دانلود رمان نمیزارم بری از ببار بارون با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستان عشق است. مهتا دختری جوان اسیر عشق پسردایی تحصیل کرده اش رامتین است… غافل از اینکه رامتین از او متنفر است… روزها میگذرد… ماه ها و سال ها… روزگار دست این دو جوان را در دست هم میگذارد اما… این احبار حاصلی جز شب های غمگین و محزون مهتا و روزهای پرکار و خشمگین رامتین ندارد… اما! زمان همه چیز را حل می کند. گذر زمان عشق مهتا را همچون جوانه ای در قلب رامتین کاشت و به دنیا امدن دو فرشته ی کوچک از جنس بهشت و با آمدن بهار عاشقی این جوانه رشد کرد و تبدیل شد به عشقی جنون آمیز…
خلاصه رمان نمیزارم بری
روی تختم دراز کشیده بودم و با موهام ور می رفتم. طبق معمول بهش فکر می کردم. یاد لبخنداش که می افتادم، یه جوری میشدم… انگار از ارتفاع چندصد متری پرتاب شده باشم، ته دلم خالی میشد. صدای مامانم رشته ی افکارم رو بهم ریخت. _مهتا؟ دخترم؟؟ کجایی؟؟ _تو اتاقم مامان. با دو اومد تو اتاق و بدون اجازه در رو باز کرد. _اِ مامان باز شما در نزدی؟ بابا شاید من لخت باشم. _خوب حالا من محرمتم دیگه. زود باش اماده شو، آقاجون و دایی جون اینا دارن میان اینجا.
با اینکه خوشحال شده بودم اما برای اینکه ذوقم رو نشون ندم،گفتم: _ خوب چرا؟؟ مناسبتی داره؟؟ _وااا! نه مادر مگه قراره مناسبتی داشته باشه تا بیان اینجا؟؟ همین طوری اومدن. _اوهوم. _لباسات رو عوض کن دیگه. _خیله خب شما که اینجایی نمی تونم عوض کنم. برید بیرون تا عوض کنم. سرش رو تکون داد و خارج شد. با خوشحالی تو جام پریدم. امشب بازم می بینمش. لباسام رو اماده کردم و رفتم تو حموم. یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و رفتم سراغ لباسام.
تو خونواده ای بزرگ نشدم که خیلی سنتی باشن ولی خوب پدربزرگم یه خورده سخت میگیره و چون خیلی دوسش دارم نمی خوام عذابش بدم. بنابراین یه سارافون مشکی حلقه ای تا یه وجب بالای ساقم آماده کردم، یه کت چهارخونه سفید مشکی هم گرفتم که آستیناش روی آرنجم تنگ میشد. جوراب شلواری مشکیم رو هم آماده کردم و نشستم پشت میز آرایش. موهای بلندم رو که تا زیر باسنم میرسید، رو سشوار کشیدم.یه رژ صورتی دخترونه به لبای درشت و قلوه ایم زدم و….
دانلود رمان نخستین عشق از ایوان تورگینف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این کتاب عشق بین یک دختر ۲۱ ساله و یک پسر ۱۶ ساله را بیان میکند و یکی از آثار مشهور ادبی جهان است. در «نخستین عشق» چند دوست در یک شبنشینی تصمیم میگیرند که شرح اولین عشق خود را بگویند. بر عکس تصوری که میکنند هیچ کدام حرف خاصی در مورد این موضوع ندارند. در نهایت همه از ولادیمیر پترویچ که مردی چهل ساله با موهای رو به سفیدی است میخواهند که شرح اولین عشقش را بگوید…
رمان نخستین عشق
ن.ن چنین می گفت: _در آن زمان بیست و پنج ساله بودم،چنان که میبیند مدتها از آنروزها گذشته است. من تازه آزادی و استقلالی به دست آورده بودم که سفری به خارج کردم، ولی نه برای «اتمام پرورش خود»، چنانکه آن وقت ها می گفتند، بلکه فقط برای تماشای ملک خدا. جوانی بودم تندرست و دلخوش، پولم به ته نمی کشید، غم و غصه ای هنوز به سراغم نیامده بود.
بی اعتنا به همه چیز، هر چه می خواستم می کردم،
خلاصه رمان نخستین عشق
ن.ن چنین می گفت: _در آن زمان بیست و پنج ساله بودم،چنان که میبیند مدتها از آنروزها گذشته است. من تازه آزادی و استقلالی به دست آورده بودم که سفری به خارج کردم، ولی نه برای «اتمام پرورش خود»، چنانکه آن وقت ها می گفتند، بلکه فقط برای تماشای ملک خدا. جوانی بودم تندرست و دلخوش، پولم به ته نمی کشید، غم و غصه ای هنوز به سراغم نیامده بود.
بی اعتنا به همه چیز، هر چه می خواستم می کردم، خلاصه در رشد و نمو بودم. اما آن وقت ها هیچ این به سرم نمی افتاد که انسان رستنی نیست و نمی تواند دیر زمانی در رشد و نمد باشد. خوراک نوجوانی شیرینی زرین است و می پندارد که این همانا نان ضروری روزانه است، اما زمانی می رسد که از نان بیات هم نمی گذرد. ولی از بحث در این باره چه فایده…
دانلود رمان یغما از مریم عباسقلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یغما برای انتقام پس ازشش سال به ایران برمیگرده. نزدیک به عمران و هامون میشه و تنها سلاحش دلبریهای زنانهای هستن که خوب یاد گرفته ازشون استفاده کنه. غافل از اینکه این دلبریها باعث میشه تا عمران…
خلاصه رمان یغما
گاهی دلم که میگیرد، از آدم و عالم، از خودی و غریبه، از زمین و آسمان، که برای زندگی ام میبارد، خودم را در پستوهای آشپزخانه، دفن میکنم. می گویند باید در غذا عشق ریخت تا خوشمزه شود، اما من آنقدر غم درش میریزم که همیشه فکر میکنم هر کس از غذاهایم بخورد، تا مدت ها غمگین می شود! آخر میدانید؟ غم هم واگیر دارد، مثل غم عمو عنایت الله که به دلم ریخت و حالا من در آشپزخانه اشک میریزم و بادمجان سرخ میکنم و روغن داغ به دستم میپاشد و بخار برنج دستم را می سوزاند اما من حس
میکنم سوزشش از سوزش دل عمویم کمتر است. پیرمرد هربار که بی اختیار خودش را خراب می کند، هزار بار میمیرد و زنده می شود. هزار بار میمیریم و زنده می شویم. شرم نگاهش، آه از آن شرم نگاهش! ترلان میگوید: _کاش اختلال حواس داشت اینجوری الاقل کمتر خجالت می کشید. اما من میگویم: _کاش قبل ترها انقدر جلال و جبروت نداشت! نمیدانم چرا دنیا آنقدر سخت از بعضی هایمان انتقام میگیرد، شاید هم عنایت الله خان تاوان روزهایی را پس می دهد که زن عمو به رد زخم هایی که بر اثر اصابت
ضربات محکم و درناک کمربند روی پهلو و شکم و کمر و پاهایش، روغن دمبه میمالید تا زودتر خوب شوند. اما من خوب یادم است، هربار که مرا با خودش به حمام میبرد، میدیدم که رد زخم ها هنوز هم روی بدن توپول و سبزه اش خودنمایی می کند. عنایت الله خان را دوست ندارم،عاشقش هستم، اصلا اگر بگویند جانت را بده تا او خوب شود و دوباره با همان اقتدار سبیل هایش را تاب بدهد و نگاه های زیرچشمی ای بندازد که طرفش بر خود بلرزد، میدهم. اما چه کنم که میدانم تاوان بدی هایش را پس می دهد…
دانلود رمان تاروت از سرو روحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر دو خانواده به ازدواج رازک و صاحب شرکت منتهی میشه درست زمانیکه رازک طرحی برای یه پروژه به شرکت ارائه میده که باعث سود دهی بالا و پیشرفت شرکت میشه با پاپوشی که مادرشوهر مستبدش براش رقم میزنه به زندان میافته و حکم طلاق غیابی بدستش میرسه…
خلاصه رمان تاروت
“ساعت سه بعداز ظهر – ۰۰:۳ pm” اینجا جای دنجی نیست، البته هست اما نه برای من برای آدم های اهل دوسیب و موهیتو… اینجا به درد کسایی میخوره که دلشون میخواد مخلوط بوهای اسپرسو و موکا و فرانسه رو با توتون و تنباکوهای معطر به اسانس های دوزاری استشمام کنن! اما من لای این همه دود داشتم خفه می شدم، اگر مجبور نبودم ، به ایستگاه سلامت سر نبش خیابون رفته بودم و یه آب طالبی پر از شکر وکف سفارش می دادم.
اما اینجا روی این صندلی ناراحت لهستانی که احتمالا رویه ی چوبیش هر کیس دیگه ای رو برای سلفی های پشت سر هم منقلب می کرد، مجبور بودم به ژله ای که کنار بستنیم نقش دکور رو بازی میکرد خیره بشم. ساعت سه و پنج دقیقه ی بعد از ظهر – ۰۵:۳ pm”” کنار پیشخون، دو تا صندلی پایه بلند بود، یه قفسه ی کتاب کوچیک هم درست وسط پایه های صندلی، زیر پیشخون تعبیه شده بود. سهراب… شاملو… حسین پناهی! شریعتی… مارلون براندو ! الفرد هیچکاک…
انیشتین با زبون بیرون اومده… و فروغ و پروین… پوسترهای ده در ده، مربعی ای بودند که درست زیر پیشخون به طرز نامرتبی چیده شده بودند. روی دیوار کاه گلی وتاریک کافه هم گل های خشک اویزون بود و بساط فنگ شویی…. دایره های متصل به پر… ماسک های خندان و گریان… مجسمه های افریقایی که با لبهای سرخ و گوشواره های پهن بیشتر شبیه یه وسیله ی شکنجه بودند تا عاملین دکورهای لوکس و روشن فکر گرایانه!
دانلود رمان حاجی منم شریک از عاطفه منجزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا ایت( دختر صدا پیشه و هنر مند) و هادی خان ایت در مالکیت خانه مسکونی شان نصف نصف شریک هستند. ولی چه حیف که پدر سهم خود را به مبلغ ناچیزی به صدرالدین فروخته و او می خواهد آوا را مجبور کند که سهم خود را هم به همان قیمت ناچیز بفروشد ولی آوا نمی گذارد! یعنی حتی شده مدتی با ترس هاش یعنی موش و دیو و منگلوسی هم خانه شود…
خلاصه رمان حاجی منم شریک
سر مست از حرکت موزون پاها و موج برداشتن هوای اطرافم، گرد خود چرخیرم و چرخیدم و دامن لباسم در هوا پر گشود! سرم به دوران افتاده بود که مقابل آینه از حرکت ایستادم و دست پر نوازشی به دامن لباس سپیدم کشیدم تا بر اندامم ثابت شود. سرم را بالا گرفتم و به چهره ی عروس زیبای درون قاب آینه، لبخند زدم. نگاهم در تصویر، ستاره باران بود که صدای زنگ دار سوگند از پشت سرم بلند شد: _امشب از همیشه خوشگل تر شدی! چشمات… انگار پروژکتور توی نگات روشن کردن!
خوشحالی سها؟… حمید واقعا همون مرد رویاهاته! مگه نه؟!… بگو آره تا نفس راحت بکشم! چشم از تصویر گرفتم و با همان لبخندی که انگار چسب صورتم شده بود، پر شوق برگشتم تا نگاهم به چشمانش افتاد. آرام دو سه باری پلک زدم و با لحنی که تمام حسم را در خودش جا داده بود، جواب دادم: _حمید مرد منه! کسی که فقط واسه خودم منو خواسته با موهای آشفته… با صورت متورم و اشکی… با پلک های پف کرده و چشمای سرخ… توی بی ریخت ترین لباس ها…
بدترین موقعیت ها منو دیده… ولی بازم انتخابش همین دختر آشفته حال و بدریخت بوده!… حمید مردیه که دستشو به طرفم دراز کرده تا شریک همه عمرش باشم، نفس به نفس… قدم به قدم… شونه به شونه! قدر شونه هاشو دارم! قدر نفس های گرمی که زیر گوشم بهم دلداری می ده… قدر این که هیچ وقت پشتمو خالی نکرده و پا به پام اومده… و صدای باز شدن دری! سر برگرداندم و نگاهم زوم مردی شد که در لباس دامادی و از میان قاب در، براندازم می کرد…
دانلود رمان نیمه پنهان ماه از صنم_A با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجب یه خانواده شاد و ثروتمنده که یه طوفان این خوانواده رو از هم میپاشه، بعد از سال ها پسری طرد شده از خانواده برمیگرده تا سهم خودشو پس بگیره اما …
خلاصه رمان نیمه پنهان ماه
بین دوراهی مونده بودم… بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم از ۱۰ شب گذشته بود… فکر نکنم خواب باشه… لباسم رو عوض کردم از اتاق بیرون رفتم… نگام کشیده شد سمت انتهای راهرو که اتاقش قرار داشت.. پوف.. سختترین کار دنیا معذرت خواهی، ای کود حیوانی برسرت ارسین.. رفتم سمت در اتاقش قبل اینکه شیطون پشیمونم کنه تقی به در زدم… با شنیدن صدای آمتی تازه یادم اومد اصلا میخوام برم بهش چی بگم… اخه پسر من بهت چی بگم.. قد مورچه ام عقل تو سرت نیست.
ولش میرم یچی سر هم میکنم به خوردش میدم. اره همین خوبه. دستگیرو پایین کشیدم درو باز کردم. روی صندلی پشت به در رو به روی پنجره نشسته بود… موهای بلندش روی شونه های ظریفش ریخته بود… یه چیزی ته دلم لرزید… چشمام رو بستم به خودم تشری زدم… باصدای آمتیس به خودم اومدم… _سوسن امشب حوصله هیچ رو ندارم برو بیرون. پس متوجه حضورم نشده بود هنوز، فکر می کرد خدمتکارشم… پووف شانس ما رو باش همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی…
کمی که گذشت آمتیس باشک گفت. -سوسن تویی؟ هنوز تو اتاقی؟! رفتم روی تختش نشستم دستی به رو تختی کشیدم و گفتم… _اخه کجا من با این هیکل به اون دختر ریزه میزه میخورم… با تعجب سر برگردوند.. ابر و توهم کشید. – از اتاق من برو بیرون. -برم؟ ببین امتیس من اومدم حرف بزنم برای جنگ و دعوا نیومدم تو از خر شیطون همین یه شب رو بپر پایین بزار ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه خواهر گلم… بلند شد تقریبا باصدای جیغ جیغوش داد زد: من باهات حرفی ندارم …
دانلود رمان گدایی از تاکی (taki) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کاترینا مورنو ساکن ایتالیا که از قضا یک رگ ایرانی هم داره…روانشناسی خونده و به خاطر نجات یک دختر از خودکشی بدجوری سر و صدا راه انداخته، با مردی به نام ژاویر جاوید آشنا میشه تا درمانش کنه، ژاویری که سالمه اما از نظر بقیه نه…یه مرد که زندگی خوبی داره اما چون کینه ای هست فکر میکنن دیوونست…و اینجوری سرنوشت دست به دست هم میده تا خانوم روانشناس هم درگیر کینه ی ژاویر جاوید شه! کینه ای که از خود روانشناسا سرچشمه میگیره
خلاصه رمان گدایی
عوضی ای زیر لب بهم گفت و همونطور که به سمت در میرفت ادامه داد: به آنا میگم کارای نصف کاره ی مدیر برنامه قبلی رو برات بیاره و رفت بیرون و درو بست…با لبخند به در بسته شده نگاه کردم جالب بود برام، تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم در اصل برای جلسه اول کاری خیلی راحت و البته غیر عادی بود ولی خب میتونیم این راحت بودن بیش از حدش رو به حساب دیوونه بودنش بزاریم.
حتی به روز فکرشم نمیکردم اون دکتر خشن و مغرور بخواد از دیوونه بودنش بهم بگه، نکنه منظور پدرش از رفتارهای عجیب و عصبی ژاویر همین بود؟ و چون نمیدونه فکر میکنه پسرش ازش دوری میکنه یا از همه زده شده. پس
اگه همه ی رفتارای به قول پدرش پرخاشگرانه و آدم گریز بودنش برای همین رازشه نیاز به درمان نداره… و اگر نیاز به درمان نداره پس باید حقیقت هدفم از اینجا اومدنو بهش بگم، نمیتونم با دروغ صمیمیت ایجاد شده بینمونو خراب کنم… مطمئنم درک میکنه.
ژاویر بر خلاف قیافه ی مردونه و پر جذبهش میتونه به دوست مهربون و خوش خنده باشه… به قیافه ش نمیخورد انقدر زود با آدم مچ بشه. شاید اینم یکی از خصوصیات دیوونه بودنه.. بعد از اینکه آنا کلی پرونده و اطلاعات بهم داد شروع کردم به برنامه ریزی…فکر نمیکردم رئیس به شرکت انقدر سرش شلوغ باشه. به زور وقتارو با هم هماهنگ کردم و درباره موضوعاتی که قرار بود صحبت بشه تحقیقاتی انجام دادم…. نود درصد ملاقات ها برای تمدید قراردادها بود. با خستگی به ساعت نگاه کردم. ساعت یک بعد از ظهر بود.
دانلود رمان آینه قدی از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیهان فشن بلاگر، مغرور ومعروفی که با یک کینه و حس انتقام قدیمی تن به ازدواج بامروارید دختر حاج بهرام ثروتمند ترین جواهر فروش شهر میدهد تا به تقاص زخمی که حاج بهرام بر قلب خواهرش گذاشته است… بر سر مروارید بیاورد. تقابل عشق و مذهب در عاشقانه هایی نفسگیر دختری مذهبی و مردی جذاب اما بی بند و بار…
خلاصه رمان آینده قدی
مهین و فرخنده به مهمانهایشان خوشامد گویی کرده بودند و حالا کنار هم به استقبال از عروس و داماد کنار ورودی تالار ایستاده بودند. هر کدام لبریز از احساسات مادرانهشان مشتاق دیدن فرزندشان بودند. ایهان بازویش را جلو گرفته بود و دست ظریف مروارید دورش حلقه شده بود. ایهان عادی و بی استرس… مروارید ملتهب و پر هیجان از دیدن میزهایی که دورتادورش را مهمانها پر کرده بودند به داخل تالار قدم برداشتند. هر دو به یک اندازه لبخند به لب داشتن اما تظاهر واقعی بودنش برای ایهان کار بلد اسانتر از مروارید سرخورده در روابط بود.
مهین و فرخنده جلو امده بودند، تا به رسم محبت عروس و داماد را در آغوششان بگیرند. چشمهای مهین بعد از دیدن مروارید در ان لباس شکیل، بارانی شده بود پر از ابرهای اشتیاق و نگرانی… پلک هایش را بازو بسته کرد تا با نفس عمیقش حجم بزرگی از احساساتش را کنترل کند و دستهایش را دور مروارید درخشندهاش حلقه کرد. عزیز دل مامان…عروسک قشنگم خوشبخت بشی. بغض مروارید از مهربانی لحن مادرش نبود بلکه از واژه ی خوشبخت بشی اش بود و کاش گفته بود خوشبخت شده ای تو در کنار ایهان.
خوشبختترین دختر این شهر هم نشوی بازهم خاطرت جمع باشد که زندگی را برده ای… ارام و رنجور لب می زند: -ممنون مامان. فرخنده با تمام دلواپسی هایش ایهانش را فشرده بود به تنش،به تن اشوب زده ی مادرانه اش… فارغ از تمام دلخوری هایش به سمت مروارید قدم برداشت، با انکه باخبر از تلخی های بین بچه هایش با حاج بهرام بود اما دل مادرانه اش تاب نیاورد که زبانش به دعای خیر باز نشود… به تقدیر و قسمت اعتقاد داشت شاید هم همه چیز دست در دست هم داده بودند تا امشب و این ازدواج شکل بگیرد…
دانلود رمان تقاطع از بهاره حسنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری به نام ساراست که با دختر خاله مادرش فرشته زندگی میکنه و با بدحال شدن فرشته سارا مجبور میشه به پسراش که خارج از کشورن خبر بده و…
خلاصه رمان تقاطع
ضـربـه ای بـه در اتاق زدم و در را باز کردم و با پا هـل دادم. بهمـن روی مبلی که همیشه می نشستم و بلندیهای باد گیر را می خواندم، نشسته بود و دسـت مـادرش در دسـتـش بـود و راجـع بـه چیـزی صـبـحت مـی کـرد. چشـمان فرشته پر از عشـق بـود و با لذت بـه پسـر بـزرگش نگاه می کرد. آنچنان با اشتیاق که انگار می خواسـت خـم شـود و او را ببلعـد. ظرف غذا را روی میز گذاشتم و همـین کـه خـم شـدم و تـا بـه فـرشـتـه جـان کمک کنم تا برخیزد، بهمـن آرام و زیر لب گفـت کـه خـودش بـه مـادرش کمک می کند. عـذرم را خواست و مـن هـم بیرون رفتم. در بالا صــدای موسیقی از اتاق دانش می آمد و در اتاق
برنـا هـم نیمه بـاز بـود وصدای صحبت کردن او به انگلیسی می آمد. کمی تند و عصبی. برنا را بیخیال شدم ولی به در اتاق دانش زدم. با تاخیر در را گشود.با دیدن من کمی اخم کرد. مثل اینکه مـن مسئول برخورد بهمن با او بودم. _ناهار حاضره. بدون حـرف بـه داخـل رفت و در را به هم کوبید. آهی کشیدم و پایین آمدم و بـرای خـودم غذا کشیدم و شروع کردم. هنوز مدتی نگذشته بود که برنا از پله ها پایین آمد و بـا دیدن میز غذا آمـد و سر مـیز نشست. صورتش گرفته و ناراحت بود ولی با اشـتـها شـروع بـه خـوردن کرد. بعـد هـم بلنـد بلنـد دانـش را صدا کرد. دانش هم از همان بالا فریاد زد که نمی خورد.
برنا با تعجب به بالای سرش و سقف نگاه کرد و بعد به من مثل اینکه مقصر غذا نخوردن دانـش هـم مـن بـودم و خبر نداشتم. مـن هـم شانه ام را بالا بردم. برنا هم با صدای بلند گفت: به جهنم! خنده ام گرفت، اما از ترسم لیوان آب را برداشتم و تظـاهر بـه اب خوردن کردم. تنهـا مـن و برنـا نـاهـار خــوردیم و بهمن و دانـش نیامدند. اما یک ساعت بعـد، زمـانی کـه مـن غـذا را جمـع کـرده بـودم و ظرفها را در ماشین گذاشـته بودم، دانـش بـه اشپزخانه آمـد و گشتی در اشپزخانه زد. متوجه شدم کـه گرسنه است. اما نخواست که جلوى من چیزی بخورد. وقتی که بیرون رفتم، برای خودش غذا کشید و دو لپی مشغول شد…
دانلود رمان آیو از مهسا رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختر جوونی به اسم مانداناست که یه تجربهی ناموفق از ازدواج داشته و حالا تنها زندگی میکنه. به تازگی به پسر جوونی به اسم حافظ سعادت دل بسته. از طرفی داستان قتلهای زنجیرهای که هدایت پروندهشون رو سرگرد حامد سعادت داره و پرونده زمانی به اوج میرسه که حامد متوجه رد پای ماندانا و ربط گذشتهش به قتلهای زنجیرهای میشه.
خلاصه رمان آیو
ماندانا با دو استکان چای از اشپزخانه بیرون آمد و در نگاه اول حواسش جلب معصومه دختر خانم و به برگه سوالات ریاضی که پای چپش را عصبی تکان می داد چشم دوخته بود از آنجایی که نباید به این حال معصومه اهمیت می داد نگاه از او گرفت و با استکان روی صندلی نشست. چشم به صفحه باز شده توی گوشی دوخت و تک بیت شعری که به نظرش هم جالب می آمد و هم بی معنی را برای بار صدم زمزمه کرد: – گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت بهم. معصومه سر بلند کرد و گفت: – چیزی گفتی ماندانا جون؟ ماندانا با لبخندی سر تکان داد و گفت: – نه حلشون کن.
چشمی شنید و لبخندش پررنگتر شد. این دخترک از ماندانا خوشش می آمد. انقدر که به او چشم می گفت از خانواده اش حرف شنوی نداشت. دوباره حواسش رفت به دو بیت شعری که توی صفحه ی شخصیش دیده بود یکی از پیج های مورد علاقه اش شعر را گذاشته بود و اکثرا جوان های همسن او آمده بودند و در موردش… در مورد عشق…. در مورد دوست داشتن اظهار نظر کرده بودند و ماندانا نمی خواست از عشق هم بفهمد و توصیفات و به به گفتن کاربرها بیشتر حالش را به یک کلمه هم می زد. دوباره زمزمه کرد این بار آرام آرام… کلمه به کلمه… آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم.
مگر برای تنهاییش یک مرد چه کار می توانست بکند؟ می توانست ماندانا را بخنداند؟ می توانست او را از پیله اش بیرون بکشد و به این خانه رنگ شادی بزند؟ می توانست تا آخر عمر بماند یا بعد از یک مدت رابطه خسته میشد؟ – تموم شد. دفتر را از معصومه گرفت و بست استکان چای را به معصومه داد و گفت: تا مغزتو ریست میکنی منم اینا رو تصحیح میکنم. چایی بهترین نوشیدنی بود مخصوصا برای معصومه. دخترک با آن هیکل پر و شکمی که کمی بیرون آمده بود با این سنی که به قول خانم عابدی باید خانمانه تر رفتار کند پرید بالا و گفت: شکلاتم داری ماندانا جونم؟ از اون کاکائویی ها؟