دانلود رمان من و دوک (جلد اول) از جولیا کوین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایمون دوک بدنام لندن که خودش را در محاصره خانمهای جوان و مادرهایشان میبیند برای فرار از ازدواج دست به نقشهای میکشد. هم دست او در آن نقشه، دافنه خواهر نزدیکترین دوستش آنتونی بریجرتون است. اما با رسوایی که پیش میآید…
خلاصه رمان من و دوک
همون موقع سایمون، دوک هستینگ که سوژه بحث خانم های بریجرتون بود، در عمارت سفید نشسته بود. همراهش کسی جز آنتونی بریجرتون، بزرگترین برادر دافنه، نبود. آن دوبا موهای تیره پرپشت، زوج قابل توجه ای بودند. اما برخلاف چشم های آنتونی که مثل خواهرش قهوه ای شکلاتی بود، چشم های سایمون آبی یخی بود با نگاهی نافذ. این چشم ها علاوه بر هر چیز دیگری در مورد دوک باعث میشد که بتوان روی دوک حساب باز کرد. وقتی قاطع و محکم به کسی خیره میشد، حتی مردهای جاافتاده هم معذب می شوند. البته خانم ها به صورت
دلپذیری به خودشان می لرزیدند! اما نه آنتونی. هر دو سال های زیادی بود که همدیگررا می شناختند. وقتی که سایمون ابرویی بالا انداخت و نگاه یخی خاصش را به آنتونی انداخت، آنتونی زیر خنده زد: نکنه یادت رفته تو رو وقتی سرت توی لگن بود و استفراغ می کردی، دیدم! از اون موقع به بعد برام سخته جدیت بگیرم! سایمون جواب داد: تا جایی که یادمه تو بودی که شونه هام گرفته بودی و بالای اون جای خوشبو نگه داشته بودی! -یکی از با افتخارترین لحظات عمرم. گرچه تو هم انتقامت با اون مارماهی هایی که تو تختم انداختی گرفتی.
سایمون با یادآوری آن اتفاق ها و مکالمه های بعد از آن لبخندی زد. آنتونی رفیق خوبی بود. از آن دسته آدم هایی که دوست داری در مشکلات همراهت باشند. آنتونی اولین آدمی بود که سایمون بعد از برگشت به انگلیس او را ملاقات کرد. -لعنتی، خیلی خوبه که برگشتی کلیودون! وقتی پشت میزشان در عمارت سفید نشستند، آنتونی گفت: اُه، فکر کنم ترجیح بدی الان هستینگ صدات بزنم. سایمون خیلی قاطع جواب داد: نه. پدرم همیشه هستینگ باقی میمونه. هیچ وقت به اسم دیگه ای جواب نمی داد. اگه لازم باشه عنوانش رو حفظ میکنم اما اسمش رو هرگز!
دانلود رمان خزان زده از تمنا زارعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سامر و سمیر، منفور در عین حال محبوب ترین برادر های خانواده ی عاشوری. بعد از مرگ خورشید، زنی که سال ها مادر صداش می کردند مجبورند با گذشته ی سیاه خانواده اشون رو به رو بشن. در گیر و دار مخفی نگه داشتن راز های خودشون به دستور مالک، آماده ی کوچ به تهران می شند. و حالا سامر باید آماده ی ازدواجی از پیش تعیین شده با دخترِ محبوب خاندان بشه و سمیر باید برای زندگیِ متاهلیِ مخفیش بجنگه!
خلاصه رمان خزان زده
خندید، اول آرام و رفته رفته خنده اش شدت گرفت. گریه ی مخلوط با خنده ی مسخره ای که روی لب داشت، حالش را به هم می زد و دلش می خواست بخوابد. یک خواب بی بیدار… دست به لبه ی سپر ماشین گرفت و از جا بلند شد. دوباره پشت فرمان نشست و راه افتاد. هوا گرگ و میش شده بود وقتی کنار لیلی رسید. مزار غرق گل نبود، کسی کنارش نبود، حتی شمعی هم روشن نشده بود. کنارش که نشست، دست در خاک سرد فرو کرد و قطره اشکی از چشمش سقوط کرد: -سخت بود دیشب؟ واسه من که سخت بود.
جونم رو گرفتن انگار… کنارش دراز کشید، پاکت سیگار را جیب شلوارش بیرون آورد و نخی بین لب هایش گذاشت. -من چطور باور کنم نیستی؟ پک زد و حین بیرون دادن دود سیگار و میان زهر خنده اش ادامه داد: -من اگه با این دوتا چشم کور شده ام نمی دیدم که باورم نمی شد تو نیستی… پلک روی هم فشرد: -من دلم تنگ شده برات می فهمی؟ سیگار سوم هم که سوخت و به آخر رسید، خورشید دامن پهن کرد و بالاخره سامر رضایت داد بلند شود. گل ها را مرتب کرد: -یه وقت فکر نکنی نیستی ها… هنوزم واسه
من بهترین هدیه ی خدایی… از نبود و رفتن لیلی حرف می زد؟ چطور به خودش جرات داده بود؟ روی دهانش کوبید و زیر لبی به خودش توپید: -لال شو… لال شو سامر! قصد رفتن که کرد، انگار داشتند روحش را پاره پاره می کردند. به زحمت نگاه از مزار لیلی گرفت و دور شد. از ناتوانی خودش، از سامر متنفر بود! افکار تاریک و ترسناک ذهنش را به زحمت حبس کرده بود و مدام حرف لیلی را با خودش مرور می کرد. “گیسو پریشان، با صورت زخمی و لبخندی که به زحمت حفظش کرده بود: -به من فقط توجه کن باشه؟…
دانلود رمان سقوط عشق از زهرا حاجی زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان تنهایست، اه و حسرت است، ترس و اضطراب مادریست که در پرتگاهی زندگی قرار می گیرد و تقلایش به سقوط ختم می شود در پس این سقوط اشتباهی پنهان شده ک تاوانش بر دوش دخترش سنگینی می کند و او زندگیش را در پس تاوان گناه مادرش هرچند سخت می پردازد…
خلاصه رمان سقوط عشق
اینبار وقتى چشم باز کردم کسى تو اتاق نبود چند دقیقه طول کشید تا بتونم موقعیت جدیدم رو درک کنم. از بیاد آوردن بلاهایى که سرم امده اشک مثل سیل از چشمام جارى شد روی تخت نشستم هیچ فکر نمی کردم سیا انقدر وحشى باشه. اصلا من اینجابین ادم هایى گرگ صفتى که لباس ادمیت به تن کردن چیکارمیکنم شاید بهتر باشه شانسمو براى برگشتن به خونه امتحان کنم. با این فکر از تخت پایین امدم از کمد دیوارى اتاق مانتو و روسرى بیرون کشیدم میدونستم اگه از اتاق بیرون برم هزار نفر سد راهم میشن براى همین بسمت پنجره رفتم به ارتفاع کمش تا زمین نگاه کردم بى ماتلى از روى نردها به
پایین پریدم زیر دلم تیر بدى کشید لبم و به دندون گرفتم تاصداى گریم و خفه کنم حتى شورى خونم نتونست مانع فشار دندون هام به لبم بشه با کمرى خم بسمت در حیاط پشتى راه افتادم و تودلم خدا خدا کردم فقط قفل نباشه. چون باغبون بعد از رسیدگى به حیاط درو قفل میکنه و میره. اینبار خدا باهام یار بود و در قفل نبود با خوشحالى بسمت خیابون دویدم دستمو براى اولین تاکسى بلندکردم به محض ایستادن ماشین خودم و توش انداختمو آدرس خونه رو دادم بیست مین بعد ماشین جلوخونه نگه داشت رو به راننده گفتم چند لحظه صبر کنید الان کرایه رو بیارم!! راننده: فقط کمى عجله کنید کار دارم…!!
سرى تکون دادم و از ماشین پیاده شدم با خوشحالى ایفون و فشردم صداى نااشنایى تو گوشم پیچید. با فکر به اینکه خدمتکار جدیده گفتم: سلام میشه درو بزنید…؟ زنه باتعجب گفت: شما؟ من: دختر خانم پناهیم اگر میشه درو بزنید…!!! زنه: وا مگه شما نرفتى دختر؟؟!!! بى حوصله جواب دادم: کجا…؟ زنه: یک هفته ى میشه پدرمادرت از ایران خارج شدن!!. با صداى ناله مانندى گفتم: رفتن چرا منو نبردن؟؟….نه خدا حالا چیکار کنم!!! زنه: نمیدونم… بى توجه به صحبت کردنش راه افتادم سمت خیابون به خودم ک امدم جلو خونه رویا بودم تمام راه رو از اون سر شهر پیاده امده بودم این سر…
دانلود رمان آواز آیه ها از اسما چنگایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیه دختر موفق و مستقلی که تولیدی لباس داره… و مهیار مردی که مجبوره از شغل خودش استعفا بده تا تولیدی ورشکسته ی پدرش رو سر پا کنه و برای این کار مجبور به شراکت با آیه است. دختری که باهم یه گذشته ی مشترک دارن اما مهیار انگار این گذشته رو یادش نمیاد تا اینکه…
خلاصه رمان آواز آیه ها
جسمم آنجا بود و به عادت همیشه کمک مریم و خورشید بسته ها را در آسانسور می گذاشتم تا به پارکینگ ببرند اما حواسم در گذشته چرخ میزد. دنبال خاطراتی که بیشتر از صدهزار بار مرور شده بودند و ذهنم به این بازی عادت کرده بود انگار که وقت و بیوقت پایشان را وسط می کشید. هربار هم فکر می کردم به اینکه چه شد به اینجا رسیدم، سوالم بی جواب میماند. ما زندگی خوبی داشتیم. البته فکر می کردم که زندگی خوبی داریم. یک خانواده ی ضعیف مثلا شاد! از آن هایی که معتقدند پول خوشبختی نمی آورد و با حقوق بنایی بابا روز را شب می کردیم.
بچه بودم و فکر می کردم که همه چیز خوب است. زندگیمان در بالا خانه ی آقاجون و بازی با دو پسر عمو کاظم که از من دو سه سال کوچکتر بودند، سپری میشد بدون اینکه بدانیم اطرافمان چه خبر است. اما هرچه زمان گذشت، اختلافات مامان و بابا بیشتر خودش را نشان داد. _دختر اقدس نصف منم قیافه نداره اما شوهرشو دیدی؟ سرتا پاشو طلا گرفته. حالا تو چی؟! لباس تنمونم عاریه است. هنوز هم صدای سرکوفت های مامان در گوشم زنگ میزند انگار که همین حالا داشت یک ریز غر میزد و رگ و ریشه ام را با می سوزاند. همیشه همین بود. زنی زیاده خواه که
چشمش به زندگی این و آن بود و فکر می کرد که باید با همه رقابت کند. اما نه پولش را داشت و نه سلیقه ی درست و حسابی و هرچه را که بابا به دست می آورد به بدترین شکل ممکن خرج می کرد. برای همین هم همیشه ی خدا دعوایشان بود. اصلا همین چیزها بابا را پیر کرد وگرنه با سن کمی که او داشت نباید موهایش سفید میشد. مامان اما کوتاه نمی آمد. چپ و راست تیکه بارش می کرد و هرچه می گفتم که طفلکی قلب ضعیفی دارد، به گوشش نمی رفت که نمی رفت. همین هم شد که بالاخره یک روز آن همه زهر کار خودش را کرد و قلب مهربان بابا برای همیشه ایستاد…
دانلود رمان آرزوهای کال از باده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من همانی ام که هزار بار هم اگر زمین بخورد، دستان کسی را برای بلند شدن نمی گیرد، دست به زانوی خودش می گیرد و بلند می شود. من همانی ام که برای اشک ریختن، دیوار را به شانه ی آدم ها ترجیح می دهد، همان که خودش، خودش را آرام می کند و خودش تکیه گاه و دلگرمیِ خودش می شود. همانی که عادت کرده قوی باشد، حتی وقتی تمام پیکرش از ضربه های مسیرهای سخت، زخمی ست، همانی که می خندد، حتی وقتی دلیلی برای خندیدن نیست، حتی وقتی حنجره اش از بغض های پنهانی، درد می کند… من همانی ام که آرزوهای بزرگ می کند و برای رسیدن به آرزوهایش، یک تنه تا پای جان، می ایستد و با موانع و سختی ها می جنگد، همانی که با مشکلاتش رفیق است و زخم هایش را دوست دارد… این منم! کسی که از نا امیدی هایش، امید می سازد و از دردهایش، پله… آری این منم دختری رها از زنجیرهای فلزی…
خلاصه رمان آرزوهای کال
بغض داشت، خفگی دمار از گلوی خشک و تلخش در آورده بود، هوایی برای نفس کشیدن در اطراف حس نمی کرد، یغما در زمان گفتن حقایقی عجیب بی ملاحظه بود، عجیب بی رحم بود، عجیب سنگ دل بود: -« انتظار سخته، فراموش کردن هم سخته، اما اینکه ندونی باید فراموش کنی یا منتظر بمونی، از همه سختتره… یه موقعی هست حسرت چیزی رو میخوری که ممکنه هیچوقت بدستش نیاری. یه موقعی هم هست حسرت چیزی رو میخوری که می دونی توی دستات داریش ولی داری از دستش می دی.
دومی بدتره! من فقط دارم تلاش می کنم این حسرت جاشو بده به یه قوت قلب به یه اطمینان ابدی… هر چی می خوای اسمشو بزار من تصمیمو گرفتم به جنگیدن ادامه می دم من به پیروزی امیدوارم یغما» تلخندی زد: -«سعی کن به دنبال کسی باشی که اونو قشنگترین انتخابت ببینی، نه قشنگترین اشتباهت» این جدال یک طرفه ی خواستن و ماندن و دیدن در حال غارت تمام جان و روح و روانش بود، با استیصال جواب داد: -«اگه تو بزرگترین اشتباهم باشی.
من این اشتباهام رو دوست دارم. این همون تصمیمیه که خودم در سلامت عقل گرفتم و نتیجش رو هرچی باشه قبول می کنم. وغلط بودنش و تبعاتش رو گردن کسی نمیندازم. من یه انسانم و اشتباه می کنم. تا زمانی که بهم اجازه بدی واسه جا پیدا کردن تو قلبت از هیچ فرصتی نمی گذرم . اگرم زمین بخورم، خیالت راحت باز بلند میشم و ادامه می دم. اشتباهاگه تویی من دوسش دارم. حتی اگه نامهربونی کنی و حباب شیشهای غرورم رو بشکونی. خم به ابرو نمیارم قسم می خورم یغما» دلش به حال دخترک می سوخت و مادرش را شماتت می کرد…
دانلود رمان پروژه آخرین جاسوس (دو جلدِ کامل) از فریده صباغی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیتی میدِن، نامزد اریک رِین فرماندهی سازمان امنیت جهانی، طی اتفاقی توسط مافیا کشته میشود. اریک که سال هاست با آن ها مبارزه میکند، نقشه جدیدی برای نابودی هاملار میکشد تا این ویروس و غدهی چرکی را هرچه زودتر از صفحه روزگار محو کند و برای این کار، فرزند سوم خانواده گزینه مناسبی ست. مردی که هیچ چیز از او نمیدانند. برادر زادهی اریک، النا برای انجام این ماموریت و نزدیک شدن به فرزند سوم انتخاب میشود اما غافل از این که …
خلاصه رمان پروژه آخرین جاسوس
اکثر آدمها از اینکه نقطه ضعفشان را به رویشان بیاورند خوش حال نمیشوند و این دقیقاً آن حسی بود که به مایکل دست داد خیلی وقت ها میتوانست خودش را کنترل کند اما اسمیت همیشه آن فردی بود که ضامن را می کشید و باعث میشد خشمش فوران کند. -لعنت بهت تو حق نداری بهم بگی چیکار کنم، کجا برم یاچه دارویی کوفت کنم پس لطفاً خفه شو و اون دهن لعنتیت رو ببند! اسمیت ساکت شد. او خوب می دانست چطور خشم مایکل را برانگیخته کند و همینطور میدانست
چطور او را آرام کند پس سکوت کرد و اجازه داد حرف هایش را بزند. -خانواده لعنتیم همه جا جاسوس دارن و تو مدام سعی میکنی منو بفرستی پیش دکتر میخوای فکر کنن من بیمارم؟ میدونی اگر بفهمن یه مشکل کوچیک دارم چه نقشه هایی برام میکشن؟ اسمیت به آرامی گفت:مشکل تو کوچیک نیست مایکل و اونایی هم که داری ازشون حرف میزنی خانوادتن، چرا همش فکر می کنی میخوان بهت آسیب بزنن؟ تو پسر محبوب دنیل چستری! پوزخندی زهرآگین روی لبهای مرد جوان نشست.
-پسر محبوب مسخره ست اونا هیچوقت هیچ ارزشی برام نداشتن همونطور که من ارزشی برای اونا ندارم. -کمیل چی مایکل مکث کرد. خواهرش با تمام افراد آن خانواده متفاوت بود. -اون فرق می کنه. _چه فرقی؟ خواهرتم جزئی از همون خانواده ست. چیزی برای گفتن نداشت حتی حرف های منطقی اسمیت هم در سرش فرو نمی رفت. در این لحظه فقط می دانست که از آنها متنفر است. من نمی دونم چرا هرچند وقت یه بار این حرفای احمقانه رو میزنی در حالیکه خودتم میدونی …
دانلود رمان ازدواج مجدد از مهربانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سهیل مرد خشنی که اهل ازدواج نیست.مردی سرسخت که شب خاستگاری از بهار شرط یه همخونه بودن ساده رو میذاره اما بهار کاری میکنه که….
خلاصه رمان ازدواج مجدد
مقابل آینه قرار گرفت و به تصویر خودش خیره شد. از نظر ظاهر هیچ چیزی کم نداشت تازه هر چه به اوج جوانی نزدیک تر چهره اش زیباتر و جا افتاده تر از قبل می شد! در دل نالید: «چه فایده مهم بخت سیاهمه که هر روز زشتیش تو سرم کوبیده میشه» دلش عجیب گرفته بود…! صدای اذان از مسجد محل به گوشش رسید نفس عمیقش را از سینه بیرون فرستاد… حال و هوای نماز خواندن به دلش افتاد مثل همان روزها که با خدایش آشتی بود! دو سال بود که دیگر با خدا حرف نمی زد..! دو سال بود که دیگر نمازنمی خواند..!
حتی با این همه مشکالت دهان به گلایه هم باز نکرد و کمک نخواست..! چون با خدا قهر بود…! آری دو سال بود که با خدایش قهر بود… چرا که به نظرش چشم بسته بود روی تمام بدبختی هایش… گوش بسته بود روی تمام خدا خدا کردن هایش… از همان اتفاق دیگر او را صدا نزد! اما در آن لحظه دلش عجیب هوایش را کرده بود! حس عجیبی بر وجودش سرازیر می شد که هوای درد و دل در سرش بپیچد! دوسال حتی با او درد ودل هم نکرده بود… هیچگاه به جز او هم دردی نداشت… همیشه تنها مونس و همدم تنهایی هایش…
خدایش بود… بی اذن و اراده ی عقل و منطقش قدم هایش به سمت سرویس کشیده شد! وضو گرفت… سجاده را از داخل کشو بیرون آورد و پهن کرد… اقامه بست… با هر کلمه گویا گرمایی آرام آرام بر دلش می نشست… نمازش که تمام شد سر به سجده نهاد و لحظاتی بی هیچ ذکری یا حرفی همانطوربه سکوتش ادامه داد احتیاج داشت به این آرامشی که از سجده کردن در برابر پروردگارش به او دست می داد…! سر از سجده که برداشت دست هایش را بالا گرفت.. بعد از دوسال گویا این طلسم جدایی به طور معجزه آسایی شکسته شده بود!
دانلود رمان بومرنگ از الناز محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم خانه ی خانواده ی برادرش می شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره ای برای مشکلات زندگیش تصمیم می گیرد از خانواده ی کوچک برادرش جدا شود. به خواهرش پناه می برد ولی درست وقتی که گرفتار حل و برطرف شدن سوتفاهمات است، مشکلات تازه ای سر راهش می آید که او و احساساتش را بی اراده درگیر آدمی با گذشته ای پیچیده و سخت می کند. آدمی که شاید برای او یک انتخاب اشتباه باشد اما عشق جور دیگری به دست و پایشان می پیچد و….
خلاصه رمان بومرنگ
خوابش نمی برد. با وجود خستگی زیاد تنش احساس آرامش نداشت. فقط خودش را زودتر به خواب زد تا مجبور نباشد در جمع باشد. از طناز ممنون بـود که می دانست خواب را بهانه کرده و تنهایش گذاشته. در آن هفت ماه، جز دوسه هفته ی اول که حالش بد بود و در حال درستی نبود، فقط در خانه ی سیما ماند والا ترجیح می داد شب هایش را با بوی پیراهن کیارش صبح کند، در حریمی که می دانست در عین تشویش ها و شکستن هایی که بخود دید، شاهد عینی عشق و آرامشش هـم بود. همان چیزی که هیچ
کس هیچ وقت باور نکرد. از کنار تخت، تلفنش را برداشت صفحه ای را باز کرد. عکس دو نفره ای دلش را برد بغض دوباره به گلویش پرید. به چهره ی کیارش خیره شد. همیشه میان ابروهای کشیده ش خط عمیقی بـود که سیا دلش می خواست پاکش کنـد. لب هـایش را بـه صفحه چسباند و چشم هایش را بست. تمام خیالش به گذشته پر کشید. گفت: به همان غروبی که دست هایش میان موهای او چـرخ خورد و با نگاه خیره ی کیارش خجالت کشید. خواست حواس چشمانش را پرت کند که نگاهش بـه خـط اخـم او افتـاد،
ناشیانه انگشـت میـان دوابروی او کشید و اینقدر جدی نباش کیارش، ازت می ترسم. چیه این اخم؟ کیارش دست او را گرفت و سرش را کمی جلو برد: ازم میترسی این موقع غروب، وسط این باغ، یه وجبی بغل من چیکار می کنی؟ لبخند زد: _بداخلاقیتو وجب می کنم. ابروی کیارش باز شد: آدم بعضی مواقع جدیه که خطاهاشو بپوشونه. _تو همیشه دنبال خطا پوشوندنی؟ کیارش باکمی مکث گفت: _خطای من تویی سبا… تا سبا خواست حرفی بزند، دست بلند کرد اولی و آخریشی… سوال هایی که در ذهن سبا رژه رفت…
دانلود رمان سه شنبه ها با موری از میچ آلبوم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کارمی اندازد و باعث مرگ سلولی بافتها و ماهیچههای بدن میگردد، موری مرگ را پذیرفته او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی میخواهد به کمال برسد.
خلاصه رمان سه شنبه ها با موری
چند هفته بعد به لندن پرواز کردم.باید به ویمبلدون می رفتم، به محل مسابقات بزرگ تنیس. این یکی از معدود مسابقاتی است که وقتی به تماشای آن می روم نه جمعیتی فریاد می کشد و نه کسی در محوطه پارکینگ ها مست کرده است. انگلستان گرم و ابری بود. صبح ها همه روزه با پای پیاده خیابان های سه خطه نزدیک زمین های تنیس را پشت سر می گذاشتم. نوجوان هایی را می دیدم که برای تهیه بلیت های به فروش نرفته صف کشیده بودند و دوره گردهایی را که توت فرنگی و خامه می فروختند.
بیرون در استادیوم به دکه ای برمی خورم که عکس های زنان، تصاویر خانواده سلطنتی، جدول ساعات روز، وسایل ورزشی، بلیت های بخت آزمایی و روزنامه می فروشد.عناوین مختلفی بر بالای هر روزنامه نوشته شده است. مردم عناوین را نادیده می گرفتند و درباره شایعات حرف می زدند. در سفرهای قبلی ام به انگلستان همیشه همین کار را کرده بودم.اما حالا به دلیلی هر وقت مطلب مسخره ای را می خواندم به یاد موری می افتادم. همیشه در برابر چشمانم نقش می بست. در خانه ای با درخت افرای ژاپنی، در آن خانه با کف چوبی اتاق،
که نفس هایش را شمارش می کرد و لحظات عمرش را در کنارعزیزانش می گذراند و من که وقتم را صرف انجام دادن کارهایی می کردم که شخصاً برایم بی مفهوم بود: ستاره های سینما، مدل های مشهور، آخرین خبر مربوط به پرنسس دی یامادونا یا جان کندی دوم. به طرزی غریب به کیفیت اوقات موری غبطه می خوردم و از اینکه ذخیره اش تحلیل می رفت احساس سوگ داشتم. چرا این همه بی توجهی، چرا این همه کارهای بی مفهوم؟ وقتی به کشورم بازگشتم، محاکم؟ اُ.جی سیمپسون لحظات حساس خود را می گذراند…
دانلود رمان صحرا از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که عاشقه اما به اصرار مادرش مجبور میشه با کسی نامزد کنه که هیچ حسی بهش نداره… اما خبر نداره که اون مرد برای بودن با صحرا سال ها منتظر بوده که اونو مال خودش کنه… صحرا میخواد همه چیو بهم بزنه اما با کاری که اون مرد میکنه همه چی عوض میشه….
خلاصه رمان صحرا
با صدای الارم گوشیم بیدار شدم لباسامو عوض کردم لقمه ای که مامان گذاشته بود برداشتم و راهی دانشگاه شدم هوا سرد بود تا اومدن اتوبوس ده دقیقه ای معطل شدم تاظهر کلاس داشتم وسایلام رو برداشتم و از کلاس اومدم بیرون هوا صاف و افتابی بود گوشیم توی کیفم زنگ خورد دستمو بردم تهه کیفمو پیداش کردم. اسم دانیال روی صفحه گوشیم داشت خاموش روشن میشد. پوفی کشیدم و جواب دادم. +…بله ؟ -سلام بیا دم در من تو ماشین منتظرتم… تماسو قطع کرد قدمامو تند تر برداشتم ماشین سفید دانیال اون سمت خیابون پارک شده بود.
سوار شدم و گفتم: +کی بهت گفت بیای اینجا؟… دانیال شکه شده سمتم برگشت. -زنگ زدم به عمه گفت کلاست تا ظهر هست اگه میتونم بیام دنبالت… نفسمو کلافه دادم بیرون از دست مامان و کاراش. دانیال اخم کرده بود و بدون حرفی داشت رانندگی می کرد اون تقصیری نداشت فقط به حرف مامان گوش کرده بود. +مرسی که اومدی دنبالم خیلی خسته بودم… لبخندی زد دستمو بین دستش گرفت و سمت لبش برد بوسید، ناخواسته دستمو کشیدم. -برو خونه استراحت کن عصر میام دنبالت… +باشه. از ماشین پیاده شدم و گفتم: +بیا داخل مامان
خوشحال میشه ببینتت. -باید برم یکم از کارام مونده… +باشه مواظب خودت باش. وارد خونه شدم کفشامو دراوردم. -سلام دانیال رسوندت؟…. +سلام اره... وارد اتاق شدم و درو بستم اگه هر روز می خواست اینطوری پیش بره من به یک ماه نکشیده دیوونه میشدم. لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مامان صدام کرد. -صحرا بیا ناهار بخور. + نمیخورم مامان گرسنم نیست. چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم... با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم دلم می خواست بیشتر بخوابم. نفسمو کلافه دادم بیرون صورتمو اب زدم و مشغول اماده شدن شدم…