دانلود رمان بالی برای سقوط از moon با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز به یک تغییر نیاز دارد تغییری از جنس لمس شدنی! تغییری که هم خودت و هم زندگیات را شامل میشود. گاهی لازم است برای این تغییر دل به کارِ به نظر اشتباهی ببندی، در حالی که همان کار پایان رؤیای تو میشود. به سان “بالی برای سقوط” اما… گاهی اوقات سقوط، سبب بالا رفتن میشود. میگویی: خیر! پس بنشین و نگاه کن که چرخهی روزگار، چه ها که نمیکند.
خلاصه رمان بالی برای سقوط
-خانوم دکتر؟ سر از پرونده رو به رویم کندم و نگاه به دختر دست و پاچه ی مشکی پوش دادم: جانم. – حال مامانم خوب میشه؟ لبخند مهربانی زدم و من عمق نگاه نگرانش را به راحتی میتوانستم بخوانم.جلو رفتم و دست روی شانه هایش گذاشتم و او چند سانتی از من کوتاه تر بود. _عزیز دلم… مامانت هیچ مشکل خاصی نداره فقط یکم فشارش افتاده. نامطمئن لب زد: -واقعا؟! سرم را تکان دادم و دستانم را عقب کشیدم. – واقعا. همچنان در نگاهش تردید موج میزد و من تمان تلاشم را برای
تلقین آن حس خوب انجام داده بودم. زنگ تلفنم به صدا در آمد. با دیدن اسم هیوا با دلشوره سریع تماس را برقرار کردم. -جانم هیوا چیزی شده؟ صدایش با آن ته لحجه ی شیرین کُردی به گوشم رسید. -آمین جان کی میرسی؟! تا خواستم جوابی بدهم که صدای گریه ای از پشت گوشی آمد و حس کردم با همان صدا تمام جانم از پاهایم بیرون زد که بی حس شده روی صندلی های فلزی بیمارستان نشستم. -هی… هیوا… _چیزی نیست گیانم نترس… یکم بی قرارت شده واسه همین
گریه میکنه! قلبم میزد و نمیزد! من همیشه با هر اشکش اشک میریختم و با هر خنده اش خنده میزدم. جان من بود او.. _من الان می آم هیوا… هر جور شده خودم رو میرسونم. -عجله نکن زنگ میزنم آدان بیاد دنبالت هنوز تو شهره… بغض گونه گوشی را قطع کرد از استرس خون در رگ هایم یخ کرده بود و الان مغزم توانایی هیچ کاری را نداشت. _آمین چرا اینجوری شدی؟ چرا اینجا نشستی دختر؟! لبان لرزانم را از هم فاصله دادم: -میتونی کمکم کنی؟ میتونی جام بمونی من باید برم!
دانلود رمان ژینکو از بهاره غفرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان غفوری که پدر و مادرش را در سال گذشته از دست داده است، با برادر خود که به اختلال اوتیسم دچار است، در خانهای حیاط مشترک و در همسایگی نامزدش حبیب زندگی میکند. او و نامزدش برای امرار معاش مجبور به دست فروشی در مترو هستند تا این که حبیب رانندهی زنی به نام کاملیا میشود و…
خلاصه رمان ژینکو
غروب بود و آسمان داشت در درست کردن ترشی به زیور کمک می کرد که حبیب آمد. زیور که اول از همه او را دید، گفت: ـ خوب شد اومدی مادر. اون دبه ها رو از زیرزمین بیار بیزحمت… دست و پنجولت طلا. آسمان سمت حبیب چرخید و چشم هایش درخشید. از جایش برخاست و با لبخند به او سلام داد. حبیب جلو رفت و در آبی چشمان آسمان غرق شد. ـ سلام خانم خانما. خسته نباشی. گونه های آسمان گل انداخت. حبیب عادت نداشت جلوی کسی به او ابراز علاقه کند. آن روز حسابی خوشحال بود که داشت عشق میورزید. ـ تو هم خسته نباشی.
حبیب همراه با تبسمی، چشمک زد و به سمت زیر زمین رفت. دبه ها را بیرون آورد و جلوی آسمان و زیور گذاشت. سپس خطاب به آسمان گفت: ـ تو برو زیورآلاتتو درست کن. من به مامان کمک میکنم. زیور هم به آسمان نگاه کرد و روی گونه اش کوفت. ـ خدا مرگم بده. تو هزار تا کار داری و من ازت خواستم بیای به من کمک کنی. برو عزیزم. حبیب راست میگه برو به کارات برس. آسمان خجالت زده عذرخواهی کرد و سمت اتاقشان رفت. وقتی رسید و در را بست، مانتو و روسری اش را درآورد و روی تشک هایی که مرتب و منظم روی هم چیده شده بودند، انداخت.
آرمان داشت شام می خورد و آسمان هم چند قاشقی با او شریک شد. بعد هم ملحفه ای روی زمین پهن کرد و با دقت مشغول ساخت زیورآلات شد. از اینکه دیگر در مترو کار نمی کند، ذوق داشت. کمتر به او توهین میشد و کمتر برچسب دزدی به پیشانی اش می زدند. در نظرش همین هم جای شکر داشت. پاسی از شب گذشته بود که کارش به حد نصاب برای فروش رسید. خمیازه ای کشید و
همان جا کنار بساطش خوابید. صبح زود با صدای حبیب از خواب بیدار شد. صدایش از پشت پنجره می آمد. ـآسی؟ نمیخوای بیدار شی؟ بیا اون زلمزیمبوها رو بده…
دانلود رمان نگارگر خاموش (جلد اول) از نیلوفر پورحسین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خاموش به اسم همسا، با وجود محدودیتی که در برقراری ارتباط دارد، دوستانی بامعرفت و صمیمی پیدا کرده است. رابطهی دوستانه و جدید او با الهام، که یکی از شاگردانش در آموزشگاه نقاشی است و آشنایی او با اشکان، برادر تندزبان و پرخاشگر الهام، باعث روبرو شدن همسا با تجربههای جدید و لمس حسهای ناب و متفاوت میشود، اما مشکل جدید همسا این است که چهطور از پس زبان تند و تیز اشکان برآید…
خلاصه رمان نگارگر خاموش
تنور زمستان داغ داغ بود. چشمانش دانه های درشت برف را از آسمان تا روی زمین همراهی می کرد. گونه اش به سرخی می رفت و نوک بینی اش لمس شده بود. آهنگ همیشگی اش با صدای کم در گوشش مینواخت. دقیق به درختان پوشیده شده از برف نگاه می کرد و قدم بر می داشت. شاید خیال روی کاغذ آوردنشان را داشت تا یک بار دیگر اثری بی همتا خلق کند. و با لذت محو تردد عابرین بود و با آرامشی خالص مسیرش را طی می کرد. با هر بازدم، وقتی بخار دهانش در هوا پخش می شد.
لبخندی روی لب هایش نقش می بست. ذهنش را از هر دغدغه ای تمیز کرده بود. قدم زدن در این برف و سرمای استخوان سوز آرامش می کرد. نگاهش به پرنده ای افتاد که پر زد و روی شاخه اش نشست، شاخه تکانی خورد و تمام برفهای انباشته شده روی آن به زمین سقوط کرد. به جوی آب خیابان ولیعصر چشم دوخت که حالا از سرمای زیاد صدای فریادش بلند شده بود و این صدا باعث نفوذ بیشتر سرما در تار و پود رگهایش می شد. سعی کرد به صدای آن توجه ای نکند.
صدای آهنگ را زیاد کرد و به روبه رو خیره شد. انتهای خیابان تصویر زیبایی برایش ساخته بود. انگار درختان خیابان را در آغوش گرفته بودند تا احساس سرما نکنند. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا او برای دقایقی احساس آرامش کند. صدای جیک جیک پرندگان عبور مردم تردد ماشین ها لباس سفید درختان همه این ها برایش معنای جریان زندگی داشت. هوای پرسوز و پاک را بلعید و در دل گفت: اگه این همه زیبایی در دنیا وجود نداشت، دیگه تو دنیا دلیلی برای زندگی نبود…
دانلود رمان دوست مجازی از چیکسای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران دختری اهل شعر و کتاب می باشد که دانشجوی رشته روانشناسی است. او سال ها در قالب ونوس دوست صمیمی اش از طریق ایمیل با آرش که در آمریکا زندگی می کند، در ارتباط بوده است. حال بعد از ۱۱ سال آرش تصمیم گرفته است که برای ازدواج با ونوس به ایران بازگردد…
خلاصه رمان دوست مجازی
بزرگترها غذایشان را خورده اند و به هال پذیرایی رفته اند. من روبه روی آرش نشسته ام و دست هایم را به زیر چانه ام زده ام و منتظر هستم او غذایش را تمام کند تا ظرف ها را جمع کنم. در نامه هایش نوشته بود بسیار پر خور است و می تواند یک بره را یکجا بخورد ولی باور نمی کردم. بلاخره غذایش را تمام کرد. اضافه غذاها را داخل قابلمه ها برمیگردانم. ظرف های کثیف را داخل ظرفشویی می گذارم. حضور آرش را در کنارم حس میکنم و بوی ادوکلونش در بینی ام میپیچد. آرش: میتونم کمکتون کنم؟ قاشق ها از دستم به داخل سینک می افتند. به او نگاه میکنم فاصله صورتش با من یک وجب است.
گرمای نفس هایش به صورتم می خورد. هجوم خون را درگونه هایم احساس میکنم. حس شیرینی آمیخته با تعجب و ترس مرا فرا گرفته است. با سرعت قاشق ها رو جمع میکنم و به سمت ماشین ظرفشویی می روم و آن ها را در سبد مخصوصشان می گذارم. صدایش را از پشت سر می شنوم. – شما خیلی عوض شدید. با تعجب بهش نگاه میکنم! ادامه می دهد: چیزی که از شما به یاد دارم یک دختر خجالتی و تپل و گوشه گیر بود با رنگ پوستی سبزه و موهای کوتاه پسرانه که فقط از تفریحات کودکانه کتاب خواندن را بلد بود. – حالا این عوض شدن زشته یا زیبا؟ – هیچ فکر نمی کردم که قدتان به این
بلندی و اندامتان به این کشیدگی باشه. رنگ پوستتان هم نشان دهنده هزینه بسیار زیادی است که دکتر شکوهی به سالن های سولاریوم داده . لخت کردن موهایتان هم که جای خود دارد. بدون در نظر گرفتن رنگ موها و چشم هایتان٬ قیافه و تیپتان کاملا متفاوت از قیافه دخترهای شرقی است. همیشه از سلیقه دخترهای ایرانی در تغییر قیافشان لذت میبرم. از نوع تعریفش خوشم نیامد بیشتر حالت مسخره کردن داشت تا تحسین کردن. هرچند که او را دوست دارم ولی نباید، به او اجازه نمی دهم که هر طور دوست دارد در مورد من قضاوت کند. در حالی که گره ای در وسط پیشانیم انداخته بودم…
دانلود رمان باد مارا با خود خواهد برد از کلاله قربانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی یکتا دختر شر و شیطونی است که توی عروسی دوست خانوادگی شون با پسری به اسم سینا آشنا می شه و ماجراهای زیادی رخ میده یکتا درگیر عشق دوست دوران کودکیش پرهام میشه اما پرهام ظاهرا هیچ علاقه ای به اون نداره و به انگلیس که اونجا زندگی می کرده برمی گرده تا اینکه….
خلاصه رمان باد مارا با خود خواهد برد
دوماه هم خیلی زود گذشت و مهشید بین اشک و آه من و پریسا راهی آلمان شد. مهشید قول داد که در اسرع وقت یا برام ایمیل بده یا بهم زنگ بزنه! وقتی می خواست بره برگشت و گفت: یادت باشه بهم قول دادی سعی کنی پنجشنبه ها سر خاک مادرم بری و از طرف من نوازشش کنی. بهش بگو هرجا باشم دوسش دارم. هیچ وقت فراموشش نمی کنم. بگو، بگو گردن بند نقره اش رو که یادگار برادرش بود من گم کردم و هیچ وقت جرات گفتنش رو بهش نداشتم. حتی وقتی مرد دوباره بغلش کردم و بوسیدمش و عطر وجودش رو توی ریه هام پر کردم.
وقتی به خونه برگشتیم همه ناراحت بودن. روی کاناپه نشستم و آه بلندی کشیدم و باز زدم زیر گریه. حتی آرمین هم ساکت بود. نیما برای عوض کردن جوّ گفت: آرمین تو دیگه چرا ساکتی؟! نکنه آدم شدی؟! آرمین: نه! خدا ایش دیدی من تاحال مثل آدم رفتار کنم یا مثل آدم حرف بزنم؟! نیما: اینو که ابدا! اما این غیر قابل باور که تو ساکت باشی! بگو ببینم چه مرگته!؟ آرمین: هیچی بابا! به جون تو دیگه حرف کم آوردم. آخه من بدبخت چقدر باید تو این کتاب ها، تو این فیلم های طنز و مضحک، تو این مجله ها، تو این رمان ها ی آبکی و بی مزه، حرف بزنم؟!
آخه مگه مغز من چقدر کشش داره!؟ می دونی، تحقیقات ثابت کرده یه زن در روز بیست و شش هزار کلمه حرف می زنه. در حالی که یه مرد ده هزارتا بیشتر نمی تونه حرف بزنه. اما من بدبخت مجبورم در روز پنجاه و دو هزار کلمه که نه، پنجاه و دو هزار جمله بگم! بابا آخه من بدبخت چه گناهی کردم؟! هیچ وقت فکر کردی نصف این کتاب ها فقط حرف های منه؟! نه! تو که اصلا بلد نیستی فکر کنی! بعد درحالی که چند بار نفس عمیق می کشید گفت: آخِیش! سبک شدم! به جون تو نیما، نمی دونی چقدر حرف رو دلم تلنبار شده بود! همه خندید به جز من!
دانلود رمان برایان از س.ش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری معمولی که خودش به نوعی توی دنیایی که واسه خودش ساخته زندگی میکنه چون به این باور رسیده که واسه کسی اهمیت چندانی نداره مخصوصا بخاطرِ مشکلی که واسه دستش پیش اومده! و خودش رو در حد ازدواج با مردی نمیدونه چون عقیده داره تو این دوره فقط ظاهر مهمه و خودشو در حد مورد پسند بودن نمیدونه و اعتماد بنفسی نداره اما در عین حال بسیار شوخ و پر انرژی، مردی خاص با ظاهری بی نهایت جذاب بین دخترای زیبا از جای دیگه، توهمین دنیا جوری عاشقش میشه و اتفاقاتی واسه زندگیشون میوفته که نه تنها خودش بلکه همه اطرافیانش ازاین عشق در تعجب میمانند.
خلاصه رمان برایان
رومو برگردوندمو از شیشه خیره شدم به بیرون حس می کردم تمام صورتم شده رنگه گوجه این اولین اغوشه با احساسم بود و باورم نمیشد. امید: ببینم تورو… گریمم گرفته بود باورم نمیشد چند ثانیه پیش تو اغوشش بودم همه ی وجودم شده بود کوره دلم می خواست پرواز کنم و برم ی جا و فقط به همون ثانیه ها فک کنم هر لحظه از اینی که هستم داغ تر شم یه جورایی روم نمیشد نگاش کنم انگار که متوجه شد دستمو گرفتو طولانی بوسید حتی برنگشتم نگاش کنم اروم گفت: پیش به ی صبونه خوشمزه دستمو ول نکرد و زیر دست خودش گذاشت روی دنده تا زمانی که برسیم حتی یک ثانیه هم
نگاش نکردم امید فقط چند ثانیه یکبار دستمو میبوسیدو میزاشت روی دنده. امید: خانم خانما رسیدیم حوصله داری پیاده شیم… اگه بگم اون روز هیچی ن از صبحانه فهمیدم ن محیط کارم دروغ نگفتم تمام مدت فقط هرچی میگفتن مثه ی ربات انجام می دادم و همش دنبال فرصت خالی بودم که به اون چند دقیقه بودن تو ماشین امید بفکرم مطمئنا که مهرماه سال ۹۵ ساعت ۶ و نیم صبح بهترین لحاظ زندگی ساره کامیاب بود. ۱۲ مهر بود از دیشب همش متنظر پیام تبریک تولدم بودم از طرف امید، سهیل برام یه پیام تبریک دایرکت کرده بود جوابشو که دادم سین کرد اما جواب نداد، ترانه اینا همه کلی
بهم تبریک گفتن و تا تو گروه هم کشیده شد حتما که امید پیامارو میخونه و اگه یادش رفته باشه یادش میاد، پس چرا اصلا هیچی نگفته؟ کلی حالم از صب گرفته بود اخه تو ماشینم اصلا چیزی نگفت، حتی ی تبریک ساده. مامان اینا که انگار اصلا یادشون نبود منم به رو خودم نیاوردم! وقتی اهمیت ندارم ،چرا اعتراض کنم به بی اهمیت بودنم؟؟ نگاه به ساعت کردم ۵ بود دیگه باید امید میومد، گفته بود امروز میاد دنبالم، انقدر از اینکه تولدمو تبریک نگفته بود ناراحت بودم که از خانوادم ناراحت نبودم. گوشیم زنگ خورد امید بود. _عزیزم من پایینم… از اقا نعمت خدافظی کردم و رفتم پایین…
دانلود رمان تب دیوانگی از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نهال مهندس ماهر و زبردستی که به پیشنهاد یک شرکت ایرانی برای کار برخلاف خواسته ی خانواده ش، که از قضا خاله و شوهر خاله ش هستند وارد ایران میشه. با رئیس شرکت که مسیح نامی هست آشنا میشه و به واسطه ی اتفاقی که چند روز بعد آمدنش به ایران توسط شخص مزاحمی که از آشناهای قدیمی نهال هست، به اجبار به مسیح حکمت نزدیک تر میشه که این نزدیکی ناخودآگاه پرده از رازهای بزرگی از زندگی هر دو برمی داره…
خلاصه رمان تب دیوانگی
کلید را داخل قفل زنگ زده ی در فرو بردم و چرخاندم، اما نچرخید… دو باره و سه باره تکرار کردم اما بی فایده بود. کلید از جای خود تکان نخورد که نخورد… کلافه و عصبی چشمانم را داخل حدقه چرخی دادم و دسته در را محکم و با فشار به طرف خودم کشیدم و با دست دیگرم کلید را در قفل چند باری عقب و جلو کردم. غریدم: -ااه باز شو دیگه لعنتی…باز شو… با این حرف یک بار دیگر کلید را با احتیاط چرخاندم که صدای چرخش کلید و زبانه ی در لبانم را بی اختیار کش داد… بلاخره باز شد…
با نگاهی به اطراف و کوچه ی خلوت آن وقت روز کلید را از قفل در بیرون کشیدم و با سر پا ضربه ی آرامی به پای در زدم. لنگه در با صدای خشک و بدی کمی جلو رفت دستم روی بدنه در نشست… با احتیاط و در حالی که قلبم بی دلیل کمی ضربان گرفته بود وارد خانه شدم… همان طور که نگاهم به حیاط بزرگ و پر دار و درخت مقابلم بود دستم عقب رفت و روی در نشست و لنگه ی در با صدای بد و بلندی روی هم چفت شد… در حالی که نگاه به جلو بود.
از پله های آجری که کنار دیوار و در بود با احتیاط پایین آمدم. پایم که روی سنگ ریزه های کف حیاط نشست ایستادم و نگاه نمدارم با عشق روی بنای روبرویم و درختان سر به فلک کشیده ی کاجی که ردیف وار تا جلوی عمارت کشیده شده بودند نشست و قلبم از یاد و خاطرات خوب و بد بچگی که از همین خانه و همین حیاط و درختانش که یادگار قارقار کلاغ های سیاهی بود که باعث دل آشوبگی عزیز بانو بود به تپش افتاد… چه روزهایی شیرینی بود روزهای بچگی و روزهای نوجوانی که…
دانلود رمان در تو پناه گرفته ام از محیا نگهبان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رادمهر اخوان مردی ۴۰ ساله و جز نمایشگاه داران بنام شهر و پدر یک بچه ی ۷ ساله، برای سفر کوتاه مدت به شمال میرن، اونجا مجبور میشه پسرشو دست یکی از دختران روستا بده و همین رفت و امد زمینه ساز عشق رادمهر بعد از مرگ همسر اولش میشه…
خلاصه رمان در تو پناه گرفته ام
پشت میز میشیند و مثل روال هر روزش شروع می کند. اول سری به سایت های خودروسازی میزند و از آخرین اخبارشان متوجه می شود. بعد از ان قیمت دلار را چک می کند و قیمت ماشین هایش را همگام با دلار، بالا و پایین می کند. کاری تکراری اما برای او شیرین و دوست داشتنی. از همینجا که نشسته خوب می تواند، و یوی نمایشگاهش را ببیند. نمایی رومی کلاسیک. سقف های دوار و نقاشی شده و دیوار هایی تماما سنگ کرم رنگ با خطوط طلایی براق.
شکوهی که این دیزاین به نمایشگاه داده با و براقی روکش های سرامیک ماشین های پارک شده کامل BMW آرم می شود. جلوه ی فوق العاده چشم گیر و دوست داشتنی. عابران زیادی توقف می کنند و به این جلال و شکوه چشم می دوزند. خیلی هاشان خریدار می شوند و خیلی هاشان تنها عابری ساکت. به آرم آبی و سفید چشم می دوزد. فلسفه ی این ارم را بارها خوانده بود. حتی در تابلوی بزرگی نوشته و آن را کنار در ورودی نمایشگاهش زده بود…
دانلود رمان زوال موج ها از پروانه قدیمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برسام پسری خوشگذرون و دختر باز که از دوست نامزد پسرخاله اش خوشش میاد ولی اتوسا مثل دخترای دیگه نیست که بهش پا بده و همین باعث میشه که برای به دست اوردنش دست به هر کاری بزنه حتی …
خلاصه رمان زوال موج ها
خسته از یک روز کار کد نویسی و زل زدن به صفحه ی مانیتور، کامپیوتر را خاموش کردم. با عجله کیفم را روی دوشم انداختم و به هدی اشاره ای کردم و گفتم: -هدی بجنب با این ترافیک معلوم نیست کی برسیم. هدی ابروی راستش را بالا داد و با حیرت گفت: – اوغور به خیر… به سلامتی کجا؟ اخمی کردم و گفتم: – دیوونه خونه، کجا رو دارم که برم؟ هدی خندید و با بالا انداختن چشم و ابرویی برای الهام گفت: – الهام تو با ما نمیای؟ الهام مثل همیشه پکر و ناراحت چادرش را روی سر انداخت.
نفسش را با حرص بیرون داد وگفت: – کجا بیام؟ الان میرغضب اون پایین منتظرمه… حواست نیست امشب مراسم داریم. تا الانشم زیاد موندم. می ترسم صدای بابام در بیاد. هدی پوفی کشید و با خشم گفت: -خاک برسرت کنن که نمی تونی از حقت دفاع کنی. اون از بابات اینم از نامزد عتیقه ت… هنوز یه سال نشده عقدش شدی اینه حال و روزت وای به حال وقتی بری سرخونه و زندگی خودت. با دیدن اشکی که در چشمان الهام حلقه بسته بود، دلم گرفت. مگر او چه گناهی کرده بود.
اسیر دست مردی عیاش و بددل شده بود؟ هر چه خودش گند به زندگیش می زد همان گمان را نسبت به الهام بیچاره داشت. گاهی با سروصورت کبود به محل کار می آمد و از خجالت آب می شد. دردش را با تمام قلبم حس می کردم و همیشه نگرانش بودم. برای اینکه زیر بار حرف های هدی بیشتر از این له نشود، با مشت ضربه ای به بازوی هدی زدم و غریدم: -حالا نمی خواد نمک به زخمش بپاشی. مگه قراره کجا بریم؟ هدی با چشمانی گرد شده به صورتم خیره شد و گفت: -گیجی یا خودت رو به گیجی زدی؟…
دانلود رمان باتلاق نور از هانی کریمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان نورا و یاشا… درسته دوستش دارم، عاشقانه میپرستمش ولی این راهش نبود. راه به دست آوردن من این نبود اونم بعد دوسال بی خبری… مرد من هر چقدر خواست خودشو سخت و خودخواه نشون بده نتونست، من این مرد رو بلدم، میفهمم راضی به این کار نیست، میفهمم خودشم تو عذابه، اما نمیدونم چرا؟؟؟ دلیل کارشو نمیفهمم؟ زمزمه کردم: با هم درستش میکنیم یاشا، من مال خودت میشم بهت قول میدم. بذار کنارت بجنگم. تو این جنگ من تو تیم توام ولی تو اشتباهی داری با من میجنگی. با صدای بم و گرفته اش گفت: دلم آشوبه نورا، فکر نداشتنت مثل خوره مغزمو میخوره!!
خلاصه رمان باتلاق نور
“یاشا” چیزی تا مرز دیوونگی فاصله نداشتم. تمام چیزی که از زندگی می خواستم روبه روم بود، وسوسه ی به آغوش کشیدنش داشت از پا درم می اورد. اما نمی تونستم کاری کنم، نورا خط قرمزای خاص خودشو داشت و تمام سعیم حفظ کردن اونا بود. دروغ چرا، تو خوشبینانه ترین حالتم فکر نمی کردم منو یادش مونده باشه و فقط به خودم امید می دادم که اینطور نیست تا بتونم به زندگی ادامه بدم، ولی این عشقی که تو چشماشه کل تصوراتمو بهم ریخت. قیافه بردیا وقتی بفهمه تمام فکراش اشتباه از آب در اومدن دیدنیه. نورا با چشم های منتظرش ازم جواب می خواست اما من تو موقعیتی نبودم که
بتونم رو سوالاتش تمرکز کنم. مغزم، قلبم، همه وجودم داشت تو آتیش خواستنش می سوخت. _یاشا. خدای من این نیازی که تو صداشه واقعیه یا من همچین تصوری دارم. بی حرف و درمونده بهش نگاه میکنم که میگه: نمی دونم گفتنش درسته یا نه، به احتمال زیاد بعدا کلی خودمو سرزنش کنم و پشیمون شم ولی… با نگرانی فاصلمونو به صفر رسوندم و رو به روش زانو زدم. کلی فکرای مزخرف تو سرم جولون می دادن، پشت اون ولی چی می خواست بگه که یهو ساکت شد. نکنه… نکنه کسی تو زندگیشه… من چه غلطی کردم؟ _ولی چی؟ به سختی زبون باز کرد و با لکنت گفت: می…میشه…
با هول و خشمی که داشت لحظه به لحظه بیشتر میشد غریدم: بگو نورا نصف عمر شدم بگو هر چی که باید بدونمو. نفس عمیقی کشید و به سرعت نور گفت: میشه بغلم کنی. و بعدش با خجالت سرشو تا جایی که ممکن بود پایین انداخت. آخ عشق من این چیزی بود که میخواستی بگی؟ اینهمه خجالت و عذاب برای یه آغوش؟ کاش چیز دیگه ای از خدا می خواستم. من که از خدامه. با همون خشمی که تو وجودم افتاده بود دستامو دورش انداختم و کشیدمش پایین. روی پاهام نشوندمش و با تمام وجود به آغوش کشیدمش.حلقه دستامو دورش تنگ کردم و به خودم فشارش دادم که آخ ریزی از گلوش خارج شد و…