دانلود رمان رویاهای طاغی از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گلاره زنی بدکاره و بدنام با ذهن و عکس العملی متفاوت هست که در خونه ی زنی بنام” حریر اجاره “کار میکنه ،مردی بنام حمیدرضا مصّر و با تهدید ،گلاره رو در ازای مبلغی هنگفت برای یک شب اجاره میکنه،گلاره در طی مسیر میفهمه او پزشک و از یک خانواده سرشناس هست و مردی محترم اما با رازهای ناگفته وپنهان و مشکوک هست، حمید رضا بعد یک شب به گلاره پیشنهادمیده با او به شهر دیگه ای بره و باهم زندگی کنند و از این پس اسمش” دریا” باشه ، اما.. فکر می کنید چرا؟ پشت تموم این داستان، رویاهای طاغی نشسته، رویاهایی سرکش و طغیانگر.
خلاصه رمان رویاهای طاغی
موهامو جمع کردم و شالمو جلو کشیدم و به بیرون اشاره کرد و پیاده شدم، به طرف محضر رفتم، یکی دو بار نظیر این اتفاق افتاده بود، دوست داشتم یه بار جلوی اون سفره بشینم، دوست داشتم با یکی باشم، خیلی… خیلی عذاب آوره که چیزی نداشته باشی جز تنت و اونو بخوای حراج کنی تا شکمت سیر بشه تا سقف بالا سرت باشه، سخت تر اینکه باید پشت به خدا بشینی و هر اتفاقی که برات می افته صداش نکنی، توهین ها و خاری ها همیشه رو قلبت می مونه، کسی فکر نمیکنه اگر من بدکاره شدم چون مردهای هرز هستن، چون مردهایی هستن که برای امر خیر پول خرج نمی کنه ولی
واسه یه وجب زیر شکمشون مثل این یارو هفت میلیون هم خرج می کنند برای یه شب شاید برای یکی دوبار… من دلم زندگی میخواد ، بچه میخواد ، دلم میخواد یکی کنارم باشه که بقیه بهم تهمت نزنن ، از کنار زن های محل رد میشم بهم فحش مادر ندن ، مردا نگن : جوون ، جان ، اینطوری کنم ، اونطوری کنم. منم دلم… همه چیو درست میخواد اما انگار من و امثال من از یه سیاره ی دیگه اومدیم ، نمیشه ، نمی تونیم هیچ وقت شبیه بقیه بشیم ، بعضی وقتا که یه زن و مرد تو ماشین کنار هم می بینم یا گامی بچه ای تو ماشینه ، دلم غنج میره ، ضعف میره ، هزار بار خودمو جای اون زن میذارم.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، خودمو می دیدم، لاغر و قد بلند، موهای مشکی و صورتی که آرایش ملایمی داره، کاش گلاره نبودم ، مثلا مریم بودم، مریم دختر به پدر و مادری که یه گوشه زندگی می کنند، مریم هم مدرسه رفته بعد خواستگار میاد میگیرتش، شوهرشم آدم خوبیه، همین، حتی آرزوهای بزرگ هم در خور خودم نمی بینم مثل اینکه.. مثل… مثل… این یارو دکتر بشم یه به هنرمند بشم یا… یه آدم مشهور بشم، زندگیم تو تهران باشه تو خیابون فلانش که خونه های آنچنانی داره یا ماشین فلان داشته باشم، هه، زهرخندی به خودم زدم و باز تو دلم گفتم: «نه اینا رو حتی نمیخوام اما دوست دارم زندگی کنم…
دانلود رمان شیطان یا فرشته از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاحالا شد به عواقب رفتار و گفتار و کردارتون در مقابل اطرافیانتون فکر کنید؟ شده کارما پس بدید و قربانیِ کسی بشید که تا دیروز خردش می کردید به سُخره می گرفتید و ذلیلش می کردید؟ آیا به این ضرب المثل عقیده ای دارید که با هردستی بدید با همون دست پس می گیرید ؟ شور و عشقو با انتقامِ عُقده ها رو تجربه کردید؟ آیا شده حتی از یک ثانیه ی بعد زندگیتونم خبر نداشته باشید؟ شده گاهی در چاهی بیفتید که قبلا ً برای کسی کنده بودید و حالا درست بالای اون چاه همون آدمه و در قعر چاه خود شما؟ میخوام داستانی رو براتون تعریف کنم که هرخط رمان اوج هیجان و شور و احساس کنید و هر لحظه به خودتون بگید آیا منم مثل او هستم؟
خلاصه رمان شیطان یا فرشته
روی صندلی، پشت اون ویترین لعنتی نشسته بودم. تنم می لرزید، تا حالا بی حجاب، حتی جلوی پسر خاله و پسر عمو و… هم نبودم حتی جلوی (طاها) که می دونستم چند وقت دیگه باهم ازدواج می کنیم. حالا روی این صندلی لعنتی نشستم، با یک شلوار جین جذب آبی یخی و تیشرت جذب سفید، تیشرتم رو از روی قسمت شکم کشیدم به سمت جلو، که از حالت چسبونکی و جذب رها بشه. موهام رو جمع کردم و زیر لب گفتم: خدایا نجاتم بده.
خدایا خدایا از این خاری و خفت نجاتم بده. حتی نمی دونستم یه دقیقه بعد چه بلایی سرم میاد. من برای زیارت یک ماه و نیم مونده به عروسیم اومدم کربلا. نمی دونم… شاید قسمت بود… شاید حکمتی بود… اما تو راه برگشت، به اتوبوسی که سوارش بودم حمله شد و یه سری مرد که سر و صورتاشونو پوشونده بودند و عربی حرف می زدند فقط زن های اتوبوس رو با خودشون بردند. فقط زن ها… چه ترسی!… داشتیم قالب تهی می کردیم…
دانلود رمان شروق از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختریه ک قد خیلیییی کوتاهی داره. عاشق یه پسری میشه که حامله میشه. بعد برای کمک میره پیشه دایی اردوان که اسمش ادیب کاتب و…
خلاصه رمان شروق
فریده بالشت بغلیشو برداشت… یعنی شهرام و ادیب اینجا می خوابن؟ به تشک ها که ردیفی کنار هم انداخته شده بود نگاه کردم. یعنی چی؟! صنم هم روی تشکش دراز کشید و خوابید. برای اینا مهم نیست کی کجا بخوابه؟! شهرام گوشیشو به شارژ زد و گفت: -بچه ها good night و رفت بین صنم و فریده خوابید. اینطوری که پتو روی سرش کشید و صاف انکارد شده خوابید. ادیب – یه چای بزنیم؟ فریده چای می خوای؟ فریده نه نوش شب بخیر. فریده پشت به شهرام کرد و خوابید، یکه خورده با صدای آروم گفتم: همه اینجا اینطوری بغل هم می خوابید؟ ادیب به جمع نگاه کرد و گفت: آره دیگه،
پایین که کسی خوابش نمی بره، صدای عرفانو که می شنوی، بیرونم که الان سرده همه الان با پتوییم، دیگه جایی نیست. دوباره به جمع نگاه کردم – پس من اونجا می خوابم. به جلوی دستشویی اشاره کردم که با بقیه فاصله داشت. ادیب یه آن سکوت کرد و بعد گفت نه چرا تو اونجا بخوابی؟ تشک آخرو کشید به همون سمتی که اشاره کرده بودم و گفت: این جای من، تو پیش فریده بخواب حله؟ -ببخشید آقا ادیب، خیلی اذیتت کردم. ادیب لبشو به دندون گرفت و ابروهاشو بالا داد و گفت: نه نه، بریم توی تراس بچه ها با صدای حرف بیدار نشن، یه پتو هم بردار سردت نشه. چرا اردوان به این دایی نرفته؟!
ادیب حداقل که خوب بلد بود حرمت مهمون نگه داره به تراس رفتیم و ادیب چای آورد و روی میز گذاشت. پشت میز نشستم و ادیب ایستاده بود. انگار منتظر بود ببینه نشستن روی اون نیمکت که از صندلی سخت بود چون پشتی داشت نه جای پا، برام امکان پذیره یا نه، وقتی نشستم رفت روی صندلی روبروم نشست و استکان چای رو مقابلم گذاشت و گفت: – سرتاپا گوشم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دوست نداشتم اینطوری با شما آشنا بشم، اردوان همیشه می گفت داییم شبیه غول چراغ جادوئه و همه چی توی کوله بار زندگیش هست. ادیب پوزخندی زد و گفت: نه خانم شایعه است، اون نقل منفعت خودش بوده…