دانلود رمان به رنگ یاقوت از پریا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره دختری که یک مرد خیلی خشن و پولدار که رئیسش هم هست عاشقش می شه و برای به دست اوردن روشا هر کاری می کنه ولی نمی دونه که بعد از به دست اوردنش روشا از شهاب متنفر میشه بعد از یک سال روشا حافظشو از دست می ده و این فرصت خوبی واسهی شهاب تا دل روشا رو بدست بیاره. رمان فلش بک هست…
خلاصه رمان به رنگ یاقوت
پریناز قلموی چتری شکلم رو برداشتم و دوباره به رنگ سبز آغشتش کردم. وقتی حسابی قلموم رو توی رنگ غسل دادم روی بوم شروع کردم به ضربه زدن. صدای موسیقی توی گوشم پخش می شد و من فقط محو درخت سبز رنگی بودم که با هر ضربه بهش بال و پر می دادم. با حس فشار دستی روی شونم، بالا پریدم و همزمان با چرخیدنم هندزفری توی گوشم رو بیرون آوردم. با دیدن صورت خندون بابا نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم وای بابا تویی؟ خب ترسیدم چرا یهویی میای؟ لبخندش عمیق تر شد و دندون های سفید و ردیفش رو با فخر به نمایش گذاشت.
بابا با لباس بیرون و کراواتی که دور یقش آویزون بود دست به کمر کنارم ایستاد و گفت: _یهویی ؟ یه ساعته پشت در اتاقت دارم صدات میزنم. سیم هندزفریم رو تکون داد و گفت: _ماشالله این و که میذاری تو گوشت از دنیا عقب میوفتی. آتلیه نرفتی چرا؟ _حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.برای اینکه بیشتر از این پیگیر نشه بوم نقاشیم رو نشون دادم و گفتم : _قشنگ نشده؟ یه ذره رو دریاچشم کار کنم تمومه. بابا چهارپایه ی کناریم روکشید و روش نشست. با دقت یه نگاه به بوم کرد و یه نگاه به چشم های من. قشنگه، طرحش کو؟ لبخند پهنی زدم و گفتم:
تو ذهنمه… شاید مسخره باشه. تو خواب دیدمش. یه دریاچه ی کوچیک و بکر. با کلی درخت سایشون توی آب افتاده و با هر نسیم تکون می خوره. بی دلیل مثل تموم این یک سال نگاهش نگران شد و آروم گفت: _پریناز بابا… اگر چیزی یادت اومد که بهم میگی خوشحال بشم… آره بابا؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو به دریاچه ی نصفه کارم دوختم. _آره بابا… ولی هر سری این لحنت دیوونم می کنه.اگه چیزی هست خودت بگو. کلافه روی صورتش دست کشید و از جاش بلند شد _راستی دیروز احسان زنگ زد گفت تلفناشو جواب نمیدی. چه دشمنی داری با این بدبخت اخه؟
دانلود رمان دلبستگی (جلد دوم مجموعه برادران استیل) از هلن هارت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد که نامزد سابق جید اون رو توی محراب ترک میکنه جید برای آرامش بیشترش به کلرادو مزرعه دوستش نقل مکان میکنه و با برادر بزرگتر مارجوری که خیلی کم حرف و مرموزه آشنا میشه تالون استیل از همون اول اشتیاقی زیاد و رابطه ای آتشین با جید داشت ولی نمی دونست که این اشتیاق تبدیل به دلبستگی شده تالون عاشق جید شده و نمیدونه که چطور بهش بگه، اون میخواد به خاطر جید تلاش کنه تا با گذشته ی خیلی وحشتناکش روبرو شه…
خلاصه رمان دلبستگی
صبح روز بعد به محض اینکه وارد دفتر شدم لری منو به دفتر خودش فرا خواند اون مثل همیشه پشت میزش نشسته بود. یک قسمت از موهاش بلوند ولی بقیه جاهاش تاس و کچل بود و مثل همیشه هم کت آبی رنگی پوشیده بود که از روی شونه هاش خیلی تنگ به نظر می رسید من از اون فاصله گرفتم. اون پرسید: امروز حالت خوبه جید؟ چشمات یه خورده ای قرمز هستند. گلوم رو صاف کردم از اونجایی که تا نیمه شب لعنتی رو گریه کردم الان چشمام مثل جهنم به نظر می رسید. “حالم خوبه امروز صبح به حمله آلرژی داشتم ولی آنتی هیستامین استفاده کردم. پس به زودی حالم بهتر میشه”
“آنتی هیستامین؟” “نگران نباش داروهه از نوع غیر خواب آلودگی هست.” خدای من یک مورد پرونده و وظیفه جدید برات دارم که ازت میخوام روی اون کار کنی. و یه تحقیق جامع هم در مورد عوارض سنگین احتیاج دارم. وظیفه جدید؟ به نظر خودم که خیلی خوبه. به نظرم هر چی که ذهنم رو از مشکلاتی که داره منو از پا میندازه دور کنه، واسم خوبه. “خوشحال میشم که کمک کنم. به چی نیاز داری؟” “من بهت نیاز دارم که هر اطلاعاتی رو که میتونی از خانواده استیل واسم پیدا و کشف کنی” سریع روی صندلیم تکون شدیدی خوردم و نزدیک بود بیفتم ولی با زور خودم رو گرفتم. هه باید ازش خیلی
ممنون باشم که مثلا ذهنم رو از مشکلاتم دور کرد. “خانواده استیل؟ منظورت مارجوری و برادراش هست؟ ” لری سرشو تکون داد و جرعه ای از قهوه اش رو نوشید “آره” “ممکنه بپرسم که این پرونده برای چیه؟” “ممکنه که بپرسی ولی من نمیتونم جوابی بهت بدم. این پرونده سری و محرمانه هست.” محرمانه، در واقع، من به خوبی می دونستم که اخلاق لری انعطاف پذیر و قابل تزلزل هست. اون بنا به دلایلی اطلاعاتی در مورد استیل ها می خواست و شرط میبندم که این هیچ ارتباطی با هیچ پرونده فعلی نداره. اون از زمانی که من برای اولین بار کار خودم رو توی دفتر وکالت شروع کردم بهم خاطر نشون کرد که…
دانلود رمان بادیگارد اجباری از فائزه بهشتی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان من درمورد یه آقای پلیس مغرور و یه خانم نویسنده شیطونه که این آقای پلیس ما بنا به دلایلی مجبور میشه بادیگارد این خانم نویسنده بشه و این خانم نویسنده ناخواسته این آقای پلیس و مجبور به کارایی میکنه که واسه آقای پلیس تصورشم وحشتناکه…
خلاصه رمان بادیگارد اجباری
بهار چند دقیقه نگام کرد وقتی دید که من هیچ کاری نمی کنم، رفت تو آشپزخونه منم پشت سرش رفتم، یه ماهیتابه برداشت و گذاشت رو گازو توش رو پر روغن کرد و گاز و روشن کرد، متعجب نگاش کردم که رفت و بعد از یه دقیقه نگاه کردن از تو یخچال دوتا تخم مرغ درآورد، روغن حسابی داغ شده بود، دست شو با فاصله ی زیاد از ماهیتابه گرفت و یکی از تخم مرغارو شکست که باعث شد کلی روغن از ماهیتابه بریزه بیرون، به ثانیه نکشید که جیغ کشید متعجب نگاش کردم، آخ روغن ریخته بود رو دستش و دستش سوخته بود، دست شو گرفتم و بردم یه
پنج دقیقه زیر آب سرد نگه داشتم تا تاول نزنه و بعد نشوندمش رو صندلی که سریع پاشد رفت دست شو زیر آب گرفت، دوباره آوردم نشوندمش رو صندلی و گفتم: – یه دقیقه سرجات وایسا! و رفتم جعبه کمک های اولیه رو آوردم و رو صندلی کناریش نشستم و دست شو گرفتم و نگاش کردم خیلی بد سوخته بود طوری که اگه به پوستش یکم فشار میاوردی پوستش کنده میشد، از تو جعبه کمک های اولیه پماد سوختگی رو درآوردم و روش کمی مالیدم که دست شو عقب کشید و گفت: بهار – درد داره نکن! اخم کردم و دست شو با دست چپم محکم
گرفتم و با دست دیگه م بقیه پمادو رو دستش مالیدم و بعدم دست شو باندپیچی کردم سرمو آوردم بالا که بگم تموم شد ولی با دیدن صورت سرخش از شدت گریه ساکت شدم، داشت گریه می کرد یعنی اینقدر دردش اومده؟ به من چه دردش بیاد! یه بویی میومد بو سوختگی بود سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت گاز تخم مرغ جزغاله شده بود گازو خاموش کردم! این بچه گشنشه خودمم گشنمه، رفتم از فریزر یه بسته فیله سوخاری نیم آماده درآوردم واسه خودمو بهار چندتا فیله سرخ کردم و بعدم میزو چیدم و فیله سوخاری هارو گذاشتم رومیز و نوشابه مشکی رو هم…
دانلود رمان همقسم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه… سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می کنه و عطا …
خلاصه رمان همقسم
سینی چای توی دستام بود و منتظر اشاره مهربان بودم که صدام بزنه. فضای داخل سالن تاریک بود و صدای گریه بلند تنها صدایی که به گوش می رسید صدای خانم زمانی ،خانم جلسه ای محله مون بود. -خدایا به حق دستای بریده ابلفضلت این جمع رو حاجت روا کن. آرنج هستی تو پهلوم نشست: -زود بگو آمین.. گوشه ی لبم کش اومد و چشمای درشت یاسین مقابل چشمام جون گرفت . همین چند ثانیه پیش تو حیاط جلوم در اومده بود و به محض دیدنم نگاهش رو به زمین دوخته بود. با پررویی لب زدم: -الهی آمین …
هستی ریز خندید: همین فردا میان خواستگاری. همزمان چراغا روشن شد و نشد جوابش رو بدم. مهربان صدا زد:-دخترا پذیرایی… و اون وقت بود که من و هستی وارد مجلس خانم ها شدیم… بوی عرق تن و گلاب در هم پیچیده بود… حسابی شلوغ بود و همه تنگ هم گوش تا گوش از این سر اتاق تا اون سر نشسته بودند… هنوزم صدای فین فین بعضی خانم ها بلند بود که داشتن گریه می کردن… به قول هستی بعضیا بار حاجتاشون خیلی زیاد بود و بعضی ها هم مثل من و خودش یه حاجت بیشتر نداشتیم…
هستی پچ زد: -از همین سر شروع کن… منم مطیعانه گوش کردم و سینی پر از استکان های چای رو مقابل مهمونای آقا گرفتم… خب همیشه عزیزم می گفت این مجلسا مال ما نیست و صاحبشون آقا امام حسینه… هستی هم دنبال من بود و هرکی چای برمیداشت کاسه چینی و بزرگ قند رو مقابلش می گرفت… هر بار که سینی ها خالی می شد با چابکی می رفتم دم در اتاق و سینی پر بعدی رو می گرفتم و برمی گشتم… وقتی جلوی محبوبه خانم خم شدم با دیدنم لبخندی زد: -حاجت روا شی دختر… و من در دلم الهی آمین غلیظ تری گفتم…
دانلود رمان لبخند سرد (جلد اول) از بهناز گرگانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجبه دختری به نام دلربا که برای فرار از استبداد خانوادش، از خونه فرار می کنه… با یه خواهر و برادر به نام شهریار و شهناز آشنا می شه… کم کم دلربا عاشق شهریار می شه اما شهریار خودش یه نفر و دوست داره… تا این که روز عروسی شهریار یه اتفاقاتی می افته که ماجرا رو زیر و رو می کنه…
خلاصه رمان لبخند سرد
از خواب پریدم… تمام تنم خیس از عرق بود… دلم می خواست فریاد بزنم و تمام درد هایی که روی دلم سنگینی می کرد رو بیرون بریزم… ولی به کی؟ به بابام که کارش شده فقط تحقیر کردن من اونم جلوی جمع! یا مامانم؟ که میگه اینجوری حرف نزن اینجوری نپوش مردم چی میگن… خسته تر از همیشه بودم… تو زندگیم به نقطه ای رسیدم که دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه… خیلی گرمم بود به سمت پنجره ی اتاقم رفتم و پنجره رو به آرومی باز کردم… دونه های برف خیلی زیبا و آهسته روی زمین می نشستند…
آدما مثله دونه های برفن میان و چند صباحی روی زمین می شینند و سپس از این دنیای غریب محو میشن… قبال چقدر برف رو دوست داشتم… اما الان از چیز هایی که روزی عاشقشون بودم متنفرم… زیر لب شروع کردم به خوندن: _یه سایه رو سر من نمی ذاره بخوابم شبا به جای رویا تو فکر انتقامم! باد سردی وزید که موهام رو به رقص در آورد… آروم گفتم: _دلربا تنها تو نیستی خیلیا این شرایط رو حتی بدتر از تو دارن اما قوی ان تو هم باید قوی باشی و یاد بگیری برای چیز هایی که می خوای بجنگی.
جاری شدن اشک های گرمم روی گونه های سردم لذت بخش بود… این اشک ها همیشه مرهمی بودن برای دل شکستم… پنجره رو بستم و به سمت تختم رفتم با امید این که شاید الان بتونم بدون کابوس بخوابم… صبح با کرختی و بی حالی از رختخوابم بلند شدم. بعد از یه دوش مختصر یه دست مانتو و شلوار ساده ی مشکی و مقنعه مشکی کولمو برداشتم و هر چی کتاب تست دستم اومد ریختم توش و به سمت آشپزخونه راهی شدم… طبق معمول نه سماوری قل قل می کرد و نه بوی نون تازه ای می اومد..
دانلود رمان عشق در برابر خون از Nevis با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اردلان نیمه شب پرنسس قصر رو میدزده چون به اعتقاد پدرش هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونِ!
خلاصه رمان عشق در برابر خون
↬ 𝑨𝒓𝒅𝒂𝒍𝒂𝒏↫ از روی سقف شیروونی خونه پریدم توی بالکن اتاقش نیم نگاهی به اطراف انداختم ساعت ۲ بامداد بود و پادشاه و ملکه در خواب عمیق ی بودن و منم اومده بودم پرنسس کوچولوی قصرو بدزدم ببرم. نه! اشتباه نکنید این ی ک داستان عاشقانه نیست و منم شوالیه نیستم. من اینجام چون پدرم یادم داد هر چیزی بها داره ومهمتر از همه بهای خون در برابر خونه! آروم پنجره قد ی اتاقو باز کردم و پرده های تور رو کنار زدم و داخل اتاق شدم، نگاهمو به تخت دو نفره نزدیک پنجره دوختم
جلو رفتم و نزدیک به تخت توقف کردم و نگاهمو به پرنسس جوان دوختم، پوزخندی زدم -پس تو بهایی هستی که پدرت باید به من پرداخت کنه! کمی توی صورت غرق خوابش خورد شدم و موهای توی صورتشو کنار زدم توی اون لباس گشاد صورتی رنگ زیادی مظلوم نمایی می کرد، و من عاشق شکار های مظلوم و بی دفاع بودم… لبه تخت نشستم و آروم صورتشو نوازش کردم که تکونی خورد اره پرنسس زود باش، قصد من بیدار کردنته! انگشت شصتمو روی لب هاش کشیدم که اخم ریزی کرد،
آروم چشم هاشو از هم فاصله داد که نگاهش دقیقا قفل نگاهم شد… گوشه لبم کمی بالا دادم و آروم گفتم: -سلام پرنسس! و بعد قبل از ا ینکه بفهمه چی شد دستمالو جلوی دهانش فشردم که … ↬ 𝑷𝒂𝒓𝒊𝒎𝒂𝒉↫ با حس تکون خوردن چیزی رو ی لب پایینم آروم چشم هامو باز کردم که بلافاصله نگاهم قفل دو جفت چشم سیاه رنگ شد که توی اون تاریکی حسابی برق می زد ! ترسیده نگاهش کردم که پوزخندی زد و آروم گفت: -سلام پرنسس و بعد قبل اینکه بفهمم چی شد چیزی جلوی دهانمو گرفت و بعدش هیچی نفهمیدم….
دانلود رمان زُمُرُدم از ماحلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبانزد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از آنکه…
خلاصه رمان زُمُرُدم
خواستم لب از لب باز کنم که با ناگهانی بلند شدن علی و نگاهش دهان بستم. ایستاد و دست روی چشمش گذاشت. _چَشم بابا توضیح می دم! هیچگاه ندیده بودم علی به خاله و عمو بی احترامی کند احترامش به پدر و مادرش از زیباترین خصلت هایش بود. در ادامه ی صحبت هایش گفت: _دنبال زمرد که اومدم محمده جاوید شروع کرد به صحبت…برای همینم دیر شد! دستش را در جیبش فرو برد. _می گفت کار و بارش خوب پیش نرفته و فعلا نیاز به زمان داره. نگاهی به صورتم کرد و تیره خلاص را زد.
_برای همین بهتره دیگه زمرد نره اونجا…! دهانم از دروغ هایش باز مانده بود. از علی بعید بود…! با آن ژست و میمک صورت جذابش که حالتی پیروزمندانه به خود گرفته بود خم شد و در حالی بشقاب هارا روی هم می گذاشت به صورتم لبخندی ژکوند زد. عمو سری تکان داد و در بی خبری دستش را بالا آورد و گفت: _ای بابا…! خدا به همه جوونا کمک کنه. عمو بلند شد و ظرف مقابلش را بلند کرد. دست روی دستش گذاشتم: _عمو شما برو استراحت کن من جمع می کنم!
با لبخند دستش را از زیر دستم برداشت و در حالی که ظرفش را با خود به سمت سینک می برد گفت: _خداروشکر هنوز دستام مال خودمه بابا…!چرا از نعمت خدا استفاده نکنم… یه ظرف برداشتن که چیزی نیست…همیشه خواستی دعام کنی بگو خدا به دست و پاهام قدرت بده تا روی پای خودم باشم…! این طرز فکر ، دل مهربان و دعاهای قشنگش بود که صورتش را در عین جدیت و استوار بودن این چنین نورانی و پر از مهر کرده بود. تربیت خاله و عمو حرف نداشت! هیچ گاه ندیده بودم…
دانلود رمان بی خانه تر از باد از بیتا نگهبان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ امیرحسین، زندگی برای ماهرخ خیلی سخت میشه. اون هم زندگی در کنار خانواده طلوعی با عقاید سفت و سختشون… ماهرخ هیچ وقت نتونسته از خودش و حقش دفاع کنه و همیشه جا مونده اما بالاخره یه جایی این همه سکوت خفه اش می کنه و دل به دریا می زنه اما بی دفاع و تنها… تا اینکه اشتباهش پای یه کسی رو به زندگی اش باز می کنه و….
خلاصه رمان بی خانه تر از باد
یعنی حالا چه شکلیه؟ باور آنکه می خواستند او را با همان پیشانی شکافته شده و پهلوی پاره، خاک کنند کار ساده ای نبود. آخرین چهره ای که از او به خاطر داشتم، صورت غرق به خون و بینی کسته بود. دنده ماشین پهلوی راستش را پاره کرده بود و خون از روی مژه هایش گرد و غبار و از لای آهن قراضه های ماشین که چپ کرده و به روی سقف افتاده بود، به سختی دست چپم را که به طرفش دراز کردم. به – به خیالم سرش که به شیشه ی ترک خورده چسبیده تکان خورد. فقط کمی ! شاید هم اشتباهی
حس کردم که نوک انگشتانش تیک میزد. با ضعف نالیدم: امیرحسین ! کمکم کن ! دستم گیر کرده! اما جوابم در آن تاریکی و ظلمات، سکوت مرگبار شد و بعد صدای مردانی که در عرض شانه خاکی جاده، هراسان و شتابان به ما نزدیک می شدند. همه توانم را جمع کردم و دوباره صدایش زدم اما بازهم جواب نشنیدم. نور چراغ قوه افتاد روی صورتم. چشم هایم را جمع کردم و با دردی که از گردن تا پائین کمرم پیچ می خورد، سرم را از نور چرخاندم. یکی فریاد زد: اینجا یک زنده است. بیایید کمک! زود باشید! مرد که اتفاقا
قوی هیکل بود بود و تنومند، با کلنجار و زور فراوان بالاخره موفق شد به اندازه رد شدن شانه اش، در له شده و درهم پیچیده را باز کند و با صدایی که نمی فهمیدم از هیجان می لرزید یا ترس، پرسید: خوبی خانم؟! نترس! هیچ نترس! الان می یاریمت بیرون. آب دهانم را که مزه خون و شوری می داد قورت دادم و رو به او که سعی می کرد با چاقو کمربندن را پاره کند، به سختی گفتم: من خوبم، اول به اون برسید! مرد با این حرف من، به سرعت روی پاهایش بلند شد، نگاهی به امیرحسین انداخت و بعد از مکثی معنادار به طرفم چرخید….
دانلود رمان ستاره های نیمه شب از نگار فرزین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب دختر خود ساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.
خلاصه رمان ستاره های نیمه شب
مهتاب هنوز آن روزهای سیاه را به یاد داشت . تازه سیزده سالش شده بود و محسن تازه وارد دومین سال زندگیش شده بود که پدرش آمد و گفت که زن گرفته تا برایش پسر سالمی به دنیا بیاورد و این خانه را هم به عنوان کادوی ازدواج به نام زنش کرده و باید آنها از خانه بروند . خودش یک خانه دو اتاقه توی یک محله پرت برایشان کرایه کرد و هر چی از جهاز مادرش باقی مانده بود را سوار وانت کرد و توی یک روز سرد زمستانی هر سه تایشان را از زندگیش بیرون کرد . بعد از آن خیلی به ندرت پدرش را می دید . شاید سالی یکی دو بار . زن بابایش را هم فقط یک بار آن هم از لای در اتاق پذیرایی
خانه پدر بزرگش دیده بود . زن جوان و خوشگلی بود که دوتا دختر برای پدرش زایید و آرزوی پسر داشتن را به دل پدرش گذاشت . هر چند بعدها مهتاب فهمید اگر زن بابایش هم پسر دار می شد یا پسرهایش سقط می شدند و یا مثل محسن معلول به دنیا می آمدند . این را یکی از دکترهای بهزیستی که محسن را معاینه کرده بود، گفته بود. دکتر گفته بود که بیماری محسن بعلت ژن معیوبی بوده که روی کروموزم ایگرگ پدرش وجود داشته و همین ژن معیوب که فقط به جنین پسر منتقل می شده باعث معلول شدن محسن و سقط شدن آن بچه های دیگر که همگی پسر بودند، شده. هر چند هیچ کس در
فامیل پدرش قبول نمی کرد که ممکن است مشکل از طرف مرد باشد. از دید آن ها تنها کسی که در این مورد مقصر بود، فقط و فقط مادرش بود و لاغیر. همیشه فکر می کرد، اگر پدرش آن مشکل را نداشت. مادرش پنج تا پسر می زاید و می شد گل سر سبد فامیل و او هم به عنوان تنها خواهر آن پنج شاخ و شمشاد ارج و غرب خودش را پیدا می کرد و این قدر رنج و عذاب نمی کشید. منصوره خانم که حالا سرحال تر به نظر می رسید، قلبی از چایش خورد و گفت: – اگه تو رو برای کمال خواستگاری کنن خوب می شه. ما هم از این آلاخون والاخونی در میایم. بلاخره خونواده عروسشون رو که ول نمی کنن…
دانلود رمان سایه ی تاوان از مژگان فخار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان زندگی پرستش است است و کیان. زندگی پر شباهت هر دو به خاطر اشتباهات دیگران دچار تغییراتی می شود. پرستش صبوری را پیشه می کند و فراموشی را انتخاب می کند. اما کیان سال ها صبر و تلاش می کند تا انتقام بگیرد، انتقام تاوان اشتباهات دیگران. حالا بعد از شش سال، زمانش رسیده. زمان انتقام گرفتن. زمان پس دادن تاوان اما آیا سرنوشت آن طوری که کیان میخواهد و یا آن طوری که پرستش فکر میکند پیش می رود؟! آیا همیشه میتوان انتقام گرفت یا می توان تاوان پس داد؟
خلاصه رمان سایه ی تاوان
*از زبان پرستش* دکمه های مانتو رو یکی یکی می بستم و نگاهم رو روی تیترهای کتاب هایی که روی هم تلنبار بودن، می چرخوندم. چند روزی رو توی عید مشغول خوندشون بودم، اما کم کم از حوصلم خارج شد و دیگه علاقه ای نداشتم که تست بزنم و این کتاب ها رو بخونم. _بابات منتظره، سریعتر مادر. چادرم رو روی سرم میذارم و بعد از دستکاری شال زیرش تا خوب وایسته، کیف رو برمیدارم و به داخل ماشین میرم.
تمام راه سکوت بود. من و بابا هیچ وقت حرفی نداشتیم که بزنیم.اگر پولی می خواستم یا چیزی نیاز داشتم، بهش می گفتم و اگه هم روم نمیشد، مامان رو جلو می نداختم.
همیشه یک خط بین من و بابا بود. بچه که بودم خیلی شوخی می کرد، حتی من و پیمان رو پارک میبرد. یه پدر مهربون بود. اما کم کم با بزرگ شدنمون، رفتارش با پیمان جدی تر و با من کمتر شد. کاش نمیشد… -ممنون. _مراقب باش. فکر کنم امروز هم به خاطر حرف های مامان حاضر شد برخلاف بقیه روزها که من رو فقط به خط تاکسی ها می رسوند، به دانشگاه برسونه. با وارد شدنم به ساختمونی که کلاس تشکیل میشد، آهی میکشم. دعا می کردم اصلا بچه ها قضیه ازدواجم رو فراموش کرده باشن. ولی نه… خنگ که نبودن. رنگ ابروهام. قهوه ای که خودم هم دوستش داشتم و نمی خواستم
دیگه مشکیشون کنم. تغییر چهرم خیلی واضح بود. وارد کلاس میشم و “سلام” آرومی میکنم و از ردیف اول که سه تا از پسرای کلاسمون نشسته بودن، به ردیف چهارم میرم. -چطوری عروس خانم. با کشیده شدن چادرم، پشت میکنم و با لبخندی زوری و احساس شرمساری به دو تا از همکلاسی هام نگاه میکنم. -ممنون، خوبین شماها؟! -آره. هر دو چشمکی میزنن و من پرسشگرانه نگاهی بهشون میندازم. -خوش میگذره متاهلی؟! زهرا هنوز نیومده بود. وقتی بیاد چه رفتاری باید داشته باشم؟! یاد جمله ی مامان میفتم: “زیاد باهاش حرف نزن، دیگه یه سری حرمت ها شکسته شده.” -متاهل نشدم…