دانلود رمان بدنام از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هرروز دعا میکردم تا شوهرم دوباره عاشقم بشه. بعد از ۱۵ سال با هم بودن اون ازم دور شد و بغل یکی دیگه رفت. همهی چیزی که میخواستم این بود که برگرده پیشم. بعدش جکسون امری ظاهر شد. قرار بود برای ذهنم یه حواسپرتی باشه. یه رابطهی کوتاهمدت در تابستون. یه تقویت کنندهی اعتماد بنفس برای قلب داغونم. همه چیز خوب بود تا وقتی که یه شب قلبم یه ضربان رو جا انداخت.انتظارش رو نداشتم که من رو بخندونه. که باعث بشه فکر کنم. باعث بشه ناراحتیم یجوری ناپدید بشه.من دعا کردم اون مال من بشه…
خلاصه رمان بدنام
بی سر و صدا یواشکی وارد اتاق شدم و پشت کاناپه روی زمین نشستم، می شنیدم پدر و مادرم دارن دعوا می کنن. تاکر نزدیک من شد و همونجور که هنوز از طوفان می لرزید روی پام نشست. یا شاید هم از داد زدن اونا می ترسید. دست هامو دورش گرفتم چون با اینکه اون یه سگ احمق بود، متعلق به من بود. اگر تاکر ترسیده بود، من مراقبش می بودم. از اینکه می شنیدم بابا به ماما التماس می کنه که نره قلبم وایساد. بره؟ کجا میخواد بره؟ بابا گفت: هانا، تو نمیتونی اینجا رو ترک کنی، تو نمی تونی همینجوری خانواده ت رو ترک کنی. صداش خیلی خسته به نظر می رسید.
ماما آه کشید و اون هم بنظر می رسید داره گریه می کنه. فقط نفس بکش ماما. _ما نمی تونیم به این کار ادامه بدیم، مایک. ما نمی تونیم اینکار رو هی تکرار کنیم. من فقط… بابا زمزمه کرد: بگو. فقط اونو بگو. رو فشار داد. من هیچ وقت ندیدم بابا گریه کنه ولی اون شب اون اشک رو از چشماش پاک می کرد. چطور ماما دیگه دوستش نداره؟ اون بهترین دوستم بود. هردوشون بودن. _من خیلی متاسفم، مایک. من فقط دیگه نمی تونم اینکار رو بکنم… دیگه نمی تونم به دروغ گفتن به خودم و خانوادهم ادامه بدم. _این روزها قطعا خیلی کم از کلمه ی خانواده استفاده می کنی.
بس کن. _جکسون دنیای منه، و تو می دونی که من بهت اهمیت می دم. _آره ولی نه به اندازه کافی که بمونی. ماما در جواب چیزی برای گفتن نداشت. در همون حال بابا به سرعت شروع کرد: تو واقعا می خوای جکسون رو بخاطر یه مرد دیگه ول کنی؟ اون سرشو تکون داد: تو یجوری داری میگی انگار که من دارم پسرمو رها می کنم. _خوب پس تو داری چیکار می کنی؟ هانا، تو کیف های لعنتی جمع شده ات رو دم در داری. تو داری میری! اون با عصبانیت داد زده بود، کاری که هیچوقت انجام نداده بود. بابا تقریبا همیشه آروم و منطقی بود و هیچوقت عصبانی نمی شد…