دانلود رمان تصاحب گر از willow winters با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هیچوقت عشق با دنیل از ذهنم خطور نکرده بود. فقط یه اشتیاق از راه دور بود… شایدهم یه عشق یک طرفه. اون مردیه که من بنا به دلایلی هرگز نمیتونم داشته باشمش. وقتی نگاهش بهم رخنه کرد جلوی تپش زیاد قلبم رو نگرفت. وقتی اروم اروم تپش قلبم پائین اومد وقتی نگاهشو برگردوند و باعث شد حس بی ارزشی کنم و یادم اورد که اون هرگز مال من نمیشه. سال ها گذشته ولی یه نگاه از سمت اون همه چیز رو برمیگردونه ولی زمان همه چیز رو تغییر میده. گرمایی توی نگاهش هست که از سال ها قبل بیاد میارم… تنش بینمون که فکر می کردم یه طرفه است.” بهم بگو توام منو میخوای” صداش از ظلمت شب به گوش میرسه و من نمیتونم مقاومت کنم. درواقع اینجاست که داستان من شروع میشه…
خلاصه رمان تصاحب گر
وقتی با تایلرهستی خندیدنت اسونه. اینکه چطور هوامو داره. وقتی تو کلاس دیفرانسیل بودیم چندبار مسخره بازی راجع به زاویه های دراورد. حتی یادم نمیاد چی بود… یه چیزی راجع به بحث نکردن درمورد بی نهایت با یه ریاضیدان بود. اون یه احمق با جوک های بامزه است… یه سری جوک های بد هم بلده. یک سال می گذره و هنوز هم باعث لبخندم میشه. حتی موقع دعوا میگه میخوام لبخندتو ببینم. چطور میتونم بزارم برم وقتی همجین چیزایی میگه؟ اونو با تموم وجودم باور دارم.
یبار دوست مادربزرگم بهم گفت عاشق شو که از اونقدری که دوستش داری بیشتر دوستت داشته باشه. وقتی شونه هام با شدت خنده به لرزه در میاد خم میشه جلوتر تا گردنمو نیشگون بگیره… و میدونم هرگز طوریکه تایلر منو دوست داره من دوستش نخواهم داشت… واقعا باعث خجالت زدگیم میشه. وقتی در اتاقش اروم باز میشه من هنوزم دارم میخندم. تایلر بوسه ای نرم روی شونه ام میکاره. بوسه ای با لبای باز نیست ولی با این وجود اثری روی بدنم میذاره که گرمایی بدنم رو فرا میگیره…
هر چند گذراست. هوای سرد از شکافی که بین ماست میگذره و تایلر برمیگرده و نگاه نافذی به برادرش میندازه. ممکنه من تو اغوش دوست پسرم ننشسته باشم ولی جوری که دنیل بهم نگاه میکنه احساس منزوی بودن بهم دست میده. نگاهش اونقدر نافذ و گیراست که میترسم از جام جم بخورم یا حتی نفس بکشم. نمیدونم چرا همچین کاری باهام میکنه. در یک ان باعث میشه من هم سرد بشم هم گرم. انگار با وجودم اینجا باعث نا امیدیش شدم. انگار ازم خوشش نمیاد و در عین حال یه چیز دیگه ای وجود داره…
دانلود رمان کافه نادری از رضا قیصریه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شرح زندگی سه شخصیت با نامهای مفتون، تینوش و فتاح است. تینوش همسر مفتون بوده و شغل او طراح لباس است، مفتون روزنامهنگار خبره و فتاح یک نویسنده در حال رشد در دهه ۶۰ بود…
خلاصه رمان کافه نادری
سوز سرمای فوریه حتی از لای در کافه های میدان اشتاخوس مونیخ به داخل می خزید. در کنار خیابان ، مردی در لباس دلقک ایستاده بود میان دو دختر زیبا ، با کلاه گیس خرمایی رنگ و دامن های گشاد چین دار و آرایشی نسبتاً غلیظ، که سبز چشم هایشان را درخشنده تر می کرد، انگار از ضیافت دربارهای قرن هفدهم بیرون آمده اند. اندکی بعد ماشین بنزی تابناک زیر روشنایی خیابان جلوی آن ها ترمز کرد و جوانی از در جلو پیاده شد شنل آبی رنگ بر دوش داشت و نقاب سپاهی بر روی چشم ها که موی صاف و طلایی اش روی آن سرازیر بود، بطری آبمیوه را در یک دست گرفته بود و در دست دیگر
لیوانی دم باریک، دخترها از لیوان نوشیدند، خندیدند و مرد جوان بوسیدشان و دلقک با حرکات چشم و لب چهره غم زده ای گرفت. جوان لیوان را پر کرد و به او داد. دلقک نوشید و بعد با تکانی که به بدن خود داد خوشحالی اش را نشان داد. از رهگذرها چند نفری خندیدند. ته مانده بطری را مردی مو نقره ای، که پشت فرمان نشسته بود، یک نفس سرکشید. دخترها و دلقک عقب ماشین نشستند و جوان موطلایی سر جایش نشست و ماشین به راه افتاد. و مفتون به منصور فتاح که از پشت شیشه مشرف به خیابان کافه صحنه را تماشا می کرد گفت: « ماه کارناوال است. چند روزی است شروع
شده خوب موقعی آمده ای». حرف زدند، نوشیدند، خوردند، بعد باز نوشیدند، حرف زدند و نوشیدند، تا این که مفتون به فتاح گفت: «اگه بخوام از جام بلند شم کمکم میکنی؟» بر خلاف تصور فتاح، این مفتون بود که نمی خواست در مونیخ بماند و در واقع تینوش بود که او را به آن جا کشانده بود. و او آمده بود شاید به خاطر تینوش زیاد نه، اما به خاطر نگار سه ساله و آتوسای دوساله اش سوش در پاریس دنبال طراحی لباس رفته بود، بعد هم در تولیدی پوشاک کاروسل استخدام شده بود. در کارش موفق بود، مخصوصا بخاطر بعضی از طرح های جلیقه و دامنش که از روی لباس های سنتی عشایر ایران روبرداری شده بود…
دانلود رمان اعجاز با تو بودن از محبوبه فیروز خانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیارش عادل با عشقی ممنوعه دست به گریبانه و درست وقتی که مانعی سد راهش نیست و میخواد عشقش رو جار بزنه متوجه دسیسهای میشه که مسبب تمامش …
خلاصه رمان اعجاز با تو بودن
دفتر سبز روزگار سختی شده بود. همه چیز روز بهروز بدتر و بدتر میشد. طلب کارها از یک طرف و بی پولی و درماندگی از طرف دیگر عرصه را بر ما تنگ کرده بود. شاهرخ هر روز عصبی تر و پرخاشگر تر از روز قبل میشد و این وسط فقط من بودم که باید سکوت کرده و صبوری پیشه میکردم. هر روز به دنبال زنده کردن پول هایی که به باد داده بود میرفت و شب خسته تر و درمانده تر از قبل به خانه برمی گشت. حوصلۀ هیچ کس و هیچ چیز را نداشت و حتی برای پسر نوپایش نیز وقت نمی گذاشت.
حاملگی دوبارۀ من بود در این میان بدتر از همه خبر و هنوز جرأت گفتنش را پیدا نکرده بودم. اما بیش از اینکه نگران عکسالعمل شاهرخ باشم، نگران واکنش صاحب خانۀ جدیدمان بودم. سختگیری های بیحد و اندازه اش امان از روزگارم درآورده بود. مانند پادگان نظامی ساعت ورود و خروج داشتیم و نباید بعد از ساعت ده به منزل می آمدیم. حتی کلید در حیاط را به ما نداده بود و بعد از ساعت ده شب در را به رویمان باز نمیکرد. رفت و آمدها را به حداقل رسانده بودیم و فقط نمیتوانستیم جلوی شلوغ بازی های احسان را بگیریم.
دانلود رمان دو کام حبس از سدنا بهزاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی وکیل دون پایه ایست که تصمیم می گیرد تا قید عشقش به همسرش را بزند و از او جدا شود. پس از جدایی، وضعیت پیچیده ای میان کار و رابطه عاشقانه اش به وجود میآید که با ورود مردی که با کمک به لیلی، حس خوبی به آن می دهد، رابطه شان کم کم صمیمی شده اما با پیدا شدن سر و کلهی همسر سابق لیلی، این صمیمیت زیاد دوام نمیآورد و…
خلاصه رمان دو کام حبس
با قدم های تندی به سمت در خروجی اتاق دفتر دوییدم که کارآموزم دوان دوان به سمتم آمد. کیفم را جا گذاشته بودم. _حواست نبودها! کیفم را با بی دقتی گرفتم که باعث شد از زیپ بازش مقداری از وسایلم بیرون بریزد و کف زمین پخش شود. مینا به سمت وسایلم خم شد، من هم به سمت اسپری خوشبوکننده رفتم. خودم را جلو انداختم و قبل از اینکه اسپری و قوطی آدامسم از پله ها بیفتد، با پایم مانعش شدم. وسایلی که جمع کرده بود را درون کیفم انداخت و زیپ کیفم را نصفه نیمه بستم. بدنم را جلو کشیدم تا قبل افتادن اسپری با دستم بگیرمش که، از کنار پایم کج شد با صدای تق تقی،
یکی یکی از پله ها پایین افتاد. کلافه دستی روی پیشانیم کشیدم و از پله ها پایین رفتم. قوطی آدامس را برداشتم خواستم اسپری را بردارم که موبایلم زنگ خورد. تماس روی خط دومم بود، اهمیتی ندادم و صدایش را خفه کردم منتظر تماسی از سمت شیما بودم. می دانستم اصلا دوست ندارد تا خانواده اش در جریان اتفاقاتش قرار بگیرند. به پله ی آخر رسیدم خم شدم تا اسپری را بردارم که صدای زنگ موبایلم دوباره در آمد. همان طور که موبایلم را از جیبم در می آوردم، دستی زودتر اسپری را برداشت. بدون قطع کردن صدای زنگ گوشی به صورت مرد خیره شدم. _اسپری را به سمتم گرفت:
برای شماست؟ اسپری را با خشم خاصی گرفتم می ترسیدم، دیر برسم و شاهان مرا قال بگذارد. _پاشا امروز اینجا نیست… با حوصله به تیپ و استایلم نگاه کرد. _بله خودش منو فرستاد اینجا… اخمی کردم و با بی حوصلگی جوابش را دادم: نمی دونم منظورتون چیه، الان عجله دارم… تا خواست اولین حرف از جمله اش را بگوید، به تندی از کنارش گذشتم. توجهی نکردم که کیفم با چه شدتی به بازویش خورد. مسافت رسیدن تا به سر خیابان را هم دویدم و تقریبا میان خیابان ایستاده بودم تا بتوانم یک ماشین گیر بیاورم. همیشه ساعت های یک تا چهار عصر ماشین به سختی گیر می آمد و دقیقا ساعت…
دانلود رمان ما محکومیم از فائزه سعیدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاطفه شاهین ته تغاری یه خونواده پر جمعیته که با نزدیک شدن مردی بهش پا میذاره روی عشق و علاقه ای که داشته و میره دنبال آرزوهاش بی خبر از اینکه اون مرد و زندگی چیزی جز سراب نیست! پشیمون میشه اما خیلی دیر و در این بین زندگی عاطفه با زندگی دختر عموش شکوفه و پسر عمه اش هومن به هم گره میخوره و ….
خلاصه رمان ما محکومیم
_گمشو از جلو چشمام نمیخوام ببینمت… حالم از قیافه گه ات بهم می خوره… دیگه چطوری باید حالیت کنم زنیکه نفهم؟ بابا گورتو گم کن از زندگیه من.. من نمیخوامت فریاد بلندش دلم را میلرزاند و باران اشک هایم راشدیدتر میکند بلوزش را چنگ میزند و از خانه خارج می شود و در را محکم بهم می کوبد. با رفتنش انگار دنیا با همه غم هایش به قلبم سراریز می شود. تنم از این هجوم مهمان ناخوانده در هم شکست! _مامان؟ در جایم تکان میخورم. صدای ترسیده دخترکش پشتم را لرزاند.
با همه تلاشم برای نفهمیدنشان باز هم از فریاد های پدرش بینصیب نمانده است دستانم به سرعت بالا میایند و اشکهایی که خیال بند امدن ندارند را پاک می کنند، صدایم را صاف میکنم و از جا بلند می شوم میچرخم و لبخندی نقاب صورتش میکنم. لبخندی که بوی بغض می دهد، بوی اشک و طعمی گس و تلخ. هر چه هم که میشد نباید اینگونه میشد. هر چه هم که بود نباید بچهها خصوصا دخترکم شاهد این له شدن مادرش میشد اما… چه می کرد که او بویی از این مسائل نبرده بود و در هر فرصتی برای کوبیدنش پیش قدم میشد.
نزدیکش میشوم و میگویم: _جانم عزیز دلم؟ _بابا چرا داد زد؟ _چیزی نبود عزیزم… بابا عصبانی بود… بیا… بیا بریم بخواب… دخترکم را به اتاق میبرم و روی رخت خواب صورتی رنگش می خوابانم. ترسیده است و چشمان دو دو زنش و سوال هایش این را می گوید. دستی به موهای لخت و مشکی رنگش میکشم و با همه درد هایم، با همه مشکلات ریز و درشت و بی حوصلگیم قصهای میگویم تا شاید خیالش آسوده شود. خوابش که میبرد همانجا کف اتاق زانو هایش را در شکمم میکشم و نگاهم را در اتاق تاریک میچرخانم….
دانلود رمان نگار (دوجلدی) از فرشته حیدری و فرشته ادیب با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگار دخترکی ساده که قربانی هوس یک شبهی فرهاد میشه و به دست ناعدالتیهای روزگار از کانون گرم خانواده طرد میشه و با بچهای چند ماهه آواره ی بی کسی میشه. فرهاد مردی لاابالی و خشن و سخت گیر و نگار دختری بیگناه، مظلوم و بیپناه…
خلاصه رمان نگار
بعد از ۴۵ دقیقه از حمام دل کندمو اومدم بیرون .مانتو سرمه ای سادمو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و کوله ی مشکیمو برداشتم و از اتاق بیرون امدم که دیدم فرید پسر عمو علیرام توی سالن نشسته. جلو رفتم و سالمُ علیک گرمی کردم که به همان گرمی پاسخ گرفتم. فرید ۲۳ سالش بود و حقوق میخوند پسر خوش چهره و خوش تیپی بود. نگاه کوتاهی به دور سالن انداختم که دیدم نیما از دستشویی درحالی که دستای خیسشو با شلوارش پاک میکرد بیرون اومد و نوید برادر ۲۷ سالم با یک سینی چایی از اشپزخانه خارج شد.
سلامی زیر لبی به نوید کردم فکر کنم تازه از سر کار اومده بود .ولی او بلند جوابمو داد و گفت: نوید_کُجا به سلامتی؟ _تولد هیواس دارم میرم خونشون. نگاه کوتاهی بهم انداختو گفت: نوید_همه دخترن دیگه؟!!! با صدای آرومی گفتم: _بله… نوید_ باشه پس برو ،میخوای برسونمت؟ _نه ممنون ،دوست دارم پیاده برم. نوید_باشه. خدافظی کردمو به سمت جا کفشی رفتم که صدای نیمارو که خطاب به فرید می گفت شنیدم: نیما_ فرهاد کجاست؟ فرید_امشب مهمونی دعوت بود منم حوصلم سر رفته بود اومدم اینجا.
نیما_خوب کاری کردی اتفاقا منم چهار پنچ تا تمرین فیزیک دارم دستتو میبوسه. صدای خنده نوید و شنیدم و دیگه واینَسادم گوش بدم و راهی خونه هیوا اینا شدم. درسته خونمون تو بالا شهره ولی این خونه ارثیه پدرم از پدرش یا به عبارتی ناپدری اش هست. خب واضح تر اینکه مادربزرگم اول با آقا محمد ازدواج کرد و حاصل اون ازدواج ۴ ساله یه پسر بچه ۲ ساله به اسم علی شد یعنی پدرم. به گفته بابام قدیم رسم بوده وقتی زَنی همسرش فوت می کرد اگر اون مرد برادر داشته باشه باید اون زنو عقد کنه…
دانلود رمان بابا لنگ دراز از جین وبستر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت اصلی داستان، «جودی آبوت» دختر سرزنده و باهوشی است که در یک پرورشگاه بزرگ می شود اما با پشتیبانی مالی حامی ناشناس خود می تواند به مدرسه خصوصی راه یابد. جودی که حامی خود را نمی شناسد و فقط در یک نگاه از پشت سر دیده است، او را «بابا لنگ دراز» می نامد و اغلب درباره زندگی و فعالیت هایش به او نامه می نویسد…
خلاصه رمان بابا لنگ دراز
بابا لنگ دراز عزیز گوش کنید. ببینید امروز چی یاد گرفته ام سطح محدب هرم ناقص از هرم منظم برابر است با نصف حاصل ضرب مجموع محیط قاعدتین در ارتفاع هریک از ذوذنقه های آن شاید به نظر شما درست در نیاید ولی من حاضرم آن را ثابت کنم من هرگز راجع به لباس هایم برای شما ننوشته ام بابا، اینطور نیست؟ شش دست لباس همه نو و شیک همه را خریده ام نه اینکه دست دوم از یک نفر که جثه اش از من بزرگتر بوده به من رسیده باشد. شما نمیدانید این موضوع در زندگی یک یتیم تا چه حد قابل توجه است، وشما این لباس های شیک را به من داده اید و من خیلی خیلی خیلی سپاسگزارم،
توفیق به تحصیل نعمت بزرگی است ولی شش دست لباس داشتن گیج کننده است. شکر خدا که این لباس ها را نه میس پریچارد که عضو هیئت مدیره است برای من انتخاب کرد نه مادام لیپت، یکی از لباس ها لباس شب است از تور صورتی، با زیر پوش ابریشمی (وقتی که آن را می پوشم حسابی زیبا می شوم) یک لباس آبی برای کلیسا، یک لباس مخصوص چای از پارچه قرمز که روی آن به سبک شرقی دست دوزی شده ( وقتی که آن را می پوشم شبیه کولی ها می شوم ) دیگری از پارچه ابریشمی گلبهی، با کت و دامن خاکستری برای کوچه و بازار و آخرى یک لباس ساده برای سرکلاس، البته این لباس ها
برای خانم زولیارو تلج ۔ پندلتن خیلی حقیر است ولی برای جروشا… خدا می داند. لأبد حالا فکر می کنید چه دختر بی مغز سبکی و حیف پول که آدم خرج تعلیم و تربیت دخترها بکند؟ ولی باباجون شما اگر یک عمر لباس ارمک پوشیده بودید می فهمیدید من چه حالی دارم. وقتی که به دبیرستان رفتم دوره ای رسید که از دوره ارمک پوشی بدتر بود. چه آنوقت من از لباس های کهنه ای که در جعبه برای فقرا می فرستند می پوشیدم. شما نمی دانید باچه ترس و لرزی من روزها به مدرسه می رفتم، همیشه با خودم فکر می کردم حتما در کلاس مرا پهلوی دختری می نشانند که لباس من ابتدا متعلق به او بوده و…
دانلود رمان شب ماه از شهلا خودی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره دختری هست که به خاطر آزار نا پدریش از خونه فرار می کنه و بیرون از خونه دچار مشکلات میشه اما دست سرنوشت اونو در مسیر دیگری قرار میده…
خلاصه رمان شب ماه
بی توجه به دردی که وجودش را در بر گرفته بود، از جا برخاست… سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت. دستش را جلوی دهانش گذاشت و بی اختیار عق زد… همزمان در باز شد و مرد قوی هیکل وارد اتاق شد… ترس دوباره وجودش را پر کرد و به خود لرزید… ملافه را روی خودش مچاله کرد و نگاه هراسانش را به او دوخت… صدای کلفت مرد نه تنها گوشش، جانش را نیز خراشید. –چته؟ هر کی ندونه فکر می کنه این کاره نیستی…
خفه جواب داد: -الان پا میشم… مرد نگاه هرزه اش را بار دیگر روی تن و جان لرزان او چرخاند و با نیشخندی گفت: -برای هفته ی دیگه دو برابر میدم… بازم بیا… خودش می دانست با زن بخت برگشته چه کرده است… دلش می خواست فریاد بزند: -بمیرمم دیگه پام رو اینجا نمی ذارم… اما مگر میشد… بدبختی هایش یکی یکی جلوی چشمانش رژه رفتند و او با بیچارگی لب زد: -باشه… مرد خنده ای از ته دل کرد و گفت: -نه مثل اینکه داری باهام کنار میایی…
دانلود رمان لانتور از گیتا سبحانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره… تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو می گیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت و البته جذاب و دختر کش که به هیچ دختری محل نمیده و دخترا فقط و فقط براش سرگرمی ان… بخاطر شرایطی که دنیا با اختراعش تو کشور های دیگه داره… روی دنیا شرط میبنده و میخاد مخ دنیا رو واسه رسیدن به اهدافش بزنه در حالی که دنیا فکر می کنه…
خلاصه رمان لانتور
_دنیا؟ دنیا؟ گلوم پاره شد کدوم گوری هستی؟ شریف جان پاشو ببین کجاست این دختره، باز کجا داره آتیش می سوزونه… در این حین پدرم شریف الشرفا دراز به دراز، چنان بادی در می کند در خواب که پاسخی برای مادرم باشد… مادر بسیار شرمسار شد و ضایع! و در حالیکه دماغ عملی اش رو گرفته بود با عشوه و ادا گفت: _خاک تو سرت شریف، یعنی خاکا! دخترتم به خودت کشیده بود گندو، حال بهم زن جمع کن خودتو ببینم! و ضربه ای جانانه به ماتحت پدرم کوبید….
پدرم آی گویان دستشو گذاشت جای ضربه و با خنده گفت: _تقصیر خودته شریفه جان، صد دفه گفتم آش میپزی نفخ نخود و لوبیاشو بگیر دیگه خانوم جان! و با قیافه ای حق به جانب که انگار اتفاق خاصی نیفتاده و مامانم زیادی داره بزرگش می کنه شانه ای بالا انداخت: _تقصیر خودته خب… و در آن حین… من داشتم فکر می کردم که آیا من هم مثل پدرم این حرکت را در ملا عام انجام میدم؟ پس چرا مامانم گفت که تو و دخترت.. در حالی که دل و روده ی کفشدوزکی را در باغچه ی مامان داشتم در می آوردم….
گوشم بشدت کشیده شد… هرچند عادت داشتم و برای خودم گوش درازی شده بودم! باز خودتو خاکی کردی پدرسگ! گمشو برو حموم، اون از بابات که وارداتی صادراتی داره… اینم از تو که خون به جیگرم کردی… بیا برو تا نزدم فلان جات! و من با تخسی تمام تفی انداختم به روی زن بیچاره و همانطور که سینه ی نداشتم رو می لرزوندم که بیشتر سرشونه هام تکون می خوردن شعر مخصوص مامانم رو می خوندم… فرار کردم و پریدم داخل کوچه… نیا دنبالم شریفه… شرت بابا کثیفه… بیا برو بشورش… با شامپوی لطیفه…
دانلود رمان مدیر معاون از نسترن قره داغی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون،نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به دنبالهی ماجرای مدیر و معاونهای مدرسهی نام آوران و بخیر گذشتن این اردوی پرخطر، حالا وقتشه که از یه سری رازها پرده برداریم و روند زندگی اون ها رو دوباره به چالش بکشیم. هامین نظری، کارگردان تازهکار جوونمون که حالا با پسر خالهی ثمر شدن و دوستی قدیمیاش با میثم که دوباره جون می گیره، حسابی به رابطه نو پای نیاز و معراج نزدیک شده، نقشههایی توی سرش داره که مهم ترینشون بردن نیاز به آفریقاست…
خلاصه رمان مدیر معاون
ناراحت دستی به صورتش کشید و همونطور که پاکت سیگاری از جیبش در میآورد لب زد: ای بابا، من این دختره رو می خوام! میثم تو می تونی… میون حرفش پریدم و با جدیدت گفتم: نه هامین! خواهش میکنم از من چیزی نخواه، چون معراج فکر می کنه من هنوز نیاز رو دوست دارم و هر کاری کنم و هر حرفی بزنم یه جور دیگه برداشت می کنه. پس روی من حساب نکن! کلافه یه نخ سیگار بیرون کشید و همون طور که جلوی چشمهای متعجب ما روشن میکرد گفت: ولی من نیاز رو می خوام!
واسه این نقش فقط نیاز به درد من می خوره. گیج به دود سیگاری که از دهنش بیرون می اومد خیره شدم که با صدای جیغی ثمر رشته افکارم پاره شد و بهش خیره شدم: این چیه رو دهنت؟ هامین که انگار تازه متوجه شده باشه جلوی کیا داره سیگار می کشه نیم نگاهی به دستش و بعد به قیافهی برزخی ثمر انداخت و گیج گفت: سیگاره، ولی مال من نیست! این و روشن کردم بدم به میثم. بعد یکم به طرفم خم شد و همون طور که سیگار رو سمتم میگرفت گفت: بیا بکش، مگه نگفتی برام بخر بیار؟
بعد با چشم و ابروبه ثمر متعجب اشاره کرد که خودم رو عقب کشیدم و غریدم: به من چه؟ یکی دیگه می خواد یکی دیگه رو به ننه باباش لو بده اونوقت من باید سیگاری بشم؟ حرصی از اینکه لوش داده بودم چشم غرهی غلیظی بهم رفت و بعد سیگارش رو توی ظرف روی میز خاموش کرد و لب زد: چه کنم همش به خاطر درگیری ذهنیه شما هم جای من بودید همین کار رو میکردید. بعد به پشتی مبل تکیه داد و با نیم نگاهی به پام لب زد: پاشو میثم پات بدجوری سیاه شده…