفرقه بهم پیشنهاد میشه. البته برام مهم نیست چون هنوز بازی میکنم ولی دیگه نقش اصلی نخواهد بود. نمیتوانست نگاه پر خواهش او را ندیده بگیرد. تا به حال از این جهت به شغل او نگاه نکرده بود. همیشه به نظر میرسید پول زیادی دارد و توسط ستاره های سینما و تلویزیون احاطه شده است.
پول که برایش مسئله ی چندانی نبود. در حین بالا رفتن با آسانسور عصبانی بود و توجه زیادی به اطراف نداشت، فقط متوجه بود آنجا خیلی گران و به وضوح مجلل است. با این حال هنوز دلش میخواست درخواست آن مرد را نپذیرد، ولی دوست نداشت در مقابل شخصی دیگر بحث و دعوا راه بیندازد. دیمین میدانست که آن کار را خواهد کرد. درهای آسانسور درست به پنت هاوس باز شد و دیمین سوج قدم به ورودی مجلل گذاشت، فقط یک لحظه صبر کرد تاکیت به دنبال او برود.
دانلود رمان حکم شکار از حدیثه آزادگان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گیسو دختری از پایه فقر جامعه است. او برای گذراندن زندگی و خرج خود و خواهرانش به ناچار دست به دزدی زده! در این حین از سرگرد “نیاوش شمس، دزدی کرده و گرفتار می شود سرگرد “نیاوش شمس، مَردی جدی،خشن،خودخواه است که در مقابل بخشیدن ِ گیسو از او کمک می خواهد! البتـــه کینه ای قدیمی هم وجود دارد که نیاوش را وسوسه به نگاه داشتن گیسو در کنار خود می کند و فکر انتقام را در سَرش می پروراند!
خلاصه رمان حکم شکار
جلوی در که پیاده میشود، خداحافظی نرمی زیرلب زمزمه و گرشاسب فقط نگاهش میکند. چه کسی تلفن زد و باعث شد گرشاسب از آن حال و هوای سرزنده و شیطانش خارج و به این حال ِ عصبی و ناراحتش تبدیل شود؟ از ماشین پیاده م شود و با قدم هایی بلند خود را به در خانه میرساند. کلید میاندازد و همین که در را باز میکند، با دیدن ِ صحنۀ مقابل ماتش میبرد. سریع برمیگردد و به گرشاسب اشاره میکند تا پیاده شود و به سمتش بیاید.
گرشاسب پشت سر نیلا میایستد و جفتشان محو تماشای خواهر و برادرشان میشوند. نیاوش و گیسو شال و کلاه پوشیده، در حال برف بازی هستند البته فقط گیسو بازی میکند و نیاوش فقط تماشایش میکند… گیسو درحالی که نمیتواند نیش ِ باز خود را کنترل کند، روی زمین خم میشود. درحالی که مشغول ِ درست کردن گلولهای بزرگ است، میگوید: -حالا که تو عینهو ماست وایستادی من و نگاه میکنی، منم میدونم چیکار کنم.
و دستش را عقب میبرد و نیاوشی که دست در جیب کاپشنش فرو کرده و چندین قدم فاصله دارد را نشانه میگیرد. نیاوش سریع سر به معنای منفی تکان میدهد و تذکر میدهد: –گیسو! این کار و نمیکنی. -میکنم. و گلوله را در صورت ِ نیاوش میکوبد. نیاوش که اصلا انتظار ِ چنین حرکتی را ندارد، شوکه دستی به صورت خیسش میکشد و سپس به همان دستش زل میزند. گیسو قهقههای سر میدهد و از ذوق ِ زیاد، بالا و پایین می پرد. -وای این اولین برف بازیمونه.
دانلود رمان شب های آفتابی من از ستاره صولتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب دختر مغرور و خود خواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره. دختری سرکش که عاشق پسری است که پدرش به اون اجازه ازدواج با پسر مورد علاقه اش رو نمیده و اون به دنبال راهی می گرده …
خلاصه رمان شب های آفتابی من
با خستگی از تخت پایین اومدم چراغ اتاقو روشن کردم و رفتم توی حمام تا یه دوش کوچولو بگیرم… لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون چراغای خونه همه خاموش بود پس نیومده خونه! نفسمو فوت کردم بیرون و بدون اینکه چراغ روشن کنم توی تاریک روشنی خونه قدم گذاشتم و به اشپزخونه رفتم شیشه ی ابو از توی یخچال در اوردم و همین طور که از سرش می خوردم به هال رفتم روی کاناپه ولو شدم و پامو روی میز دراز کردم شیشه ی سرد اب رو با دو دست گرفتم و به مبل تکیه دادم.
از سردی شیشه حس خوبی بهم دست می داد یه حس جالب… بعد از چند دقیقه که توی اون حالت بودم دولا شدم و از روی میز روبه رو کنترل رو برداشتم و باهاش تلوزیون رو روشن کردم همه ی شبکه ها برنامه داشت، ساعت ده دقیقه به نه بود و سر ده دقیقه عید… نگاهی به دورو برم کردم خونه تاریک و سرد بود… بی روحه بی روح… زل زدم به تلوزیون… یعنی الان رائین کجاست؟؟؟ به من چه اخه!… یادش به خیر پارسال خونه ی خودمون منو مامان و بابا با مهتابو عمو حسین دور هم بودیم…
حتما الان عمو حسینم مثل من تنهاست… توی این سه سال هیچ وقت نذاشتم سال تحویل تنها بمونه… با یاد عمو حسین مثل جت از جا پریدم… درسته که لبه سال تحویل کنارش نیستم ولی مهم اینه که الان هم من تنهام هم اون… سریع اماده شدم و تا اومدم تلوزیونو خاموش کنم سال تحویل شد اهی پر حسرت کشیدم و تلوزیونو خاموش کردم و از جا کلیدی کلید خونه و سوئیچ ماشینمو که بابا برام اورده بود اینجا برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار اسانسور شدم و دکمه ی پارکینکو زدم …
دانلود رمان رویاهای طاغی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلاره زنی بدکاره و بدنام با ذهن و عکس العملی متفاوت هست که در خونه ی زنی بنام” حریر اجاره “کار میکنه ،مردی بنام حمیدرضا مصّر و با تهدید ،گلاره رو در ازای مبلغی هنگفت برای یک شب اجاره میکنه،گلاره در طی مسیر میفهمه او پزشک و از یک خانواده سرشناس هست و مردی محترم اما با رازهای ناگفته وپنهان و مشکوک هست، حمید رضا بعد یک شب به گلاره پیشنهادمیده با او به شهر دیگه ای بره و باهم زندگی کنند و از این پس اسمش” دریا” باشه ، اما.. فکر می کنید چرا؟ پشت تموم این داستان، رویاهای طاغی نشسته، رویاهایی سرکش و طغیانگر.
خلاصه رمان رویاهای طاغی
موهامو جمع کردم و شالمو جلو کشیدم و به بیرون اشاره کرد و پیاده شدم، به طرف محضر رفتم، یکی دو بار نظیر این اتفاق افتاده بود، دوست داشتم یه بار جلوی اون سفره بشینم، دوست داشتم با یکی باشم، خیلی… خیلی عذاب آوره که چیزی نداشته باشی جز تنت و اونو بخوای حراج کنی تا شکمت سیر بشه تا سقف بالا سرت باشه، سخت تر اینکه باید پشت به خدا بشینی و هر اتفاقی که برات می افته صداش نکنی، توهین ها و خاری ها همیشه رو قلبت می مونه، کسی فکر نمیکنه اگر من بدکاره شدم چون مردهای هرز هستن، چون مردهایی هستن که برای امر خیر پول خرج نمی کنه ولی
واسه یه وجب زیر شکمشون مثل این یارو هفت میلیون هم خرج می کنند برای یه شب شاید برای یکی دوبار… من دلم زندگی میخواد ، بچه میخواد ، دلم میخواد یکی کنارم باشه که بقیه بهم تهمت نزنن ، از کنار زن های محل رد میشم بهم فحش مادر ندن ، مردا نگن : جوون ، جان ، اینطوری کنم ، اونطوری کنم. منم دلم… همه چیو درست میخواد اما انگار من و امثال من از یه سیاره ی دیگه اومدیم ، نمیشه ، نمی تونیم هیچ وقت شبیه بقیه بشیم ، بعضی وقتا که یه زن و مرد تو ماشین کنار هم می بینم یا گامی بچه ای تو ماشینه ، دلم غنج میره ، ضعف میره ، هزار بار خودمو جای اون زن میذارم.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، خودمو می دیدم، لاغر و قد بلند، موهای مشکی و صورتی که آرایش ملایمی داره، کاش گلاره نبودم ، مثلا مریم بودم، مریم دختر به پدر و مادری که یه گوشه زندگی می کنند، مریم هم مدرسه رفته بعد خواستگار میاد میگیرتش، شوهرشم آدم خوبیه، همین، حتی آرزوهای بزرگ هم در خور خودم نمی بینم مثل اینکه.. مثل… مثل… این یارو دکتر بشم یه به هنرمند بشم یا… یه آدم مشهور بشم، زندگیم تو تهران باشه تو خیابون فلانش که خونه های آنچنانی داره یا ماشین فلان داشته باشم، هه، زهرخندی به خودم زدم و باز تو دلم گفتم: «نه اینا رو حتی نمیخوام اما دوست دارم زندگی کنم…
دانلود رمان حباب خیال از پریسا حصیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلارام دختر کم سن و سال بلند پروازی که کنار خانواده ش احساس خفگی می کند و وقتی مجبور با ازدواج با انتخاب پدرش می شود به طور قاچاقی به کمک دخترعمویش از ایران به آمریکا فرار می کند و سال ها از خانواده خبر نمی گیرد تا بااینکه با دیدن پسرعمویش به دروغ می گوید در آمریکا ازدواج کرده است و گفتن به خانواده اش سودی ندارد و این ازدواج صوری را با دوست آمریکاییش بنام دیوید برگزار می کند غافل از اینکه دیوید واقعا عاشق اوست و ….
خلاصه رمان حباب خیال
با رسیدن به سر کوچه نفس نفس می زند و دهانش را برای بلعیدن اکسیژن باز و بسته می کند. از خودش بدش آمد! مثل ترسوها فرار کرده بود، آن هم از یک پسر لاغر مردنی! برای خود شانه ای بالا می اندازد و جواب خودش را می دهد:”این دلیلی نمی شه که آزار رسوندن به یه دختر رو بلد نباشه”! بند کوله اش را بین انگشتانش می گیرد و با نفس عمیقی جلوی در خانه می ایستد. زنگ سفید و کوچک خانه را می فشارد و با باز شدن در توسط دلشاد خواهر کوچکش زانو می زند.
عاشق همین ته تغاری می بود که او را بند این خانه ی کلنگی و کوچک کرده بود. موهای بلند و خرمایی رنگش را می بوسد: -مامان کجاست؟ دلشاد انگشت در دهان می گذارد و متعجب به موهای کوتاه کرده ی خواهرش چشم می دوزد. دلارام با نگاه خیره ی دلشاد دست روی پیشانیش می گذارد و با فهمیدن بیرون آمدن موهایش سریع آن ها را به داخل مقنعه هل می دهد. سلام مادر اومدی؟ با شنیدن صدای مادرش رنگ از رخساره اش رخت می بندد: -آ…آره.
مادرش سر تا پایش را کنکاش می کند و می پرسد: “اتفاقی افتاده؟”- سرش را به طرفین تکان می دهد و با تپش قلبی که گریبان گیرش شده بود از سه پله ی منتهی به در ورودی خانه بالا می رود. در اتاقش را محکم باز می کند و پشت در چنبره می زند. دستش را بر روی قلبش می گذارد و با آرامش سعی در منظم کردن ریتم نفس هایش می کند. چه قدر بی عرضه بود که حتی اجازه ی کوتاه کردن موهایش را نداشت و حالا باید در این اتاق با قلبش سر و کله بزند. چه قدر زندگی وحشتناکی داشت!
دانلود رمان لابیرنت از مهین عبدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو دوست… دو پلیس… دو برادر… درگیر عشقی سوزان… بوی مرگ و خون در شعله های سوزنده باندی مهلک… داستانی که همچون نامش،پیچیدگی بسیار دارد…
خلاصه رمان لابیرنت
(فلش بک، سه ماه قبل، هدف عملیات: نابودی شغال ها! ) _علی حواست هست؟ پسر کجایی؟ شاهین به عقاب. _عقاب به گوشم، علی کجایی؟ چه خبر؟ مگسک اسلحه اش را دقیق تر روی هدف نشانه گیری می کند!. هدف در دسترسمه! منتظر دستورم حمید دستی به پیشانی اش می کشد با همان جدیت و لحن سفت و سخت قاطع و صدای به شدت جذبه دار و بم همیشگی اش می گوید: _علی شش دنگ حواست رو بده بهش یادت باشه اگه به قله داریم می رسیم در کنارش یه دره عمیق هست یکم بی حواسی پرتمون کرده اون ته …
دانه های عرق از زیر نقاب مشکی اش خودشان را به شقیقه هایش می رسانند. نفس های عمیق و مداوم می کشد گرمای خورشید و هوای تابستان با وجود لباس های مشکی اش تمام بدن ورزیده و ورزشکاری اش را داغ کرده و به این فکر می کند اگر از این عملیات جان سالم به در برد، فور اً خودش را به دوش آب گرم برساند. انگشت اشاره اش روی ماشه نشسته و فقط منتظر دستور شلیک است اما حرف های حمید و ظله گرما دست به دست هم داده و کلافه اش می کنند.
می داند که سرهنگ می شنود اما از صرف گفتن حرفش نمی گذرد که با توپی پر به حمیدی که درون ون نشسته و دورادور پیگیر ماجراست می توپد. _کم از اون جمله های فیلسوفانت به کار ببر حمید… یه ساعت زیر این آفتاب موندم فقط دارم این لاشخور رو دید می زنم که برا خودش بساط عیش و نوش به راه انداخته تو اون استخر کوفتی! پس اون هادی چرا نمیاد از اون خراب شده بیرون من کار رو یک سر کنم؟ حمید دستی به ریشش می کشد و کمی بیشتر روی ریش هایش مکث می کند…
دانلود رمان هنوزم دوستت دارم از معصومه خمسه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ریحانه، زن ی که عاشقانههایش پایان ندارد. مادری که میسوزد، از نبود فرزندش و همسری که حس خیانت ویران میسازد تمام زندگیش را… و تاوان یک اشتباه بر از هم میپاشد، عاشقانههایش را.. سالها از پس هم می گذرد و فریاد میزند، هنوز دوست داشتنش را…
خلاصه رمان هنوزم دوستت دارم
یه ماهی از رفتنم می گذشت . تدریس خصوصی می کردم و تو یه شرکت نیم وقت منشی بودم تا بتونم به دانشگاه و درسام هم برسم. با کار و دانشگاه روزام می گذشت. تا اینکه احضاریه دادگاه به دست سامان رسید. مدام پیام می داد و تماس می گرفت. چند باری هم در خونه ی سعیده رفته بود و کلی داد و هوار راه انداخته بود. تو این مدت اصلا سعیده رو ندیدم. می ترسیدم سامان تعقیبش کنه و جام و پیدا کنه. فقط تلفنی با هم ارتباط داشتیم. سعیده می گفت.
بار آخری که سامان اومد خونشون کلی آبرو ریزی کرد. شرمندش شدم. ولی نمی تونستم کاری کنم. تا اینکه روز دادگاه رسید. اون روز از شرکت مرخصی گرفتم. تصمیم داشتم حسابی به خودم برسم. نمی دونم چرا، شاید می خواستم لج سامان رو در بیارم یا شایدم… با سعیده وارد سالن دادگاه شدیم. استرس داشتم . از عکس العمل سامان می ترسیدم. نگاهم و تو سالن چرخوندم. سامان رو دیدم. خدای من چقدر لاغر شده؟! چقدر داغون و بھم ریختست ؟! روی صندلی نشسته بود.
سرش رو به دیوار تکیه داده و چشماشم بسته بود. نگاھم و ازش گرفتم و یه گوشه ایستادم. نوبت ما شد. سامان چشماش و باز کرد، از جا بلند شد. با سعیده نزدیک رفتیم. ما رو دید. سعیده به آرومی سلام کرد. جواب نداد نگاه غمگینش و بهم انداخت. یه حسی بهم دست داد! چند لحظه بهم خیره شدیم! من زودتر به خودم اومدم نگاهم رو ازش گرفتم و وارد اتاق شدم. پشت سرم وارد شد. سلام کردم و روی صندلی ردیف اول نشستم. سامان هم سلامی داد و با فاصله یه صندلی کنارم نشست…
دانلود رمان کوی فراموشان از شکوفه شهبال با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سروش نهایت میزبانی را درباره پرنسا به جا آورد که این حالش از دید بقیه دور نماند. نیلوفر در حالی که خسته شده بود، گفت: – نمی خواین بریم؟ من خوابم گرفته. سوگل که مجالی برای بودن با نیما یافته بود از حرف او ناراحت شده و گفت: -ای بابا این همه خوابیدی، بس نبود؟ – من میرم تو ماشین. شماها بمونید با هم خوش بگذرونید. – بله که خوش می گذرونیم، پس چی! تازه آبجی نیلوفر بناست بریم کافی شاپ. نیلوفر فوری گفت: – آخ آخ نه نه الان یه آب به صورتم می زنم، میام با هم بریم. پارکت های کاراملی با سنگهای صدفی_قهوه ای کافی شاپ، نوید نوشیدنی های داغ و خوشمزه ای را می داد. دخترها سفارشات خود را به سروش می دادند که نیما دستش را بالا آورد: -اصلا شام رو مهمون داداش سروش بودیم، دسر با منه. هرچی دوست دارین سفارش بدین…
خلاصه رمان کوی فراموشان
سه دختر در سفر موهای جوگندمی مرد، در فراز پالتوی پشمی زغالی رنگش دستخوش نسیم شده بود. با نزدیک شدنش به افراد نزدیک ساحل، رایحه ادکلن خوش بویش مخلوط با بوی شور دریا در فضا آکنده شد. مرد لب ساحل ایستاد و به کشتی بزرگی چشم دوخت که در امتداد افق جایی که دریا و آسمان به یکدیگر چسبیده بودند، حرکت می کرد. هنوز آفتاب بود و مردم با خوشحالی بعضی تن به آب زده و بعضی در ساحل شنی به جست و خیز می پرداختند.
سگ سفید پشمالویی که صاحبش برای او اسباب بازی می انداخت، برای گرفتن آن بالا پایین می پرید و عقب و جلو می رفت. و غش غش خنده پسرک را در می آورد. بادبادک بازها، بادبادک های رنگینشان را با دقتی توام با ذوق، به هوا می فرستادند. با نزدیک شدن ابرهای سیاه و خاکستری که خبری از بارشی قریب الوقوع می داد، همگی وسایلشان را جمع و به سوی کلبه های رنگی ساحلی پا تند کردند. همه از ساحل رفتند. باران سختی شروع به باریدن کرد. قطرات شلاقی باران، چون رود بر زمین جاری شد.
رعد و برق و صاعقه چند شاخه ای، نوری مهیب در آسمان تاریک از ابر انداخت. مرد بی اعتنا به جوش و خروش اطراف، نگاهش هم چنان به افق بود. ناگهان دست های قوی او را به داخل آب پرتاب کردند. مرد گیج و مبهوت درون دریا افتاد. آب تا کمرش رسیده بود. در تقلای بازگشت بود که دست ها بار دیگر محکم تر هلش دادند و چند متر جلوتر پرتابش کردند. آب به سینه و بعد به گردنش رسید. فریاد زنان کمک می طلبید که موج بزرگی او را کامل در خود گرفت. در تقلا برای زنده ماندن…
دانلود رمان بار دیگر با تو از سپیده مختاریان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختر کوچک خانواده صدر مسئولیتهای بزرگی بر عهده اش گذاشته می شود و در این راه با ممنوعه زندگی اش پس از ده سال ملاقات می کند. اینبار او هیچ وجه اشتراکی با ادمی که ده سال پیش بود ندارد
خلاصه رمان بار دیگر با تو
روی آلبوم و اسم گروه هنری سرمه دست می کشم و با دقت بازش می کنم. این کالکشن، مثل شی با ارزش و قیمتی برایم می ماند. تمام مهارت و خلاقیتم را در طرح زدن و به ثمر نشوندن هر کدام از آن ها به کار بسته بودم. چه کسی می گوید قیمت هر چیز را بهای آن تعیین می کند؟ قیمت اشیا و حتی ما انسان ها را تلاشی که صرف به ثمر نشستنش کرده ایم مشخص می کند و بس!
همین که برای بالا کشیدن خودت تلاش کنی یعنی ارزشمندی. مثل همین زیور آلات سوزن دوزی که به نظر کم ارزش می آیند و قیمت هر کدام شاید در مقایسه با طرح جواهرشان، ناچیز باشد ولی برای من دنیایی ارزش دارد. وقتی با همین دست ها کل شبهای این یکسال را طرح زدم و بافتم. ارزش اینها به هنر، خلاقیت و وقتی است که صرفشان شده…
دانلود رمان کلاف از آمین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین،دختر خود ساخته و مغروریه که از عشق آرمین ضربه میبره و به مهرزاد پناه میاره تا درمون دردش بشه. دریغ از اینکه همه اینا یه بازیه… بازی انتقام که که قربانی اصلیش آمینه…
خلاصه رمان کلاف
اشک هام رو تند تند پاک می کردم و فرمون رو دو دستی چسبیده بودم صدای هق هق هام کل ماشین رو برداشته بود. خوبه که جاده خلوت بود وگرنه تاالان تصادف کرده بودم. آرایش هام مطمئنا پخش شده بود و کل صورتم رو شبیه هیولا کرده بود. آیسان هم پا به پای من گریه می کرد ولی بی صدا، ساعت دوازده بود و به مامان گفته بودم که شب خونه ی آیسان اینا می مونم. خداروشکر که مامان به خانواده ی آیسان اعتماد داشت.
وگرنه من با این ریخت اگر می رفتم خونه هم همه سکته می کردن هم می فهمیدن که ماجرا از چه قراره. تو کل عروسی تمام تلاشم رو کرده بودم که خوشحال ترین آدم جمع به نظر برسم و الان که تنها بودیم خوب می دونستم دیگه فقط خرابه ای از من باقی مونده. بهترین لباس رو خریدم بهترین آرایش رو کردم فقط چون آمینه و غرورش، همه چیز هم از بین بره غرور من نباید بشکنه. اون نباید بفهمه که من شکستم. هجوم خاطره هام رهام نمی کرد. هی توی سرم دوره می شد همه چیز.
و من چقدر دلم می خواست عق بزنم و بالا بیارم. خاطره های مردی رو که امشب تمام شب ازدواجش با زن دیگه ای رو برام به نمایش گذاشته بود. مگه این همون آرزویی نبود که با من راجبش حرف می زد؟ مگه لباس عروس تن این زن دقیقا همونی نبود که عکسش رو به من نشون دادی و گفتی که می خوای تو تنم ببینی؟ مگه تمام این عروسی همه ی اون چیزی نبود که مو به مو برام تعریف کردی و من هی سرخ و سفید شدم و دلم قنج رفت برای این آینده ی زیبا….