دانلود رمان بهاری که باران نبارید از راضیه خیرآبادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما روایتی از زنی است به نام شمیم، موفق و قوی، که ناخواسته دچار مادر بودن می شود و روی دیگری از وجود تقسیم شده اش را در زمستانی رو به یخ زدگی زندگی اش حس می کند…
خلاصه رمان بهاری که باران نبارید
“شاهو” از در خونه که خارج شدم قدم هام سست شد. با حال خرابی خودم رو رسوندم به ماشین و به راه افتادم. نمی دونستم به چی فکر کنم و یا حتی چطوری فکر کنم؟ چیکار باید کنم؟ چطوری انتخاب کنم؟ توی تاریک ترین جای ممکن کنار جاده نگه داشتم و سیگارمو روشن کردم. از ماشین پیاده شدم و بهش تکیه دادم. چشمم افتاد به آسمون پر ستاره، یه کام از سیگار گرفتم و چشم هام رو بستم. سرم در حال انفجار بود. انگار یه آدم دیوانه ی حراسون توی سرم فریاد می زد و به این سمت و اون سمت می دویید. سیگارم تموم شد . یکی دیگه روشن کردم، دومی به سومی رسید، سومی به چهارمی…
انقدر حالم بد شده بود که سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم. سیگارمو نصفه انداختم زمین و به راه افتادم. رفتم خونه ای علی که قرار بود باهاش برم ایران اون خونش تو یه روستای کوچیک بود اما من دوست داشتم سکوتش رو. وقتی رسیدم علی با روی باز در رو برام باز کرد و رفتم داخل،خونش تمام از کاهگل و چوب بود اما تنها جایی بود که هر موقع حالم بد بود می رفتم. یه لبخند روی لبم گذاشته بودم تا متوجه حال بدم نشه. رفت برام چایی آورد و با خوشحالی پرسید: از اون دکتر چه خبر؟ نگاهم تو نگاهش خشک شد. الان واقعا وقت این سوال بود؟ فنجون داغ رو گرفتم تو دستم:-دیگه اسمش
رو نیار متاهله. _تو که گفتی مجرده! یاد صادق افتادم پسری که گذاشته بودم منشیش بشه و بهم آمارش می داد. اون بهم گفت که یه پسره می خوادش اما هنوز مجرده. کاش تو این چند ماه ازش آمار می گرفتم، شاید اگه کمی زودتر می فهمیدم الان شرایط این نبود. لعنت به باعث و بانی این همه اتفاق بد. _ای بابا کلی تیپ زده بودی بری مطبش. دستمو آوردم بالا: -اسم ناموس مردم رو نیار. دیگه حتی تحمل اون جا موندن رو هم نداشتم پا شدم و با یه خداحافظی از علی هم دور شدم. رفتم خونه ی موقت بابا توی هرات… ساعت ها تو راه بودم و حالیم نبود. وقتی رسیدم با ریموت در رو باز کردم…